دخترانه‌هایی از بلاگ تا افلاک

[ms 4]

همه‌چیز از کربلا شروع شد. یادم می‌آید سفر کربلا تمام شده بود، در فرودگاه بغداد منتظر بودیم که بعضی‌ها تازه متوجه شده بودند من مشهدی هستم. التماس دعا می‌گفتند؛ طوری‌که هربار می‌رفتم حرم در یادم بودند.

دردسرهای یک سردبیر!
‌سردبیر محترم چند هفته‌ای قبل از سفر ایمیل می‌زنند که گزارش‌ اردوی مشهد با تو! ریپلای می‌کنم: چشم. اردو همزمان شده با روزهایی که در دانشگاه کلاس دارم و این یعنی نمی‌توانم حضور کامل در برنامه‌ها داشته باشم. خبر می‌دهم به سردبیر که انگار قسمت نیست بنویسم؛ جواب می‌گیرم: خیر! با همان حضور ناقص‌ت بنویس! چه می‌شود کرد؛ قدرت سردبیری است دیگر! این‌بار پیامک را ریپلای کنم: چشم.

 [ms 0]

بیدار باش
وقتی به هتل می‌رسم که همه‌ی دخترها خوابند به‌غیر از یکی دو نفر. خیلی ‌آهسته با هم صحبت می‌کنیم. فاطمه بیدار شده، تمام خاطرات کربلا مرور می‌شود. سردبیر نشریه‌ی اردو هم به جمع ما پیوسته… خبر می‌دهند که صبحانه ساعت هشت و نیم است. و بعد از آن هم افتتاحیه. تصمیم می‌گیریم که چطور بچه‌ها را بیدار کنیم. یکی پیشنهاد می‌دهد بادکنک بترکانیم! رد می‌شود.. انواع و اقسام راه‌های مختلف پیشنهاد می‌شود، نتیجه‌ای ندارد که… خودم دست به کار می‌شوم. شکوفه را صدا می‌زنم؛ بیدار می‌شود، دوباره تمام خاطراتِ…

یکی دو نفر دیگر بیدار شدند. برای سلام و احوال‌پرسی مجبورم از روی چند نفر بپرم تا به بچه‌ها برسم! تقریبا دوستانم در کل سالن پخش شده‌اند و یکی یکی بیدار. من هم مجبورم چند تا چند تا از بچه‌ها را رد کنم… کل سالن بیدارند بدون انجام هیچ عملیات خاصی…

افتتاحیه
مراسم افتتاحیه اردو است. همه آماده می‌شوند برای برنامه. یکی دو نفر به مسئول اردو می‌گویند به عکاس‌ها بگویید از ما عکس نگیرند! به بچه‌ها نگاه می‌کنم؛ چه همه دوربین به‌دست! حق داشت بنده‌خدا آن‌طور بگوید «عکاس‌هـا»!

 [ms 1]

گعده
جلسه افتتاحیه طولانی شده. سری به سالن کناری می‌زنم. دسته دسته بچه‌ها نشسته‌اند و آرام آرام با هم حرف می‌زنند. فکر کنم جالب‌ترین بحث درباره‌ی انواع چادرهاست. یک نفر، چادری را پوشیده و دو سه نفر دیگر همزمان بررسی می‌کنند جنس و دوخت و راحتی‌اش را. فکر کنم به این نتیجه رسیدند که بعضی از این چادر‌های جدید هم خوب است.

حرم‌گردی
قرار می‌گذاریم برویم حرم گردی. مسجد گوهر شاد و یکی دو تا از صحن‌ها را می‌رویم. جواب بعضی از سوال‌های بچه‌ها را نمی‌دانم. با تعجب نگاه می‌کنند. خودم ترجمه می‌کنم که مگر تو مشهدی نیستی! جواب می‌دهم که مشهدی هستم اما نرم‌افزار راه‌نمای زائر را که روی حافظه‌ام نصب نکرده‌ام!

