خرید شب عید، از نون شب واجب‌تر؟!

[ms 0]

اسفند که از راه می‌رسد، شهر در هیاهویی مثال‌زدنی فرو می‌رود. از نقش‌بستن کلمه حراج روی ویترین مغازه‌ها گرفته و مردانی که جلوی در مغازه‌ها ایستاده‌اند تا مشتری‌هایی که نایلون در دست، پشت ویترین مغازه‌ها ایستاده‌اند و انتخاب می‌کنند و بر سر قیمت با فروشنده چانه می‌زنند، همه‌چیز رنگ و بوی بهار با خود دارد.
باز هم بهار دارد پاورچین پاورچین سایه‌اش را بر ایران پهن می‌کند تا شور سفره هفت‌سین و گرفتن عیدی، بار دیگر در دل‌های کودکان ایرانی جوانه بزند. پیشترها همین که نام عید بر زبان می‌آمد، زنده‌شدن طبیعت جلوی چشم جان می‌گرفت و دید و بازدیدهای نورزوزی؛ اما سال‌هایی نه چندان اندک است که در ماه پایانی سال کهنه، خرید لباس حرف اول را می‌زند. تا آنجا که نوروز برای بسیاری از جوانان مترادف شده با داشتن لباس‌هایی به رنگ مد سال! همین است که این روزها خیابان‌های همه شهرهای کشور مملو از خانواده‌هایی است که برای خرید آمده‌اند. خانواده‌هایی که شاید نه با رنگ انتخابی جوان و نوجوانشان موافق باشند و نه با قیمت لباس‌ها. اما ملاحظات در ارتباط با فرزندان همیشه وجود داشته است…

در مرکز خرید
اگرچه این روزها خرید شب عید حال و هوای گذشته را ندارد اما از آن‌جا که خرید کردن یکی از علایق همیشگی زنان است، باز هم بازار خرید شب عید، داغ داغ است. در هر مغازه‌ای که پا بگذاری، مشتری‌های زن به دنبال رنگ مد سال، لباس ها را زیر و رو می‌کنند. مهرانه یکی از این زنان است. ۲۳ است و یکسال است که ازدواج کرده. بازوی مرد جوانی را محکم چسبیده است. مرد مدام پاهایش را حرکت می‌دهد، انگار از راه رفتن و گشت‌زدن در پاساژ خسته شده است. مهرانه می‌گوید: «از فروشنده، رنگ سال رو پرسیدم و گفت: سورمه‌ای! با اینکه از یه شلوار قهوه‌ای خوشم اومده بود اما چون امسال مد نیست نخریدم.» قیمت‌ها برای مهرانه مهم نیست: «تا پارسال که خونه پدرم بودم هرچی می‌خواستم اگرچه با تأخیر ولی برام مهیا بود. شوهرم هم با اینکه کارمنده ولی می‌دونه من چطور بزرگ شده‌ام، پس اعتراضی نمی‌کنه!»
[ms 1]

مونا و مانیا دوقلوهایی ۱۶ ساله‌اند. همه جمله‌ها را با هم شروع می‌کنند و بعد به نوبت یکی به خاطر دیگری سکوت می‌کند. با مادرشان آمده‌اند که خرید کنند. مونا می‌گوید: «برای همه‌چی باید بجنگیم. مامان و بابا اصلا درک نمی‌کنن که الان دیگه مثل گذشته‌ها نیست. باورتون می‌شه ما هنوز آی‌پاد نداریم؟» و مانیا ادامه می‌دهد: «لباسو که دیگه نگو مامانم روی همه‌چیزش نظر می‌ده. همه لباس‌ها هم به نظرش تنگ و کوتاهند.» خواهرش رشته کلام را از دست او می‌گیرد: «همون لباسایی که همه دوستامون می‌پوشن، از نظر مامان من مشکل داره…» مادرشان که تمام‌مدت لبخند می‌زند، تذکر می‌دهد:«دخترا آروم تر صحبت کنین!» راست می‌گوید قرار نیست که اهالی این مرکز خرید صحبت‌های مونا و مانیا را بشنوند.

در تاکسی
نغمه ۲۰ ساله و دانشجوی رشته مدیریت است. اما به گفته خودش حتی اتاقش را نمی‌تواند مدیریت کند. این را که می‌گوید غش‌غش می‌زند زیر خنده. «خرید شب عید…که از نون شب واجب‌تره! اصلا عید بدون لباس نو مگه می‌شه؟» از شرق تهران آمده به شمال شهر تا خرید کند. آن‌هم از یک مغازه خاص. می‌گوید:«فروشنده‌اش خیلی بداخلاقه. اما مد روز اروپا هم توی مغازه‌اش پیدا می‌شه. اولش هم مثلا می‌گه این شلوار ۲۵۰ هزار تومنه اگه میخوای بخری بیارم ببینی و اگه ازش نخری عصبانی می‌شه. خب دفعه بعد که بری دیگه جنساشو بهت نشون نمی‌ده…»
[ms 4]

مهدی راننده تاکسی است. می‌گوید که همین امروز صبح از همسرم خواسته که امسال بچه‌ها را از خرید عید منصرف کند اما همسرش پاسخ داده حریف دختر کوچیکه نمی‌شوم! مهدی آه می‌کشد. سر درد دلش باز شده است: «تازگی لباس خریدند. فکر کنم مهرماه بود. دختر کوچکم ۱۷ سالشه. وقتی می گه لباس می خوام دیگه به هیچ‌چی فکر نمی‌کنه…»

تب مد از آن تب‌هایی است که سالهای سال است ایرانی‌ها را دربر گرفته است. تبی که مُهر تاییدی است بر اعتقاد آن دسته از جامعه‌شناسانی که معتقدند مصرف‌گرایی در جامعه ایرانی سر به فلک می‌زند. دکتر مجید ابهری متخصص علوم رفتاری، استاد دانشگاه و عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی در این‌باره می‌گوید:«با نزدیک شدن عید، ما ایرانی‌ها در دو جهت تلاش می‌کنیم: یکی خانه‌تکانی است و که بعد از یک سال به فکر زیر و رو کردن خانه و پاک کردن شیشه و شستن پرده و قالی می‌افتیم و دیگر اینکه نیازمندی‌ها و سور و سات نوروز، از آجیل و شیرینی تا لباس عید را تهیه می‌کنیم. از نگاه رفتارشناسی وقتی به رغم نرخ بالای تورم و مشکلات اقتصادی، مغازه‌ها و پاساژها مدام پر و خالی می‌شوند تا لباس‌های مد روز خریداری شود، این پرسش مطرح می‌شود که آیا خرید عید آن هم بر اساس مد روز یک ضرورت فردی یا اجتماعی است؟ »
[ms 3]

اما این استاد دانشگاه نه مخالف مدگرایی است و نه خرید شب عید اما می‌گوید: نباید شورش کرد: «چه عیبی دارد سال نو را با لباس نو شروع کنیم حتی اگر این لباس نو، یک جفت جوراب باشد. به شرط آنکه زیاده‌خواهی و تشریفات را کنار بگذاریم و از چشم و هم‌چشمی و رقابت‌های منفی خودداری کنیم. به جای اینکه همسر یا والدین خود را تحت فشار بگذاریم تا قرض کرده و برای ما لباس تهیه کنند، توان مالی آن‌ها را در نظر بگیریم.»
ابهری معتقد است: «نکته دیگر این است که زیبایی‌طلبی و زیبایی‌جویی اساسا در فطرت بانوان نهاده شده اما این زیبایی‌جویی تا آنجا مفید است که به افراط در خرید برند و مدگرایی تبدیل نشود. بسیار دیده شده است که عده‌ای فرصت‌طلب اقلام بنجل خود را به نام برندی خاص به خریداران انداخته‌اند. عده‌ای به خاطر فخرفروشی و مسابقات برندگرایی هر لباس و کفش و کیفی را به نام برند اصلی می‌خرند و پول خود را دور می‌ریزند. برندگرایی در حقیقت یک رفتار مناسب اقتصادی بوده و به معنای تهیه لوازم ضروری از تولیدکنندگان یا فروشندگان اصلی که هم دوام آن بیشتر است و هم دارای قیمت مناسبی است اما در کشورهایی مانند ایران برندهای تقلبی با چند برابر قیمت به فروش می‌رسد و با توجیه اینکه مد است، مورد توجه جوانان قرار می‌گیرد.»
[ms 2]

اما در مورد مدگرایی، ابهری هم با بسیاری از والدین هم نظر است: «بعضی از دختران از هنرپیشگان هالیوودی جلوتر افتاده‌اند و وقتی آن‌ها را در خیابان می‌بینیم انگار به عروسی یا همانی می‌روند. همین است که با وجود اینکه ۷۰ درصد لوازم آرایش موجود در بازار ایران تقلبی است با قیمتهای بالایی به فروش می رسد. هر زن و دختری که روزانه یک آرایش متوسط بر چهره داشته باشد در سال دو و نیم کیلوگرم مواد سمی نظیر سرب وارد بدن خود کرده است. موادی که باعث ریزش مو رویش موهای زائد و ناراحتی های پوستی می‌شود. همین موضوع را می‌توان به لباس تعمیم داد. استفاده از مواد نامناسب و حتی بعضا سرطان زا در بسیاری از لباس‌های وارداتی این روزها به بهانه اینکه مد است رواج یافته.»

پس باید برای جوانان و نوجوانان ایرانی چه نسخه‌ای پیچید؟ ابهری می‌گوید: «جوانان باید با رعایت معیارهای اجتماعی و اخلاقی در انتخاب پوشاک بر اساس مد روز حرکت کنند. متاسفانه قصور بیشتری متوجه طراحان لباس در کشور است در سی سال گذشته نتوانسته‌اند لباس یا مانتویی را عرضه کنند که با ارزش‌های جامعه ما متناسب باشد و هم با سلیقه جوانان بخواند و زیبایی و ظرافت داشته باشد. مگر لباس‌های سنتی ما چه اشکالی دارد که نمی‌توان از آن‌ها الهام گرفت؟ نمایشگاه‌هایی برگزار می‌شود اما بسیار دیر برای این مسئله اقدام شد. ژاپنی‌ها به رغم این همه پیشرفت هنوز در مراسم رسمی و عروس‌ها و مهمانی‌های خود کیمونو برتن می‌کنند و با افتخار آن را لباس سنتی خود می‌خوانند. »

این متخصص علوم رفتاری، جوانان ایرانی را منطقی‌ترین جوانان دنیا می‌داند و معتقد است: «اگر با آن‌ها با منطق حرف بزنیم خیلی زود می‌پذیرند. اگر سن و جنس و نیازهای دیگر آن‌ها در نظر گرفته شود و با زبان منطق با آن‌ها سخن بگوییم هرگز به مدگرای افراطی روی نمی‌آورند. »

شهربانو

[ms 3]

خوب
از واگن مخصوص بانوان که خارج شد، مستقیم به سمت پله‌های خروج مترو رفت و از آنجا راهی بوستان. زهره مادری سی و چند ساله است که نه چندان پا به سن گذاشته که نتواند مانند جوان‌تر ها ورزش کند و نه چندان جوان که بتواند هم‌پای دختران دبیرستانی چابکی کند. در یک بغلش پسر دو ساله بود و دست دیگر در دست  دختر ده ساله‌اش. قبل از رفتنش به بوستان کمی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم بعد از برگشت، بیشتر وقت بگذارد و از خاطرات خوشی که در این مجموعه داشته بگوید.
می‌گفت: بودنِ همچین پارکی برای خانم‌های بچه‌دار واقعا نعمتی‌ست. پارک‌هایی که چند سالی است در شهر تهران و البته چند شهرستان دیگر افتتاح شده و مخصوص بانوان است. اینجا دیگر باشگاه یا واگن یا سایر مکان‌های سرپوشیده‌ی مخصوص خانم‌ها نیست. بلکه یک فضای باز همراه با دار و درخت و محل بازی کودکان و محل ورزش بانوان است که هیچ محدودیتی برایشان ندارد و خیالشان هم راحت هست که هیچ مردی وارد آن فضا نمی‌شود. مخصوصا برای خانم‌های چادری واقعا محدودیت‌هایی هست و نمی‌توانند در پارک‌های معمولی ورزش کنند و یا بدوند و… اما در اینجا از هر نظر هم امکانات کافی‌ست و هم خیالمان راحت.
امیدواریم این طرح‌ها بیشتر و پر ثمر تر شود.

