یک عصر جمعه با رزماری؛ یک گردش‌گر ایتالیایی

[ms 0]

بلوز سفید و دامنی که بدون جوراب پوشیده بود، با روسری رها و پوست خیلی روشن، از همان دورها آدم را دو به شک می‌کرد که آیا ایرانی است یا توریست! شاید هم این‌ها دلایل کاملا مضحکی باشد. چون مثلا ۱۰ سال پیش می‌توانست آدم را به شک بیندازد اما این روزها، نه متاسفانه! بگذریم.

همین‌جا بگویم فعلا قصد آن نیست که بحث‌کنیم مثلا اگر ده سال پیش بود، دیدن چنین چهره‌ای از دور عجیب و خارجی به نظر می‌آمد چون اکثر خانم‌ها حجاب کامل‌تری داشتند و امروز دیگر بین خودمان هم امری عادی است و ای‌وای و چرا و این‌ها. فعلا هدف از آوردن این خاطره، تلنگری است برای این‌که فرهنگ‌مان را به طور مستقیم و غیر مستقیم داریم انتقال می‌دهیم.

شکر خدا بر خلاف تمام تبلیغاتی که می‌شود، آن‌هایی که به قول خودشان خطر می‌کنند و پا روی تمام ضد تبلیغ‌ها می‌گذارند و با کنجکاوی می‌آیند تا ببینند در ایران چه خبر است! با چیزی متفاوت از شنیده‌ها و دیده‌های‌شان مواجه می‌شوند. هنر ایرانی را می‌ستایند، فرهنگ ایران و اخلاق ما ایرانی‌ها را بسیار دوست دارند. کافی است از یکی دوتای‌شان بپرسید: نظرت در مورد مردم ایران چیست؟ آن‌وقت می‌شنوی که در صمیمیت، رفتار دوستانه و گرم، اتفاق نظر دارند.

این‌ها خوب اما چه‌قدر سعی می‌کنیم از پس وظیفه‌مان که انتقال درست فرهنگ به گردش‌گران است، درست بربیاییم؟ چه اندازه قدرت خنثی‌سازی ضد تبلیغ‌هایی که بر ضد ایران و ایرانی می‌شود را داریم؟ اصلا چه‌قدر داریم روی ارتقای فرهنگ خودمان کار می‌کنیم تا آن را درست جلوه دهیم و چه اندازه روی تبلیغ صحیح با ادبیات مناسب؟ آیا به همان اندازه‌ای که زشت جلوه‌مان می‌دهند، سعی می‌کنیم از آن حرف‌های دروغ پرده برداریم و واقعیت را نشان‌شان دهیم؟! منظور هم صرفا سازمان‌ها و ارگان‌های بزرگ فرهنگی در کشور نیستند، بلکه خود ماها! بله، هر کدام از ما چه می‌کند؟! کارهایی که باعث شود آن‌ها در برخورد اولیه با مردم ایران، با واژه‌های خوب و تخصصی‌تر و بیش‌تری برای توصیف ایرانی بهره بگیرند. خلاصه آن‌که انتقال مثبت فرهنگ‌مان، وظیفه‌ای است که روی دوش تک‌تک ماست.

رزماری ایتالیایی
برگردم سر خاطره.
شاید چهره‌اش نشانی از شرقی‌ها نداشت و این تابلو بود اما خب توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و کمی غیر عادی به نظر می‌رسید که یک توریست را آن‌جا ببینی. رفتم جلوتر. سمت صندلی‌های ایستگاه. لبخندی زدم. فارسی گفت: سلام! اما با لهجه‌ای که زبان مادری‌اش نبود. دستش آتل شده و تنها نشسته بود. شروع کردیم به حال و احوال‌پرسی. اسمش رزماری بود و همه‌اش این اسم برایم آشنا بود و آن‌وقت مغزم قفل کرده و جواب نمی‌داد که رزماری در ادبیات ما چیست تا برایش توضیح دهم ما هم رزماری داریم!

یک نماینده کوچک از ایران
حالا دیگر من شده بودم یک نماینده کوچک ایرانی! که احتمالا قرار است رفتار و حرف‌هایش، انتقال داده شود.

روز بعد از ۱۵ شعبان بود. چراغانی‌ها و کیک و شیرینی و جشن برایش شده بود سوال. پرسید: مثل این‌که این روزها یک برنامه مذهبی خاصی دارید. برای چیست؟

باید شروع می‌کردم به توضیح درباره امام زمان(عج) و جشن ولادت و این‌ها. اصلا این‌که امام زمان(عج) کیست؟ برای ما چه جایگاهی دارد و…

این‌جور وقت‌ها هم که مشکل اصلی، دامنه لغات ضعیف است و تا آخر کار، گریبان‌گیر مکالمه می‌ماند. این‌جاست که احساس می‌کنی چه‌قدر به تسلط بر یک زبان خارجی قوی احتیاج داری؛ کلی ای‌کاش و اگر توی ذهنت وول می‌خورد که «اگر زبانم بهتر بود، الآن می‌توانستم یک سفیر خوب فرهنگی و مذهبی باشم و…» اما حالا فقط می‌توانستم برایش توضیح بدهم که این همه شادی برای یک جشن خاص و بزرگ مذهبی برای ما مسلمان‌هاست. جشن تولد کسی که عیسی مسیح را دوست دارد و عیسی هم او را. تا حدی متوجه حرف‌هایم شد، آن‌قدر که سرش را به نشانه «فهمیدم» تکان داد که انگار کاملا می فهمد چه‌کسی را می‌گویم اما نفهمیدم که واقعا چه‌قدر فهمید!

او ایتالیایی، من فارسی یا ایتالیایی شرقی
تشنه‌ بود. پرسید: این دور و بر آب نیست؟! رفتم از یک جایی آب پیدا کردم و با لیوان یک‌بار مصرف برایش آوردم. تشکر کرد و بعد شروع کرد از سن و سالم پرسیدن. شغل، تحصیلات، سن، ازدواج و…

خودش روان‌شناس بود؛ اصالتا ایتالیایی و الآن برای گذران یک دوره تخصصی در آلمان زندگی می‌کرد. یک دختر ۱۷ ساله داشت که برای درس خواندن رفته بود ایرلند. تا که گفت ایتالیایی‌ام، یادم افتاد به این‌که یک قرابت زبانی داریم. برایش این مثال معروف را گفتم که فرض کن من فارسی حرف بزنم و شما ایتالیایی و یک شخص سومی که نه فارسی می‌داند نه ایتالیایی، دارد حرف‌های ما را گوش می‌دهد و از هیچ‌کدام هم سر در نمی آورد اما فکر می‌کند ما هر دو به یک زبان داریم حرف می‌زنیم و هم‌زبانیم نه دو زبانه! گویا به فارسی می‌گویند: «ایتالیایی شرقی» و چنین مضمون‌هایی!

لطفا زباله‌های خشک و تر، جدا
بلند شدیم تا کمی راه برویم. دوست داشت برود و بازار را ببیند. لیوانش را برداشت که بیندازد توی سطل. شکر خدا آن منطقه از شهر، سطل زباله‌هایش دوقلو است؛ یکی برای زباله‌های خشک و بازیافتی، یکی برای زباله‌های تر. تا که آمد بیندازد، به سطل زباله‌های بازیافتی اشاره کردم و گفتم: باید توی این یکی بیندازی. بعد هم برایش توضیحات فرهنگ شهروندی دادم. گفت: آره! ما هم زباله‌ها را جدا می‌کنیم.

اعتراف می‌کنم کمی این پیشنهاد حس نمایشی داشت اما من نماینده فرهنگ ایرانی بودم و از سر کوچک‌ترین اتفاقات خوب نمی‌توانستم بگذرم. ارتقای فرهنگ شهروندان را هم نمی‌توانستم نادیده بگیرم به خصوص که در ارتباط با شخصی بیرونی بودم. بعد هم همه مردم به چشم می‌بینند که اصفهان شهر تمیزی است و این حرف بلوف زدن به حساب نمی‌آمد!

[ms 1]

هنرمند بنام اصفهانی را ایران می‌شناسد، حیف است جهان نشناسد
حدود ۲۰ دقیقه‌ای راه داشتیم که برویم. آن روزها استاد حسن کسایی هم تازه فوت شده بود. یک‌دفعه چشمم افتاد به اعلامیه‌اش که به در مغازه‌ای زده بودند.

یادم نرفته بود که نماینده ایرانم. پس علاوه بر معرفی فرهنگ، باید با هنرمند برجسته ایران هم او را آشنا می‌کردم.

یک لحظه نگهش داشتم، دستم را از پشت شیشه روی عکس گذاشتم و استاد برتر و خاص نی‌نواز ایران‌زمین را بهش معرفی کردم.

«مگر دنیا مسخره‌بازی است که به هیچی اعتقاد نداشه باشی؟»
توی راه با هم خیلی حرف زدیم. ازم پرسید برای خودت آواز می‌خوانی؟ نقاشی می‌کنی؟ بعد از حال و روز خودش گفت که سالی دو هفته را کلا جدا از خانواده و تنهایی زندگی می‌کند تا خودش را وارسی کند، حالات معنوی پیدا کند و آرام و خالی شود. از عقاید هم پرسیدیم یا بهتر بگویم از میزان تقیدمان. جوری حرف می‌زد که احساس می‌کردم با یک انسان مومن موحد دارم حرف می‌زنم؛ مقید بود که قوانینی باید برای بشر وجود داشته باشد تا او را کنترل کند و انسان از آن خط‌ها عدول نکند و دستورات دین، در حکم همین خط قرمزهاست. به خصوص که وسط حرف‌هایش داستانی تعریف کرد که «از یک جوان اهل ترکیه پرسیدم: به دنیای بعد از مرگ اعتقاد داری؟ گفت: نه! گفتم: به خدا ایمان داری؟ گفت: نه! پرسیدم: اصلا به چه چیزی اعتقاد داری؟ گفت: هیچی! گفتم: پس مگر این دنیا مسخره‌بازی‌است که فقط بیاییم و بخوریم و بخوابیم و بعدش هیچی؟!»

