ستون ِ بی قرار

صبح یکی از همین روزهای دی ماه بود که در تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. گاهی صدای بلند گوینده‌ی رادیو افکارم را می‌پراند و باز صدایش در هجوم کارها و افکارم محو می‌شد و فکری مرا با خود می‌برد. بایستی فکرم را متمرکز می‌کردم. داشتم به چه فکر می‌کردم؟ ها، چند روزی‌ست نوشتن در این ستون عقب افتاده بود. باید شروع می‌کردم. چاره ای نبود. قول داده بودم. از کجا شروع کنم؟

تاکسی نگه می‌دارد، کسی که کنار من نشسته می‌خواهد پیاده شود، ناگزیر پیاده می‌شوم. بعضی‌ها در این مواقع با وجود اینکه مقصر نیستند، عذرخواهی می‌کنند اما از آنجا که فکرم سخت مشغول بود دیر متوجه شدم و پاسخ عذرخواهی‌اش را ندادم. لابد با خودش گفته «عجب آدم بی‌ادبی».

دوباره روی صندلی نشستم. مطلبم در حال شکل‌گیری بود. کاش مسیر طولانی‌تر بود. اگر مسیر تمام شود، همین سی شاهی شیرازه هم که بافته شده از هم می‌پاشید.

حالا اما تمرکز کردم دوباره. یادم می‌آید که خود من حتی وقتی دلم می‌گیرد و بغض می‌کنم، حتی برای کسی که ندیدمش، نوشتنم بیشتر می‌آید تا وقتی که آزادی ِ فکری‌ام بیشتر است. مردم جامعه‌ی من هم همین طورند انگار. مدام اخبار بد را تماشا می‌کنیم. صفحه‌ی حوادث را با ولع می‌خوانیم. بیشترمان هم وقتی با مسئله‌ی خوشحال‌کننده‌ای روبه‌رو می‌شویم، کاری را می‌کنیم که تهیه‌کنندگان اخبار می‌کنند. «این که خبر نیست، بهتر است ساختمان‌های در حال سوختن و آدم‌هایی را که فریاد می‌زنند و درد می کشند، هرج و مرج، فساد … را نشان دهیم.»

من نمی‌گویم ساختمان‌های آتش گرفته و فریاد و درد و رنج مردم واقعی نیست. من فقط می‌گویم شادی هم واقعی‌ست. «شادی هم حقی دارد در این دنیا»، حتی اگر علتش اتفاقی کوچک در بلبشوی اتفاقات دنیا باشد. عینکمان را برداریم، بیشتر تمیزش کنیم. بعد روی چشمانمان بگذاریم و دوباره با نگاهی تازه به دور و بر نگاه کنیم. و بعد به «ستون‌های بی‌قرارمان عدد دهیم».