الگوی درست نداریم!
دهه کرامت است. زمان مناسبی است. برای  جشن‌های مختلف. مراسم جشن در سالن همایش هتل برگزار می‌شود. مجری، اصفهانی است با لهجه شیرین‌ش؛  سخنران نیز مشهدی است با لهجه‌ی شیرین‌ش! هیچ‌کدام هم کوتاه نمی‌آیند! سخنران راوی جنگ است؛ شوخ و سر‌زنده! کم کم صحبت‌ش گرم می‌شود از جبهه می‌گوید و از ناگفته‌هایش. از مراسم‌های ساده‌ی ازدواج رزمنده‌ها؛ از مادران و همسران صبور. از اینکه همه این سال‌ها جنگ خلاصه شده است به چند قسمت کلیشه‌شده و هنوز نشناختیم اصل ماجرا را! حماسه اصلی را که مادران و همسران در خانه‌ها داشتند با صبوری‌شان، ایثارشان…

روز دختر
روز دختر گذشت و فقط مسئولین اردو تبریک گفتند!  به یک نفرشان می‌گوییم روزمان مبارک! می‌فرمایند که مبارک! تشریف ببرید پیش مسئول اصلی! خودمان محترمانه متوجه می‌شویم که همان نشریه روز اول، هدیه بوده!

عکس تابلو!
موزه حرم یکی از قسمت‌هایی است که برای بازدید هماهنگ شده. روی دیوارهای موزه تابلوهایی نصب شده که عکس‌برداری با فلش ممنوع است.  چند نفری دارند عکس می‌گیرند؛ یک نفر هم از همین تابلو آن‌هم با فلاش!

 [ms 2]

در اقلیت
نشستی برگزار می‌شود. فقط یک‌نفر از خانم‌ها در بین جمع سخنرانان حضور دارد. در اقلیت هستیم!! خانم آسوپار صحبت‌هایش از جنس خودمان است. اول از همه هم از خود ما انتقاد می‌کند که خانم‌ها خیلی در عرصه‌های جدی وبلاگ‌نویسی وارد نشده‌اند و اغلب مطالب‌شان احساسی است. می‌گفت باید تاثیرگذار باشیم تا تاثیرپذیر، توقف‌کردن روی بعضی مطالب را به ضرر می‌دانست. کوتاه صحبت کرد. چندتایی هم مثال و نمونه‌ی کار آورد از بعضی پست‌های وبلاگ. مثل پست روز پدر که در وبلاگ میوه‌ی ممنوعه کار شده بود.

اینجا بود که سر و صدای بیشتری بین‌مان بالا گرفت! و زمانی به اوج خودش می‌رسد که رسما خانم آسوپار یکی از شیطنت‌های ما را مثال می‌زند برای عدم انجام کار جدی!

نشسته‌ایم کارمان را تحلیل می‌کنیم؛ اینقدر‌ها هم بد نبوده…

 [ms 9]

خودمان هستیم!
زمان زیادی از سفر باقی نمانده ولی ما هم‌چنان آرام هستیم و خیلی شیطنت نکرده‌ایم! ظهر است و همگی در رستوران. شکوفه شروع به خوردن نکرده که کبری نوشابه را خالی می‌کند در ظرفش و بعد هم در ماست. کمی از نوشابه‌ی باقی‌مانده را هم نمک اضافه می‌کند. محتویات شیشه خالی می‌شود روی میز. داریم بحث می‌کنیم که چه واکنش‌هایی بین نمک و گاز نوشابه اتفاق افتاده! با نگاه‌های متعجب بعضی‌ها روبه‌رو  می‌شویم. همسفرهای کربلا ما را می‌شناسند؛ تعجب نکرده‌اند؛ یعنی برایشان عادی شده! خیالمان راحت شد که خودمان هستیم و به قول شکوفه با آرمان‌هایمان فاصله نگرفته‌ایم!

 [ms 3]

امان از نشریه
قبل از اردو مرضیه نوشته بود که آرزو به دل مانده با قلبی آرام و روحی مطمئن یک‌بار بدون نشریه به اردو برود! حالا که کارش را از نزدیک می‌بینم حق می‌دهم. کار سنگینی است، آن‌هم در این مدت کم… مرضیه رحیمی فقط یک کار که نمی‌کند! به غیر از مجله؛ عکاسی و ساخت کلیپ را هم انجام می‌دهد!

