[ms 0]
بلوز سفید و دامنی که بدون جوراب پوشیده بود، با روسری رها و پوست خیلی روشن، از همان دورها آدم را دو به شک میکرد که آیا ایرانی است یا توریست! شاید هم اینها دلایل کاملا مضحکی باشد. چون مثلا ۱۰ سال پیش میتوانست آدم را به شک بیندازد اما این روزها، نه متاسفانه! بگذریم.
همینجا بگویم فعلا قصد آن نیست که بحثکنیم مثلا اگر ده سال پیش بود، دیدن چنین چهرهای از دور عجیب و خارجی به نظر میآمد چون اکثر خانمها حجاب کاملتری داشتند و امروز دیگر بین خودمان هم امری عادی است و ایوای و چرا و اینها. فعلا هدف از آوردن این خاطره، تلنگری است برای اینکه فرهنگمان را به طور مستقیم و غیر مستقیم داریم انتقال میدهیم.
شکر خدا بر خلاف تمام تبلیغاتی که میشود، آنهایی که به قول خودشان خطر میکنند و پا روی تمام ضد تبلیغها میگذارند و با کنجکاوی میآیند تا ببینند در ایران چه خبر است! با چیزی متفاوت از شنیدهها و دیدههایشان مواجه میشوند. هنر ایرانی را میستایند، فرهنگ ایران و اخلاق ما ایرانیها را بسیار دوست دارند. کافی است از یکی دوتایشان بپرسید: نظرت در مورد مردم ایران چیست؟ آنوقت میشنوی که در صمیمیت، رفتار دوستانه و گرم، اتفاق نظر دارند.
اینها خوب اما چهقدر سعی میکنیم از پس وظیفهمان که انتقال درست فرهنگ به گردشگران است، درست بربیاییم؟ چه اندازه قدرت خنثیسازی ضد تبلیغهایی که بر ضد ایران و ایرانی میشود را داریم؟ اصلا چهقدر داریم روی ارتقای فرهنگ خودمان کار میکنیم تا آن را درست جلوه دهیم و چه اندازه روی تبلیغ صحیح با ادبیات مناسب؟ آیا به همان اندازهای که زشت جلوهمان میدهند، سعی میکنیم از آن حرفهای دروغ پرده برداریم و واقعیت را نشانشان دهیم؟! منظور هم صرفا سازمانها و ارگانهای بزرگ فرهنگی در کشور نیستند، بلکه خود ماها! بله، هر کدام از ما چه میکند؟! کارهایی که باعث شود آنها در برخورد اولیه با مردم ایران، با واژههای خوب و تخصصیتر و بیشتری برای توصیف ایرانی بهره بگیرند. خلاصه آنکه انتقال مثبت فرهنگمان، وظیفهای است که روی دوش تکتک ماست.
رزماری ایتالیایی
برگردم سر خاطره.
شاید چهرهاش نشانی از شرقیها نداشت و این تابلو بود اما خب توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و کمی غیر عادی به نظر میرسید که یک توریست را آنجا ببینی. رفتم جلوتر. سمت صندلیهای ایستگاه. لبخندی زدم. فارسی گفت: سلام! اما با لهجهای که زبان مادریاش نبود. دستش آتل شده و تنها نشسته بود. شروع کردیم به حال و احوالپرسی. اسمش رزماری بود و همهاش این اسم برایم آشنا بود و آنوقت مغزم قفل کرده و جواب نمیداد که رزماری در ادبیات ما چیست تا برایش توضیح دهم ما هم رزماری داریم!
یک نماینده کوچک از ایران
حالا دیگر من شده بودم یک نماینده کوچک ایرانی! که احتمالا قرار است رفتار و حرفهایش، انتقال داده شود.