بد
اتومبیل‌مان را در گوشه‌ای پارک می‌کنیم و وسایل بازی و توپ و بساط ناهار را از صندوق عقب بر میداریم و به سمت پارک جنگلی حرکت می‌کنیم. ما چند نفر پسر جوان، که سالها قبل هم‌دانشکده‌ای بوده‌ایم و حالا هر کداممان در جایی از این شهر بزرگ مشغول به کاری هستیم. سال‌ها فاصله بینمان انداخته اما تنها وجه اشتراکمان مجرد بودنمان است.
بعد از مدتی گشت و گذار تصمیم می‌گیریم سری هم به پیست دوچرخه‌سواری بزنیم و با کرایه‌ی دوچرخه، یاد سالها قبل بکنیم و مثلا شادی و سرزندگی را به خودمان هدیه کنیم که… که متوجه می‌شویم یک جای کار برای سرزنده شدن ما می‌لنگد! متصدی کرایه‌ی دوچرخه می‌گوید اینجا خانوادگی‌ست و ما به پسر های مجرد دوچرخه نمی‌دهیم!
تا اینجای حرفم شاید ارتباطی به چارقد که یک نشریه‌ی دخترانه است، نداشته باشد و یک مشکل کاملا مردانه تلقی شود اما…! آقای متصدیِ ظاهرا محترم به نوعی حالی‌مان می‌کند که برای هدیه کردن همان شادی و سرزندگی و… به خودمان، می‌توانیم از ترفندهایی استفاده کنیم! هر چند مستقیما چیزی به ما نمی‌گوید (شاید هم از قیافه‌مان فهمیده که نباید بگوید) اما متوجه می‌شویم که بهترین راهکار این است که چند نفر از دخترانی که به تنهایی آمده‌اند پیست را مهمان کنیم و قرار رفاقت ساعتی(!) با آنها بگذاریم و آن وقت که گویا تشکیل خانواده‌ی پارکی دادیم برویم و دوچرخه بگیریم! آنطور هم که شواهد و قرائن آنجا نشانمان داد، این کار کاملا عادی بوده و این ماییم که انگار خیلی غیر عادی هستیم! حالا بماند از اینکه به قول یکی از دوستان خب این هم راهی است برای افتتاح باب دوستی با یک دختر و شاید هم منتج به امر خیر شود! اما من زیاد به این موضوع خوش‌بین نیستم.
چقدر هم خوشحال شدیم که بساط ناهار را با خودمان آورده‌ایم وگرنه مجبور می‌شدیم برای صرف ناهار در رستوران خانوادگی هم از چنین ترفندی بهره ببریم و هزینه ‌یک لقمه غذا، دوبرابر تصور جیبمان می‌شد! ناهار هم مثل دوچرخه نیست که ازش چشم‌پوشی کرد، خندق بلا همیشه نیاز به پر کردن دارد!
اینجای قصه که می‌رسم یاد پیست اسکی می‌افتم که قرار شد از ورود خانم‌های مجرد جلوگیری شود و من بالاخره نفهمیدم چند نفر دختر که در عالم رفاقتشان آمده‌اند پیست بهتر است از این موهبت الهیِ کوه و برف استفاده کنند، یا چند نفر دختر با دوستان پسرشان؟!
تفکیک جنسیتی در اماکن تفریحی و عمومی اصول ظریفی دارد که هنر مسئولین اعمال صحیح همین اصول است.

[ms 2]

زشت
تازه از سفر برگشته و چند روزی را مهمان میهن‌ش هست! در یکی از کشور های اروپایی درس می‌خواند و هر سری میاید تهران، پای صحبت‌هایش می‌نشینم. مثل شهر فرنگی‌های قدیم، حرف‌های تازه‌ای از شهر فرنگ دارد.
حرف از یکی از دوستانی میشود که می‌گفت متاسفانه این روز ها پدیده‌ی «تیکه‌پرانی آقایان» متد های عجیب و غریبی به خود گرفته. تاحدی‌که قبلا فقط نگران بودیم که نکند آقایی که سوار ماشین‌ش در حال ویراژ دادن است، حرف ناپسندی به دختر عابر از پیاده رو بگوید، اما این روزها حتی جا ها هم عوض شده و آقای عابر به خانم پشت فرمان نشسته حرف زشت نثار می‌کند. یادم می‌آید خانم چادری را که پشت رل نشسته بود و انصافا با ترافیک سرسام‌آور این شهر کثیف دست فرمان خوبی هم داشت، اما موتورسواری بی‌هیچ دلیلی از کنارش جولان داد و علاوه بر لگدکوب‌کردن بدنه‌ی ماشین، چند حرف نامربوط هم زد و رفت.
حالا وای به روزی که دختری با چند تار موی مشهود هم از کوچه و خیابانی بگذرد! از انواع گربه_سگ‌ها تا اقسام پسرها، هر موجود زنده‌ای که در کوچه باشد، حرف نامربوط و عجیب و غریبی حواله‌اش می‌کند.

از آن گذشته پیشرفته‌تر هم شده‌اند، چند روز پیش خودم دیدم که یک آقایی از داخل اتومبیلش به دختری که از خیابان رد می‌شد گفت شما چقدر انرژی مثبت دارید! حالا من کلی پیش خودم فکر کردم که این حرف خوب بود یا زشت؟!
این‌ها را که می‌گویم، نگاهی می‌کند و می‌گوید: وضع عجیبی ست. اصلا یک موسسه باید بیاید و بررسی علل و عوامل این بیماری را بکند که چرا بخش قابل توجهی از مردان ما اینطوری‌اند. اصلا انگار بر خود واجب می‌دانند تا دختری را می‌بینند چیزی به او بگویند.
تعریف می‌کند از خاطره‌ای که در آخرین سفرش واقعا ذهنش را درگیر کرده. از اینکه برخی مردان ایرانی سوار بر هواپیما به زبان فارسی به مهمانداران زن خارجی هواپیما حرف‌های زشت می‌زنند و آن بندگان خدا که معنی این حرف‌ها را نمی‌دانند فقط لبخند تحویلشان می‌دهند.
و من نگران می‌شوم که نکند جایی، کسی معنی این حرف‌ها را بفهمد و… .

قرار نبود جای صبح و غروب جمعه عوض شود…

دلتنگی امان‌‎مان نمی‌دهد. وقتی از آخرین جلسه‌ی تحریریه‌ی سال نودِ چارقدی‌ها که در اصفهان برگزار شد برگشتیم، شور و نشاطِ باهم‌بودنمان جور دیگری‌ است. غم جدایی و دلتنگی، درست مثل همین عکس‌ها زیباست؛ عکس‌هایی که کنار خانه قدیمی باغ پرندگان، عالی‌قاپو، میدان امام و از سورپرایز تحریریه برای سردبیر و… به یادگار انداخته‌ایم. این بار جلسه متفاوت‌تر از همیشه برگزار شد. چارقد و چارقدی‌ها مهمان نویسنده‌‌ی خودشان بودند؛ مهمان سرکار خانم ریحانه آقاجانی یا همان «مادرانه‌» چارقدی‌ها و آقای مهندس امامی، شهردار محترم منطقه ۹ اصفهان، و زبان ما قاصر از تشکر است. جای دیگر بچه‌های چارقدی و مدیر مسئول محترم‌مان، آقای احمد نجمی، هم حسابی خالی بود. به امید بهترین‌ها برای چارقد؛ نشریه‌ الکترونیکی دختران مسلمان.

[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 30]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
[ms 13]
[ms 31]
[ms 15]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 19]
[ms 20]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]
[ms 26]
[ms 27]
[ms 28]
[ms 29]

چند می‌گیری چشماتو ببندی؟!

[ms 0]

ده سالشه. ریحانه رو میگم. دختر عموم میشه. این‌قدر حواس‌جمع و باهوشه که گاهی نگرانش میشم. ما هم همین‌جوری بودیم دیگه! هی می‌گفتن: «خاله‌ش! ببین دخترم بیشتر از سنّش می‌فهمه!» با همین حرفا خام‌مون کردن و نذاشتن بچگی کنیم! زود بزرگ شدیم…

***

بعد از سلام و صلوات به روح پرفتوح پسرعموی گرامی با موهای فرفری مدل اون آقاهه‌ی سوسن‌خانومی‌، ریحانه رو از سر خیابونشون برمی‌دارم و در میرم که یه وقت دوستی، آشنایی، کسی ما رو با این موقشنگ نبینه و آبرومون بره! هرچی میگم: «پسر جان! این مدل مو برای شخصیت شما خیلی نقطه‌ست» گوش نمیده. ما هم مجبوریم ازش فاصله بگیریم که بابت این پارادوکس بین ظاهرمون و ظاهرشون، سوژه‌ی خنده‌ی ملت نشیم دیگه.

سوار تاکسی میشیم. ریحانه بی‌مقدمه میگه: «مینا جون! شنیدی گلشیفته چیکار کرده؟» هی بنفش میشم، نارنجی میشم، آبی، سبز… . میگم: «خب… دیگه چه خبر؟ تحقیقتو تحویل دادی؟» میگه: «بله. شنیدی؟ من عکساشم دیدم!» حواسش رو پرت می‌کنم به عکس‌های سحابی‌های جدیدی که از سایتِ هابل گرفتم. از سیاه‌چاله‌ها که براش میگم، دیگه کلا از فاز گلشیفته میاد بیرون.

می‌رسیم سینما. من و ریحانه که همیشه گرسنه‌ایم، اول میریم سراغ خرید خوراکی و بعد بلیت! توی سالن انتظار، یه کم که به دور و اطراف نگاه می‌کنم، توی دلم میگم: «نکنه ما اشتباه اومدیم و اینجا تالار عروسیه؟!» خوبیش اینه که این چهره‌های مجلسی توی تاریکی دیده نمیشن! آدم از دیدن بعضیاشون زَهره‌ترک میشه خب. البته اگه در نور خفیف دیده بشن، به‌مراتب ترسناک‌تر به‌نظر میان!

وارد سالن که میشیم، ریحانه از ترسِ تاریکی دست منو محکم فشار میده و نزدیک من می‌ایسته تا آقاهه‌ی سینما بیاد و با چراغ‌قوه‌ش ما رو به راه راست هدایت کنه.

بلیت رو می‌گیره و جامون رو نشون‌مون میده؛ اون وسط مَسَطا، توی قسمت خانوادگی. من ترجیح میدم ردیف‌های جلوتر بشینیم، چون هم ریحانه قدش کوتاهه، هم اون جلو کمتر «دیدنی‌ها» می‌بینیم! اما آقاهه اجازه نمیده. احساس می‌کنم اگه یه کلمه‌ی دیگه باهاش حرف بزنم، چراغ‌قوه‌ش رو توی سر من یا خودش خُرد می‌کنه. ملت اعصاب ندارنا…!

مثل بچه‌های حرف‌گوش‌کن سر جامون می‌شینیم و بدون توجه به اینکه فیلم هنوز شروع نشده، مشغول خوردن خوراکی‌هامون میشیم.

والا از زمان کمبوجیه به این صندلیا می‌گفتن «تا پا میشم، تا میشه»، اما جدیدا ما هنوز پا نشدیم این تا میشه! حالا دیگه نمی‌دونم دلیلش استهلاک تجهیزاته، جهش ژنتیکیه یا هر چی. چه فرقی داره؟! خلاصه… ریحانه رو از لای صندلی می‌کشم بیرون و با یه دست صندلی‌شو نگه می‌دارم که دوباره توی مربع برمودا فرو نره!