هدفت توی زندگی چیست؟
رسیده بودیم به میدان امام (نقش جهان) که ما اصفهانی‌ها از دیدن آن همه زیبایی‌اش سیراب نمی‌شویم، چه برسد به او که برای چند ساعتی می‌توانست آن‌جا را ببیند؛ ذوق‌زده می‌کند آدم را! بزرگی، عظمت، هنر، کاشی‌های فیروزه‌ای مسجد امام و…

تقریبا میدان را دور زدیم؛ آرام آرام. با دیدن مغازه‌هایی که پر از صنایع دستی اصفهان‌اند. توی قدم‌زدن‌ها ازش پرسیدم: برای چه چیزی زندگی می‌کنی؟ توی زندگی‌ات چه چیزهایی هست که الگوی رفتاری‌ات باشند؟ دوست دارم برایم بگویی!

«اول این‌که با پدر و مادرت خوب رفتار کن»
باورم نمی‌شد اولین حرفی که می‌زند، اولین نکته‌ای که می‌گوید، سفارش درباره پدر و مادر باشد! این‌که ما این‌همه در دین‌مان خوانده‌ایم و برای‌مان گفته‌اند که احترام پدر و مادرتان را داشته باشید و حالا خانمی از آن سر دنیا با یک دین و آیین دیگر جوری حرف می‌زند که می‌توانی عمل به این سفارش را در تمام وجودش ببینی؛ حتی معتقد است این حسن ارتباط و تاثیر آن را حتی تا بعد از فوت آن‌ها هم می‌تواند تاثیرگذار باشد. (البته حرف همه ادیان هم در حقیقت یکی است.)

«دوم این‌که به ندای دلت گوش بده»
برای دومین نکته می‌گوید: این‌که به ندای دلت گوش بدهی، اما نه آن دلی که می‌گوید: این را می‌خواهم، آن را می‌خواهم و دنبال هوا و هوس است‌ها! نه! دلی که حرف حق را می‌شنود.

هرچه بیش‌تر حرف می‌زند، بیش‌تر خوش‌حال می‌شوم که با او دوستم. این خوش‌حالی را بهش می‌گویم و ازش می‌خواهم چیزی از میدان انتخاب کند تا برایش هدیه بگیرم. اول قبول نمی‌کند. بعد می‌گوید به شرطی که گران نباشد. کاشی‌های تزیینی را خیلی دوست دارد و می‌گوید: یکی از همین‌ها! وقتی بهش هدیه می‌دهم، می‌گوید: این را در یک جای خاصی توی منزلم می‌گذارم که همیشه ببینمش و به یادت باشم…

حتی عطاری‌ها هم یادم نیاورد؛ رزماری‌را
بین راه عطاری هم می‌بینیم و فرهنگ پزشکی سنتی‌مان را هم برایش در حد اشاره توضیح می‌دهم. باز هم این ذهن قفل‌کرده قفلش باز نشد که این‌جا همان‌جایی است که رزماری دارند و می‌تواند مظهر اسمش را در زبان فارسی ببیند!

هزینه اعتماد را باید پرداخت
تقریبا دم‌دمای غروب است و باید برود هتل. همسرش منتظر است. همه این تنهایی‌ها و با من آمدن‌ها به خاطر این بود که با شوهرش بحث‌شان شده بود. همسرش دوست داشته برود و اصفهان را بیش‌تر بگردد اما او دیگر نای رفتن نداشته! کارت هتل هم همراهش نییست. نکته عجیب برایم این بود که به یک آدم غریبه اعتماد کرد و با او همراه شد! نمی‌دانم در ازای این اعتماد، تا چه اندازه توانستم حق فرهنگ و هنر شهر و کشور و دین و آیینم را در این ارتباط دو سه ساعته ادا کنم. نمی‌دانم آیا از ما ایرانی‌ها همواره به نیکی یاد خواهد کرد یا نه فقط امیدوارم توانسته باشم قدمی مثبت حتی اگر کوچک در راه انتقال فرهنگی اسلامی‌ـ‌ایرانی‌مان برداشته باشم.

خودکشیِ زنان با چادر در مترو!

نام نشریهٔ مسلمانکا بیشتر از هر چیزی توجهم را به خود جلب کرده‌است، به همین دلیل اولین سوالی که از مارینا پاپووا پرسیدم، معنای مسلمانکا بود. مسلمانکا کلمه‌ای روسی است به معنای زن مسلمان.

علت این نام‌گذاری هم دلیلی نداشت جز اینکه مجلهٔ مسلمانکا پروژه‌ای است که به زنان مسلمان اختصاص یافته است و اکثر نویسندگان، خبرنگاران و همکاران نشریه خانم‌ها هستند.

گروهی که با دغدغهٔ آشنایی بیشتر با شخصیت زن مسلمان، و تشریح مسائل حیاتی‌شان از دیدگاه اسلام و فقه اسلامی فعالیتش را شروع کرده است. در بین نشریات بسیاری که در روسیه منتشر می‌شود جای نشریه‌ای برای زنان مسلمان، با توجه به دغدغه‌هایشان خیلی خالی بود.

ادامه خودکشیِ زنان با چادر در مترو!

از کشف حجاب قجری تا کشف حجاب پهلوی

[ms 2]

رضاشاه در ۱۷ آذر ۱۳۱۴ با حضور در مراسم افتتاح دانشسرای مقدماتی نوبنیاد تهران به همراه ملکه و دخترانش بدون حجاب، آغاز تحولی نوین را اعلام نمود. تحولی که به کشف حجاب شهرت پیدا کرد و اینگونه در تاریخ نقش بست.

بر اساس اسناد تاریخی اولین نشانه‌های بروز و ظهور کشف حجاب و حذف پوشش از سر زنان، به دربار حکام قاجار بازمی‌گردد. ناصرالدین‌شاه پس از مسافرت‌های خود به اروپا و آشنایی با فرهنگ غربی تمایل به تغییر حجاب بانوان پیدا کرد، به گونه‌ای که زنان اندرونی خود را به لباس‌های اروپایی آراست. بدین ترتیب افکار تغییر و حذف پوشش به مطبوعات آن زمان راه یافت و آنان به ترویج این موضوع پرداختند. ولی به علت پایبندی به اصول و عدم مقبولیت این کار بین مردم، رواج آن به دربار شاه محدود شد و موضوعی نبود که به گونه‌ای جدی مطرح و تبدیل به رویه‌ای عمومی شود.

رضاشاه معتقد بود کشف حجاب برابر با امکان بروز استعداد و لیاقت ذاتی زن است. کشف و رفع حجاب مساوی با تربیت و تجدد نسوان پنداشته می‌شد. از طرف دیگر هدف از این کار در بخشنامه ابلاغ شده به دستگاه‌های اجرایی اینگونه ذکر شده بود: «طبقه نسوان کشور ما که مادران رجال فردا هستند، مانند زنان سایر ممالک متمونه- از برکات علم و دانش و تمدن و تربیت برخوردار شوند.»

[ms 1]

وی به منظور ایجاد تغییر رویه در جامعه و تغییر اعتقادات مردم دست به اعمال سیاست‌هایی زد؛ سیاست‌هایی که در بین سال‌های ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۴ اعمال شد و در آخر به کشف حجاب منتهی شد. تصویب قانون «اتحاد شکل البسه و تبدیل کلاه» در پارلمان در تاریخ ۱۳۰۷ و اجرای آن از همان تاریخ، به گونه‌ای که مردان از هر طبقه و صنفی مجبور به پیروی از این قانون بودند. پس از این رویداد یکی از زنان پهلوی بدون حجاب با حضور در حرم حضرت معصومه مورد انتقاد شیخ محمد تقی بافقی قرار می‌گیرد.
به موجب این قانون علما و روحانیون نیز می­‌بایست از آن پیروی نموده و به جز عده‌­ی کمی از علمای متنفذ، باقی روحانیون و طلاب، اجازه استفاده از لباس روحانیت را در انظار عمومی نداشتند، به گونه‌­ای که نیروهای انتظامی موظف به برخوردهایی با عده‌ای از این صنف پرداختند.

رضاشاه پس از سفر به ترکیه و مشاهده وضعیت ترکیه و تغییرات و اصلاحات اتخاذ شده از سوی آتاترک، عزم خود را برای پیاده‌سازی سیاست حذف حجاب زنان جزم کرد (به گونه‌ای که مخبرالسلطنه رفع حجاب را سوغات ترکیه به رضاشاه می‌داند)، و موضوع را با وزیر فرهنگ و معارف خود علی‌اصغر حکمت در میان گذاشت و از وی برنامه‌ای برای رسیدن بدین منظور می‌خواهد. بدین منظور برنامه مبارزه با حجاب بر چهار محور تدوین می‌شود:

[ms 0]

الف- اداره مدرسه‌های ابتدایی تا سال چهارم به صورت مختلط توسط زنان.

ب- انتشار یک سلسله مقالات به نظم و نثر که همه به زبان پند و اندرز و انتقاد از عادات معمولی نقاب و حجاب سخن می‌گفت. در این بین افرادی چون پروین اعتصامی در این عصر و در دفاع از کشف حجاب رضاشاهی شعر گفته‌اند. البته شعرایی چون میرزاده عشقی و ایرج میرزا نیز که جز شاعران مشروطه‌خواه و ضد رضاخان بودند، اشعاری پیرامون نکوهش حجاب دارند که مربوط به قبل از موضوع کشف حجاب هستند.

[پروین اعتصامی: چشم‌ و دل‌ را پرده‌ می‌بایست‌ اما از عفاف. چادر پوسیده ‌بنیان ‌مسلمانی‌ نیست.

میرزاده عشقی: تا که‌ این‌ زن‌ کفن‌ سر برده نیمی‌ از ملت‌ ایران‌ مرده‌]

ج- تشکیل تدریجی مجالس جشن و خطابه و حضور دختران به صورت بی‌حجاب و همچنین حضور رجال محترم در این مراسم‌ها به منظور آشنایی هر چه بیشتر با فرهنگ جدید

د- ایجاد کانون بانوان در تاریخ ۲۲ شهریور ۱۳۱۴ به ریاست اشرف پهلوی
صاحب منصبان حکومتی موظف بودند که به همراه همسرانشان بدون رعایت ‌حجاب در مجالس عمومی حضور به هم رسانند. به گونه‌ای که عدم حضور آنان بدون همسران بدون حجابشان منجر به جریمه و اخراج در رده‌های پایین و ثبت در پرونده برای رده‌های بالاتر می‌شده است.

از دیگر سو مبارزه با حجاب که از در ۱۳۱۵ شکلی عملی به خود گرفته بود، علاوه بر جنبه تبلیغی، جنبه تحکمی نیز داشت. ماموران نظامی با زنان با‌ حجاب برخورد کرده و حجاب از سر آنان به در می‌کردند.