روز بعد از ۱۵ شعبان بود. چراغانیها و کیک و شیرینی و جشن برایش شده بود سوال. پرسید: مثل اینکه این روزها یک برنامه مذهبی خاصی دارید. برای چیست؟
باید شروع میکردم به توضیح درباره امام زمان(عج) و جشن ولادت و اینها. اصلا اینکه امام زمان(عج) کیست؟ برای ما چه جایگاهی دارد و…
اینجور وقتها هم که مشکل اصلی، دامنه لغات ضعیف است و تا آخر کار، گریبانگیر مکالمه میماند. اینجاست که احساس میکنی چهقدر به تسلط بر یک زبان خارجی قوی احتیاج داری؛ کلی ایکاش و اگر توی ذهنت وول میخورد که «اگر زبانم بهتر بود، الآن میتوانستم یک سفیر خوب فرهنگی و مذهبی باشم و…» اما حالا فقط میتوانستم برایش توضیح بدهم که این همه شادی برای یک جشن خاص و بزرگ مذهبی برای ما مسلمانهاست. جشن تولد کسی که عیسی مسیح را دوست دارد و عیسی هم او را. تا حدی متوجه حرفهایم شد، آنقدر که سرش را به نشانه «فهمیدم» تکان داد که انگار کاملا می فهمد چهکسی را میگویم اما نفهمیدم که واقعا چهقدر فهمید!
او ایتالیایی، من فارسی یا ایتالیایی شرقی
تشنه بود. پرسید: این دور و بر آب نیست؟! رفتم از یک جایی آب پیدا کردم و با لیوان یکبار مصرف برایش آوردم. تشکر کرد و بعد شروع کرد از سن و سالم پرسیدن. شغل، تحصیلات، سن، ازدواج و…
خودش روانشناس بود؛ اصالتا ایتالیایی و الآن برای گذران یک دوره تخصصی در آلمان زندگی میکرد. یک دختر ۱۷ ساله داشت که برای درس خواندن رفته بود ایرلند. تا که گفت ایتالیاییام، یادم افتاد به اینکه یک قرابت زبانی داریم. برایش این مثال معروف را گفتم که فرض کن من فارسی حرف بزنم و شما ایتالیایی و یک شخص سومی که نه فارسی میداند نه ایتالیایی، دارد حرفهای ما را گوش میدهد و از هیچکدام هم سر در نمی آورد اما فکر میکند ما هر دو به یک زبان داریم حرف میزنیم و همزبانیم نه دو زبانه! گویا به فارسی میگویند: «ایتالیایی شرقی» و چنین مضمونهایی!
لطفا زبالههای خشک و تر، جدا
بلند شدیم تا کمی راه برویم. دوست داشت برود و بازار را ببیند. لیوانش را برداشت که بیندازد توی سطل. شکر خدا آن منطقه از شهر، سطل زبالههایش دوقلو است؛ یکی برای زبالههای خشک و بازیافتی، یکی برای زبالههای تر. تا که آمد بیندازد، به سطل زبالههای بازیافتی اشاره کردم و گفتم: باید توی این یکی بیندازی. بعد هم برایش توضیحات فرهنگ شهروندی دادم. گفت: آره! ما هم زبالهها را جدا میکنیم.
اعتراف میکنم کمی این پیشنهاد حس نمایشی داشت اما من نماینده فرهنگ ایرانی بودم و از سر کوچکترین اتفاقات خوب نمیتوانستم بگذرم. ارتقای فرهنگ شهروندان را هم نمیتوانستم نادیده بگیرم به خصوص که در ارتباط با شخصی بیرونی بودم. بعد هم همه مردم به چشم میبینند که اصفهان شهر تمیزی است و این حرف بلوف زدن به حساب نمیآمد!
[ms 1]
هنرمند بنام اصفهانی را ایران میشناسد، حیف است جهان نشناسد
حدود ۲۰ دقیقهای راه داشتیم که برویم. آن روزها استاد حسن کسایی هم تازه فوت شده بود. یکدفعه چشمم افتاد به اعلامیهاش که به در مغازهای زده بودند.
یادم نرفته بود که نماینده ایرانم. پس علاوه بر معرفی فرهنگ، باید با هنرمند برجسته ایران هم او را آشنا میکردم.
یک لحظه نگهش داشتم، دستم را از پشت شیشه روی عکس گذاشتم و استاد برتر و خاص نینواز ایرانزمین را بهش معرفی کردم.
