روز شروع دانشگاه بود ولی برای من انگار روز اول عید بود؛ چهقدر آواز بلبلها زیبا و دلنشین بود! وای هوا را بگو. چهقدر تمیز و روح انگیز شده بود. آدم میخواست صبح تا شب در آن هوای تمیز، نفس عمیق بکشد. هر چند الان که فکر میکنم میبینم چه خوب شد در آن لحظه نفس عمیق نکشیدم.
مانتوی قهوهای سنگین و با وقاری داشتم به همراه یک جفت کفش مشکی براق که دور تا دورش نوار باریک قرمز رنگی کشیده شده بود. واسه خودم خانمی شده بودم.
ساعت ۱۰ صبح اولین واحد درسی دانشگاهیم ارائه میشد. «مقدمه علم حقوق». روی زمین بند نبودم. نمیدانم چهطور مسیر خانه تا دانشگاه را طی کردم. دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم.
در طول مسیر با خودم فکر میکردم که چهقدر اتوبان چمران زیباست؛ چهقدر تاکسیهای نارنجی رنگ و رو رفتهمثل زانتیا حرکت میکنند روان و ارام مثل تایتانیک. اصلا همه چیز چهقدر زیبا بود چه قدر رنگ داشت.
آخر میدانی! من برای اولین بار داشتم میرفتم دانشگاه. میفهمی؟ دانشگاه.
وقتی رسیدم دلم می خواست ده بار، نه بلکه بیشتر، صد بار از زیر آن سردر پنجاه تومانیاش رد بشوم. وای که حتی چهقدر دلم میخواست مثل گلی که خداداد عزیزی به استرالیا زد به صورت اسلو موشن ( تا قبل از رفتن به دانشگاه همان صحنه آهسته میگفتم) صدبار حرکت ورودم به دانشگاه را ببینم.
بگذار راحتت کنم. حس رد شدن از گیت فرودگاه بود وقتی که بووق نمیزند. همان موقع که صداقت تو به همه ثابت میشود و با کلی غرور و پیروزمندانه رد میشوی.