تمامقد، دخترعمو و هممدرسهای نیمقد، وقتی از دبیرستانشون برمیگشت، متوجه رفتارهای عجیب نیمقد شد. از تماسهای تلفنی یواشکی تا پیامکهایی که دم به دم برای نیمقد میومد، میشد حدس زد که چه اتفاقی افتاده. اولش نیمقد کمی مردد بود که راجع به ارتباطش با یه پسر، با تمامقد حرف بزنه یا نه، اما یواش یواش به صرافت افتاد که محض خودنمایی هم که شده کمی حسادت تمامقد رو قلقلک بده و یه چیزهایی تعریف کنه.
تمامقد خیلی رفت تو فکر، چیزی به ذهنش نرسید، نمیدونست کاری که میخواد بکنه درسته یا نه، هرچند سنش کمتر از قد و نیمقد بود، ولی خیلی بهتر و بیشتر از این دو تا خواهر مسائل رو میفهمید و حلاجی میکرد. با این حال تصمیم گرفت بخشی از چیزهایی که از نیمقد شنیده بود، با قد در میون بذاره.