برخورد مردم با این پدیده نسبت به سطح اجتماعی و اقتصادی و نوع تفکرات آنان متفاوت بود. زنان اشراف و دربار و حکومتیان و منتصبان به آنان با کمال میل این موضوع را پذیرفته بودند و عموما سعی در ترویج آن داشتند. (اشاره به تشکیل کانون بانوان). اما زنان طبقه سنتی و مذهبی خود را در مضیقه می‌دیدند. این زنان حضور خود را در اجتماع به حداقل کاهش دادند، به‌گونه‌ای که بعضی از آنان مبادرت به خارج کردن دخترانشان از مدرسه‌های تحصیلشان نمودند.

برخورد علما با حکومت بر سر مسائل پوشش به ۱۳۰۷ و هنگامه تصویب قانون اتحاد شکل البسه و تبدیل کلاه» باز می­گردد که در زمان کشف حجاب اوج گرفت. در مشهد به مناسبت اعتراض به تغییر لباس در سال ۱۳۱۴، درست چند ماه. قبل از واقعه کشف حجاب علما و مردم در مسجد گوهر شاد جمع شدند، ولی قوای نظامی مشهد به دستور رضاشاه اقدام به سرکوبی شدید آنان نمود. در‌واقع سرکوب گوهر شاد نمادی شد برای رژیمی که علم جنگ با اسلام را برداشته و‌ برای سرکوب، قشون‌کشی می‌کند.

عین عمّار!

[ms 1]

نامش را که در اینترنت جستجو می‌کنم، از جشنواره تورنتو می‌خوانم و انیمیشنی که برایش خیلی زحمت کشیده و حالا برایش افتخار آفرین شده. از فیلم‌هایی که فیلم‌نامه هایشان را نوشته تا انواع پویانمایی ها و مستندهایی که ساخته، تا انواع جوایز و افتخارات، همه را در کارنامه‌ی یک دختر متولد ۱۳۵۹ با مدرک کارشناسی کارگردانی می‌بینم. از خودش که می‌پرسم، می‌گوید شاید یک روزی افتخارم این بود که کتابی با امضاء رئیس دولت اصلاحات به یادگار دارم… اما این همه‌ی داستان نیست. همه‌ی داستان دختری که تنها هدفش ادامه‌ی تحصیل در فرانسه، مهد هنر امروز، بوده و در کوتاه زمانی خود را میان برهوت صفین و کنار جناب عمار می‌بیند. همه‌ی داستان دختری که وقتی حرف از شهادت می‌زند بی‌درنگ بغض شیرینی می‌کند و می‌گوید: خدا خیلی عادل است، حالا که هوس شهادت را به ما داده، ما را در حسرتش نمی‌گذارد.
مصاحبه‌ای که خواهید خواند، گفتگوی ساده ای‌ست پیرامون یکی از رویش‌های بعد از فتنه‌ی۸۸ ، مصاحبه‌ای با مستندسازی که بعد از طی هزار توی شک، به یقین دست یافته و حالا بازگویی تحول فکری‌اش را رسالت خود می‌داند. به این امید که بیش از پیش این رویش‌ها در جامعه‌مان دیده شوند.

قبل از ورود به بحث اصلی، می‌خواستم بدانم چرا تمایل دارید ناشناس مصاحبه کنید و اسم و عکسی از شما کار نشود؟
از دیدگاه خیلی از دوستان سابقم، من مغضوبم. حتی گاهی بین خانواده هم دچار مشکل می‌شدم، مخصوصا اوایل که تازه طرز نگاهم نسبت به قصه‌ی فتنه تغییر کرده بود. اما اینکه نمی‌خواهم اسمی از من در میان باشد بیشتر به خاطر فضای حاکم بر مجموعه‌های هنری است. غالبا در اینگونه فضا ها مدافعین حریم ولایت و حتی مذهبیون مهجورند. چنانکه اگر کسی به نفع نظام حرفی بزند ناخودآگاه از این جمع‌های شبه روشنفکری طرد می‌شود. مثلا ما برای یک شهیدی می‌خواستیم مستند بسازیم، تدوینگر مناسبی هم پیدا کردیم و مبلغ قابل توجهی هم پیشنهاد دادیم، موضوع هم سیاسی نبود، بلکه صرفا راجع به یک شهید بود، تدوینگر قبول نکرد. گفت من مشکلی ندارم اما بعد ها به ضررم تمام میشود. دیگر خیلی ها با من همکاری نخواهند کرد.
البته من به تازگی به نتایج بهتری هم رسیده‌ام. حس می‌کنم خدا در های تازه‌ای را جلوی پایم باز می‌کند. دوست‌های تازه پیدا می‌کنم. با کسانی که شاید سابق بر این اصلا سمتشان نمی‌رفتم، اما الآن که سراغشان می‌روم می‌بینم چقدر آدم‌های خوبی بودند و من بی‌خبر از آنها.

سال‌های قبل از انتخابات فعالیت اجتماعی یا سیاسی داشتید؟
در دوران دانشجویی ما کم کم بحث انرژی هسته‌ای در حال مطرح شدن بود. خاطرم هست که یکی از همان دختر چادری ها که آن‌روز ها چندان خوشم نمیامد، تراکتی نصب می‌کرد به دیوار راجع به تجمع به حمایت از بحث انرژی هسته‌ای. فکر کنم سال ۸۰ بود. واقعا این کار ها برایم احمقانه بود. می‌گفتم این‌ها فیلم‌ساز نمیشوند. دنبال ماجراجویی اند. اهل تخیل‌اند. البته در اعتراضات اصلاحاتی ها هم شرکت نمی‌کردم. چرا که کلا برای من هیچ چیز مهمی اینجا وجود نداشت.

الآن چطور فکر می‌کنید؟
الآن خیلی چیزها برایم مهم شده. شاید کلیشه‌ای بشود گفتنش اما احساس می کنم الآن دارم برای امام زمان کار می‌کنم. مخصوصا اینکه صدا و سیما را زیر نظر مستقیم مقام معظم رهبری می‌دانم، فکر می‌کنم هر قدمی که اینجا بردارم، در راه ولایت و در نهایت در راه زمینه‌سازی ظهور است. شنیدم از آیت‌الله فاطمی‌نیا که از آیت‌الله بهاء‌الدینی نقل می‌کردند که اگر خدا کسی را بخواهد هدایت کند، مبدأ میلش را تغییر می‌دهد. حس می‌کنم واقعا امیالم با سابق متفاوت شده.

از انتخابات ۸۸ برایمان بگویید.
شنبه‌ی بعد از انتخابات احساس یأس پیدا کردم. دقیقا مثل احساس لحظه‌ی غرق شدن کشتی تایتانیک! حسم این بود که نجات کشور منوط به این پیروزی است. حس کردم همه چیز را باخته‌ام. نا خودآگاه گفتم تقلب شده. تظاهرات سکوت را هم رفتم اما بعدش دیگربرایم شبیه بازی شده بود، من هم کلا مخالف این بچه بازی ها بودم. ولی از تایید نتایج توسط رهبری دلگیر بودم. فضای قبل انتخابات دوستانه بود و رقابتی. اما حیف خراب شد.

چه چیز باعث شد فضا خراب شود؟
مشکل از زمانی شروع شد که بین دو طیف رقابتی انتخابات واسطه‌ها سنگ‌اندازی کردند. اولین سنگ‌اندازی ها هم از طریق رسانه‌های بیگانه بود. البته بزرگترین اشتباه سیما هم همان موقع رقم خورد که باعث سلب اعتماد اقشاری از جامعه از سیما شد.

ضعف سیما به عنوان رسانه چه بود؟
ببینید به نظر من همه‌ی مدیران سیما شجاع نیستند. مثلا یکی از مدیران گزینش در اولین برخورد به من گفت: من از تو توقع ندارم اعتقاد به نظام داشته باشی. التزام هم داشته باشی کافیست. همین باعث میشود نیروهایی نفوذ کنند که شاید اعتقاد چندانی نداشته باشند.
برای مثال روز عاشورا یکی از همکارانم برنامه‌ی زنده‌ی سیما را سوئیچ می‌کرد در حالیکه می‌گفت: باورتان می‌شود خواهری در مصیبت برادرش بگوید ما رأیت الا جمیلا؟! یعنی این شخص به صبر حضرت زینب هم شک دارد! جالب‌تر اینکه هیچ کس هم جوابی نداد! اتفاقا کسانی که آنجا بودند اعتقاد داشتند، اما ترسیدند اگر حرف بزنند محکوم بشوند به تحجر!
سیما بعد از انتخابات یک هفته چیزی نگفت. در حالی که شهر آشوب بود. خب مردم ناخودآگاه کشیده شدند سمت ماهواره. در حالی که باید شهامت به خرج میدادند و به جای اینکه صدای منتقدین از بی بی سی شنیده شود و بی پاسخ بماند، از رسانه‌ی خودمان گفته می‌شد تا جواب‌های مستدل داده میشد. انگار رسانه ملی تردید داشت. وقتی سیما یک طرفه حرف زد، زمینه‌های مظلوم‌نمایی را برای فتنه‌گران ایجاد کرد. تا حدی که شایع شده بود شب مناظره روی میز صدا دست کاری کرده‌اند تا صدای یکی لرزان و دیگری بم باشد!
به نظر من نیروهای تلویزیون ما از دو دسته تشکیل می‌شوند: یکی که مظلوم‌اند و کم اند و کارشان سخت جلو میرود. یک دسته هم زیادند و زیاد مقید نیستند.

[ms 2]

از سفر فرانسه تان بگویید.
پیش از انتخابات مقدماتی را فراهم کرده بودم که برای ادامه تحصیل به فرانسه بروم. اما این سفر به دلایلی عقب افتاد. خاطرم هست بعد از نماز جمعه‌ای که به امامت حضرت آقا اقامه شد، خیلی سردرگم بودم. حتی به نظرم مسخره بود که مردم چرا وسط خطبه‌ها گریه می‌کردند. حقیقتا فضا غبار آلود بود. یکی از دوستان ما، به من می‌گفت تشخیص حق و باطل از زمان حضرت علی تا امروز مساله بشر بوده. دوستی که بعد ها به خارج از کشور پناهنده شد، می‌گفت زمان امام علی هم تبلیغات علیه امام شدید بود، تا حدی که مردم امام را مرتد می‌دانستند. یعنی تا حدی این فضا پیچیده بود که سران فتنه را با مقیاس حضرت امیر تلقی می‌کردند. خیلی پیش خودم فکر می‌کردم که کاش من در لشکر معاویه نباشم، و کاش خدا راه حقیقت را به من نشان دهد.

