مرضیه؛ سفیر امام

از مرضیه حدیدپی یا دباغ‌، چه شنیده‌ای؟ می‌دونستی تنها زنی بود که امام اینقدر بهش اعتماد داشت که وقتی برای گورباچف نامه داد، او را هم همراه هیئت ایرانی بفرستد؟ می‌دانستی توی جبهه‌ها هم مستقیما حضور داشته؟ می‌دانستی بعد از درگیری هایی که با منافقین داشت، جلساتی را با تعدادی از آقایان گذاشت و بعد هم همراه تعدادی از آن‌ها ماموریت پیدا کرد که برای تشکیل سپاه به منطقه غرب برود؟
ادامه مرضیه؛ سفیر امام

شیرزنی به نام باختر

سی سالش بود، یک دختر داشت و یک پسر کوچولوی سه ساله … آنقدر عاشق خدا بود و نماز که وقتی فرمان جهاد شنید، همراه شوهرش «درویش بزرگی» دست دختر و پسرش را گرفت و راهی کوهستان شد برای مبارزه …

۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود؛ آوای قیام و حماسه امام روح الله (ره) علیه رژیم پهلوی همه‌جا پیچیده بود؛ حتی به گوش دسته‌ای از عشایر که به سرکردگی زیاد خان بیگلری و رستم‌خان قاسمی در روستای صحرای باغ و عمادوه لارستان زندگی می‌کردند، هم رسیده بود … زیاد خان و رستم‌خان توی رفت و آمدهایشان به شهر، فرازهایی از پیام‌های امام روح الله (ره) را شنیده و نسبت به آن، احساس مسؤولیت کرده بودند؛ امام روح الله (ره) در یکی از این فرازها دستور جهاد داده بود؛ آن‌ها هم وقتی در میان قبیله و عشیره‌شان قرار گرفتند، پیام جهاد را اعلام کردند …

ادامه شیرزنی به نام باختر

محبوبه؛ دختر هفده‌ساله

محبوبه را که یادت هست؟ … گفته بودم از او برایت؛ محبوبه دانش آشتیانی، یکی از معروف‌ترین شهدای ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در بین زنان که با وجود به شهادت رسیدن جمع زیادی از زنان در این‌روز، به دلیل اینکه ساواک بسیار از جنازه‌ها را از بین برد و اسناد و مدارک مربوط به این روز جنایت‌بار را نابود کرد، تقریباً اطلاعات زیادی از این کشتار در دست نیست.

ادامه محبوبه؛ دختر هفده‌ساله

دختران ِ پانزده‌ساله‌ی ما

انسانی بود صبور و صادق، از خودگذشته و صریح‌اللهجه که همیشه نظراتش را آشکارا بیان می‌کرد. از بیان حقیقت هیچ ترسی نداشت. کوچک بود که همراه خواهرانش به راه‌پیمایی‌ها می‌رفت. پانزده ساله بود و یکی از فعال‌ترین اعضای واحد خواهران انجمن شهربانو محله آمل که از نظر اخلاق و رفتار الگوی دیگر دختران شده بود. بالاترین دغدغه‌اش آشنایی دوستان و آشنایانش با اسلام بود.

* خیلی مقید به حجابش بود. قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه می‌رفت. در مدرسه حتی با چادر سر کلاس می‌نشست. آنجا به او گفته بودند که حق ندارد روسری هم به سر کند چه برسد به چادر، اما او زیر بار نرفت و دست از حجابش برنداشت.

ادامه دختران ِ پانزده‌ساله‌ی ما

آهوی گردنه‌های کردستان

شاید جهانی که تو در آن سیر می‌کردی، در حجم کلمات نمی‌گنجید. آن استادت که از قم آمده بود، به مادرت گفت: «سیاری صیغه مبالغه است؛ یعنی بسیار سیر کننده» و مادرت می‌دانست که نام مناسبی برایت انتخاب کرده است: «فهیمه»، این‌همه را آن‌گاه که نگاه تو در کوی و دشت، به جست و جوی کوچکترین جنبش هایبرگ و پشه‌ای که روی آبی نشسته بود و لحن سراپا شگفتی تو که می‌گفت: «فتبارک الله احسن الخالقین» دریافته بود.

ادامه آهوی گردنه‌های کردستان

عروس ِ شهادت

صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقت‌شناسی از ویژگی‌هایش بودند. وقتی می‌گویم وقت‌شناسی، حساب دقیقه‌ها و ثانیه‌هاست. جوری با هم قرار می‌گذاشتیم که واقعاً یک دقیقه پس و پیش نمی‌شد.