یک زوجِ به‌شدت جوان (=طفل!) میان ردیف جلو می‌شینن. ریحانه میگه: «اگه این خانومه اون کلیپس گنده رو از سرش باز کنه منم یه چیزایی می‌بینم! حالا موهاش ده سانت هم نیستا!» طفلی راست میگه خب… شیب سالن طوریه که اگه به اندازه‌ی یه دونه کله از صندلی ارتفاع باشه، نفر پشت‌سری راحت میتونه پرده‌ی سینما رو ببینه، ولی برای دو تا کله بالای صندلی، واقعا طراحی سالن مناسب نیست!

پالتوی خودش و منو میذاره روی صندلی و می‌شینه روش، تا یه کم دیدِش بهتر بشه. با آرنج می‌زنه به من و با شیطنت میگه: «خودمونیم! توی این دوره زمونه کی با یه بچه میاد سینما آخه؟ اینای دیگه رو ببین…» بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «شما که دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی!». آخه طفلی صحنه‌های نامتعارف می‌بینه تو سینما! منم سعی می‌کنم حواسش رو به زوایای دیگه‌ی سینما معطوف کنم، ولی خب همیشه که موفق نمیشم. بعد از چند دقیقه با خونسردی تمام میگه: «چه خوب می‌شد اگه این جلویی‌ها فاصله‌شونو حفظ می‌کردن!» و من بازم طیف‌های رنگی مختلفی رو روی لپم تجربه می‌کنم!

تو دنیای خودم دارم به پدیده‌ای که کنارم نشسته و درباره‌ی علاقه‌ش به سینما فکر می‌کنم، که یهو با استنشاق یک توده عطر پرفشار همراه ریتم مُمتد رگبار تَق‌تَق به خودم میام. بی‌اختیار برمی‌گردم به سمت صدا. توی دلم میگم: «نترس! یه خانوم بود که رد شد. همین!» اگه حواسم جمع بود خوف نمی‌کردم خب!

روسری خانم جلویی از سرش میفته و ریحانه با اشاره به کلیپس خانومه و طول موهاش میگه: «دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟» گویا خانومه متوجه افتادن روسریش نشده، چون تا چند دقیقه‌ای حرکت قابل‌توجهی از خودش نشون نمیده.

چند لحظه بعد با صدای انفجار خفیفی یه بارون مختصری روی سر و صورت‌مون می‌باره! ریحانه میگه: «اصلا خودتو ناراحت نکن! نوشابه‌ی آقای جلویی بود!» حالا ما تبدیل شده‌ایم به دو تا موجود چسبونکی! آقاهه برمی‌گرده عقب و با خنده‌ی ابلهانه‌ای میگه: «ببخشید! گاز داشت!» تو دلم میگم: «پس می‌خواستی اورانیوم غنی‌شده داشته باشه؟!»

دستم روی دسته‌ی صندلیه، که با اومدن زوجِ بعدی دستم رو برمی‌دارم و حالا دیگه نمی‌دونم کجا بذارمش. بازم این سؤال همیشگی اذیتم می‌کنه که چرا مسئولین معلوم نمی‌کنن دسته‌ی صندلی مال ماست یا مال بغل‌دستی‌مون؟!

…تا فیلم تموم میشه، ناخواسته چند تا فیلم دیگه هم می‌بینیم! توی مسیر برگشت، کلی اطلاعات مبادله می‌کنیم. عمو سر خیابون منتظره. پیاده میشه و بعد از سلام و چاق‌سلامتی می‌پرسه: «فیلم خوب بود؟» ریحانه میگه: «کدوم‌شون؟ فیلمی که بلیتشو گرفتیم یا فیلمایی که تو سینما دیدیم؟» عمو می‌زنه زیر خنده و من بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «عمو جون! دخترتون تحویل‌تون. تا ماه آینده و سینما رفتنی دیگر، خداحافظ!».

به «عاقبت به خیری» اعتقاد داری؟! من که خیلی…!!!

عکس: سعید حقیقت

سیلی سخت با انگشت‌های جوهری

همه آمده بودند
گویی ضیافت است
جشن است…
گویی که تازه کردن عهدهاست
یک «به یادتان هستیم…»
تقدیم به «احمدی روشن»های دیروز و امروز

همه آمده بودند
تا آن سیلی سخت
با این انگشت‌های جوهری نواخته شود…
و نواخته شد.
مبارک‌مان باشد!
[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
[ms 13]
[ms 14]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 19]
[ms 20]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]
[ms 27]
[ms 28]
[ms 29]
[ms 30]
[ms 15]

چرا خانم‌ها به ما کمک نمی‌کنند؟!

[ms 0]

عکاس: مینا فرقانی

میترا را از خیلی سال پیش می‌شناختم؛ هم‌مدرسه‌ای بودیم. بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، شدیم دوست صمیمی و رفیق باشگاهی. اوایل آرام و خجالتی بود. حالا یک‌جا آرام نمی‌گیرد!
وقتی برای مصاحبه با چارقد نظرش را پرسیدم و استقبالش را دیدم، خواهش کردم یکی از دوستان را هم معرفی کند که به دیدنش برویم و گپی بزنیم.

میترا سادات طبایی، متولد سال ۶۴ است در اصفهان؛ دارای دیپلم در رشته‌ی انسانی، دارنده‌ی ۵ مدال طلا و نقره در رقابت‌های دو میدانی (سرعت و استقامت) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، نوازنده‌ی دف.

[ms 4]

دوستش هم، خدیجه عبدی است؛ متولد سال ۶۱ در تهران، دارای دیپلم در رشته‌ی نقاشی، نایب‌قهرمان دو میدانی (پرتاب دیسک) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، فعال در رشته‌ی کونگ‌فو توآ (خط چهارم) و پرتاب دیسک و وزنه و نیزه، نوازنده‌ی دف.
بچه‌های حساسی هستند. با احتیاط شروع می‌کنم به مقدمه‌چینی و پرسیدن سؤال‌ها.

دوست داریم از مقام‌هایی که کسب کردید برایمان بگویید.
میترا [از لبخندش پیداست یاد لحظه‌ای افتاده که مدال‌ها را به گردنش می‌انداختند…]: سال ۸۸ مقام دوم استقامت، سال ۸۹ مقام اول استقامت و مقام دوم سرعت، سال ۹۰ هم مقام اول هر دو ماده را کسب کردم.
خدیجه [هنوز در حال و هوای گزارشی است که شبکه‌ی خبر همین نیم‌ساعت پیش ازش گرفت…]: سال ۹۰ مقام دوم دو میدانی را در ماده‌ی پرتاب دیسک کسب کردم.

درصد بینایی‌تان چقدر است و علت مشکل بینایی‌تان چیست؟
میترا: مشکل من مادرزادی‌ست. چشم چپم کاملاً نابیناست. چشم راست من هم حدود ۱۵-۱۰ درصد بینایی دارد که «معلولیت شدید» حساب می‌شود.
خدیجه: مشکلم مادرزادی – ژنتیکی است؛ به‌علت ازدواج فامیلی پدر و مادرم. ۵ درصد بینایی دارم و به‌مرور هم کمتر می‌شود تا به نابینایی مطلق می‌رسد [از خدا می‌خواهد هیچ‌وقت آن روز نرسد…]. همه‌چیز را به‌صورت سایه می‌بینم. جزئیات را تشخیص نمی‌دهم. مثلا یک آدم را درسته می‌بینم! [این دقیقا همان مثالی‌ست که به آقای گزارشگر گفت. از یادآوری و تکرارش هر سه می‌خندیم.]

در دوران تحصیل -با توجه به اینکه در مدرسه‌ی عادی درس می‌خواندید- چه مشکلاتی داشتید؟
میترا [نفس عمیقی می‌کشد که تمام آن روزها را برایمان زنده می‌کند]: کمبود کتاب و نوارهای درسی داشتم. درس خواندن با نوار برایم سخت بود و مجبور بودم از تمام درس‌ها جزوه‌ی بریل بنویسم، که هم وقت‌گیر بود و هم خسته‌کننده. با سرعت کلاس نمی‌توانستم پیش بروم و معلم‌ها این را درک نمی‌کردند. اگر قبل از ورود بچه‌های معلول به مدارس عادی، به معلم‌ها آموزش مختصری در مورد نحوه‌ی برخورد با این بچه‌ها داده می‌شد، خیلی خوب بود.
خدیجه [از نگاهش پیداست که ترجیح می‌دهد برای یادآوری خاطرات شیرین‌تری این همه راه را تا گذشته‌ها برود!]: چون قدبلند بودم باید میز آخر می‌نشستم. در صورتی که حتی از میز اول هم خوب تخته را نمی‌دیدم. از کلاس عقب می‌افتادم. همکلاسی‌ها گاهی کمک می‌کردند، گاهی کمک نمی‌کردند. دوست صمیمی هم نداشتم که در درس هوایم را داشته باشد.

برای رفت‌وآمد به باشگاه، انجمن و بقیه‌ی اماکن از کسی کمک می‌گیرید؟
میترا [تقریبا با فریاد!]: اصلا! بیشتر کمک می‌کنم تا کمک بگیرم. به دوستانم که کاملا نابینا هستند یا کمتر از من بینایی دارند کمک می‌کنم.
خدیجه [از ازدواج خواهرش و دلتنگی دوری از او می‌گوید]: وقتی خواهر بزرگم ازدواج نکرده بود، همیشه او کمکم می‌کرد. حالا خواهر کوچکم و مادرم کمک می‌کنند. اگر کسی نباشد، خودم با عصا می‌روم. البته میترا هست!
[با هم می‌خندند و من برایشان آرزوی دوستی و همراهی همیشگی می‌کنم.]

رفت و آمد با چادر برایت مشکل‌ساز نیست میتراجان؟ خانواده درمورد استفاده از چادر چه نظری دارند؟
میترا [با لبخندی قاطعانه]: اصلا. مادرم گاهی می‌گوید: «میترا! چادر چیه سرت می‌کنی؟» اما من اگر چادر سرم نکنم انگار هیچی ندارم. فقط وقتی دست دو نفر از دوستانم را می‌گیرم، کمی برایم سخت است [و نمونه‌هایی را تعریف می‌کند].

