رفیق ِ نیمه راه نباش!

سلام

یک) نشسته‌ایم توی تاکسی، محسن چاووشی با آن صدای زخمی‌اش می‌خواند، دستم را می‌زنم زیر چانه و لب کج و کوله می‌کنم که یعنی باز این شروع کرد از آن ناله نفرین‌های عاشقانه امروزی! گوش که تیز می‌کنم می‌بینم نه، دارد حرف دیگری می‌زند.

«ای تشنه شهید سربریده…مهر از سر و از پسر بریده …در ظهر عطش بگو چه دیدی…کز جان و جهان نظر بریدی …»تا می‌رسد آنجا که با همان لحن و ریتم اورجینال خودش از دل می‌خواند «بی سرو سامان تو ام یا حسین …دست به دامان توام یا حسین «. به دلم می‌نشیند.

ادامه رفیق ِ نیمه راه نباش!

روز جهانی دخترهای بالدار

شما دوست من هستید. من بلد نیستم برای دوستم فیلم بازی کنم. سردبیر امر کرده‌بود چون دیروز روز جهانی مبارزه با خشونت خانگی علیه زنان‌است، در بلاگچه چیزی در موردش بنویسم. گفتم «چشم» و توی ذهنم هم مروری کردم و دیدم در این‌باره حرف دارم.

دیدم که هم در مملکت ما و مملکت‌های گل و بلبلی که پزش را به ما می‌دهند و آزادی و برابری‌اش را می‌کنند توی چشم ما، اوضاع خوبی در این‌باره وجود ندارد.

ادامه روز جهانی دخترهای بالدار

دارم میام پیییشت، جاده چه هموااااره

اول

سلام

خوبید؟ سلامتید؟ از اون سه‌شنبه تا این سه‌شنبه چه خبر؟ آمار مدال‌های گوانگژو را دارید؟ دختر ایرونی‌های مدال‌آور را هم دارید؟ سوتی بازار افتتاحیه چینی‌ها در باب خلیج‌فارس را دارید؟ ای بابا!همه چیزرا که دارید خودتان؛ پس من از چی بلاگچه درازی‌کنم؟

ادامه دارم میام پیییشت، جاده چه هموااااره

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

پیرمرد با آن کلاه‌نمدی و عبای قهوه‌ای، با آن قد خمیده و پیکر نحیف و دست‌های چروک از پله‌های سن بالا رفت و نشست و گفت: سلام‌علیکم!

من اسماعیل‌کریمی‌ساروقی هستم، فرزند کربلایی کاظم‌کریمی‌ساروقی …

پدرم که بی‌سواد و کشاورز بود در بیست و هفت‌سالگی، معجزه‌وار حافظ کل قرآن شد و آن‌وقت من هنوز به‌دنیا نیامده‌بودم.

همهمه‌ی سالن با این جملات ساده افتاد. انگار که یکی بلند داد زده‌باشد: ساکت!

ادامه چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

مزه‌ی چای مامان

چای او مزه‌ی چای مامان را دارد. هر وقت او نباشد استکانم نصفه می‌ماند. آن‌قدر می‌ماند که یخ می‌شود. بعد رویش قیماق می‌بندد…

این روزها نیستش. چند روزاست که این پسر شصت و سه‌ای ِ فضول سینی به‌دست توی اتاق‌ها می‌گردد. خوش‌انصاف مثل فلاش‌مموری می‌ماند. هی ویروس با خودش می‌برد این‌ور و اون‌ور! ویروس شایعات جدید و پچ‌پچه‌های خاله‌زنک‌های مذکر و مؤنث را. اسمش را گذاشتم «فلانی‌نیوز»!

خیلی‌سال از ازدواج‌شان می‌گذشت. بچه‌دار نمی‌شدند. اوایل مهر بود انگار که گفتند نوزادی را از یک خانواده آورده‌اند که بشود بچه‌شان. دوسه روزه بود آن‌وقت. اسمش را گذاشته‌بودند امین. مرخصی‌اش فقط یک‌هفته بود. گفتند زایمان که نکردی. مرخصی زایمان ۶ماه‌است.