تقریبا همه‌ی کارهای نشریه‌ی اردو با خانوم‌ها بود. به‌خصوص سردبیری و طراحی. از سردبیر نشریه نگفتن لطفی ندارد؛ خانوم فاطمه خوش‌نما- سردبیر- با تسنیم؛ دختر کوچکشان آمده بودند که نگرانی‌های مادرانه‌شان مدام چاشنی کارمان بود. اما طوری مدیریت می‌کردند که نمی‌گذاشتند نشریه عقب بیافتد. تسنیم هم با خیلی‌ها دوست شده بود و آرام و بی‌سر و صدا شیطنت می‌کرد؛ بیشتر از همه هم به قول خودش با عمو دودینگ! دختر است دیگر!

تعداد عکاس‌های دختر زیاد است از هر کدام‌شان نکته‌ای را یاد می‌گیریم و این برای ما خیلی مفید است. اما مگر می‌شود عکس‌هایشان را گرفت؟! یا لپ‌تاپ نیست یا دوربین و یا هم کلا عکاس نیست…

تیم فیلم‌برادری که مدیریت‌ش با خانوم  کیایی بود با گروهی ۴ نفره که سه‌نفرشان خانوم بودند و با پوشیه کارشان را دنبال می‌کردند. تا اینجا یعنی کلی از برنامه‌های اردو دست خانم‌ها بود!

 [ms 5]

مهمان آقا
می‌گویند روز آخر مهمان‌سرای حضرت هستیم برای نهار. تا جمع‌مان کامل شود در یکی از صحن‌های حرم منتظر می‌مانیم. سبو با خوشحالی می‌گوید می‌شود عکس گرفت! دوربین را با کلی ذوق و شوق بیرون می‌آورد. اما روشن نمی‌شود؛ باتری را نیاورده! این‌هم از عکس گرفتن داخل حرم!

تمام شد
کارمند هتل یکی یکی به اتاق‌ها سر می‌زند و می‌گوید تا قبل از ساعت ۱۲ اتاق‌ها ر ا تحویل دهید. و این یعنی روز آخر سفر است و معلوم نیست تا کی همدیگر را جایی غیر از وبلاگ‌ها و چت‌ها ببینیم و صحبت کنیم. ساعت‌های آخر حرف می‌زنیم از این چند روز، از اینکه چه ساده همه‌چیز با چند تا کلیک شروع شد و جمع دوستانه‌مان تشکیل. یکی دو باری از هم خداحافظی می‌کنیم. اما مثل اینکه کافی نبوده تماس‌ می‌گیریم و پیامک می‌زنیم که خدانگهدار…

[ms 8]

***

از بلاگ تا افلاک؛ اسم اردوهایی شد که فقط اردو نیستند؛ کلی خاطره‌اند، کلی دور هم بودن و کسب تجربه است. در همین اردوهاست که دوستی‌هایمان تقویت می‌شود و لحظه‌های با هم‌بودنمان پر رنگ‌تر… عکس‌ها و خاطرات اردوی مشهد را هم کنار عکس‌های کربلا می‌گذارم. نمی‌دانم این مجموعه تا کی و کجا ادامه خواهد داشت، داستانی که با کربلا شروع شد؛ اصل‌ش همه چیز از کربلا شروع شد…

زن، حجاب، جبهه

[ms 2]

زنان مسلمان نیز مانند مردان مسلمان، ایدئولوژی اسلامی دارند. در دین اسلام برای هر فرد خاص و هر شرایط خاص و هر برهه‌ی خاص، تعریفی وجود دارد. در بحث زنان و دفاع مقدس نیز، زن و مرد به طوری مساوی موظف به انجام تکالیفی خاص، بر حسب مسئولیتی که اسلام بر عهده‌ی هر یک از آنان نهاده است، می‌باشند.

در آیه‌ی ۳۵ سوره مبارکه‌ی احزاب، خداوند می‌فرماید: به یقین مردان مسلمان و زنان مسلمان، مردان با ایمان و زنان با ایمان، مردان مطیع فرمان خدا و زنان مطیع فرمان خدا، مردان راستگو و زنان راستگو، مردان صابر و شکیبا و زنان صابر و شکیبا، مردان با خشوع و زنان با خشوع، مردان انفاق کننده و زنان انفاق کننده، مردان روزه‌دار و زنان روزه‌دار، مردان پاکدامن و زنان پاکدامن و مردانی که بسیار به یاد خدا هستند و زنانی که بسیار یاد خدا می‌کنند، خداوند برای همه‌ی آنان مغفرت و پاداش عظیمی فراهم ساخته است.