چه مشکلاتی در شهر دارید؟ شهرسازی ما چقدر برای شما مناسب است؟
میترا [توی رودربایستی مانده؛ انگار من نماینده‌ی شهردارم!]: نمی‌توانم بگویم اصلا خوب نیست، ولی مناسب هم نیست.
خدیجه [نفس عمیقی می‌کشد]: مشکل که زیاد هست! بعضی‌ها اصلا شرایطم را درک نمی‌کنند. گاهی کسی کمکم نمی‌کند از خیابان رد شوم. عبور از خیابان واقعا برایم مشکل است. بعضی از راننده‌ها تا آدم را می‌بینند سرعت‌شان را بیشتر می‌کنند. وقتی مجبورم تنها رد شوم، عصایم را باز می‌کنم و دستم را هم به علامت «ایست» به‌سمت ماشین‌ها نگه می‌دارم. شهرسازی ما اصلا مناسب نیست. خیابان‌ها و پیاده‌روها پر از چاله و مانع است. مغازه‌داران با اجناس‌شان پیاده‌رو را اشغال می‌کنند و اگر به آنها برخورد کنیم و آسیبی برسانیم، از ما خسارت هم می‌گیرند! چرا حفاری‌هایی که سازمان‌های مختلف و شهرداری در خیابان‌ها انجام می‌دهند، مدت‌ها به امان خدا رها می‌شوند؟!
[ms 2]
برخورد مردم با شما چطور است؟
میترا [انگار شک دارد که بگوید یا نه!]: به‌خاطر ظاهر چشم‌هایم خیلی نگاهم می‌کنند. از عینک دودی استفاده نمی‌کنم، چون جلوی دیدم را می‌گیرد و فقط سیاهی می‌بینم. مردم فکر می‌کنند من نابینای مطلق هستم، ولی من می‌بینم‌شان و نگاهشان آزارم می‌دهد.
خدیجه [در حالی‌که هیجان‌زده و البته ناراضی، نمونه‌های مختلفی را ذکر می‌کند]: رفتارها خیلی متفاوت است. مثلا یک پسربچه‌ی ۹ ساله، گوشه‌ی کیفم را می‌گیرد و می‌گوید: «خاله بیا از خیابون ردت کنم؛ خاله اینجا پله‌ست و…». بعضی‌ها برایم تاکسی می‌گیرند یا کمک می‌کنند از خیابان رد شوم. البته یک‌بار هم یک نفر می‌ترسید از خیابان رد شود، آمد دستم را گرفت که من ردش کنم! خب این خیلی برای من خطرناک است، چون راننده‌ها فکر می‌کنند او همراه و مراقب من است، در صورتی که او بدوبدو رد می‌شود و می‌رود! بعضی از پل‌های هوایی هم که شده پاتوق معتادان! آدم جرئت نمی‌کند از آنها استفاده کند. وقتی به بعضی‌ها برخورد می‌کنم، عصایم را می‌بینند اما می‌گویند: «هووو! منو نمی‌بینی؟!» یا حتی ناسزا می‌گویند. بعضی‌ها می‌گویند: «اگه می‌بینی، اون عصا چیه؟ اگه نمی‌بینی، اون عینک چیه؟!». تعجبم از خانم‌هاست که چرا این‌قدر بی‌تفاوت از کنار من و امثال من رد می‌شوند؟ در مقابل هر ۱۰۰ نفر آقا که کمک می‌کنند ۳ نفر خانم به ما کمک می‌کنند…
[ms 3]
تا حالا پیش آمده که در پارک یا مکان‌های دیگر برایتان مزاحمتی ایجاد کنند؟
میترا [از سؤالم خوشش نیامده، اما از بس لطف دارد، بی‌جوابم نمی‌گذارد!]: مزاحمت برای هر کسی ممکن است پیش بیاید؛ معلول و غیرمعلول فرقی ندارند.
خدیجه [با دلخوری و ابراز تأسف]: گاهی، از معلولیت بچه‌ها سوءاستفاده می‌کنند. مثلا موقع خرید یا پرداخت کرایه، بقیه‌ی پول‌مان را کم می‌دهند، یا مثلا مواردی برای بچه‌ها پیش آمده که به بهانه‌ی کمک جلو آمده‌اند، اما پیشنهادهای زشتی به آنها داده‌اند. برای همین می‌گویم کاش خانم‌ها بی‌تفاوت از کنار امثال ما رد نشوند!

با دیگر دوستان معلول هم ارتباط دارید؟ بچه‌هایی با معلولیت‌های دیگر چه مشکلاتی دارند؟
خدیجه: بله. آنها بچه‌های معلول جسمی-حرکتی هستند. بعضی‌هایشان که ویلچر دارند، تاکسی سوارشان نمی‌کند. در زمستان دست‌شان سرما می‌زند. در تابستان ویلچر داغ می‌شود و دست‌شان می‌سوزد. یکی از بچه‌ها موقع راه رفتن، مردم خیلی نگاهش می‌کردند؛ الان خانواده‌اش اجازه نمی‌دهند از خانه خارج شود. افسرده و منزوی شده. [نمی‌داند از مردم شکایت کند یا خانواده‌ی دوستش…]

چه تفریحی بیرون از خانه دارید؟
میترا [با اشاره به این موضوع که خانه‌نشینی افسرده‌اش می‌کند و بیشتر وقت مفیدش را بیرون از خانه می‌گذراند]: همین کلاس‌هایی که می‌روم؛ باشگاه، کامپیوتر، دف. گاهی در اردوهای انجمن نابینایان هم شرکت می‌کنم.
خدیجه: نقاشی می‌کنم؛ رنگ‌روغن، مدادرنگی، سیاه‌قلم و گواش. کلاس دف، کامپیوتر، شطرنج، دو میدانی، کونگ‌فو.
[میترا از نمایشگاه نقاشی خدیجه که چند روز پیش برگزار شده، تعریف می‌کند و من افسوس می‌خورم که چرا زودتر به فکر این مصاحبه نیفتادم.]

[ms 1]

از برنامه‌تان برای آینده بگویید.
میترا [نمی‌دانم رنگ‌پریدگی‌اش از خستگی است یا از ترس تکرار روزهای سخت دبیرستان!]: ادامه‌‌ی تحصیل و دانشگاه را دوست دارم، اما وحشت از جوّ دانشگاه و اینکه نمی‌توانم با سرعت بچه‌های عادی پیش بروم، مانعم می‌شود که بهش فکر کنم. دوست دارم عضو تیم ملی دو میدانی شوم و به مسابقات جهانی راه پیدا کنم.
خدیجه [از غصه‌ی «خفته‌ای» در ته دلش می‌گوید که دوست ندارد بیدارش کند]: هدفم این بود که آموزشگاه نقاشی تأسیس کنم و هنری را که آموخته‌ام به دیگران هم آموزش بدهم، اما چون دارم بینایی‌ام را از دست می‌دهم امکانش نیست. دوست داشتم مربی کونگ‌فو شوم که حالا می‌گویند کارت مربی‌گری به معلولان نمی‌دهند. ولی کم نمی‌آورم؛ ادامه می‌دهم!

درخواست شما از مسئولان (شهرداری، بهزیستی و…) چیست؟
میترا: بیشتر حمایت‌مان کنند. در جلسات و جشن‌ها کلی وعده و وعید می‌دهند، که بعد از خروج از سالن همه را فراموش می‌کنند! بچه‌ها با این همه مشکلات، لیسانس، فوق‌لیسانس و حتی دکترا می‌گیرند، اما کار بهشان نمی‌دهند. کار هم نداشته باشند، نمی‌توانند ازدواج کنند، چون دخترها نمی‌توانند به پسری که چشمش به دست پدر و مادرش است تکیه کنند. فضای شهر را هم کمی برای رفت‌وآمد بچه‌های معلول مناسب‌سازی کنند.
خدیجه [از زحمات و پشتیبانی پدرش تقدیر می‌کند و این سؤال را برای هر سه نفرمان مطرح می‌کند که اگر دختری پدر نداشت، تکلیفش چه می‌شود؟!]: رسیدگی کنند. هوایمان را داشته باشند. موانعی که سر راهمان هست بردارند که ما هم بتوانیم مثل مردم عادی زندگی کنیم. مثلا مسکن‌هایی که بهزیستی واگذار می‌کند، شرایطش سخت است و در توان‌مان نیست که ثبت‌نام کنیم. از طرفی شاید تقدیر ما این باشد که تنها زندگی کنیم، آیا نباید سرپناهی داشته باشیم؟ شغل هم که به ما نمی‌دهند. پس آینده‌ی ما چطور باید تأمین شود؟!

از من به‌عنوان یک عضو عادی جامعه چه توقعی دارید؟
خدیجه [با مهربانی و لبخندی دلنشین]: توقع دارم مشکلاتم را حس کنی، که خودت راحت‌تر با من کنار بیایی و من هم بتوانم با تو احساس راحتی و آرامش کنم. درکم کن تا از من خسته نشوی. رفتار من، تا حد زیادی به برخورد تو بستگی دارد.

و توصیه‌تان برای بچه‌های معلول؟
میترا [با شیطنت می‌خواهد از زیر بار جمله‌ی پایانی شانه خالی کند!]: بچه‌های معلول می‌توانند محدودیت‌ها را کنار بزنند و پیشرفت کنند. نباید معلولیت مانع از پیشرفت‌شان شود.
خدیجه [با تحسین میترا به خاطر جمله‌ی زیبایش]: بچه‌ها نباید روحیه‌شان را ببازند. خودشان را دست کم نگیرند. ما از بقیه چیزی کم نداریم و می‌توانیم مثل بقیه زندگی کنیم.

شهروندی که دیده نشد!

[ms 1]

بد کردم که می‌خواستم در راستای هوای پاک و روز پاک قدمی بردارم؟
بد کردم که خواستم در راستای هدفمندسازی اقتصاد خانواده کمکی کرده باشم؟
بد کردم که در راستای شادسازی ستون خانواده یعنی «مادر» که خودم باشم، سری به بازار بزنم؟!
نمی‌خواستم زحمت بچه‌داری به گردن کسی بیفتد. مجبور شدم بچه‌م را درون کالسکه بگذارم و با اتوبوس به بازار بروم. شنیده بودم که بازار اصفهان بازسازی شده و امکانات ویژه‌ای برای مشتریانش راه‌اندازی کرده است.

حالا بماند که با چه بدبختی نگاه عاقل اندر سفیه خانم‌های رهگذر کنار ایستگاه اتوبوس را تحمل کردم تا بتوانم تمام این اهداف ذکرشده را پیاده کنم!
وقتی اتوبوس رسید، از رهگذر اولی، خواهش کردم تا کمکم کند بتوانم کالسکه را سوار اتوبوس کنم، طوری‌که بچه‌ی داخل آن به بیرون پرت نشود. بی‌توجه به‌ غرهایی که می‌زد، تشکر کردم و کنار صندلی اتوبوس ایستادم تا به مقصد برسم. موقع پایین آمدن هم دوباره از رهگذر بعدی خواهش کردم. او هم توی رُودربایستی گیر کرد و مجبور شد کمکم کند. زیر لب می‌گفت: «مگه مجبوری این وقت صبح بچه‌تو با کالسکه بیرون بیاری؟» اما من به روی مبارک نیاوردم و با لبخندی ازش تشکر کردم!

همین‌طور که از کنار پیاده‌روها رد می‌شدم، با خودم فکر می‌کردم: «یعنی خانمای بچه‌دار جزو شهروندای حقیقی به حساب نمیان؟ از کجا باید این همه مادر ماشین شخصی داشته باشن تا بتونن هم مادر باشن، هم مشتری؟ هم مادر باشن، هم مدیر خونه؟» که به موانع فلزی جلوی پیاده‌روها برخورد کردم…
خدایا! این‌بار چطوری رد شوم؟ دوباره باید از کسی کمک بخواهم؟

به اولین عابری که رد می‌شد، سلام کردم و خواهش کردم که کمکم کند کالسکه را از روی موانع رد کنم. او هم قبول کرد و با کمال احترام کالسکه را به‌تنهایی بلند کرد و آن طرف مانع گذاشت. نمی‌دانم چرا بانی این موانع فلزی فقط نگران حضور دوچرخه‌ها و احیانا موتوری‌ها بوده؟ یعنی فکر دیگری نداشته؟ حالا من هیچی، آدم‌های محترمی که به دلایلی ناچار شدند روی ویلچر بنشینند، شهروند محسوب نمی‌شدند؟ واقعا که!

خوشحال از اینکه بالاخره مشکلم حل شد، به پیاده‌روی ادامه دادم. مقداری خرید کردم و درون کیفم گذاشتم و آن را به دسته‌ی کالسکه آویزان کردم. موقع برگشتن شنیدم که می‌گفتند زیر بازار، پایانه‌ی اتوبوس ساخته‌اند. آنجا تنها راهی بود که می‌شد از بازار خارج شد.

رسیدم به ته بازار؛ چشمم افتاد به راه‌پله‌های خروجی به‌سمت پایانه‌های اتوبوس. کنارش هم مثلا برای راحتی مشتریان بازار، پله‌برقی گذاشته بودند، اما هیچ کدامش به درد من نمی‌خورد. نمی‌توانستم از آنها استفاده کنم. هیچ راه دیگری هم برای خروج نبود. به‌ناچار باید باز با التماس، مشکل خودم و وسیله‌های خریداری شده و بچه‌ی درون کالسکه را حل می‌کردم. سرم را چرخاندم تا ببینم می‌توانم کسی را برای کمک پیدا کنم یا نه، که بالاخره یک نفر از پله‌ها بالا آمد. شرمنده و خجالت‌زده گفتم: «آقا! آقا! ببخشید! می‌شه دوباره برگردید و کمکم کنید تا این کالسکه رو ببرم پایین؟» مرد یک نگاه به این پله‌ها که ازش بالا آمده بود کرد و نگاهی هم به قیافه‌ی مستأصل و درمانده‌ی من. بعد دولا شد و لبخند مظلومانه‌ی دختر شش ماهه‌ام را دید. دیگر درنگ نکرد!