حقیقت چطور برایتان آشکار شد؟
آبان‌ماه بود که دوستی به من زنگ زد و گفت قرار است با جمعی برویم لبنان. از من دعوت کرد همسفرشان شوم. روز قبلش برنامه سفرم به فرانسه را برای بهمن ماه هماهنگ کرده بودم. با خودم گفتم خوب است، چون در لبنان می‌توانم زبان فرانسه‌ام را قوی کنم. پیش مسئول سفر رفتم که از روحانیون به نام است، گفتم اگر از بیت‌المال هزینه می‌کنید و اهدافی برای این سفر دارید بهتر است بدانید من از نظر سیاسی با شما یک‌دل نیستم. گفتم من شما را با عنوان گروه فشار می‌شناسم! خندید. گفت سیاست را نمی‌توان از هیچ چیزی جدا کرد اما بحث ما انتخابات نیست، ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم، برای ما ولایت مهم است.
برنامه‌ها و گفتگوهای آن سفر جالب بود. من نشنیده بودم. مثلا راجع به هنر انقلابی یا هنر استراتژیک. جذبم کرد.
گاهی در دورترین رؤیاها هم فکر نمی‌کنی همچین لحظه ای را بگذرانی. در روستایی دور افتاده. در غروبی پاییزی. همه جا را فکر کرده بودم. خیلی جاهای این دنیا را رفته بودم، اما اینجا نه به ذهنم می‌رسید و نه فکرش را می‌کردم.
دراز کشیدم و به ستاره‌های روشن آسمان کویر خیره شدم. تنها بودم. تنها وسط صفین. تنها وسط این برهوت غریب. در گوشه‌ی دور افتاده‌ای از سوریه. همه همسفرانم به زیارت جناب عمار و جناب اویس قرنی رفته بودند. فکری شدم. آخر کمتر از هفت شب پیش داشتم آماده میشدم برای پاریس، هفت شب پیش فکر این دشت دور افتاده هم نبودم، من الآن اینجا چه می‌کردم؟! گفتم خدایا، اگر قرار است جواب بهم بدهی، خب معطل نکن! من دریچه‌ی دلم را برای جواب تو باز گذاشتم.
دیگر بعد از آن شب، سعی کردم بدون لجاجت به برخی حرف‌ها گوش کنم. در لبنان روحانی که همراهمان بود در خلال صحبتی روایتی نقل کرد با این مضمون که  دست بکشید از مردم. جایی دیگر باید طرف را رها کرد. اگر نمی‌فهمد دیگر باید رهایش کرد. پیش خودم گفتم نمی‌خواهم از کسانی باشم که ازم دست بکشند. از آن لحظه به بعد دیگر گوش نمیدادم که جواب بدهم، دوست داشتم بشنوم که استفاده کنم.

برخورد لبنانی ها یا سوریه‌ای ها با ایرانی ها چطور بود؟
تصورم این بود که ما چرا اینقدر پول میدهیم به لبنانی ها. اینها که خوش و خرم هستند. اما وقتی رسیدم آنجا و برخورد مردم را دیدم، نظرم عوض شد. یقین دارم هرکس برود مارون الرأس، ببیند پرچم ایران در بیست‌ متری اسرائیل تاب میخورد تازه معنای پرچم را میفهمد. معنی دشمن را آنجا متوجه میشود. تا قبلش انتزاعی است. در تمام سفرهای خارجی این حس غرور را نداشتم، مردم میامدند با ما عکس میگرفتند. حتی می‌پرسیدند لباسهایتان چه شکلی است؟ واقعا به ایرانی‌ها به دید الگو نگاه می‌کنند. انگار همه فرزندان امام هستیم. اما حیف! وقتی می‌آیند ایران نظرشان عوض میشود.

[ms 3]

یعنی ایران مورد نظر آنها با واقعیت متفاوت است؟
ببینید، مثلا راجع به حجاب، استرالیا که بودم، با حجاب در صف سینما ایستاده بودم. کمی از موی سرم معلوم بود. زن و شوهر مسنی آمدند از حجابم پرسیدند. همان لحظه به چند تار مو اشاره می‌کردند. تازه در خارج از کشور می‌فهمیم حجاب نصفه و نیمه‌ی ما مسخره است. بلاتکلیف است. دوستی از لبنان هم دانشکده داشتیم. میگفت ایران مدینه فاضله‌ام بود. بقدری عاشق ایران بودم که به شوق ادامه تحصیل در ایران، درس می‌خواندم. انتظار داشتم هفتاد ملیون امام خمینی ببینم. اما آمدم مدینه فاضله‌ام شکست. یا مثلا چقدر برایشان مهم است که جمعه تعطیل باشند تا بتوانند بروند نماز جمعه. عمره که بودم یک نفر ترکیه‌ای دیدم، پرسیدم شما هنوز در کشورتان مشکل حجاب دارید؟ جوابم گفت شما که آزادید الآن مثلا حجاب دارید؟!

نقش رسانه را در ترویج حجاب چگونه می بینید؟
ببینید وقتی نتوانیم مفهوم عدم حجاب را نشان بدهیم، معنای حجاب را هم نمی‌توانیم منتقل کنیم. برای مثال ما طرح انیمیشن داشتیم که زندگی یک دختر دوازده ساله را نشان بدهیم با لایه‌ی زیرین مبحث حجاب. نتوانستیم در خانه بی‌حجاب نشانش بدهیم. خب این ذهنیت کودک را از حجاب دور می‌کند. باید روی بی حجابی کار کرد. زنهای بد در فیلم‌های ما حجاب کامل دارند. البته تلویزیون هم محدودیت دارد. شاید بشود با کلاه‌گیس مسأله را حل کرد. شاید با استفتاء از علما راهی پیدا کرد. پیشنهاد های مختلفی هست، یک فرد شجاع را می‌طلبد که واردش بشود.

نقش فتنه را در هنجارشکنی های اجتماعی، مخصوصا بی‌حجابی چطور دیدید؟
یکی از دوستانم  که بعد از انتخابات رفت امریکا. محجبه بود. اوایل رفتنش به امریکا هم حجابش را حفظ می‌کرد، حتی در مصاحبه با شبکه‌های بیگانه، اما بعدش حجابش را برداشت. آدمها در این فرآیند فتنه با خودشان روراست شدند. باطن همه برای خودشان مکشوف شد. شاید در شرایط عادی مردی خوشش نمیامد زنش بی‌حجاب باشد، اما اگر در اغتشاشات روسری همسرش را درست می‌کرد انگار از این جمع جدا بود.
اما الآن نسبت به سالهای قبل نسبت محجبه ها بیشتر شده، ولی خب به همان مراتب مظاهر بد حجابی هم شدیدتر شده.

برگردیم به بحث قبلی، بعد از اینکه نظراتتان تغییر کرد چه کردید، چه واکنش هایی دیدید؟
نمی‌خواستم بروم پاریس. حس خفه شدن داشتم. تا اینکه به خانواده گفتم. گفتند شستشوی مغزیت داده‌اند. گفتند اینها روششان این است، جوان‌ها را می‌برند شستشوی مغزی میدهند. خب من هم واقعا یک جوری شستشو شده بودم!
گاهی حتی برخی دوستان فیلم‌های اغتشاشات را برایم نشان می‌دادند. مثلا می‌گفتند ببین که چطور مردم را کتک می‌زنند. می‌گفتم خب اشتباه هست. برخورد های چکشی درست نبود. من پای ولایت نمی‌بینم. به نظرم آدم هایی بودند که دوست داشتند بلوا شکل بگیرد. برخی از مجری‌های انتظامی هم خوب نبودند. آدم‌هایی هم بودند که اصلا می‌خواستند بد اجرا کنند. آدم‌هایی که درک درستی از شرایط نداشتند. اما همه اینها را نمی‌توان پای رهبری نوشت.
خانواده را راضی کردم. تصمیم گرفتم برای امام زمان کار کنم. باورم شد. فقط تصمیم گرفتم سخنرانی‌های خوب گوش بدهم. رسانه‌ی خوبی هم نبود. خیلی‌ها راهش را بلد نیستند. مثلا حاج آقای پناهیان راهش را بلد است. می‌تواند زندگی جناب عمار را هنری تعریف کند، نه تاریخی.
از طرفی دوستان ولایت‌مدارم را هم می‌بینم که گاهی اشتباه می‌کنند اما باورم را حفظ می‌کنم. الآن با سختی مواجهم. دارم می‌جنگم که باورم را از دست ندهم.
در کارهایم هم وسواسی شدم. کار جشنواره‌ای نکردم. چون غالبا باید ضد ایران می‌بود تا جایزه می‌گرفت. تا محرم ۸۸ که رفتم هیئت هنر. حدیثی از امام رضا خواندم راجع به فتنه که باید ببینی چه کسی کنار چه کسی ایستاده، و کدام به دستورات خدا بیشتر عمل می‌کنند. من دیدم کنار فتنه، مریم رجوی و امریکا و اسرائیل ایستاده، این سمت هم همه مذهبی ها. خب خط‌کشی ها روشن بود.

[ms 4]

۹دی چطور اتفاق افتاد؟
رفتن به هیئت هنر (دانشگاه هنر) در آن سال خطر داشت. شب اول اغتشاشگرها هیئت را به هم زدند. همه‌ی اتفاقات، صرفا عاشورا نبود. پسرهای هیأت مجبور شدند شب‌ها در هیأت بخوابند که کسی آنجا را آتش نزند. به شوق شهادت می‌رفتیم هیات. اما عاشورا کار خودشان را کردند. برای ۹دی کاملا خودجوش برایم از طرف دوستانم پیامک آمد که قرار است هیات ها یک جا جمع شویم.

در کمتر از چندماه دو تجمع کاملا متفاوت را شرکت کردم. تجمع سکوت و ۹دی. خوشحالم که نگاهم تغییر کرد. خوشحالم که کشورم را ترک نکردم. حالا اینجا خیلی چیزها برای دوست داشتن دارم. اینجا خیلی کارها برای انجام دادن دارم. امیدوارم ثابت‌قدم باشم.

