[ms 0]
«با هم قدمزنان حیاط را دور میزدیم و هر دو احساس میکردیم که یک زندانی سیاسی هستیم، با همهی ابهت و اعتبارش. زندانی سیاسی در نظر ما چه یک نفر، چه هزار نفر و از هر مرام، کسی بود که جرئت کرده بود برخلاف میلیونها نفر دیگر با یک حکومت عریض و طویل دربیفتد و زندگیش را به امید گسترش عدالت و برابری به خطر بیندازد.» (۱)
«ساعت ۴ آن روز» خاطرات خانم معصومه (مهین) محتاج از دو سال بازداشت و شکنجه و زندانهای مختلف در دوران رژیم پهلوی است که خود، آن را به سبکی رمانگونه به رشته تحریر در آورده است. در میان کتابهای خاطرات زنان زندانی در زندان ساواک رژیم پهلوی، با خاطرهنویسی متفاوتی مواجه میشویم. او از طیف مذهبیها نیست و فعالیتش را مدتها قبل از دستگیری رها نموده است. نویسنده تمام اتفاقات را جزءبهجزء شرح داده و عملا با ریزبینی و دقت نظر خاصی حتی جزئیات مکالمهها و ۶۳ بار رفتن به اتاق بازجویی را شرح میدهد. از همه مهمتر اینکه خود زن زندانی دستبهقلم شده و از تجربیات دردناک خود و احساسات زنانهاش کمک گرفته و اثری متفاوت خلق کرده است.
مهین محتاج، زنی است باسواد، امروزی و با پوشش و رفتاری غیرمذهبی که کارمند کانون پرورش فکری و نویسنده است. قلم توانایی دارد که شرح رفتارهای بازجویان ساواک و موقعیت فیزیکی زندان را با هنرمندی فضاسازی نموده. برعکس کتابهایی که بهطور سفارشی نوشته شده و ماحصل چند ساعت مصاحبهی شفاهی هستند، این کتاب به قلم خود زن زندانی است و با سانسور نکردن بسیاری از کلمات و شکنجهها و اتفاقات، توانسته خواننده را به شکلی عاطفی و ذهنی با فضای بازداشتگاه کمیتهی مشترک و اتاق بازجویی و شکنجه و حتی محیط کسالتبار زندان قصر و اوین درگیر کند. قلم نویسنده بسیار روان است و پُر از اشارات و ریزبینی جزئیات و دقتهای زنانه، با شرحی بیخیال و رندانه از فضایی که علیرغم میل باطنی، در آن درگیر شده است.
ابتدای کتاب با ابهام زیبایی شروع میشود؛ بازداشت در مکانی معلوم و زمانی نامعلوم! این زمان نامعلوم در مکان معلوم، تا انتهای روزهای بازجویی ادامه مییابد. زندانی نمیداند چند روز از بازداشتش گذشته، اما خاطرات را مسلسلوار شرح میدهد و میگوید: «امروز (!) بازجویی اینطور بود و تاول پایم ترکید… » و تو این اسیر محبوس در بیزمانی را حس میکنی که در سیال حرکت لحظههای بیسرانجام جاری است.
[ms 2]
زندانی چنان درگیر احساسات زنانه است که هنگام بازداشت و بازجویی، از «طرف توجه قرار گرفتن» توسط بازجویان، بهعنوان نیاز روانی یاد میکند، و البته این سخن را باید بیشتر به حساب واکنش دفاعی وی در برابر شوک ناشی از دستگیری و بازجویی گذاشت. (۲)
با وجود تمام ویژگیهای مثبت کتاب (مانند روانی متن، نثر زیبا و جزئیات دقیق اتفاقات) نکتهی بهشدت منفی که اصالت کتاب را از نظر ارجاع به آن در مطالعهی حوادث سیاسی و تاریخی خدشهدار میسازد، استفادهی نویسنده از اسامی مستعار برای دیگر زندانیان -حتی معروف و مشهور- است. شاید تنها خوانندهی حرفهای یا تاریخدان، با تطبیق جزئیاتِ داستانِ مهین بتواند بفهمد منظور از طیبه همان «طاهره سجادی» (غیوران) (۳) است یا کسی که فقط مادر صدایش میزنند، مادر همان «رضایی»های معروف و یا هادی، همان «وحید افراخته» (۴) و مرتضی همان «مهدی غیوران» میباشد. هنگامی که این اسامی مستعار وارد محیط زندان قصر و صد زن زندانی سیاسی آن میشوند، کار خواننده را در تطبیق افراد با شخصیت و نام اصلیشان بسیار مشکل میکنند، بهطوریکه مجبور میشود از خیر آن بگذرد!