در دوران دفاع مقدس زمانی که نیروهای بعثی عراق به مرزهای جنوب غرب و غرب کشور حمله‌ور شدند در شهرهای مرزی و در مقاومت شهری آن‌دسته از زنانی که توانایی روحی و جسمی برای نبرد داشتند مانند مردان، اسلحه بر دوش گرفتند و به دفاع از خاک و حیثیت و مردم سرزمینشان پرداختند.

[ms 3]

در همان زمان عده‌ای از زنان دیگر شهرهای کشور نیز دوشادوش مردان، داوطلب راهی شدن به خط مقدم جنگ شدند و آموزش‌های نظامی را برای این امر آموختند.

در ماه‌های اول جنگ، زنان بسیاری به جبهه رفتند و اسیر و زخمی و شهید شدند و نامشان و مکان و تاریخ شهادت آنها در اسناد دوران جنگ و دفاع مقدس موجود است.

اما پس از آنکه تعداد مردانی که از ارگان‌های نظامی کشور و به طور مردمی و از طریق بسیج مردمی راهی نبرد علیه دشمن شدند به حد کفایت بود، حضرت امام خمینی (ره) تکلیف جهاد در خط مقدم را از دوش زنان برداشتند.

در این زمان بود که اگرچه اعزام زنان به جبهه متوقف شد اما به‌عنوان امدادگر و فعالیت‌های تدارکاتی پشت جبهه برای کمک به جبهه و رزمندگان همچنان توسط زنان انجام می‌شد.

در دوران دفاع مقدس، زنان مسلمان نیز مانند مردان برای قرب به حضرت حق، با نیت خالص در جهت زنده نگه‌داشتن آرمان‌های دین الهی اسلام هر کاری که در توانشان بود انجام می‌دادند.

[ms 4]

تشویق کردن و دلگرمی‌دادن به همسران، برادران و پدران برای حضور در خط مقدم و ایثار جان نیز، خود مسئولیت سنگینی بود که زنان به خوبی از عهده‌ی آن برآمدند.

کنار آمدن با شهادت همسران و پدران و تحمل سختی‌های زندگی و یا پرستاری از همسر یا فرزندی که در راه اسلام و برای رضای خدای تعالی به این مقام نائل شده، نمادی دیگر از جهاد زنان ایرانی در بحث نقش زنان در دفاع مقدس است.

آنان که ایدئولوژی اسلامی و شیعی را نمی‌دانند و هنوز در بحث تساوی زن و مرد در عین تفاوت آنها، به حقیقت دست نیافته‌اند درک نقش زن ایرانی در دوران دفاع مقدس برایشان مبهم و غیرواقعی است همانگونه که هنوز درک درستی از حجاب زن مسلمان ندارند.

کما اینکه وقتی مقاله‌ها و یا کارهای هنری این طیف درباره نقش زنان ایرانی در زمان جنگ تحمیلی را ارزیابی می‌کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که چقدر اینان از واقعیت‌های اجتماعی، فرهنگی، ملیتی و فکری زنان ایرانی دور هستند و آنچه در اثرهایشان پیداست فقط برداشت ذهنی و شخصی اینان از جامعه زنان است و یا هدف‌های سیاسی در پشت پرده باعث شده که اینچنین به دور از واقعیت بنگارند و خلق اثر بنمایند.

آنچه پرواضح است این است که تفکر، فرهنگ و باورهای دینی زنان ایرانی همان اعتقادات اسلامی شیعی است که باعث می‌شود زن مسلمان در هر زمان و مکان، نقش خود را ایفا کند و دوشادوش مردان در شکل‌دهی تاریخ موثر ظاهر شود.

عادت کرده‌ایم به عادت کردن

[ms 0]