[ms 0]
بلافاصله به‌تنهایی کالسکه را بلند کرد و تند تند از پله‌ها پایین آمد. منم بدو بدو به دنبالش پایین رفتم. وقتی به پایین پله‌ها رسیدم، نفس راحتی کشیدم!
با خودم فکر می‌کردم: «خب، هزینه‌ی راه‌اندازی پله برقی چقدره؟ هزینه‌ی ساخت دستگاه پله، اونم زیر بازار، چقدره؟ نمی‌دونم پیمانکاری که مسئول پیاده‌سازی این پله‌ها بوده، به این فکر نکرده که باید حقوق همه‌ نوع شهروندی رو در نظر بگیره؟ واقعا پله‌برقی فقط برای شهروندای سالم و بی‌مشکل هستش؟ بقیه‌ی شهروندا آدم حساب نمی‌شن؟»

کاش به‌جای هزینه‌ کردن برای ساخت پله‌برقی و دستگاه راه‌پله، از این راهروهای لایی‌مانند که معمولا در قسمت ورودی فرودگاه هست، می‌گذاشتند. باور کنید این‌طوری، هم مشکل کاسب‌های بازار برای جابه‌جایی جنس‌هایشان حل می‌شود و هم مشکل آدم‌هایی که به هر دلیلی قادر نیستند از پله‌ی معمولی و پله‌برقی استفاده کنند.

و ناگهان اتفاق افتاد…‏

[ms 1]

چه مخالف سرسخت خواستگاری‌های سنتی باشیم، چه موافق آن، چه نظری بیابینی داشته باشیم، این واقعیت را نمی‌توانیم نادیده بگیریم: هنوز و همچنان و با وجود همهٔ تغییراتی که در عرف‌‌های مربوط به جایگاه دختر در خانواده، روابط دختر و پسر و انتخاب همسر پدید آمده، تعداد قابل توجهی از افراد جامعه از طریق یک فرآیند کاملا سنتی ازدواج می‌کنند. در یک خواستگاری سنتی، آشنایی طرفین از طریق خانواده‌ها و در حضور آن‌ها صورت می‌گیرد، خانواده‌ها تاثیر مهم و تعیین‌کننده‌ای بر تصمیم‌گیری جوانان دارند و انتخاب نهایی بر عهدهٔ آن‌هاست یا دست کم از سوی آن‌ها اعلام می‌شود. در میان کسانی که همسرشان را به این سبک و سیاق انتخاب می‌کنند، دختران و پسران تحصیل کرده و مستقل از نظر مالی زیادند. این احتمالا به این معناست که خواستگاری سنتی صرفا یک عادت فرهنگی نیست؛ بلکه دست کم در جامعهٔ ما تضمین‌کنندهٔ فواید و منافعی است. با این حال یک نگرانی قابل تامل دربارهٔ این شیوه وجود دارد: آیا خواستگاری سنتی باعث نمی‌شود جوانان –و به طور خاص دختران- یک نقش فرعی و منفعل در تصمیم‌گیری‌های مربوط به ازدواج داشته باشند؟

ازدواج منفعلانه
این یک وضعیت آشنا و پرتکرار است و بسیاری از ما از نزدیک شاهد آن بوده‌ایم: در جریان یک خواستگاری سنتی، تصمیم‌گیری یکی از طرفین –عموما دختر- بیش از حد معمول به طول می‌انجامد یا تصمیم‌گیری اتفاق می‌افتد اما فرد به دلایل شخصی و خانوادگی در ابراز آن تعلل می‌کند. در چنین شرایطی خانوادهٔ او دست به تاویل و تفسیر رفتارهایش می‌زنند تا پاسخ احتمالی او را پیش‌بینی کنند. سکوت را به رضایت یا نارضایتی تعبیر می‌کنند و به نیابت از او پاسخ می‌دهند. اگر خانواده در تشخیص خود دچار اشتباه شده باشند آنچه روی می‌دهد یک ازدواج منفعلانه است. حالت دیگری از ازدواج منفعلانه زمانی روی می‌دهد که خانواده بیش از حد لازم بر تصمیم‌گیری فرد اثر می‌گذارند؛ او را وادار به تعجیل می‌کنند یا با طرفداری یا مخالفت افراطی خود تصمیم‌گیری منطقی را مختل کرده، او را در موقعیت یک تصمیم‌گیری احساسی قرار می‌دهند.
باید توجه داشت که ازدواج منفعلانه با ازدواج اجباری تفاوت دارد. در ازدواج اجباری، خانواده و یا شرایط، شخص را علی‌رغم مخالفتش با یک گزینهٔ به خصوصی و بعضا علی‌رغم تمایلش به فردی دیگر، وادار به پذیرشمی‌کنند. اما ازدواج منفعلانه نتیجه بی‌تصمیمی خود شخص و القای تصمیم از سوی دیگران است. احتمال وقوع ازدواج اجباری با افزایش سطح سواد و درآمد خانواده به طرز چشمگیری کاهش می‌یابد. اما در وقوع ازدواج منفعلانه ویژگی‌های شخصی خود فرد –نظیر قدرت تصمیم‌گیری، قدرت بیان و ارتباط موثر و فعال با اعضای خانواده- بیشتر از ویژگی‌ها خانوادگی موثرند.

آسیب‌های احتمالی
کسانی که در جریان ازدواجشان تاثیر مستقیم و فعال نداشته معمولا این اتفاق را «ناگهانی» و «پیش‌بنی نشده» توصیف می‌کنند و اذعان می‌دارند ازدواج‌شان بیشتر بنا بر تشویق و خواست خانواده «پیش آمده است». بعضی از آنها پیش از ازدواج شناخت یا حتا تصوری از همسر آیندهٔ خود نداشته‌اند و از سوی خانواده‌ها برای همدیگر «در نظر گرفته شده‌اند.»البته می‌توان از میان این زوج‌هاکسانی را مثال زد که اکنون از رابطهٔ خود راضی‌اند و احساس خوشبختی می‌کنند. چنین ازدواجی به خصوص در جوامع کوچک‌تر و در میان اشخاصی که تربیت سنتی‌تری داشته‌اند شانس بیشتری برای موفقیت دارد. اما برای جوانانی که در فرهنگ شهری و با توقعات و تصورات مدرن‌تری دربارهٔ ازدواج رشد کرده‌اند،ریسک بزرگی است.

[ms 2]
تفاوت‌های فرهنگی و فکری بین والدین و فرزندان و در نتیجه تفاوت در معیارهای ازدواج در جوامع شهری شدیدتر است. القای خانواده ممکن است ذهن جوانان را از بعضی از معیارهای اصلی و اساسی برای خودشان اما فرعی برای خانواده منحرف کند. صرف نظر کردن از چنین معیارهایی ممکن است در آینده به نارضایتی و اختلاف بین طرفین بینجامد. به علاوه حتا اگر تصمیم القا شده از سوی خانواده کاملا مناسب متناسب باشد، ورود به زندگی مشترک در حالی فرد هنوز به یقین شخصی نرسیده می‌تواند منجر به اصطکاک‌های کوچک یا بزرگ بشود.
بسیاری از ما شاهد تراژدی‌های عاشقانه‌ای بوده‌ایم که در نتیجهٔ القای تصمیم‌گیری از سوی خانواده رخ داده‌اند؛ جوانانی که تحت تاثیر فشارهای خانواده از یک ازدواج عاشقانه صرف نظر کرده‌اند و یا با کسی جز فرد محبوب‌شان ازدواج کرده‌اند. حتا اگر اعتقاد چندانی به عشق پیش از ازدواج و اثر آن بر موفقیت رابطه نداشته باشیم ناچاریم بپذیریم که شروع زندگی در حالی که یکی از طرفین شخص دیگری را بر همسرش ترجیح می‌دهد خطای مهلکی است.

دختران و ازدواج منفعلانه
در بسیاری از خانواده‌های سنتی جایگاه دختران و پسران و نوع تعامل والدین با هر یک از این دو گروه فرق می‌کند. عرف مردسالارانهٔ حاکم بر خانواده و شرم و حیای شخصی بعضا باعث می‌شود دختران خانواده‌های سنتی نتوانند به راحتی با والدین به خصوص پدر خود گفت و گو کنند. اختلاف سن، اختلاف سطح تحصیل والدین و فرزندان، روحیهٔ اقتدارگرایی والدین-به خصوص پدر-، اختلافات خانوادگی و عوامل دیگر می‌توانند این فاصله را تشدید کنند. این دلایل باعث می‌شوند دختران بیش از پسران در معرض ازدواج منفعلانه باشند.

[ms 0]

چه باید کرد؟
با در نظر گرفتن و حذف عوامل مستعد کنندهٔ ازدواج منفعلانه، می‌توان خطر این ازدواج را به حداقل و نقش فعال جوانان در فرآیند ازدواج همسر را حتا در خواستگاری‌های سنتی به حداکثر رساند. مهم‌ترین نکته ایجاد یک رابطه مثبت، پویا و فعال بین جوان در آستانهٔ ازدواج و والدین است که امکان گفتگوی صریح و صادقانه و به دور از خجالت را فراهم کند. لازمهٔ این امر تعامل صحیح والدین با فرزندان از آغاز تولد آنان است. نمی‌توان انتظار داشت که پس از سال‌ها ارتباط مبتنی بر تحکم از سوی والدین و ترس از سوی فرزندان، ناگهان در دورهٔ جوانی و در آستانهٔ ازدواج فرزندان رابطه‌ای مثبت شکل بگیرد. در خانواده‌هایی که احساس صمیمیت به قدر کافی تقویت نشده است و اعضای خانواده در گفتگو با هم احساس راحتی کافی نمی‌کنند، کمک خواستن از خویشاوندان و دوستان جوانتر که رابطهٔ صمیمانه‌تری با فرزندان دارند می‌تواند مفید باشد. این افراد می‌توانند نقش واسطه را میان جوانان و والدین‌شان بازی کنند.

همین طور مهم است که اعضای خانواده دربارهٔ سهم تقریبی هر یک از والدین و فرزندان در جریان تصمیم‌گیری به توافق برسند. میزان اهمیتی که جوانان به نظر والدین‌شان در امر انتخاب همسر می‌دهند با توجه به عرف خانواده، نوع روابط خانوادگی و میزان وابستگی مالی و شخصیتی جوان به خانواده، متفاوت است. در هر صورت، والدین باید بپذیرند که تصمیم‌گیرندهٔ اصلی فرزندان‌شان هستند. تاثیر مستقیم والدین در جریان تصمیم‌گیری تحت هیچ شرایطی و در هیچ خانواده‌ای نباید بیش از ۵۰ درصد باشد. در غیر این صورت به معنای نقض استقلال جوانان خواهد بود.