 

 

واسطه‌گری در ازدواج آری یا نه؟

[ms 0]

جامعه‌ی ایران در گذار از سوی سنت به مدرنیته است، گذاری که خیلی طولانی شده و به تبع تاثیراتی برای جامعه ایرانی در پی دارد. ازدواج یکی از مواردی است که تحولاتی در آن به وجود آمده، مادر بزرگ‌ها و پدربزرگ‌های ما پیشترها تا زمانی که پای سفره عقد می‌نشستند، گاهی همدیگر را ندیده بودند و خانواده‌ها را زنی یا حتی مردی به هم معرفی کرده بود. بعضی وقت‌ها هم پدری روی منبر گفته بود که دختری دارد در سن ازدواج و از میان شاگردانش یکی که پردل و جرأت‌تر بود، رفته بود خواستگاری. این روزها دیگر کمتر کسی خطر معرفی‌کردن دختر و پسری را به هم می‌پذیرد.

شهرها بزرگتر شده است و شناخت افراد از هم کمتر. از دیگر سو یکی از آموزه‌های مدرنیته، ازدواج براساس عشق و علاقه متقابل بین زن و مرد است که ازدواج‌های سنتی را کم‌رنگ کرده. هرچند هنوز ازدواج‌های سنتی صورت می‌گیرد و هستند زنانی که شغلشان واسطه‌گری در امر ازدواج است و کارشان تهیه لیستی از مشخصات دختران و پسران دم‌بخت.

برخی حتی عکس‌هایی هم ضمیمه دفتر و دستک خود می‌کنند و قبل از این که قرار مراسم خواستگاری گذاشته شود، این عکس‌ها را به خانواده‌ها نشان می‌دهند. به شخصه نگاه خوشبینانه‌ای به این نوع همسریابی ندارم، حتی به همسریابی‌هایی از نوع اینترنتی‌اش که بیشتر نوعی کالاانگاری زن و مرد را به ذهنم متبادر می‌کند و فاقد ویژگی‌های انسانی است. افراد صرفا بر اساس یک سری مشخصات مادی با هم ملاقات می‌کنند و بعد از چند جلسه دیدار یا تصمیم به ازدواج می‌گیرند یا منصرف می‌شوند.

از دوستی که تجربه این چنینی داشت خواستم در این باره صحبت کند او گفت همراه مادرش به منزل یکی از این خانم ها رفته و او علاوه بر پرسیدن تحصیلات، شغل پدر و آدرس منزل قد و قامت او را نیز اندازه زده و وزنه ای را گذاشته زیر پایش تا وزنش را نیز دقیق ثبت کند.گفت این تجربه بدی بود برای من و بعدش کلی دعوا کردم با مادرم. درست است که در ازدواج باید بین زوجین جذابیت وجود داشته باشد اما روشهایی این گونه انسان را یاد بازار برده فروشان بابل می اندازد. هرچند افراد دیگری هم هستند که تنها سن و میزان تحصیلات دختر و پسر و شغل را می پرسند و باقی کار را می سپارند دست خود آن ها.

با دوست دیگرم که او نیز در شهرستان به دنیا آمده در مورد این موضوع صحبت کردم می گفت در شهرستان ما این رسم وجود نداشت و برخی از دوستانم که علاقه مند به ازدواج بودند و خانه نشین کاندیدایی برای ازدواج نداشتند می گوید به نظرم رسم بدی نیست برای دخترانی که دوست دارند ازدواج کنند اما خانواده سرشناسی هم ندارند که برای آن ها خواستگار برود.

در بین اطرافیان خودم هستند افرادی که با وساطت این خانم ها و البته براساس شناختی که پیشتر از پسر یا دختر معرفی شده داشتند ازدواج کردند که برخی از آن ها ازدواج هایی موفق از آب در آمده و برخی هم با سرانجامی تلخ همراه بوده است.

بهرحال در جامعه‌ای که هنوز از سنت کنده نشده است برای برخی از افراد این شیوه زوج یابی هنوز شیوه مناسبی است معمولا زنانی که اهل برگزاری یا شرکت در جلسات روضه و قرآن هستند اقدام به چنین کارهایی می کنند زیرا دامنه زیادی از افراد را می شناسند و خانواده‌ها هم به آنان اعتماد دارند. این سنت کم کم در حال از بین رفتن است و برای دخترانی که به محیط کار و دانشگاه و جامعه راهی ندارند و تنها در سه کنج خانه نشسته‌اند وضعیت دشواری را در امر ازدواج رقم زده است. سراغ دو استاد دانشگاه می روم و نظرات آنان را در این باره جویا می‌شوم تا بپرسم چه می‌شود کرد برای ازدواج این دختران.

ترویج واسطه‌گری نیازمند فرهنگ‌سازی است
دکتر قرایی‌مقدم جامعه‌شناس می‌گوید واسطه‌گری در امر ازدواج رسم خوبی بوده که اکنون در حال کم‌رنگ شدن است. معمولا فردی که در چنین ازدواج‌هایی پادرمیانی می‌کرد شناخت متوسطی از هر دو خانواده داشت. امکانات و روحیات پسر و دختر را می‌دانست و بر همین اساس افراد را به هم معرفی می‌کرد. ازدواج‌هایی که این چنینی شکل می‌گرفتند مستحکم‌تر و عقلانی‌تر از ازدواج‌هایی هستنند که گاهی اوقات صرفا براساس احساسات شکل می‌گیرند.

او ادامه داد: این امر هنوز در روستاها جریان دارد. در شهرهای بزرگتر یا حتی برخی از شهرستان‌ها این سنت کمتر شده چرا که اعتماد بین مردم کم‌رنگ‌تر از سابق شده است. معرفی‌کردن افراد به هم برای واسطه مسئولیت‌آور است و برخی اوقات اگر ازدواجی مناسب نباشد واسطه‌ها دچار لعن و نفرین خانواده‌ها هم می‌شوند.

این استاد دانشگاه معتقد است برای این که این سنت را به جامعه باز گرداند باید سطح اعتماد را در جامعه تقویت کرد. قرایی‌مقدم می‌گوید: می‌دانید ما دو نوع اعتماد در جامعه داریم؛ اعتماد افقی و اعتماد عمودی. اعتماد افقی، اعتماد بین شهروندان است و اعتماد عمودی اعتماد بین دولت و شهروندان که این هر دو در حال حاضر کاهش یافته است. این روزها مادیات پررنگ‌تر از معنویات شده و روابط افراد جامعه صوری و شناخت هم به تبع آن ضعیف‌تر شده است. او ادامه می‌دهد: البته افزایش اعتماد زمان‌بر است و اول باید دولت به این مهم اقدام کند مثلا به حرفهایی که می‌زند پایبند باشد. وقتی اعتماد عمودی تقویت شود اعتماد افقی نیز می‌تواند تقویت شود.

قرایی اظهار داشت: از دیگر سو ساخت فیلم و برنامه‌های تلویزیونی با توجه به گستره مخاطبانی که رسانه ملی دارد می‌تواند واسطه‌گری در امر ازدواج را ترویج کند. او ضمن مخالفت با سایت‌های همسریابی گفت بهتر است دولت در این امور وارد نشود و اجازه دهد مردم به طور خودجوش در مسئله ازدواج و آشنایی خانواده‌ها با هم از واسطه‌ها یا ارتباطات فامیلی با هم آشنا شوند. او همچنین در پایان کاهش ازدواج را ناشی از مسائلی معیشتی و نبود کار قلمداد کرد و گفت قبل از پرداختن به مسئله واسطه‌گری باید مشکلات سر راه جوانان را برای ازدواج حل کرد.

واسطه‌گری مناسب دوران معاصر نیست
دکتر اقلیما رئیس انجمن مددکاری ایران اما در پاسخ به این سوال نظری متفاوت داشت او بیان کرد: این رسم در گذشته و با شرایط آن زمان هماهنگی داشته و زوج ها هم با این نوع ازدواج خوشبخت بودند اما اکنون در قرن ۲۱ مناسب نیست. در شهرهای کوچک دخترانی که بیرون از فضای خانه حضور اجتماعی ندارند معمولا خیلی هم زود ازدواج می کنند. مشکل، ازدواج افراد تحصیل کرده است چون این دسته از افراد حاضر نیستند بدون رسیدن به استقلال مالی ازدواج کنند و با مشکل تورم و بیکاری که وجود دارد ازدواج کم شده است. این استاد دانشگاه ادامه داد: به نظر من صحبت درباره واسطه‌گری کلا پاک کردن صورت مسئله ازدواج در ایران است. افلیما تاکید کرد: ازدواج در ایران به تعویق افتاده زیرا بیکاری وجود دارد. مشکل کار را برای افراد جامعه حل کنید خودشان ازدواج می‌کنند.

کجا زوج خود را پیدا کنیم؟
موافقم که یک دلیل کاهش ازدواج در جامعه مشکل بیکاری است اما مشکل دیگری که به نظرم می‌رسد نبود فضاهای لازم برای آشنایی دختران و پسران با هم هست. وقتی دانشگاه‌ها را زنانه و مردانه می‌کنیم امکان شناخت زن و مرد را از هم می‌گیریم. وقتی استخدام را منحصرا مرد می‌کنیم یا سازمان‌ها تعداد مردان بیشتری را استخدام می‌کنند آن‌گاه در فضاهای تک جنسیتی چه کسی قرار است با چه کسی ازدواج کند؟ وقتی زمینه‌های ورود زنان به جامعه هر روز بیش از گذشته کم می‌شود و فضاها به سمت تک جنسیتی‌شدن پیش می‌رود باید این انتظار را نیز داشت که ازدواج هم کاهش پیدا کند. معتقدم آشنایی‌های خیابانی راه به ازدواجی پایدار ندارند و بیشتر اوقات احساسی و بدون منطق و عقلانیت هستند اما دانشگاه یا محیط کار یا فضاهای فرهنگی مکان‌هایی هستند که به تدریج می‌شود با روحیات و اخلاق جنس مخالف آشنا شد و مبادرت به خواستگاری و ازدواج کرد.

از دیگر سو دخترانی را که علاقه‌ای به تحصیل و کار کردن ندارند نباید فراموش کرد. به نظر می‌رسد از یک سو باید اعتماد از دست‌رفته را ترمیم کرد مثلا در فیلم و سریالهایی که از شبکه‌های مختلف سیما پخش می‌شود به جای نشان‌دادن این که همه مردم کلاش و حقه‌باز هستند به تقویت اعتماد بین مردم پرداخت. سریال‌هایی را نشان داد که مردم هنوز پایبند به اخلاقیات هستند و مهربان و صادق. یا حتی می‌شود سراغ همین واسطه‌ها رفت و اساس کارشان را در قالب فیلمی مستند به مردم معرفی کرد و همچنین به خانواده‌ها یادآوری کرد که خودشان باید تحقیق کنند و با رفت و آمد خانوادگی با فردی که به عنوان کاندیدا برای زوج یا زوجه‌ معرفی شده است ویژگی‌ها و خصایل او را بشناسند و در صورت پیداکردن زمینه‌های مشترک فکری اقدام به ازدواج کنند.