عادت کرده بودم که هر صبح با صدای غیژغیژ و خرت و خرت چرخ خیاطی قدیمی مادر از خواب بلند شوم؛ چرخی که از طلوع خورشید تا خروج مادر از خانه‌م چرخید.
عادت کرده بودم که همچون بچه گربه‌ای میان ملافه‌های رنگارنگ کنار چرخ خیاطی بغلتم؛ ملافه‌هایی که از پارچه‌های رنگارنگ مردم دوخته می‌شد.
عادت کرده بودم با قیچی بزرگی که از فاصله مچ دست تا آرنجم بلندتر بود، تکه پارچه‌های رنگارنگ را خرد کنم و درون بالش‌ها بریزم، تا مأوایی باشد برای سر خرد و خسته سربازان.
عادت کرده بودم که چادر گل گلی‌ام را به سر بیاندازم و مسیر خانه تا مسجدجامع را تند تند بدوم. آنقدر تند، که نقطه اتصال چادر با سرم تنها کشی باشد و چادرسفید گلدارم مانند پر پروانه‌ای بلند شود در آسمان و گاه همچون قاصدکی از سرم جدا شود و به هوا رود. همان چادری که با دیدن راضیه خانم، دور خود جمع می‌کردم و گونه‌هایم را که مانند گلهای چادر گلگون شده بود پنهان می‌کردم.
سرخی گونه‌هایم نه از خجالت راضیه خانم؛ معلم قرآن محله‌مان، که به خاطر حرمت مسجد بود. با آنکه نمی‌دانستم کلمه حرمت یعنی چه، اما به گمانم چیزی بود مثل ادب و من عادت کرده بودم که در خانه خدا مؤدب باشم، چرا که باور داشتم که خدا همین نزدیکی است و من عادت کرده بودم به حضور همیشگی‌اش.
عادت کرده بودم که ملافه‌ها و بالش‌ها را در اتاق کناری مسجد بچینم و بعد همراه زنان محله‌، دانه برنج و حبوبات را با وسواس کودکانه‌ای پاک کنم، مبادا سنگی دندان مجروحی را بشکند. مواظب بودم دانه‌ای روی زمین میفتد، مبادا رزمنده‌ای خسته از نبرد، گشنه بماند.
عادت کرده بودم به نگاه خدا، صدای کلام خدا و حضور همیشگی خدا در خانه‌اش و البته هدایای رنگارنگش. همان هدایایی که گاه گاه برایم می‌آورد. اوایل تنها رزمندگان مهربان بودند که به ما کودکان پشت جبهه هدیه می‌دادند.

هر روز یکی از زنان، مشتی نقل یا نخودچی و کشمش در دستانم می‌ریخت و می‌گفت: این را رزمنده‌ای از جبهه برای تو فرستاده و من، عادت کرده بودم که مزد مهربانی‌ام را از رزمندگان بگیرم.
می‌دانستم که خد‌ا، شهدا را دوست دارد و فقط رزمندگان خوب شهید می‌شوند. پس حتماً خدا مرا دوست داشت که رزمندگان خوب برایم هدیه می‌فرستادند. اما چند وقتی برایم سؤال شده بود که اگر خدا مرا دوست دارد، چرا خودش برایم هدیه نمی‌دهد و دائم خودش را از من پنهان می‌کند.

دیگر هدایای رزمندگان برایم جذاب نبود، دوست داشتم که بازی قایم‌باشک خدا تمام شود و خودش را به من نشان دهد و دوستی‌اش را ثابت کند.
زودتر از آنچه فکر می‌کردم هدیه خدا از راه رسید، آن‌هم از جایی‌که فکرش را هم نمی‌کردم، درست همان روزی‌که گونی‌های اهدایی زیادی به مسجد رسیده بود. راضیه‌خانم یکی از گونی‌هایی را که نشان کرده بود، باز کرد و وقتی برنج‌هایش را در مجمعه ریخت، پارچ پلاستیکی آبی‌رنگ کوچک و مستعملی از درون گونی بیرون پرید و چرخ زنان در کف مجمعه جا خوش کرد. راضیه خانم پارچ را برداشت، برنج‌های درونش را خالی کرد و با گوشه چادرش خاک آن را گرفت و گفت:

بیا دخترم، اینم هدیه خدا و من باور کردم که آن هدیه از خداست، چرا که تنها خدا می‌دانست که من میان اسباب‌بازی‌هایم، فقط پارچ ندارم تا سماورم را پر آب کرده و برای عروسک‌های دوستانم که به میهمانی عروسک‌هایم می‌آمدند چای دم کنم، چون از وقتی‌که پدر تمام عروسک‌هایمان به جبهه رفته و بر نگشته بودند، تمام دلخوشی‌شان شده بود همین میهمانی‌های ساده.
کم‌کم به هدایای خدا نیز عادت کردم، فقط مانده بود دیدن خود خدا. شنیده بودم که شهدا، خدا را می‌بینند و در کنارش روزی می‌خورند و من تا آن زمان‌که هر کوچه صاحب چند شهید شد، گمان می‌کردم شهدا بسیار از ما دورند.
بعد از آن زمان، عادت کردم به دیدن تشییع پیکر شهدا. ابتدا تنها خبر شهادت مردم شهرهای دور را می‌شنیدم، اما کم‌کم شهدا به محله ما هم رسیدند؛ دو کوچه بالاتر، یک کوچه پایین‌تر، دو خانه آن‌ور تر، یک طبقه بالاتر.