ولنتاین سرخ

[ms 0]

۱۴ فوریه روز مشهوری است؛ نه در خاورمیانه، که در کل دنیا. روز عشق و دلدادگی، هدیه‌های سرخ‌رنگ و عشق‌های آتشین… از آن رسم‌های دهان‌پُرکن زیبا که لائیک‌های وطنی دنبال جانشینی به نام «سپندارمذگان» برایش می‌گردند تا همچنان عشق و دوستی را فارغ از هر چارچوب و مسئولیتی مقدس جلوه دهند. اما نقد من به این رسم نیست که بخواهم تخطئه‌اش کنم یا نسخه‌ی اسلامی‌اش را پیشنهاد کنم، که عشق و دوستی کجا و تشکیل ارکان مقدسی به نام خانواده بر پایه‌ی احترام و دوستی و محبت کجا!
‌۱۴ فوریه اما مناسبت دیگری هم دارد که هم سرخی در آن نقش دارد و هم عشق و دوستی و رسم دیرینه‌ای که همچنان به تکرار تاریخ پابرجاست. یک سال از انقلاب سرخ و سفید شیعیان بحرین می‌گذرد؛ انقلابی که با شعار اصلاحات اجتماعی و سیاسی و اعطای آزادی مدنی شروع شد و پس از ریخته شدن خون‌های مقدس، به شعار تغییر رژیم دست‌نشانده مبدل شد.
برخلاف دیگر قیام‌های عربی-اسلامی، انقلاب بحرین دو ویژگی کاملا متمایز از دیگر اعتراضات داشت:
۱- بایکوت شدید رسانه‌ای توسط رسانه‌های عربی و غربی
۲- فعالیت بسیار گسترده‌ی زنان و دختران بحرینی در تمام تجمعات خیابانی و حتی درگیری‌های میدانی

بحرین کشوری است که با خدعه و سیاست‌بازی بریتانیا از ایران جدا شد و اقلیت ۸۵ درصدی شیعه‌اش (!) تحت لوای حکومت دست‌نشانده‌ی عربستان قرار گرفت. حکومت سنی‌مذهب برای برهم زدن برتری جمعیتی شیعیان، از کشورهای عربی و پاکستان مردمان سنی وارد کرد و به آنها شناسنامه و اقامت بحرینی داد. جالب آنکه زبان اردو در بحرین بعد از عربی رواجی گسترده دارد!
شیعیان بحرین به‌رغم اکثریت جمعیتی، در سیستم نظام حکومتی حتی در مشاغل دولتی کمترین سهم ممکن را داشتند و ارتباط با شیعیان خارج از بحرین برای آنان سرنوشت شومی را رقم می‌زد، به‌طوری‌که با وجود ۲۵ درصد جمعیت ایرانی‌الاصل در این کشور، داشتن عکس رهبران و کتب سیاسی چاپ‌شده در ایران مجازات اعدام داشت.

[ms 1]

همزمان با دیگر کشورهای عربی، در ۱۴ فوریه شیعیان بحرین که در مناطق محروم و حومه‌ی آن بودند به میدان لؤلؤ آمده و اقدام به تجمع مسالمت‌آمیز، برپایی چادرهای تحصن، امضای طومار و اعتراضات نمادین نمودند.
شروع اعتراضات و همچنین روند ادامه‌ی آن به‌رغم سرکوب شدید آل خلیفه بسیار هوشمندانه مدیریت شد؛ شاید مدلی برگرفته از تجربه‌ی انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ در ایران. با پرهیز از خشونت‌های کور و یا آشوب‌های گسترده و تخریب اموال عمومی، بهانه و دست‌مایه‌ای برای سرکوب ایشان به دولت بحرین نداده و همچنان به تجمعات خیابانی به شکلی گسترده و از هر قشری ادامه دادند و رهبری دینی زمام امور این اعتراضات را بر عهده گرفت.
در میان کشورهای انقلابی (انقلابی موسوم به انقلاب بهار عربی) هیچ کشوری مانند بحرین شاهد حضور گسترده‌ی زنان به‌عنوان نیروی انقلابی  نیست. گواه این مدعا شمار زیاد زنان شیعه‌ی بازداشت‌شده و شکنجه‌شده‌ی بحرینی است.
مرکز حقوق بشر بحرین در بیانیه‌ای که در رابطه با وضعیت زنان در جریان انتفاضه‌ی ۱۴ فوریه منتشر کرد، تأکید نمود: «زنان به‌عنوان یکی از بخش‌های فعال و بسیار مؤثر در اعتراضات مردمی، در صفوف اول راه‌پیمایی‌های مسالمت‌آمیز حضور گسترده‌ای داشتند و همین مسئله باعث شد تا پیکان حملات سازمان‌های امنیتی به‌سوی آنها نشانه برود».
زنان بحرینی به علت رفتار بسیار خشن و سرکوبگرانه ازجمله بازداشت و شکنجه‌ی پرستاران و پزشکان، حمله به مدارس دخترانه و بازداشت دانش‌آموزان و معلمان، حملات شبانه به منازل معترضان با گازهای سمی و تخریب منازل ایشان، به خط اول میدان مبارزه وارد شدند و در تمامی تجمعات اعتراضی در صفوف به‌هم‌پیوسته و پر تعداد در کنار مردان مشارکت جستند.
با وجود رفتار بسیار وحشیانه‌ی مزدوران آل خلیفه با زنان شیعه‌ی بحرینی که قلم از نوشتن آن شرم دارد، این حرکت از دیگر اعتراضات عربی مشابه خود فاصله گرفت و به جریانی بسیار فعال و پویا در مبارزات تبدیل شد، به‌طوری‌که زنان حتی مانند مردان پای به میدان مبارزات و نبردهای خیابانی گذاشتند.

[ms 5]

در بیانیه‌ی مرکز حقوق بشر تأکید شده که تا لحظه‌ی صدور بیانیه بیش از یک‌صد زن بحرینی توسط سازمان‌های امنیتی آل خلیفه دستگیر شده‌اند که این امر در تاریخ بحرین بی‌سابقه بوده است. در این بیانیه به نام‌های معروفی همچون «دکتر خلود الدرازی» یکی از مشهورترین زنان متخصص زنان و زایمان منطقه‌ی خلیج فارس، «رولا الصفار» رئیس جمعیت پرستاران بحرین و «جلیله السلمان» نایب‌رئیس جمعیت معلمان بحرین در کنار «آیات القرمزی» شاعر جوان بحرینی اشاره می‌شود که توسط نیروهای امنیتی دستگیر و شکنجه شده‌اند.
این روزها بعد از توجه نکردن دولت بحرین و جامعه‌ی جهانی به اصلاح قوانین سیاسی و اجتماعی و به‌علت سرکوب شدن هر حرکت‌ صلح‌آمیز و مدنی‌، مردم بحرین با شعار سقوط نظام دست‌نشانده مسیر مبارزه را به درگیری‌های پراکنده و سنگ‌پرانی و مقابله‌به‌مثل با سلاح سرد کشانده‌اند [۱] که در این میدان هم دختران بحرینی نه تنها از مردان عقب نمانده‌، بلکه با حرکت‌های نمادین خود به‌عنوان پایداری در برابر پلیس و ارتش و تمسخر نیروهای سرکوبگر و همین‌طور با شرکت فعال در درگیری‌ها، امداد پزشکی و تأمین وسایل لازم نشان داده‌اند که با تأسی به شعار «هیهات منا الذله» و کاروان حسینی، پا را به مرحله‌ی عمل گذاشته و درختی را نشانده‌اند که هر چقدر زخم بر پیکرش می‌نشانند، ریشه‌اش خشک نمی‌شود؛ ریشه‌ای که در عطش کربلا سیراب شده است!

[ms 6]

حرکت زنان و تقدیم شهدای بسیاری که آل خلیفه در حملات مستقیم و غیر مستقیم خود با شلیک گلوله، گازهای سمی و حتی میله‌های آهنی جنایتکارانه آنان را به‌شهادت رسانده،‌ فرق دیگرش با کشورهای انقلابی دیگر، حضور یکپارچه‌ی زنان با حجاب و پوششی کامل بود که حرکت زینب‌گونه‌شان را تکمیل کرد و برخلاف تبلیغات شدید رژیم آل خلیفه که آن را ضد اسلامی قلمداد می‌نمود، نشان از پایبندی آنان به اسلام و دستورات آن داشت و در حالی با حجابشان پا به میدان گذاشتند که دیوارها را با شعارهایشان پر می‌کردند و از تمام مردان می‌خواستند که برای پیروزی بیرون بیایند، وگرنه خود خارج خواهند شد.
حرکت تهییجی و ترغیبی زنان با شعرخوانی آیات القرمزی و موج اعتراضات پس از دستگیری وی، همچنین ربودن و شکنجه‌ی زنان پزشک و پرستار بحرینی، انقلاب بحرین را به انقلاب زنان علیه ظلم آل خلیفه مشهور کرد و باعث توجه بیشتر افکار عمومی جهان به آن شد؛ رسالتی زینب‌گونه که همچنان از زنان بحرین و شور عاشقانه‌شان به زینب و اهل بیت (علیهم السلام) قربانی می‌گیرد.

 

 ۲۵ بهمن ۱۳۹۰ – ۱۴ فوریه ۲۰۱۲

 

————————–

[۱] علت تبدیل مبارزات از شکل مسالمت‌آمیز به تقابل محدود خیابانی، خطبه‌ی نماز جمعه‌ی رهبر شیعیان بحرین، «آیت‌الله عیسی قاسم» بود. وی پس از هتک حرمت و شکنجه‌های ظالمانه‌ی زنان، با هشدار به دولت آل خلیفه در جمع شیعیان نمازگزار بحرین گفت: «من رأیتموه یعتدی علی عرض فتاه مومنه فاسحقوه»، یعنی ازین پس هر کسی را دیدید که به حریم زنان مؤمن تجاوز می‌کند، او را له کنید.

پس من کجا بشینم؟

[ms 0]
عکس : محمد دهقانی

یه روز مرخصی به ما ندیدن اینا! صبح خروس‌خون زنگ زدن که پا شو بیا جلسه داریم. حالا مگه میشه بگی نمیام؟!
مثل گلوله شلیک میشم تو کوچه. بدو بدو تا سر خیابون میرم و بعدشم باید از بچه‌اتوبان رد بشم. بعضی از راننده‌ها وقتی از دور یه آدم می‌بینن، بیشتر پدال گاز رو فشار میدن. انگار می‌خوان هرطور شده از روش رد بشن! شاید فکر می‌کنن امتیاز می‌گیرن و میرن مرحله‌ی بعد! خلاصه به هر مصیبتی هست رد میشم.
خدا نکنه تو خیابون منتظر باشی. هر پدیده‌ای می‌خواد برسوندت جز تاکسی!!! خدا خیرش بده، یه تاکسی پیکانِ در شُرفِ نابودی توقف می‌کنه و من سریع چادرم رو جمع‌وجور می‌کنم و سوار میشم. انقد بدم میاد چادر آدم لای در گیر کنه! برای همین همیشه با تکنیک خاص خودم، قبل از سوار شدن، سریع جمعش می‌کنم. این یادگار عهد دقیانوس هم که جون نداره راه بره طفلی…
خب… حالا رسیدم به مرحله‌ی غولش؛ ایستگاه تاکسی به‌سمت محل کار! دو نفر آقا در صف تشریف دارن و مکان تهی از هرگونه تاکسی! و باز این اعصاب‌خردکنی همیشگی توی ذهنم که «خدا کنه نفر چهارم خانوم باشه، یا اگه نبود نفر اول اجازه بده من جلو بشینم!» نفر چهارم هم که آقایی با ظاهر دانشجویانه‌ست، از راه می‌رسه. بعد از نیم ساعت بالاخره تاکسی میاد و همه به‌صورت قندیل‌بسته ازش استقبال می‌کنیم.
به نفر اول میگم: «ببخشید آقا! میشه لطفا شما آقایون عقب بشینید؟» می‌فرمان: «خانوم! مث اینکه من اول اومدما! من عقب خفه میشم! جا تنگه!» و روی صندلی جلو جا خوش می‌کنه. شرمنده‌ها… ولی به نظرم این مدل آقایون از کمبود ویتامینی به نام «غیرت» رنج می‌برن. می‌خوام ببینم اگه خواهر یا مادر خودشونم بود، می‌گفتن «عقب خفه میشم! جا تنگه!»؟؟؟ روی صندلی عقب که حالا دو نفر روش پخش شدن، یه گوشه کز می‌کنم! می‌دونم حداقل باید یک ساعت در این حالت باشم. «این حالت» دقیقا یعنی حالتی که: ۱) سرم رو به‌سمت شیشه چرخوندم، طوری که بینی‌م هی می‌خوره تو شیشه! ۲) دستگیره‌ی در تو پهلوم فرو رفته و خدا نیاره دست‌انداز رو! ۳) این صندلی لعنتی هم شیب داره و من با یه دست باید خودم رو چسبیده به در نگه دارم!
به آقای کناردستی یه نگاهی می‌کنم و تو دلم میگم: «شاید بنده‌ی خدا خوابش برده!» می‌بینم نخیر! حضرت آقا با چشمان کاملا باز مشغول تماشای مناظر پیرامونه. به جان خودم راضی‌ام و حتی مشتاق، که کیفشو بذاره روی صندلی، ولی یه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس می‌کنم اگه در باز بشه، منم به‌صورت آویزون‌به‌در میرم توی اتوبان! تا این حد یعنی. لجم می‌گیره از این همه بی‌مبالاتی! میگم: «ببخشید میشه یه کم برید اون طرف‌تر؟» نمی‌شنوه! بلندتر میگم و بلندتر. آقای اون‌طرفی خودشو جمع‌وجور می‌کنه و می‌زنه به شونه‌ی آقای وسطی که: «داداش! یه کم جمع شو دیگه! آبجی‌مون ناراحته!» تو دلم جشن و پایکوبی بر پا میشه و بابت اینکه فرمتِ نشستنِ حضرات، از «کاملا گسترده» به «دوسوم صندلی» تبدیل شده یه نفس راحت می‌کشم! اما… زهی خیال باطل… این خوشحالی فقط برای چند دقیقه، که کمینه دو و بیشینه ده دقیقه‌ست، پایداره! چون دوباره آقایون وا میرن به حالت قبلی و همون آش و همون کاسه…
خلاصه… وقتی تاکسی می‌رسه به آخر خط، از شدت انقباض عضلات و خستگی، نایِ راه رفتن ندارم. همیشه هم به خودم میگم: «این آخرین بار بود! دیگه عقب نمی‌شینم!» ولی نمی‌دونم چرا یادم میره.
با نیم ساعت تأخیر می‌رسم سر جلسه. هر کی یه تیکه‌ای می‌اندازه: «چه عجب خانوم!»، «مدیرعاملی تشریف میارید سرکار!»، «دوره‌ی آخر الزمونه! مدیر باید بدوه دنبال کارشناس!» و… . خوشمزه‌بازی آقایونِ بانمک، که نفسشون از سان‌روفِ برقی ماشین‌های تپل و کپلشون بلند میشه، با «سلام دخترم! خدا قوت»ِ رئیس نم می‌کشه.