 

منبع: ستاره صبح

 

اگر بدون روسری بیرون بروند، دیگر نگاه‌شان هم نمی‌کنم

[ms 0]

همه شلوغی و هیاهوی شهر، در این کوچه و پشت درب خانه می‌ماند و ما همراه میزبانان خوش‌رو و مهربان‌مان وارد خانه‌ای می‌شویم کوچک اما زیبا، خانه‌ای قدیمی که سنتی‌بودنش به زیبایی و دلچسبی‌اش می‌افزاید.

آنجا مادری روی تخت نشسته است و نگاه به عکس پسر شهیدش در کنار دکتر چمران باعث دلگرمی و آرامشش می‌شود ونگاه هر بار به تصویر مقام عظمای ولایت جانی دوباره به او می‌بخشد.

همه شلوغی و رفت‌و‌آمدهای شهر، پشت درب خانه شهید محسن رمضانی خاموش می‌شود. اما کوچه همیشه نام و نشان محسن را دارد. برای راهنمایی و هدایت عابرانش.

هرچند اگر تمامی قلم‌های دنیا و صفحاتش بخواهند بنگارند از حماسه شهیدان و ایثار بزرگمردان، باز هم مدیون و مهجور می‌مانند اما ما به رسم ارادت و ادب به محضر شهدایی چون شهید محسن رمضانی که در دوره‌ای خاص در کوران حوادث و درگیری‌های بعد ازانقلاب و قبل از آغاز جنگ به ندای حق لبیک گفتند و رفتند، دقایقی مهمان خانه گرم شهید محسن رمضانی شده‌ایم. آنچه در پی می‌آید، حاصل این گفت‌وشنود است با مادر و خواهر شهید محسن رمضانی.

زمزمه‌های ملی‌شدن صنعت نفت
اهالی محل، خانواده شهید رمضانی را به نام خسروی می‌شناسند. پدر خانواده برای اینکه به خدمت سربازی نرود، فامیلی‌اش را به رمضانی تغییر می‌دهد و این می‌شود آغازی برای آنچه باید در آینده رخ دهد و ۲۸مرداد ۱۳۳۲ ستاره‌ای تابناک در آسمان حیاتشان طلوع می‌کند به نام «محسن». مرداد ۱۳۳۲بود و زمزمه‌های ملی‌شدن صنعت نفت و مردم در تظاهرات.

زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود
روزها و سال‌ها از پس هم گذشتند. زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود ومحسن هم ماند و مبارزه را آغاز کرد، از همان ابتدا از خانه خود. او اصرار به پوشیدن روسری و چادر برای خواهرانش داشت ودوست نداشت آنها بدون حجاب بیرون یا به مدرسه بروند. آن زمان هم هرکس با چادر به مدرسه می‌رفت، مسئولین مدرسه چادر‌ها را از سرشان برمی‌داشتند. اصلا اجازه چادر سر کردن به کسی نمی‌دادند و محسن اصرار به حفظ حجاب برای خواهرانش داشت. حرفش هم این بود که اگر نمی‌توانند با حجاب باشند، به مدرسه نروند. اگر بدون روسری بیرون بروند، دیگر نگاه‌شان هم نمی‌کنم. اینها نشأت‌گرفته از ایمان و اعتقاد محسن بود.

انقلاب تازه پا گرفته بود
انقلاب که به پیروزی رسید، اصرار داشتیم محسن ازدواج کند. به محسن گفتم: «دیگر خانم‌ها باحجاب شده‌اند،دختری را انتخاب کن تا من عروسی‌ات را ببینم.». انقلاب تازه پا گرفته بود، محسن می‌گفت: « بعد از انقلاب ازدواج می‌کنم، اگر هم زنده نماندم که هیچ». هنوز جنگ شروع نشده، کردستان شلوغ شده بود و دکتر چمران به مناطق غرب کشور رفته بودند.

در کردستان همراه دکتر چمران بود
محسن ۲۷سال داشت که به کردستان رفت. از دکتر چمران روایات زیادی می‌گفت. از شهامت، شجاعت، پیش‌قدم‌بودنش در تمام کارها وهنگامه درگیری می‌گفت. بعد از ۲۰روز که آنجا بود آمد. آمده بود برای خداحافظی. صورتش گل انداخته بود. گفتم چقدر زیبا شده‌ای محسن؟ گفت: برای شهادت است که زیبا شده‌ام. گفتم: هر چه خدا بخواهد. ۲شب ماند و بعد رفت. من هم بعد از رفتن محسن به زیارت امام رضا (ع) رفتم.

قبل از همه، خبر شهادتش را دانستم
در راه برگشت از مشهد مقدس در اتوبوس سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و گریه کردم، همین‌طور اشک می‌ریختم که به خواب رفتم. در خواب دیدم که سه نفر روبرو یصندلی من نشسته‌اند، یک‌نفرشان لباس سبز پوشیده بود. به یکی از آنها گفتم: این آقا که سبز پوشیده‌اند کیست؟ خود ایشان پاسخ دادند: من امام حسین(ع) هستم، آمده‌ام به بدرقه تو. آمدم که خبر شهادت محسن را بدهم …

فقط تکه‌ای گوشت سوخته بود
خبر شهادت محسن را که به مادادند، به پزشکی قانونی رفتیم. پدرش گریه کرد. گفتم: مگر قرار نبود برای محسن گریه نکنی. دخترعموی محسن هم آنجا بود، او عضو مجاهدین خلق بود. من جلوی او گفتم برای چه گریه میکنی،شاخه گلی به او دادم و گفتم بگذار منافقین ما را خوشحال ببینند. از محسن فقط مقداری گوشت باقی مانده بود. آر.پی.جی به باک بنزین ماشین خورده و منفجر شده بود. محسن سوخته بود نه سر، نه پا، نه دست، هیچی نداشت؛ فقط مقداری گوشت سوخته بود، همین.

[ms 1]

علاقه بسیاری به ورزش باستانی داشت
با جان و دل رضایت دادیم که محسن برود. خودم به محسن گفتم که از رادیو خبر سربریدن سربازها را با آجر شنیدم. او هم بااینکه تک‌پسر بود و سختگیری می‌شد، رفت. تحصیلاتش هم دیپلم طبیعی بود، علاقه زیادی به ورزش باستانی داشت. اهل رفیق‌بازی و کوچه‌‌رفتن هم نبود. بیشتر اهل عبادت و نماز بود. در ماه مبارک رمضان همه بچه‌هایم سحر بیدار میشدند. من هم تشویقشان می‌کردم. همه‌چیز را برای آنها فراهم می‌کردم. با پدرش هم رابطه خوبی داشت، مانند دو دوست با هم رفتار می‌کردند.

درود بر برادر مجاهد
دوست داشتم که فرزندم در راه اسلام گام بردارد. پسرم که از علی اصغر (ع) امام حسین (ع) بالاتر نبود. مردم هم که می‌دیدند من تک‌فرزندم را راهی کرده‌ام، آنها هم دست‌به‌کار می‌شدند. پدرش با حضور محسن در مناطق جنگی مخالفتی نداشتند، پدرش میگفت: در جریان مبارزات انقلابی، محسن در میدان انقلاب تیر خورد. خودش شاهد بود که مردم محسن را روی دستانشان بلند کرده و شعار می‌دادند «درود بر برادر مجاهد».

روی حجاب بسیار تاکید داشت
خواب محسن را می‌بینم، خیلی هم زیاد. ۳۲ سال از شهادت محسن می‌گذرد، از روزی که محسن رفت، من افسردگی گرفتم. هر شب قرص اعصاب می‌خورم. خیلی به هم وابسته بودیم. سربازی که رفته بود، با اشک چشم برایم شعر سروده بود و زمانی که آمد، برایم خواند، من هم با او گریه کردم. در وصیتش گفته بود: از خواهرانم مثل گل نگه‌داری کن. در پوشیده‌بودنشان تلاش کن. زمانی که خواهرهایش چادر بر سر می‌کردند، گوئی دنیا را به محسن داده‌اند.

شهید محسن رمضانی از نگاه خواهر
همه لحظات من با برادرم خاطره است. از غیرتش بگویم که برادر غیوری بود. هم‌کلاسی‌هایم در دبیرستان می‌گفتند چه کنیم که برادر شما سرش را بالا نگاه دارد؟ پوشش‌ها مناسب نبود، اما محسن خیلی مقید بود. به برادرم افتخار می‌کنم. در دوران انقلاب و شلوغی‌هایش هم همیشه حاضر بود، تا نیمه‌های شب با دوستانش در راستای اهداف انقلاب فعالیت داشتند. به طوری‌که ما شبها لای درب را باز میگذاشتیم تا هر زمان که به خانه برگشت،پشت درمنزل نماند. بعد از انقلاب به محض تشکیل کمیته‌ها، فعالیتش را آغاز کرد و با شلوغی‌های پاوه و کردستان همراه برادران دیگر راهی آن مناطق شدند. محسن هنوز به طور کامل طعم شیرین پیروزی انقلاب را نچشیده بود، او برای دفاع از اسلام و حفظ انقلاب اسلامی راهی شد و به همراه دکتر چمران در جنگ‌های نامنظم شرکت کرد.

در حسرت آخرین دیدار برادر
ما عاشق برادرمان بودیم، او برای ما عزیز بود اما اسلام و قرآن عزیزتر. زمانی که می‌خواست از خانه خارج شود، ما ۷خواهر مثل پروانه دورش می‌گشتیم. یکی از ما موهایش را شانه می‌کرد، دیگری به کفش‌هایش واکس می‌زد، آن یکی کتش را آماده می‌کرد واز لحظه‌ای که پایش را از در بیرون میگذاشت، تا جایی‌که دیگر دیده نمی‌شد، نگاه‌مان بدرقه‌اش می‌کرد. آخرین‌باری که محسن از کردستان برگشته بود، از فرط خوشحالفی سر از پا نمی‌شناحتم. برای دیدار محسن، راهی خانه مادر شدم اما دیر رسیدم، او رفته بود. آه از نهادم بلند شد برادر را ندیدم و این حسرت دیدار ماند تا روز قیامت. محسن در ۹مهرماه ۱۳۵۸در سردشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در ۱۱مهرماه ۱۳۵۸تشییع شد. من از این حسرت دیدار لذت می‌برم. ما جوانهایی بودیم که با آمدن امام(ره) زنده شدیم و هر سال در بهمن‌ماه تجدیدحیات می‌کنیم.