از تعاریف دقیق و صادقانهی نویسنده -که خود را جزو کسانی میگمارد که از ابتدا نیز مذهبی نبوده تا بعدها بخواهد تغییر ایدئولوژی بدهد- و تشریح رفتار بازجوها با مذهبیها و غیرمذهبیها، بهراحتی میتوان دریافت که بازجوهای ساواک نسبت به زندانیان مذهبی که حتی پروندهی سبکی داشتند، شدیدا بیرحم بوده و بیشتر از آنها میترسیدند تا زندانیان غیر مذهبی که حتی در درگیریهای مسلحانه شرکت داشتند.
رفتار با زندانیان غیرمذهبی بیشتر از نوع شلاق زدن در بدو ورود بود و فحاشی. گاهی در ابتدای بازجویی برخلاف رویّهی معمول در سلول انفرادی قرار نمیگرفتند، اما وقتی زندانی فردی مذهبی بود، از کشیدن ناخن و آپولوسواری تا کتک زدن بهقصد سقط جنین زن باردار نیز ابا نداشتند و در آخر هم انواع و اقسام شکنجهها شامل آویزان کردن و سوزاندن و انفرادی، نصیب مذهبیها میشد. (۵)
البته این شدت عمل برضد مذهبیها بیدلیل هم نبود. وقتی در زندان ساواک مدت بازجویی طولانی میشود، غیرمذهبیها هیچ وسیلهای برای وقتگذارنی و دلمشغولی ندارند جز خوابیدن و انتظار کشیدن و بازجویی شدن، و این زجر و انتظار مرگآور و هول و هراس از رسیدن زمان بازجویی، باعث میشود یا به بطالت و بیهودگی افتاده و برای خلاصی از وضع موجود به همکای کردن و لو دادن همسلولیها دست بزنند (۶) یا چنان دچار مشکلات روانی شوند که با بیماری روانی و دیوانگی از ساواک بیرون بروند. البته این وضعیت غیرمذهبیها در شرایط زندان عمومی بهتر که نمیشود هیچ، بدتر هم شده و به مرزبندی و گروهبندی تودهای، کمونیست، مائوئیست، استالینیست، کنفدراسیون، مجاهد و فدایی و… انجامیده و در آخر یا باید عفونامه نوشته و آزاد شوند، یا از ترس بایکوت و جاسوس نشدن، همرنگ یکی از این گروهها شده و عاقبتش را بهدست سازمان بسپرد.
[ms 1]
کتاب، گاهی مطابق باورها و برداشتهای ما از رفتارها و خصوصیتهای زنانه است؛ چنانکه زندانیان زن حتی پس از بازجویی و شلاق هم از هر فرصت خالی برای گپ و گفت و غیبت و رفتارهای مخصوص زنانهشان استفاده میکنند. گاهی برخلاف تعریف از جنس ضعیف زن، نشانهی ضعف را باید در شرایطی دید که با آسایش و غوطهوری در نعمت بر ناز زن نیز افزوده میشود، اما برعکس در شرایط سخت حتی زن جنس دوم داستان هم از مردان عقب نمیماند.
«سیما گفت: یه روز من و میثم مشغول ساخت نارنجک بودیم که یکی از نارنجکها منفجر شد. من هشتماهه حامله بودم… من خودم را از دیوار به کوچه پرت کردم و از آنجا تا میدان فردوسی دویدم. بعد جلوی یک ماشین را گرفتم و با تهدیدِ اسلحه رانندهاش را پیاده کردم. نزدیک میدان پیاده شدم و بههمینترتیب ماشین دیگری را از رانندهاش گرفتم… نمیدانم با حاملگی چطوری توانستم این کارها را انجام دهم.» (۷) البته سیما یک چشمش هم بر اثر انفجار کور شده و بچهاش را در زندان شهربانی بهدنیا میآورد.