دیگر محله‌مان شده بود محله شهدا، آنقدر شهید زیاد شده بود که خانواده‌های شهدای هر کوچه تعارف می‌کردند به هم، برای نامگذاری کوچه به نام شهید دیگری.

عادت کرده بودم به باور هر آنچه زیبا بود و همچنان منتظر دیدار خدا بودم. بزرگتر که شدم فهمیدم که وقتی بندگان خدا دستانشان را برای دعا بلند می‌کنند، خدا با آنان دست می‌دهد و من، عادت کردم که صبح و شام دستان خدا را در دست بگیرم و برای سلامتی امام و رزمندگان دعا کنم.

مدرسه که رفتم دیگر هیچ‌چیز برایم غیر ممکن نبود. عادت کرده بودم به دیدن خرابه‌های خانه همسایه، عادت کرده بودم به گریه‌های مادران شهید، عادت کرده بودم به دیدن فیلم‌هایی که در آنها همیشه پیروز بودیم و خوب و مهربان.
عادت کرده بودم؛ عادت کردم به شنیدن آژیر قرمز، به پناه گرفتن زیر نیمکت کوچکی که با وجود جثه کوچک‌مان برای چهار نفرمان تنگ بود و بعد عادت کردم که از بغل دستی‌ام نپرسم پدرش کجاست و چه می‌کند، چرا که ممکن است دیروز در جبهه بوده باشد و امروز در اسارت و یا زیر خاک.

و بعد عادت کردم به شنیدن خبرها و نظرات مردم در مورد آن. خبرهایی که پر بود از کلمات. کلماتی‌که در درسهای مدرسه به کارم آمدند، مانند رقم نحس ۵۹۸ در ریاضی و کلمات مشکلی چون تحریم، تورم، فقر، احتکار، سازندگی، اصلاحات، اصول، ارزشها، تهاجم فرهنگی، جنگ روانی، تهدید و … در املاء، که هر کدام از آنها را می‌شد به شکل‌های مختلف نوشت و نسل ما عادت کرده بود به گرفتن نمره‌های پایین از معلم به خاطر تشابه حروف فارسی و تفاوت فاحش معناها و ما عادت کردیم به خوردن چوب معلم، به دلیل تفاوت تفسیرها.

و در این هیاهوی کلمات عادت کردیم به فراموش کردن خاطرات و من عادت کردم به فراموش‌کردن وجه خدا، فراموش کردم که روزی می‌خواستم آنقدر خوب باشم باشم که مانند شهدا در کنارش زندگی کنم.

عادت کردم به ندیدن خانه خراب همسایه، عادت کردم به ندیدن نام کوچه‌ها، عادت کردم که آرام و با وقار راه روم با چادری سیاه، نه مثل روزهایی که با چادر سفید گل گلی‌ام مثل پروانه پرواز می‌کردم.
و امروز، عادت کرده‌ام به ندیدن، به نشنیدن، به فراموشی. هرچند که تلاش برای این فراموشی هزاران خط به چهره‌هایمان انداخت.
عادت کرده‌ام به تردید، به ناباوری، به شک در برابر هر باوری، به باورهایی که در خاطراتمان جای گرفته‌اند.
عادت کرده‌ام که سالی یک هفته در آغاز پاییز، خاطراتم را غبارروبی کنم و در پایان یک هفته، تمام خاطراتم را به دست باد پاییزی بسپارم.
امروز دیگر عادت کرده‌ام به عادت کردن، عادت به رفتارهای اجتماعی تکراری، عادت به نادیده گرفتن هرآنچه در گذشته عادت نبود!
عادت کرده‌ام به دوری از بندگان خوب خدا، از همسایه‌ها، از شهدا، از خدا و آنچه از منٍ دیروز مانده، همان عادت کردن است و چه زود عادت می‌کند این من!

ما یاد نگرفتیم که تجاوز نکنیم!