[ms 1]
موقع برگشتن سوار اتوبوس میشم. جا نیست بشینم. اشکال نداره! اگه جا هم بود نمی‌نشستم؛ از بس صندلی‌هاش درب‌ و داغونه! یه میله‌ای، لوله‌ای، لاله‌ای چیزی می‌گیرم دستم که با این طرز رانندگیِ آقای اتوبوس واحد پرت نشم وسط. خانوم کنارم با یه دست میله‌ی مقدس رو چسبیده و با دستِ دیگه بچه‌شو تو بغلش گرفته. با لایی کشیدن‌های آقای اتوبوس واحد و سبقت‌های وحشتناک‌ش، ایستادگان وسط اتوبوس دارن موج مکزیکی میرن، چه برسه به این خانوم!
من هنگِ خونسردی آقایونم اصلا. دریغ از یه نفر که جاشو بده به این بنده‌ی خدا. آقا خجالت داره والا! توقع داشتم حداقل اون آقای دیجیتالیِ هدفون‌قشنگ، که با کله‌ی مبارک حرکات موزون اجرا می‌کنه بلند بشه! ماشالا خانومیه برای خودش!!! و… بالاخره یه نفر پیاده میشه و خانومه می‌شینه.
من زیاد سر از فلسفه‌ی صندلی‌هایی که تو قسمت آقایون، رو به‌سمت خانوماست درنمیارم. عمود بر مسیر حرکت اتوبوس وایمیستم که خیابون رو ببینم. یه صندلی دیگه خالی میشه و من حس می‌کنم نشستن روی صندلی پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! برای همین می‌شینم و با موجی از نگاه‌های ناباورانه‌ی آقای روبرویی مواجه میشم. خیلی طبیعی و عادی دستمو می‌برم سمت سرم، که چک کنم مبادا بی‌خبر شاخی چیزی سبز شده باشه! اتفاقه دیگه به‌هرحال! وقتی خیالم راحت میشه که همه چی آرومه، حالت شماره‌ی یکِ تاکسی رو اعمال می‌کنم (چرخش ۹۰ درجه‌ای گردن و بینی توی شیشه!) و منتظر می‌مونم تا برسم به ایستگاه موعود!
وقتی می‌رسم به ایستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که برای اولین‌بار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هی منتظرم آقای اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پیاده شم و کرایه‌شو بدم و توی دلم بهش بگم: «شما رو به خیر و ما رو به سلامت با این رانندگیت، مرد حسابی!» میگه: «خانوم بیا از در جلو پیاده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرایه‌ی ما رو می‌پیچونن بعضیا!» چی بگم… حالا باید از بین تمام اونایی که سعی کردم نبینم‌شون و نبینندم رد بشم. خب این چه وضعیه آخه برادر من؟! آقای واحد! اصلا راضی نیستم ازت…
مگه اینکه بریم آدم خوبی بشیم و بتونیم طیّ‌الارض کنیم، این همه مصیبت نکشیم برای عبور و مرور. والا!

 

فعالیت‌های سیاسی من همیشه با زندگی خانوادگی‌ام هماهنگی داشته است

[ms 1]

کارشناسی ارشد در رشته مطالعات زنان دارد. در شناسنامه زهره عیسی‌خانی است اما «سنا» در سه نسل آلبوم است و گل‌نسا در گل‌دختر. وقتی سر صحبتمان باز می‌شود و به تدریس در حوزه علمیه فاطمة‌الزهرا و سرپرستی موسسه حدیث هدایت، و تدریس در دوره‌های آموزش زوجین و دوره‌های عفاف و حجاب می‌رسم، ابهامم را که می‌بیند می‌گوید: فعالیت‌هایم همیشه با زندگی خانوادگی‌ام هماهنگی داشته است؛ یعنی تا زمانی که فرزند کوچک داشتم، مهمترین کار فرهنگی من فقط مطالعه و جلسات مطالعاتی با دوستان بود اما زمانی که بچه‌ها بزرگتر شدند، با جمعی از همان دوستان یک موسسه فرهنگی دائر کردیم که به صورت رسمی از سال ۱۳۸۰ شروع به کار کرد.

شاید این ویژگی نسل‌شان باشد که چون در ابتدای جوانی طعم انقلاب را که ارضاکننده شور و هیجانات جوانی‌شان بود، چشیدند، به برکت آن با دنیایی آشنا شدند که زندگی‌شان را با فرهنگ و سیاست گره زد. و در واقع امامی که در دل مردم جای داشت، همه اقشار را نسبت به مسائل حساس کرد. حساسیتی که الحمدالله هنوز هم ادامه دارد.

اینکه نظر امام خمینی درباره مشارکت سیاسی زنان مثبت بود، آیا این با روح دین اسلام سازگار است؟
یکی از دستاوردهای انقلاب به نظر من تحولاتی بود که امام در نگاه به زن ایجاد کردند. مشارکت سیاسی زنان هم یکی از مصادیق این تحول است. من فکر می‌کنم این نگاه امام مطابق با نقشی است که حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س) و حضرت معصومه (س) در مسائل سیاسی زمان خود داشتند. این سه بزرگوار نسبت به شرایط سیاسی زمان خود موضع‌گیری داشتند. خطبه‌های حضرت زهرا (س) و نفش حضرت زینب (س) در واقعه عاشورا یک رفتار سیاسی بود. متاسفانه گاهی ما نگاهمان به مشارکت سیاسی بسیار محدود است و مشارکت را تنها به حضور در حاکمیت تعریف می‌کنیم؛ در حالی که نقش سیاسی زنان می‌تواند فراتر از این باشد. نقش سیاسی این بانوان بزرگوار نمونه‌ای از مشارکت سیاسی زنان در حد اعلای آن است تا آنجا که در تاریخ ماندگار شد. هر چند به ظاهر در اداره حکومت نقشی نداشتند.
حضرت معصومه (س) هم در زمان خود با پیروی از ولیّ زمان، چهره سیاه ظلم حاکمان را برملا ساخت و این تأثیر، آنچنان بود که تا امروز هم شهر قم به برکت مرقد ایشان جایگاه ویژه‌ای دارد.

بعضی می‌گویند زنان بی‌حجاب و باحجاب، مشارکت همزمان در انقلاب داشتند؛ آیا این مطلب صحیح است و چطور می‌توان آن را توضیح داد؟
فیلم‌های مستند دهه فجر سند موجهی است که در انقلاب، همه حضور داشتند و بی‌حجاب و باحجاب در کنار هم بودند. پسرها هم با تیپ‌های مختلف فریاد مرگ بر شاه سر می‌دادند. اما چرا؟ چه نقطه مشترکی بین این افراد بود و چه خلأی را همه احساس می‌کردند. من فکر می‌کنم جواب این سؤال در صحبت‌های امام است. امام رحمه‌الله‌علیه فرمودند مردم ما برای شکم قیام نکردند، برای اسلام قیام کردند. نقطه مشترک مردم اسلام بوده و هست. اما درک از دین و میزان تعبد در افراد متفاوت است. برخی از افراد با حضور در راهپیمایی‌ها کم‌کم باحجاب هم شدند و برخی تصور کردند همین که دینداری درون انسان باشد کافی است و نیازی نیست در ظاهر هم نمایان باشد. اما اکثر زنان جامعه حجاب را با میل پذیرفتند.

امام تأکید فراوان داشتند که حضور بانوان در پاره‌ای موارد، تحریک کننده غیرت مردان برای حضور در انقلاب بود. آیا مصادیقی برای آن در نظر دارید؟ چطور زنان می‌توانستند پیشتاز باشند و مردان دنباله‌رو آنان؟
امام بارها روی این مطلب تأکید فرمودند که سهم زنان در انقلاب بیش از مردان بوده است. و در جایی می‌فرمایند که زنان باعث شدند مردان شجاعت پیدا کنند. این امر نشان دهنده نقش زنان در جامعه است و زنان این نقش را در جریان مبارزات مردم برای انقلاب در جهت صحیح ایفا نمودند. زنان همیشه نقش دارند و نقش آنان همیشه تحریک کننده است اما گاهی تحریک در جهت دین‌خواهی است و گاهی دنیاخواهی. زنان ما در انقلاب در جهت دین‌خواهی حرکتی آغاز کردند که همچنان ادامه دارد و تحریک زنان در جهت دنیا همان است که زنان غربی خواسته یا ناخواسته در مسیر آن هستند.

اساسا زنان در چه عرصه‌هایی می‌توانند مشارکت سیاسی داشته باشند؟ حضور در دولت و مجلس و قضا را برای زنان چطور می‌بینید؟
مشارکت سیاسی عرصه‌های گسترده‌ای دارد. باید این عرصه‌ها را بشناسیم و متناسب توانایی زنان و نیاز جامعه، حضور زنان در سیاست را تبیین کنیم. البته به برکت انقلاب امروز همه مردم سیاسی هستند اما تلاش‌های دشمنان انقلاب در این جهت است که مردم نسبت به مسائل سیاسی کشور بی‌تفاوت شوند و ما باید نگذاریم این اتفاق بیفتد. انتقاد از وضعیت موجود در جهت بهبود و اصلاح، حق هر فرد است؛ اما انتقادی که خدای ناکرده یأس و بی‌تفاوتی ایجاد کند، از غفلت ما نسبت به برنامه‌های دشمنان ناشی می‌شود. بنابراین ابتدا باید حساسیت سیاسی را حفظ اما جهت‌دهی کرد. و زنان در این زمینه در مهمترین و بنیادی‌ترین نهاد جامعه یعنی خانواده می‌توانند این نقش را ایفا کنند.

