کودکی و پاکی و یک دنیا شور و شوق بود. تا قبل از سن تکلیف که روزههایمان کله گنجشکی بود. سحرها با صدای مهربان پدر و مادر از خواب بیدار میشدیم و همراه با نوای دعای سحر، در کنار پدر و مادر سحری میخوردیم. مادر گفته بود که اذان ظهر باید افطار کنیم. ظهر میشد و اذان را میدادند و من و برادرم سر ناسازگاری بر میداشتیم و قاطع به مادر میگفتیم که ما هم میخواهیم مثل خودت تا شب روزه بگیریم. اما مادر ما را راضی میکرد و افطار میکردیم.
بعد از سن تکلیف اما، روزههای ماه رمضان مثالزدنی است. وقتی که دختری ۹ ساله در پی تربیت صحیح پدر و مادر، لب بر خوردن و آشامیدن میبندد، زیباترین خاطرات بهیاد ماندنیست. باید در کنار روزهداری، چادر سفید با تزیین یاسی و سجادهی سفید گلدوزیشده را هم، اضافه کنم. وقتی که اذان میشد، سر سجاده نشسته بودم و قرآن جزء سی با جلد مخمل سبز رنگ نیز، همدم نمازهای دمِ افطار من بود.