[ms 0]

همه‌چیز خوب بود.

هیچ کس هیچ مشکلی نداشت.

همه با هم خوب بودند و همه‌چیز به بهترین شکل داشت پیش می‌رفت.

نمی‌دانم هوا ابری بود یا بارانی یا اصلا شب بود یا روز بود، اما هر چه بود مردم یک‌باره دیدند اتفاقات وحشتناکی دارد می‌افتد. اتفاقاتی که معلوم نیست از کجا آمده و چه کسی آن را آورده و از کجا آمده اصلا.
چه اتفاقات وحشتناکی؟ پسری عاشق دختری شده بود؛ به همین سادگی. البته برای خودش به همین سادگی نبود. برای خودش عجیب و باشکوه بود. پر از امید و روشنی. اما جواب نه شنیده بود. به همین سادگی. البته باز هم برای او به همین سادگی نبود. او عاشق شده بود. و حالا داشت همه امیدها و آرزوهایش را از دست می‌داد.

چه باید می‌کرد؟ بیشتر خواهش کند؟ کرد. بیشتر اصرار کند؟ کرد. پشت سر هم از او درخواست کند؟ کرد. اما جواب همچنان نه بود. پسر داستان ما یا داستان شیرین و فرهاد را نشنیده بود و یا حوصلهٔ این مزخرفات را نداشت. از اسید کمک گرفت تا از کسی که همه آرزوهایش را داشت به باد می‌داد انتقام بگیرد. حالا که این دیگ برای او نمی‌جوشد، برای هیچ‌کس نجوشد.
چه اتفاقات وحشتناکی؟ آنها مسلمان بودند. اینها هم مسلمان بودند. اینها ایرانی بودند. آنها هم ایرانی بودند. همه در همین جامعه بزرگ شده بودند و در همین جامعه زندگی می‌کردند و در میان همین مردم. مهم نیست چه شد و مهم نیست چه کسی مقصر بود. مهم که هست البته، اما برای من و این نوشته مهم نیست. تجاوز آنها به اینها می‌دانی یعنی چه؟ تجاوز چند مرد به چند زن.

توضیح می‌دهم. یک مرد ممکن است با توجیه شهوت بتواند به زنی تجاوز کند. و ممکن است خودش را راضی کند به تجاوز. اما تجاوز دست‌جمعی یعنی چه؟ من نمی‌دانم. من مرد هستم و نمی‌دانم چه انگیزه‌ای می‌توانند داشته باشند.
بگذریم. مردم یک‌باره دیدند چه اتفاقات وحشتناکی دارد می‌افتد و آنها بی‌خبرند. کسی به پسر نگفته بود عشق یعنی چه. کسی بهش یاد نداده بود وقتی عاشق یک دختر می‌شود، ممکن است عشق او برای آن دختر اندازهٔ پشه‌ای که روی دماغ همسایهٔ عصبانی‌شان نشسته هم ارزش نداشته باشد. پسر یاد نگرفته بود که دنیا و آدم‌ها بردهٔ او نیستند که اگر او چیزی خواست، بسیج شوند و هر جور شده برایش فراهم کنند. یاد نگرفته بود. کسی بهش یاد نداده بود. پسر حتی نمی‌دانست که یک سال دیگر، حتی رنگ چشم‌های آن دختر را هم از یاد می‌برد.

بله. می‌دانم. همهٔ ما خیلی بلدیم و اصلا این برچسب‌ها به ما نمی‌چسبد و هر چه هست گناهان و جنایت‌های «آنها»ست. «ما» هیچوقت کسی را نیازرده‌ایم و همیشه حواسمان جمع بوده و اصلا نسبتی با این اتفاقات وحشتناک نداشته‌ایم.

جدی؟ به همین سادگی؟ می‌خواهم بدانم اگر همین‌طور است که می‌گویی، چرا مثلا توی همین گودر خودمان، زن‌ها و دختران بیشترشان با اسمی غیر از اسم خودشان و اسم واقعی خودشان فعالیت می‌کنند؟

ها. خب خودشان دوست دارند. اصلا لابد خودشان اهداف وحشتناکی دارند. بله بله. درست می‌فرمایید. من و شما هم هیچ مزاحمتی برایشان نداریم. نه خیر. تعارف که نداریم. ما هم شاید اهل فرقه اسیدیه نباشیم، شاید حتی نفهمیم چطور می‌شود کسی در پروژه تجاوز دست‌جمعی مشارکت کند، اما ما هم به اندازه خودمان زحمت کشیده‌ایم و باعث ترس آنها شده‌ایم.