اگر برایمان مشکلی پیش می‌آمد و یکی دو دقیقه دیر می‌کردیم، باید قراری که با خودمان می‌گذاشتیم، انجام می‌دادیم؛ مثلا من خودم روزه می‌گرفتم، به همین دلیل روی حرف همدیگر حساب می‌کردیم. برخلاف حالا که جلسه مهمی قرار است تشکیل شود و گاهی افراد نیم ساعت و یک ساعت دیر می‌آیند. انگار سر وقت نیامدن و کاری را به موقع انجام ندادن، نوعی تشخص شده و به امثال ما که مقیدیم سر وقت جایی باشیم، چپ چپ نگاه می‌کنند.

ادامه عروس ِ شهادت

دخترانه‌ای با مریم فرهانیان!

چقدر میشناسی‌اش؟ …

از او چیز زیادی نمیدانستم. یکبار فقط یک مطلب کوتاه درباره‌اش خوانده بودم. عید امسال که رفته بودیم جنوب، توی گلزار شهدای آبادان، مزارش را یافتم. میخواهم از او بنویسم. ولی نوشتن خیلی سخت‌است. نه برای او فقط، اصلا نوشتن برای شهدا به‌نظر من خیلی سخت است. دوست داشتنی است‌ها.

ادامه دخترانه‌ای با مریم فرهانیان!

دخترهای خوب ایرانی

پای ثابت دیدن مسابقات ورزشی آسیایی که هستید؟ … نیستید؟ … چه می‌کنند (با لحن عادل‌خان بخوانید!) این ورزشکاران کشورمان. ماشاءالله خوب دارند مدال‌ها را درو می‌کنندها … (منم نمی‌بینم‌ها!!! وقت ندارم خب … اما وقت دادن مدال‌ها که میشه میام پای تلویزیون و با لذت نگاه می‌کنم) اینو تو پرانتز گفتم بین خودمان بماند! ولی واقعا بچه‌ها دستتون درد نکنه. این روزها عیدی خوبی بهمون دادید.

ادامه دخترهای خوب ایرانی

بهونه‌ی دخترونه

هی دست‌دست می‌کنی، شاید جرقه‌ای بزند توی کله مبارکت، بلکه چیزی بنویسی ناب‌ناب … هی فکر می‌کنی و فکر می‌کنی … چشم می‌بندی و تمرکز می‌گیری … آخر می‌دانی نوشتن همینطوری نمی‌شود که! … گاهی یکی از بچه‌ها که می‌آید و می‌گوید برای این متن اسمی بگذار یا برای فلان قضیه یک متن دو سه‌خطی بنویس، خنده‌خنده توی چشمش نگاه می‌کنم که … مگه کشکه؟ … کشک‌سابیدن هم قاعده و اصول داردها … خنده روی لبش نقش بسته و نبسته، کاغذش را می‌گذارد روی میزم و می‌گوید منتظرم … و من باز فکر می‌کنم و فکر و فکر …

می‌دانی نوشتن حس می‌خواهد. من این‌را می‌گویم. دیگری‌را نمی‌دانم. حالا هم دو ساعتی هست که فکر می‌کنم چه بنویسم. وسط فکرکردن هم گاهی یک خطی کتاب می‌خوانم. گاهی نیم‌جرعه‌ای چای می‌خورم. گاهی نوایی از موسیقی گوش می‌دهم. گاهی هم قلم و کاغذم را بر می‌دارم و ننوشته می‌گذارمش روی زمین. خوب راحت نیست برایم، چی کار کنم؟ …

ادامه بهونه‌ی دخترونه

زائر و مزور

از سری متن‌های «بی‌بهونه»؛ قسمت دوم

کوله‌بار سفرم را هنوز باز نکرده‌ام که نشسته‌ام و دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم. راستش این‌قدر این سفر زیبا بود و خوب که یقین دارم برای همیشه توی ذهنم می‌ماند. به‌قول همسفری‌ها می‌شود چهره ماندگار…

خیلی حرف‌است ‌ها … خیلی حرف‌است که وقتی از اتوبوس پیاده می‌شوی بگویند با کمال شرمندگی سوئیت‌ها هنوز آماده نیست. تشریف ببرید حرم و رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید … توی راه که می‌روم حرم با خودم فکر می‌کنم: چه‌خوب! خودش همین ابتدای امر خواسته اول جمال مبارکش را ببینیم و بعد برویم پی کارهای دیگرمان!

ادامه زائر و مزور