«مگر دنیا مسخرهبازی است که به هیچی اعتقاد نداشه باشی؟»
توی راه با هم خیلی حرف زدیم. ازم پرسید برای خودت آواز میخوانی؟ نقاشی میکنی؟ بعد از حال و روز خودش گفت که سالی دو هفته را کلا جدا از خانواده و تنهایی زندگی میکند تا خودش را وارسی کند، حالات معنوی پیدا کند و آرام و خالی شود. از عقاید هم پرسیدیم یا بهتر بگویم از میزان تقیدمان. جوری حرف میزد که احساس میکردم با یک انسان مومن موحد دارم حرف میزنم؛ مقید بود که قوانینی باید برای بشر وجود داشته باشد تا او را کنترل کند و انسان از آن خطها عدول نکند و دستورات دین، در حکم همین خط قرمزهاست. به خصوص که وسط حرفهایش داستانی تعریف کرد که «از یک جوان اهل ترکیه پرسیدم: به دنیای بعد از مرگ اعتقاد داری؟ گفت: نه! گفتم: به خدا ایمان داری؟ گفت: نه! پرسیدم: اصلا به چه چیزی اعتقاد داری؟ گفت: هیچی! گفتم: پس مگر این دنیا مسخرهبازیاست که فقط بیاییم و بخوریم و بخوابیم و بعدش هیچی؟!»
هدفت توی زندگی چیست؟
رسیده بودیم به میدان امام (نقش جهان) که ما اصفهانیها از دیدن آن همه زیباییاش سیراب نمیشویم، چه برسد به او که برای چند ساعتی میتوانست آنجا را ببیند؛ ذوقزده میکند آدم را! بزرگی، عظمت، هنر، کاشیهای فیروزهای مسجد امام و…
تقریبا میدان را دور زدیم؛ آرام آرام. با دیدن مغازههایی که پر از صنایع دستی اصفهاناند. توی قدمزدنها ازش پرسیدم: برای چه چیزی زندگی میکنی؟ توی زندگیات چه چیزهایی هست که الگوی رفتاریات باشند؟ دوست دارم برایم بگویی!
«اول اینکه با پدر و مادرت خوب رفتار کن»
باورم نمیشد اولین حرفی که میزند، اولین نکتهای که میگوید، سفارش درباره پدر و مادر باشد! اینکه ما اینهمه در دینمان خواندهایم و برایمان گفتهاند که احترام پدر و مادرتان را داشته باشید و حالا خانمی از آن سر دنیا با یک دین و آیین دیگر جوری حرف میزند که میتوانی عمل به این سفارش را در تمام وجودش ببینی؛ حتی معتقد است این حسن ارتباط و تاثیر آن را حتی تا بعد از فوت آنها هم میتواند تاثیرگذار باشد. (البته حرف همه ادیان هم در حقیقت یکی است.)
«دوم اینکه به ندای دلت گوش بده»
برای دومین نکته میگوید: اینکه به ندای دلت گوش بدهی، اما نه آن دلی که میگوید: این را میخواهم، آن را میخواهم و دنبال هوا و هوس استها! نه! دلی که حرف حق را میشنود.
هرچه بیشتر حرف میزند، بیشتر خوشحال میشوم که با او دوستم. این خوشحالی را بهش میگویم و ازش میخواهم چیزی از میدان انتخاب کند تا برایش هدیه بگیرم. اول قبول نمیکند. بعد میگوید به شرطی که گران نباشد. کاشیهای تزیینی را خیلی دوست دارد و میگوید: یکی از همینها! وقتی بهش هدیه میدهم، میگوید: این را در یک جای خاصی توی منزلم میگذارم که همیشه ببینمش و به یادت باشم…
حتی عطاریها هم یادم نیاورد؛ رزماریرا
بین راه عطاری هم میبینیم و فرهنگ پزشکی سنتیمان را هم برایش در حد اشاره توضیح میدهم. باز هم این ذهن قفلکرده قفلش باز نشد که اینجا همانجایی است که رزماری دارند و میتواند مظهر اسمش را در زبان فارسی ببیند!
هزینه اعتماد را باید پرداخت
تقریبا دمدمای غروب است و باید برود هتل. همسرش منتظر است. همه این تنهاییها و با من آمدنها به خاطر این بود که با شوهرش بحثشان شده بود. همسرش دوست داشته برود و اصفهان را بیشتر بگردد اما او دیگر نای رفتن نداشته! کارت هتل هم همراهش نییست. نکته عجیب برایم این بود که به یک آدم غریبه اعتماد کرد و با او همراه شد! نمیدانم در ازای این اعتماد، تا چه اندازه توانستم حق فرهنگ و هنر شهر و کشور و دین و آیینم را در این ارتباط دو سه ساعته ادا کنم. نمیدانم آیا از ما ایرانیها همواره به نیکی یاد خواهد کرد یا نه فقط امیدوارم توانسته باشم قدمی مثبت حتی اگر کوچک در راه انتقال فرهنگی اسلامیـایرانیمان برداشته باشم.