عرق ریخته‌ایم و به زن‌ها فهمانده‌ایم که خیالشان نباید راحت باشد. بهشان فهمانده‌ایم که حتی اگر کاملا خوب و مناسب هم رفتار کنند، باز باید منتظر خطرات و اتفاقات بدی باشند.

باشه خانم سردبیر. داره تموم میشه. تعارف که نداریم. ما یاد نگرفته‌ایم. بهمان یاد نداده‌اند. خودمان هم لزومی ندیده‌ایم که یاد بگیریم. چون فکر می‌کنیم همه چیز را فوت آبیم و خودمان حتی باید این چیزها را به دیگران یاد بدهیم. همه چیز خوب است. همه چیز عالی است. فقط معلوم نیست اسیدپاشی بعدی و تجاوز گروهی بعدی و موارد دیگر فردا اتفاق می‌افتد یا هفتهٔ بعد یا در اولین باران پاییزی.

جای خالی یک روز روشن

[ms 0]

سال‌ها پیش، سال‌هایی که خیلی هم دور نیستند، عادتی داشتم که همیشه توی کیفم تقویم داشته باشم. از همان‌ها که توجیبی و کوچک بود. همیشه چند روزی قبل از شروع سال جدید با وسواس انتخابش می‌کردم و تا آخر همان سال جزو وسایل همیشگی کیفم بود.

هر روز و هر ساعت دنبال بهانه‌ایی بودم تا درش بیاورم، ورقش بزنم و روزهایش را یکی یکی زیرو رو کنم. عاشق این بودم که توی روزهای سفید و دست‌نخورده‌اش چیزی بنویسم. بهانه‌ایی پیدا کنم و یادداشتی بگذارم. گاهی حتی کار به یادداشت هم نمی‌کشید، علامتی، نقطه‌ایی، ستاره‌ایی، جمله‌ایی، و حتی کلمه‌ایی می‌توانست راضی‌ام کند.

دوست داشتم بعضی روزها برایم مهم باشد. مهم‌تر از یک روز ساده‌ی معمولی و همان یک نقطه، یک علامت، یک کلمه و یک جمله برایم کافی بود تا آن‌روز، روز دیگری باشد، برای خودم و تقویمم.

بعد آن‌وقت، آن‌روزهای علامت‌زده، جدا شده، ستاره‌دار، آن‌روز های رازآلود توی تقویمم، می‌شد نقطه‌های روشن توی ذهنم. نقطه‌های روشنی که دوستشان داشتم و دیدنشان سرحالم می‌کرد.

خیلی‌وقت ها، دلم لک می‌زد برای بهانه‌ایی که بشود با آن، وسط یک روز سفید تقویم چیزی نوشت و با آن روز دیگری ساخت، روزی نو، روزی غیر عادی، روزی غیر از بقیه روزهای زندگی‌ام.

آن‌روزهای تقویم من، روز دختر نداشت. روزی‌که به آن ببالم، روزی که برایم خاص باشد، روزی‌که در آن همه بیایند جشن بگیرند، حرف بزنند و هی هدف و راه و مسیر و جاده‌اش را نشانم دهند. روزی‌که خودم تصمیم بگیرم چه‌طور بنویسمش، چه‌طور ماندگارش کنم، چه‌طور رازآلودش کنم، روز دختری که خودم بدانم چه‌طور ستاره‌دارش کنم تا جایش وسط نقطه‌های روشن ذهنم خالی نباشد.

خیلی‌وقت ها دلم می‌خواهد بهانه بگیرم، که چرا جای یک روز روشن توی تقویم آن سال‌های من، سال‌هایی که خیلی هم دور نیستند، خالی است؟

و من حالا، هر سال روز دختر که می‌شود، دلم لک می‌زند برای داشتن تقویمی توی کیفم، که درش بیاورم، ورقش بزنم، به روز دخترش که رسیدم، چیزی بنویسم وسط سفیدی روزش تا آن‌روز تقویمم برای خودش کسی باشد، جدا شده، علامت‌زده، رازآلود و متفاوت از بقیه‌ی روزهای زندگی‌ام!