میل به اشتغال تنها به منظور کسب درآمد، یکی از آفت‌های فاصله گرفتن زنان از مسائل سیاسی است. همانگونه که انگیزه‌های زنان در دوران انقلاب فراتر از مسائل مادی بود امروز هم باید این انگیزه‌ها را تقویت کرد. حضور در راهپیمایی‌ها، نمازجمعه و مناسبت‌های مختلف نشان می‌دهد همچنان زنان ما مانند گذشته هستند. در سال‌های پس از پیروزی انقلاب، حضور زنان در مجلس شورای اسلامی یکی از جلوه‌های آشکار مشارکت سیاسی زنان بود که باید رشد روزافزون داشته باشد. تأکید مقام معظم رهبری بر مسأله زن به عنوان یکی از مسائل درجه یک کشور نشان می‌دهد که ایشان هم به این مسئله اهتمام دارند. بارها فرموده‌اند که زنان باید برای حل مسائلشان خود به میدان بیایند. مجلس یکی از عرصه‌هایی است که زنان می‌توانند حضور مؤثری داشته باشند. ثبت‌نام زنان برای نمایندگی مجلس نشان دهنده زمینه‌های مناسب حضور سیاسی زنان است که نیازمند استقبال زنان و مردان جامعه است.
[ms 0]
آیا اصلا این مشارکت یک امر طبیعی است و همیشه باید باشد، یا انقلاب یک شرایط اضطراری بود و در شرایط غیراضطراری مشارکت سیاسی زنان نیازی نیست، یا خیلی حداقلی است؟
مشارکت سیاسی زنان همچنان که از ابتدای انقلاب بوده، ادامه دارد و امیدوارم روز به روز گسترده‌تر شود. فمنیست‌ها می‌گفتند زنان چون در جنگ‌ها آسیب‌پذیر هستند و عاطفه بیشتری دارند، اگر در سیاست حضور یابند، جنگ و کشتار در دنیا به صلح تبدیل می‌شود. البته چنین اتفاقی نیفتاد. وقتی مبنای تفکر مادی باشد، همه به دنبال منافع هستند و زن و مرد ندارد. امروز ما شاهدیم که زنان سیاسی دنیا خود عامل جنگ هستند اما در جامعه ما با انگیزه‌های دینی، زنان همواره می‌توانند نقش‌های سازنده و مثبتی ایفا کنند.

زنان اگر وظیفه تربیت فرزند و خانه‌داری دارند، چطور می‌توانند حضور سیاسی داشته باشند؟
نکته مهم اینجاست که مهمترین مشارکت سیاسی زنان، می‌تواند در خانواده اتفاق بیفتد؛ زنانی که نسبت به مسائل سیاسی حساس هستند و نسبت به تربیت سیاسی فرزندان اهتمام دارند. مطالعه در موضوعات سیاسی، توجه به اخبار، ایجاد فضای گفتگو و اظهارنظر و دوری از دغدغه‌های تجمل‌گرایانه می‌تواند در تربیت سیاسی فرزندان مؤثر باشد. یعنی یک مشارکت سیاسی از جنس تربیت نیرو. واضح است که حضور در گردهمایی‌های سیاسی هم فرزندان را به مشارکت سیاسی ترغیب می‌کند.

با توجه به حق ولایت مرد بر زن، در صورت مخالفت مرد با فعالیت زنان، چه وضعیتی برای زنان ایجاد می‌شود؟ آیا حق شوهر با تکلیف زن در تعارض قرار نمی‌گیرد؟
باز هم به همان نکته بر می‌خوریم که مشارکت سیاسی را نباید فقط در حضور سیاسی و حضور فیزیکی در جامعه تعریف کنیم. حتم می‌دانید برای همین حق رأی زنان که در کشور ما خیلی عادی به نظر می‌رسد و در اسلام هم از ابتدا این حق وجود داشته، زنان در اروپا و امریکا مبارزات زیادی انجام دادند تا بتوانند به آن دست یابند. رأی دادن، ترغیب به رأی دادن و روشنگری نسبت به مسائل سیاسی، افزایش اطلاعات سیاسی خانواده، به ظاهر یک مشارکت حداقلی است که بسیار تأثیر حداکثری دارد و تعارضی با حقوق همسر ندارد.

امروز چگونه زن‌ها می‌توانند آگاهی و بصیرت سیاسی بیابند؟ آیا تفاوتی در این امر بین دختران یا مادران وجود دارد؟
زنان ما باید تلاش کنند به تبادل اطلاعات اکتفا نکنند. نگاه تحلیلی به موضوعات، به افزایش بصیرت کمک می‌کند. آگاهی نسبت به وضعیت زنان در جوامع مختلف، برای زنان و دختران بسیار مفید است. البته این آگاهی باید از سطح تبلیغات رسانه‌ای فراتر باشد. چون رسانه‌های غربی ابزار سیاستمداران هستد.

کسانی که مسئولیت خانه‌داری و تربیت فرزند را پذیرفته‌اند، آیا در تکلیف سیاسی تفاوتی با دختران یا زنان بدون شوهر دارند؟ این تفاوت‌ها چیست؟
میزان فعالیت و سطح مشارکت سیاسی زنان و دختران، متناسب با شرایط افراد، متفاوت است. دختران اگر فرصت بیشتری دارند و حتی در برخی خانواده‌ها تحصیلات بالاتری دارند، آن‌ها می‌توانند جهت‌دهنده اطلاعات سیاسی خانواده باشند. در جامعه‌ای که سیاست عین دیانت است، حوزه فعالیت گسترده‌تر است.

با توجه به سابقه فعالیت شما در فضای وبلاگنویسی، اینترنت چگونه می‌تواند به مشارکت سیاسی بانوان کمک کند؟
اینترنت، هم از جهت آگاهی‌دهی و هم کسب آگاهی، در مشارکت سیاسی مؤثر است. امیدوارم زنان که -فکر می‌کنم- بیشترین آمار وبلاگنویسی را دارند، تنها به دلنوشته‌های شخصی اکتفا نکنند. اگر سیاست یکی از اولویت‌های فکری زنان باشد، این دلنوشته‌ها می‌تواند دغدغه‌های سیاسی باشد. اما اگر اینترنت که منبعی از اطلاعات درست و نادرست است، ابزار ارتباط بی‌هدف باشد، نه تنها در مشارکت سیاسی مفید نیست بلکه انزوای سیاسی را موجب می‌شود.

فضای اینترنت و بخش عظیمی از آن، در دست صاحبان قدرت است و تلاش دارند ناامیدی و یأس را در دل جوانان بکارند و با ایجاد سرگرمی‌های کاذب و مسموم، نسبت به مسائل سیاسی بی‌تفاوتی ایجاد کنند. شاید با برگزاری مسابقات وبلاگنویسی با موضوعات سیاسی، بتوان به نوشته‌ها جهت داد.

موزه عبرت، شکنجه‌گاه ساواک

عکاسی از موزه‌ی عبرت ایران سخت بود؛ از هماهنگی و کسب مجوز تا عکاسی از زندانی که زمانی جایگاه شکنجه‌ی زنان و مردانی بود که فریاد اسلام‌خواهی و آزادی‌طلبی‌شان قرار بود در سلول‌های تنگ و تاریک آن برای همیشه خاموش شود. موزه‌ی عبرت یا همان شکنجه‌گاه ساواک در زمان شاه پذیرای ۱۰ هزار مبارز در طول ۷ سال فعالیت خود بود. ۱۰۰۰ نفر از آنان زنان و دختران عمدتا جوان بودند که تن به شکنجه‌ی بازجوها سپردند. نام ۱۱۸ نفر از این زنان با عکس در راهرو زندان درج شده است. به درخواست مسئولان موزه‌ی عبرت، از انتشار عکس‌هایی که واجد خشونت هستند خودداری می‌کنیم.

[ms 31]
[ms 32]
[ms 34]
[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
[ms 13]
[ms 14]
[ms 15]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 19]
[ms 20]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 25]
[ms 24]
[ms 26]
[ms 28]
[ms 27]
[ms 30]

We Are Free In being women and Feminism Followers force to change themselves to men

[ms 0]

This interview is our intimate conversation with one of the Muslim women activists who has participated in
the » International Festival of Muslim Women’s Print Media». This Festival was in Iran in the date 13/12/1433. It will perform in Lebanon in the next year.

For the first please introduce your self please.

My name is Nourhane Bizid . I am from Tunisia. I am studying finance in the grade of Doctorate in the university.

The appearance of the Feminism movement goes back to 200 years ago. The emblem of this movement is «the equal right of men and women».

But nowadays we can perceive the role of most women of the west, just in the pictures and photos of the magazines, in the propagandas and sport centers and etc… And that’s not the real grandeur of women.
In your opinion why that emblem of the equal right causes to this inequality that we see now in the western society?
Is this emblem of equal right more beneficial for the western men or women?

Their emblem of the equality of the men and women is a lie. They want to led the women believe it. It is a lie. With this equality that they say, the women will not have the better situation. The women and the men are compliment. They are never the same as each other. We are equal in front of Justice. But there are some rights that are not equal for men and women.

Women who are the followers of the school of feminist, we see that their physics are like men. They speak like men. They recede from their reality that is their feminity. The feminism is not appropriate especially for our societies because for our societies the Holy Quran determines the rights of men and women. It protects the value of women as wives, mothers, as working women, active women in the society but all them as women not changing women to men.
[ms 1]
About some years ago, some media sources announced that English parliament’s women have used themale hormone in order to strengthen their power in the parliament political dispute.

Why today western women have the feeling of inferiority about their feminity that instead of the equal right by men they want to change themselves to men? Why the English parliament women should change their physiology?

The problem is that the women believe in this equality that feminists define for them, think that it is the best for them. But for example a woman is a mom and after the pregnancy she needs to have months to care about her baby. If she be equal to men, they wouldn’t see her as a mom. And they will say her you must work even you will go after bear you must work at this moment. You are equal to men. But women need to have some times in working not be equal to men. In specific times she needs different rights in contrast with men. This is why the feminism will block women and will change them to be men. So she wants to be men even in physic because she feels that this feminity weakens her.

By following Feminism, she can’t be always active and this will disturbs her. So if she accepts and follows the rules of feminism, she has to try to change herself to a man in order to be more physically powerful and successful like what feminism has defines for her

Do you think we should have an international institute to protect women’s print Media the Muslim print to have relationship with each other to progress unique idea in the Muslim nation?

Yes. I think that’s a good idea because women in different parts of the world have different ideas. So we must communicate together. It is beneficial for humanity and women.
[ms 2]
What is the viewpoint of people of your country through the Islamic republic of Iran?

In Tunisia before we have shiah called khilafah Fatimiyah. The shiah in this khilafah Fatimiyah are smaeeliyah. They believe up to the imam the seventh. But now the Muslims in Arabic worlds paying attention in shiism specially when they heard about the revolution of Iran and they see that it succeeds very well. The success of Islamic revolution led people to understand the shiism better and to be converted to it. After Sallaheddin ayoubi is killed the number of shiahs was decreasing very much. But after Islamic revelution(of Iran) the number of shiahs increased because they know the real shiism. And any of the Tunisian Families have become shiah.

Do you think that a journalist Muslim woman should be single in order to be successful in her work or she can have a family, training children and be successful in her work?

No, it is not necessary to be single. She can be married be a wife and be successful. We have the examples of the journalist women who are successful in journalism. Most important is to know how to distribute to share about the responsibility in the house and the work.

Thank you very much. If you want to say anything to the women or young girls of Iran, please mention it at the end.

I say to Iranian women that you are in the paradise. Protect your government. In Tunisia we suffered a lot from forbidding hijab and praying is impossible because they control you when you go to the mosques. And the hijab is very important when we speak about the rights of women. When you for example are at home you must be attractive, but you should protect your hair and body to be more respectful in street. You yourself should make your rights. And you are free to have hijab in Iran. The women who make hijab in Tunisia suffered a lot but now after the revolution of Tunisia women have many rights and they can have hijab somehow. Thank you very much for your magazine and for Iran and invitation I am so happy about it…
Exclusive Interview for about in persian