 

برای کبری قربانی؛ بوی پیراهن یوسف

[ms 0]

بند اول:
دیروز بود… همین دیروز که عکس یک نوزاد را توی پلاس دیدم
زیرش نوشته شده بود: «با تربت حسین کامش را گشودم‬
‫کمکش کردم شور بگیرد و سینه‌زن حسین باشد‬
‫جوادِ ما امروز به دنیا آمد.»
امروز شد
همین امروز
خبر آمد که مادر آن نوزاد پر کشید…

[ms 3]

[ms 5]
بند دوم:
باید هم شهید می‌رفتی کبری
وقتی که شاهدانه زندگی کردی
وقتی که خانه‌ات پاتوق آنهایی بود که درد دین و فرهنگ داشتند
و پا به پای همسرت به شهرهای مختلف می‌‌رفتی
مسئولیت تدریس وبلاگ‌نویسی برای دختران را به‌عهده داشتی
که امروز ما
بسیاری از کسانی که این روزها دستی بر قلم داریم و در سایت‌ها و مطبوعات مختلف قلم‌ می‌زنیم
شاگرد آن روزهای تو بودیم.

[ms 8]

[ms 7]
بند سوم:
امشب برای یک یار و همراه قدیمی
برای رفیقی از جنس خودمان دعا کنیم
دعا کنیم برای سبکبالی روحش
برای اینکه بهترین بانوی دو عالم میزبانش باشد
نماز بخوانیم برای کبرای عزیز
کبری قربانی فرزند جانعلی
با اشک بخوانیم به یاد روزی که خودمان می‌رویم
کاش رفتن ما هم از جنسی باشد
که چشم‌هایی را بارانی کند
و کسانی باشند که برای بدرقه رفتن‌مان
رکعتی نماز بخوانند
و دعا کنیم
برای قلب‌های دردمند همسر و عزیزانش
از خدا صبر زیبا بخواهیم
بخواهیم که آیه‌ها دستش را بگیرند.

 

****

بدین‌وسیله ضایعه تاسف‌بار درگذشت این دوست و مادر عزیز را به همسر بزرگوار ایشان جناب حجت‌الاسلام اسماعیلی از صمیم قلب تسلیت عرض کرده و برای آن عزیز سفر کرده علو درجات را از درگاه احدیت خواستاریم.

 

بوی پیراهن یوسف

 

زنان در عزای حسین(ع)

[ms 0]

ماه محرم که میرسد شهر پر می‌شود از حال و هوای این ماه. پر میشود از دسته‌های سینه‌زنی و بوی غذای نذری و دلهای شکسته‌ای که بعد از سالیان سال در غم امام از دست‌رفته و شهید خود اشک میریزند. دهه اول محرم اما همه‌چیز شکل عمومی‌تری دارد. هیئت‌ها مردانه و زنانه برپا میشوند و دسته‌ها، شبها کوچه و خیابان را پر از جمعیت میکند. اما فردای عاشورا یا لااقل بعد از شب سوم امام، همه چیز شکل عادی‌تر به خود میگیرد. این‌بار خانه‌ها بیشتر برپاکننده مجالس زنانه‌اند.

روضه‌های زنانه که بیشتر عصرها و صبح‌ها برقرار است و خانم‌های محل را راهی منزل همسایه‌ها میکند. خیلی‌ها اعتقاد دارند اصل عزاداری‌ها بعد از عاشورا شروع میشود و دقیقا بعد از ظهر عاشورا و شهیدشدن امام حسین و یارانش باید بر غم و ظلمی که بر خاندان حضرت محمد رفته گریسته شود. به همین دلیل مجالس روضه هم‌چنان پابرجاست و دهه دوم محرم نیز شکل عزای خود را البته با سبک و سیاقی دیگر حفظ میکند.

اما در این دهه که بیشتر زنان گرد هم جمع میشوند، چه اتفاقی میافتد؟ آن هم در دو نقطه مقابل شه. یکی در جنوب پایتخت و یکی در شمال پایتخت. شاید به ظاهر همه‌چیز برای امام حسین باشد و نیت‌ها توفیری نداشته باشد. قدر مسلم این است که همه با دلی شکسته در مجلس امام حسین حضور پیدا میکنند و اشک میریزند اما در ظاهر تفاوت‌هایی هست که در یک مشاهده میدانی به نتایج آن رسیدیم. روضه‌های زنانه در نقاط مختلف این شهر درندشت تا حدود کمی متفاوت است.

[ms 2]

یک محله و چندین مجلس امام حسین
اینجا محله قدیمی شاهپور است. از کوچه و پس کوچه‌های آن که عبور کنی و از هر عابری سراغ یکی از مجلس‌های روضه‌خوانی امام حسین را که بگیری، دست کم سه، چهار خانه‌ای به تو معرفی میشود. خانه‌ها خیلی هم از هم دور نیستند. کافی‌ست کوچه پس کوچه‌های محله را رد کنی تا به مجالس زنانه‌ای برسی که عزای حسین (ع) در آن برپاست. روضه‌ها بیشتر از ساعت سه شروع میشوند و نزدیک‌های اذان مغرب تمام میشوند. حضور هم برای همگی آزاد است و کسی از شما سوال خاصی نمیپرسد و نگاه کنجکاوی هم وجود ندارد. اما در همین روضه‌ی دو ساعته، جمعیت زیادی در خانه گرد هم می‌آیند. فامیل و دوست، اهالی محل و از همه مهم‌تر بچه‌ها. کسانی که به این مجالس می‌آیند، از همه رده‌های سنی هستند. زنان جوانی که بچه‌های کوچک همراه دارند تا پیرزن‌های سن دارد که جزو بزرگان این مجالس هستند. مجلس اصولا با زیارت عاشورا شروع میشود و بعد هم سخنرانی خانم‌جلسه و مداحی و پذیرایی که اصولا با چای و خرما همراه است. در روز آخر مجلس هم ناهار که معمولا قیمه و یا قرمه‌سبزی‌ست در بین عزاداران پخش می‌شود.

حضور در روضه‌ها به صورت دسته‌جمعی
در یکی از شهرهای اطراف ورامین اما قاعده و قانون جالبی در مورد مجالس روضه زنان حکم‌فرماست. به این صورت که خانم‌های اهل محل که حدود ۵۰ نفری هستند همگی با هم در روضه‌ها شرکت میکنند و بعد از تمام‌شدن یک مجلس به صورت دسته‌جمعی به خانه یکی دیگر از اهالی محل میروند که در آنجا هم روضه امام حسین برپاست. پذیرایی در هر خانه هم تنها یک چای است و مداحی و روضه‌خوانی و سخنرانی هم برپاست. این گروه که دسته‌جمعی به خانه میروند، ممکن است در روز در سه مجلس امام حسین حضور پیدا کنند و از برکات این ماه نهایت استفاده را ببرند. صمیمت و نزدیکی اهل محل و به خصوص خانم‌ها باعث میشود تا بدور از هر گونه تجملات، همگی با هم در مجالس دهه دوم محرم حضور پیدا کنند. حضور بچه‌ها که گاهی ممکن است یک نوزاد دو ماهه باشد، از جمله اتفاقی ست که در مجالس پایین شهر زیاد اتفاق می‌افتد.

[ms 1]

مجلس امام حسین در شمال شهر
اما در شمال شهر چه خبر است؟ شاید تصور شما هم این باشد که مجالس عزاداری در خیابان‌های شیک و سربالایی پایتخت اصولا خلوت است و با کلی کلاس و تجملات برپا میشود. ما هم تا زمانیکه برای تهیه گزارش نرفته بودیم تصور این چنینی داشتیم. اما واقعیت این نبود. برای فهمیدن حال و هوای مجالس امام حسین در شمال پایتخت به یکی از خیابان‌های نیاوران میرویم.عمارتی بزرگ که هیچ شباهتی به خانه‌های محله شاهپور و یا اطراف ورامین ندارد. مراسم از ساعت ۱۰ تا ۱۲ برپا میشود. برخلاف تصور ما جمعیت زیادی به این مجلس آمده‌اند.

صاحبخانه یکی از علت‌های شلوغی مجلسش را نبود روضه‌های این چنینی در محله‌های اطراف میداند. مجلس روضه تنها برای آشنایان و فامیل نیست و افراد زیادی به اینجا می‌آیند. با وجود صندلی و مبلهای زیادی که وجود دارد، تقریبا تمام سالن پر میشود. در این مجلس هیچ خبری از حضور بچه‌ها و اطفال نیست. اما از همه قشری حضور دارند. خانم‌هایی که محجبه کامل هستند و کسانی که ممکن است در ظاهر متفاوت‌تر از بقیه باشند. مجلس با زیارت عاشورا شروع می‌شود و از این نظر تفاوتی با مجالس جنوب شهر ندارد.

تنها تفاوت اصلی در مجالس پایین و بالای شهر معرفی افراد نیازمند است. خانم‌جلسه در خانه نیاوران و در بین صحبت‌هایش از عروسان دم‌بخت صحبت میکند و دامادانی که قرار است ازدواج کنند و برای تهیه جهیزیه و پول ازدواج در مضیغه هستند. بعد هم از خانم‌ها میخواهد تا در حد بضاعت کمک کنند. در این خانه پول زیادی جمع میشود. کمترین کمکی که میشود ۵۰ هزار تومان از طرف هر نفر است و اینطوری در هر جلسه پول زیادی برای فقرا جمع‌آوری میشود. پذیرایی اصولا با چای و شیرینی و یک نوع میوه همراه است. طرز صحبت کردن و مطالبی که توسط خانم‌جلسه گفته میشود، تفاوت چندانی ندارد. شاید تنها تفاوت عمده در انتخاب واژگان باشد که اینجا کمی سنگین‌تر صحبت میشود و حالت عامیانه پایین شهر را ندارد. به رسم اکثر مجالس، قران خوانده میشود و در کنار آن تفسیر انجام میشود. در پایان دهه نیز به همه ناهار داده میشود.

این قسمت کمی متفاوت از پایین شهر است. ناهار روز آخر معمولا چلوکباب و یا جوجه‌کباب است. به هر نفر هم بیشتر از یک غذا داده میشود، ( علی‌رغم اینکه بعضی از خانم‌ها از گرفتن غذا خجالت میکشند و علت حضورشان در مجلس را تنها به خاطر امام حسین میدانند)، به تمام کوچه و محل نیز غذا داده میشود و محدودیت در مورد پخش غذای نذری وجود ندارد.