ادامه مزه‌ی چای مامان

ضمن پوزش از خانم دینارا صدرالدین‌آوا

سلام

۱- جمعه ظهر کلاسم دیر شده‌بود، تاکسی گرفتم مثلا دربست. راننده خانم بود، گفت «اگه اشکال نداره سر راه یه خانومی رفته آرایشگاه می‌خواد بره جشن عقد، بریم اونم برسونیم». گفتم «باشه اگه طولانی نشه.» رفتیم جلوی آرایشگاه بوق بوق بوق… بعد چشم شما روز بد نبیند یک خانمی مثل جن (از لحاظ سریع‌السیر بودن، رنگ و وارنگی و این‌که سرش شده‌بود قد یه قابلمه‌ی دوازده‌نفره). پرید تو ماشین و گفت بریم!

رفتیم تا رسیدیم محل برگزاری جشن‌عقد، در باز بود و صدای دیبول‌دامبول به‌راه، خانم پولش خیلی درشت‌بود. تا برود خرد کند و برگردد ما به مدد روابط‌عمومی قوی سرکارراننده، با داماد، برادر داماد، فیلمبردار، نگهبان ماشین‌عروس و چند نفر دیگر آشنا شدیم. فهمیدیم که مسافر ما، خواهرشوهر عروس می‌شود. کلی هم عجله می‌کرد که زودتر به مراسم برسد. وقتی پول خرد پیدا کرد و داد و رفت، راننده‌گفت «طفلی چقدر هم شور می‌زد، حالا انگار دیر برسه چی‌میشه مثلا! حالا فکر کرده خواهرشوهر، مادرشوهر چه‌گلی به‌سر آدم می‌زنن.»

ادامه ضمن پوزش از خانم دینارا صدرالدین‌آوا

از نمایشگاه مطبوعات تا دعای نیفتادن برگ در پاییز!

*سلام

*خب به‌سلامتی نمایشگاه «رسانه‌های دیجیتال» هم آمد و رفت و سهم ما ازش دیدن عکس‌های رفقا بود توی همین چارقد، این که چشم‌هایت را ببندی و حدس بزنی الان این‌که چادرش این شکلی بود کی بود، یا الان اون که یه‌وری خندیده یعنی کی می‌تونه باشه؟!

کاش بچه‌هایی که رفته بودند دست‌کم یک نیمچه گزارش فسقلی می‌نوشتند بر این رفتن تا منی که از دور دارم نگاه می‌کنم یک چیزی دستم را بگیرد.»کاش» را می‌کارم بلکه چیزی ازش دربیاید.

ادامه از نمایشگاه مطبوعات تا دعای نیفتادن برگ در پاییز!

دخترک در حرمش کبوتری می‌کرد

قرعه کشی بود. من بدبخت هم بر اثر تجربه دریافته‌ام که از لای سه تا برگه هم حتا اسم من درنمی‌آید. برآن شدم که حیلتی بیندیشم و در دل دوست رهی کنم!

رفتم بغل گوش دخترک هم‌کلاسی به وزوز که بیا بریم مشهد. تا حالا نرفتی که، شایدم نشه دیگه بری! دخترک اهل تسنن بود و دلی داشت آیینه وار. با من هم‌آنقدر فابریک بود که اعتماد کند. گفت که دوست دارم …ولی مثل خودت به قرعه‌کشی شانس ندارم.

ادامه دخترک در حرمش کبوتری می‌کرد

سه، دو، یک؛ امتحان می‌کنیم

امروز تولد ستون «بلاگچه»است؛ هر سه‌شنبه منتظرمان باشید

داشتن یک ستون کوچک در یک سایت، وسط شلوغ بازار اینترنت اتفاق خیلی خاصی نیست. این را خودم می دانم، خودم هزار و ششصدبار توی این بی‌معرفت بازار دنیا دوزاری کج و کوله‌ام تالاپ افتاده که همه‌چیز و همه‌جا محل گذر است و هیچ‌چیز آن‌قدر جدی نیست که آدم دلش را سفت و سخت به‌ش گره بزند.

ولی من آغاز را دوست دارم.

اینجا هم قرار نیست کلمه‌های اتوکشیده و نوشته‌های ادبی و رسمی باشد. قرار نیست مثل دیگر بخش‌های چارقد سخت و سنگین و جدی باشد.

ادامه سه، دو، یک؛ امتحان می‌کنیم