مهم‌ترین نکته در مجالس روضه فیض‌بردن از فضای معنوی‌ست که حاکم است و میتوان از آن نهایت استفاده را برد. فرقی ندارد این مجالس با چه بضاعتی برگزار میشوند و چه کسانی از چه طبقه‌ای در آن حضور پیدا میکنند. کوچکترین چیزها برای امام حسین است و تمام اتفاقات حول آن میچرخد. آدمها از هر طبقه و دنیایی که باشند، امامی دارند به بزرگی امام حسین که تا سالیان سال در غم آن عزا نگه میدارند و عاشقانش را در خانه‌هایی که روضه او و یارانش برپاست گرد هم جمع میکند….

پدیده‌ای به نام مهد کودک

[ms 0]

با شروع فصل تلاش و تحصیل، در کنار سایر مدرسه‌ای‌ها ما شاهد این هستیم که بچه‌هایِ کوچکِ غیر مدرسه‌ایِ برخی خانواده‌ها هم باید خود را برای رفتن به مکان‌هایی به نام مهدکودک‌ آماده کنند و این خود تمرینی‌ست برای رفتن به مراحل بالاتر تحصیل و اجتماع.

و اما مهد کودک؛
مهدکودک‌هایی که باید پذیرای تعداد کودکان بیشتری نسبت به سال قبل باشند و این البته دلایل خاص خود را دارد؛ بسیاری از مادر‌ها به دلیل اشتغال و شرایط کاری خاص، مشکلات رفتاری کودکشان، فرستادن کودک در جمع همسالان خود به دلیل فضا و محتوای آموزشی مناسب‌تر نسبت به خانه و یا فقط برای آنکه چند ساعتی در روز بتوانند به کارهای شخصی خود برسند، فرزندانشان را به مهد کودک می‌فرستند، که البته آمارها حاکی از آن است که سهم مورد اول بیشتر از سایرین است.

اما در این بین، باز هم بسیاری از مادران چه شاغل و چه خانه‌دار، همیشه به دنبال این سوال هستند که: «آیا مهدکودک جای خوبی برای بچه‌هاست؟ آیا همه بچه‌ها باید مهدکودک بروند؟ و در این صورت مناسب‌ترین سن برای رفتن به مهدکودک چه سنی است؟»

در پاسخ به این سوال، سعی بر این است که معایب و مزایای این موضوع بیان گردد و نتیجه‌گیری به خواننده محترم واگذار میگردد.

برای ورود به بحث باید ابتدا اهمیت تربیت کودک و ضرورت پرداخت خانواده‌ها به این مهم را در منابع دینی و علوم دانشگاهی بررسی نموده، سپس وارد مباحث بعدی گردیم:

از آنجا که دین اسلام، کامل‌ترین دین و آخرین دستور زندگی است، لذا تمامی احتیاجات دنیوی و اخروی بشر را از طرق و منابع مختلف (قرآن و سیره پیامبر صلی‌الله و علیه و آله و معصومین علیهم‌السلام و جانشینان آنان) بیان نموده است، در این راستا تربیت و تعلیم فرزندان نیز از جمله موارد خاصی است که به کرات و متواتر به آن اشاره گردیده است.

اسلام مسئولیت تربیت دینی و مذهبی و جسمی انسان را در بعد فرهنگی و شکل‌گیری حیات معنوی بر عهده پدر و مادر گذاشته است و بر موضوع تربیت فرزند حتی قبل از ازدواج دو نفر با یکدیگر تأکید کرده است که زن و مرد با تحقیق و مداقّه در انتخاب همسر شایسته، زمینه تربیت فرزندان صالح و خلف را فراهم نمایند. در این‌باره، روایات و احادیث فراوانی وجود دارد که برای نمونه به چندین نمونه اشاره می‌گردد:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله می‌فرمایند: «برای نطفه‌های خود جایگاه مناسبی اختیار کنید، زیرا زنان، شبیه برادران و خواهران خودشان فرزند به دنیا می‌آورند. نهج الفصاحة، ص ۳۲۵»، همچنین امام صادق علیه‌السلام در این‌باره می‌فرمایند: چون اراده خداوند بر آفرینش انسانی تعلق گیرد، تمامی ویژگی‌های اجداد وی تا حضرت آدم را گرد می‌آورد و او را با ویژگی‌های یکی از آنان می‌آفریند. طبق این روایات، نه تنها والدین و دایی و سایر بستگان در شخصیت و تربیت کودک نقش دارند بلکه نسل‌های گذشته فرد نیز در ویژگی‌های فرد نقش بازی می‌کنند. به قول شاعر: خشت اول گر نهد معمار کج/تا ثریا می رود دیوار کج.

همچنین رفتار و کردار پدر و مادر در سایر مراحل زندگی نوزاد، بر تربیت و شخصیت وی تاثیر دارد از جمله: تغذیه حلال و پاک پدر و مادر در زندگی مخصوصا در زمان انعقاد نطفه و بارداری و بعد از تولد، نحوه‌ی رفتار پدر و مادر با یکدیگر و غیره. علاوه بر آن، درباره‌ی اهمیت به کودکان و اهتمام به تربیت صحیح آنها در زمان طفولیت و پس از تولد در منابع دینی و کلام بزرگان به کررات پرداخته شده است.

رسول خدا که درود خداوند بر او باد، فرمودند: «مراقب کودکان خود باشید و آن‌ها را خوب تربیت کنید، چون آن‌ها هدیه‌ای هستند از جانب خداوند برای شما». همچنین فرمودند: فرزندان خود را عزیز بدارید و آن‌ها را خوب تربیت کنید. و مطالب مهم و بسیار دیگری نیز در دین مبین اسلام در این‌باره نقل شده که جهت جلوگیری از اطاله‌ی کلام از ذکر آنها خودداری می‌شود و علاقه‌مندان در این زمینه را به کتب زیر ارجاع می‌دهیم.

با توجه به مطالب ذکر شده، دریافتیم که در دین اسلام به تربیت کودک و نقش والدین در این امر بسیار سفارش شده است. حال برای اینکه از کیفیت و کمیت این موضوع مهم اطلاع یابیم، باز به بیان مطالبی از علوم دینی و علوم دانشگاهی می‌پردازیم:

[ms 1]

امام علی علیه‌السلام در نهج‌البلاغه ذیل نامه به امام مجتبی علیه السلام بر اهمیت تربیت انسان در زمان طفولیت و کودکی تاکید می‌فرمایند و بیان می‌دارند: «پسرم! قلب فرزند نورس، مانند زمین خالی است، خالی از بذر و گیاه، هر تخمی که در آن بیفشانی،‌‌ همان می‌روید.» علاوه بر منابع دینی علوم دانشگاهی و نوین همچون روانشناسی نیز بر این امر واقف شده است که تربیت کودک را باید از همان‌ آغاز تولد و حتّی‌ از دوران جنینی شروع کرد، زیرا «شخصیت کودک در‌‌ همان پنج سال اول پایه‌ریزی می‌شود» و کودک در همان سنین کودکی بیشترین آمادگی ذهنی را برای فراگیری مطالب گوناگون دارد.

بنابراین با توجه به مطالب بالا، اهمیت پرداختن به امور تربیتی و شناختی کودکان از همان سنین خردسالی به خوبی مشخص است. لذا در همین راستا، والدین و مسئولان جامعه باید تدابیری مهم در این خصوص بیاندیشند.
در بین روش‌های متعدد تربیت فرزند، عده‌ای برای رفتن کودکان به مهد کودک، نقش قابل توجهی قایل‌اند و اعتقاد دارند:

کودکان با قرار گرفتن در محیط مهد کودک، معمولا رشد تکلم بهتری پیدا می‌کنند، اعتماد به نفسشان بیشتر می‌شود، اضطرابشان کاهش می‌یابد، اگر در مهدکودکی که شرایط خوبی دارد، نگهداری شوند، توان دوری از مادر را به تدریج پیدا می‌کنند و از طرفی سن مناسب برای آموختن زبان دوم، ۳ سالگی است و رفتن به مهد کودک آموزش آن را تسریع می‌کند. و بیان می‌دارند کودکانی که به مهد نمی‌روند: دیر‌تر اجتماعی می‌شوند، هنگام بازی با همسالان قوانین را رعایت نمی‌کنند و این کودکان زمان رفتن به مدرسه به سختی از مادر جدا می‌شوند، چرا که هرگز تجربه دور بودن از مادر را نداشته‌اند.

در مقابل گروه بالا که از حامیان و مروجان مهد کودک هستند و برای آن مزایایی ذکر می‌کنند، عده‌ای هم رفتن به مهدکودک را مخصوصا از سنین پایین دارای معایبی همچون: پرخاشگر شدن کودک، مستعدشدن برای بیماری‌های جسمی و فکری، تاثیر متقابل بچه‌ها از هم به ویژه در امور ناشایست، اصول تربیتی غلط برخی از مربیان مهدها، کم‌حوصله بودن مربیان و از همه مهمتر دور شدن کودک از آغوش مادر (که بهترین مأمن خصوصا برای بچه‌های کوچکتر است) و محیط خانه و خانواده و تربیت‌شدن در فضا، فرهنگ و اصولی بعضا ناهماهنگ با فضای خانه و اطرافیان، می‌دانند.

حال که به بیان اهمیت و ضرورت تربیت فرزند و بررسی نظرات گروههای مختلف در باب مزایا و معایب مهد کودک بیان گردید، نویسنده با پافشاری بر موضع اولیه خود، مبتنی بر بی‌طرفی و جدای از هر گونه دید تعصبی و یک‌جانبه‌نگر پیشنهاد خود را مبنی بر: گریز ناپذیربودن وجود مهدها در جامعه و شرایط فعلی و ضرورت مراجعه برخی خانواده‌ها به این مکان‌ها و اصلاح محیط و مواد آموزشی این مراکز و استفاده از مربیان کارآزموده و آشنا به اصول و مبانی تربیتی خصوصا بر مبنای دیدگاه‌های اسلام ناب را ارائه داده و قضاوت در این‌باره را به خوانندگان محترم واگذار نموده و به این گفته شاعر بسنده دارد که :
در خانه اگر کس است یک حرف بس است…
وَآخِر دَعْوَانا أَنْ الْحَمْد لِلَّهِ رَبّ الْعَالَمِینَ