«ساعت ۴ آن روز» نوشتهی مهین محتاج، در ۳۸۹ صفحه و توسط انتشارات قصیدهسرا و متأسفانه بدون هیچ عکس و سندی از نویسنده و وقایع آن دوران چاپ شده است. [عکس منتشرشده از خانم محتاج در چارقد، توسط نویسندهی یادداشت و از داخل زندان کمیتهی مشترک خرابکاری (موزهی عبرت فعلی) تهیه شده است]
در نوشتهی رمانگونهی مهین محتاج، ریزبینی توصیفات واقعی و حتی تخیلی از فضا و دقت فوقالعاده به جزئیات اشیاء، اتفاقات و مکانها به تصویرگری خیالانگیز میماند، اما این توصیفات گاهی دردناک میشود و تلخ؛ دردناکتر از شلاق زدنهای حسینی و فحاشی و گیس کشیدن آرش و مشت و لگدهای سنگین منوچهریِ بازجو. چیزی که دل خواننده را عمیقا بهدرد میآورد، ضربات و شوکهای روانی است که بر پیکر نحیف دختران کمسن مینشیند و آنها را تا مرز جنون و دیوانگی میکشاند. گاهی بعضی از آنان تنها بهعلت رفتارهایی که نشان از دیوانگی است، آزاد میشوند.
«مهیندخت بلند شد و رو به پنجرهی کوچک و تاریک بالای سلول ایستاد. پشتش به بازجوها و نیمرخش به من بود. به جای معینی نگاه نمیکرد. کمی ساکت ماند و بعد گفت:
– من میدونم چی شده. اون روز مامانم منو آورد اینجا گذاشت خودش رفت. همین الآن نشسته بودم بالای پنجره، دیدمش که رفت. میدونین چرا هر روز میشینم اینجا؟ آخه خیابونو میخوام ببینم، ماشینا رو ببینم. مامان بابام منو گذاشتن رفتن. منو دیگه نمیخوان. منو نبردن. منو دوست ندارن. منو… » (۸)
تشویش و تردید و اضطراب در دل آدم خردهگیر و ریزبین، نتیجهای جز تکروی و تنهایی و انزوا و در آخر پشت پا زدن به تمام رنجها و دردها ندارد. این خردهگیری حتی به تضاد در افکار خود نویسنده میانجامد.
«کمی به کاغذ سفید خیره ماندم. سرم را بلند کردم. آرش هم به من خیره مانده بود. تردید داشتم، بنویسم یا ننویسم؟ تأثیر دارد یا بیفایده است؟ با خودم هزار و یک محاسبه کردم. واقعیت این بود که دیگر قادر نبودم به محیطی برگردم که همه چیزش را تارهای عنکبوتی ناآرام پوشانده بود. نمیتوانستم حدس بزنم که ناآرامیاش، ناآرامی احتضار است. خودکار را بهعنوان تیری در تاریکی، در دستم میزان کردم و نوشتم: «پیشگاه مبارک… » که آرش گفت: هرچی من میگم بنویس… » (۹)
«حرکتی در جمعمان بود که مثل موج آرام دریا میآمد و میرفت. فکر میکردم که همهی ما میتوانستیم و آنقدر باهوش بودیم که در این سالهای پول بادآوردهی نفت، عیش و نوش، و بنیانگذاری جامعه بر هوا، سهمی برای خودمان برداریم، اما بچههای احساساتی نسل خود بودیم و در نظر میخواستیم همهی روابط امور جامعه بر عدالت -که معنای عملی آن را کاملا نمیدانستیم- استوار باشد. دستبهکار شدیم و خودمان را خیلی زود در این حیاط سیمانی و کوچک محصور دیدیم.» (۱۰)
———————
(۱) ساعت ۴ آن روز، ص ۳۴۹؛
(۲) همان، ص ۱۳؛
(۳) «خورشیدوارهها»؛ خاطرات زندان و مبارزهی خانم طاهره سجادی
(۴) ساعت ۴ آن روز، ص۲۸۶، وحید افراخته از سران و مبارزان اصلی مجاهدین خلق بود که مسئولیت شاخهی نظامی سازمان را بهعهده داشت و پس از مدتی مبارزه توسط ساواک دستگیر شد و زیر شکنجهها اصطلاحا برید و تمام دانستههایش را که کم هم نبود، به ساواک لو داد. پس از معرفی صدها مبارز و لو دادن بسیاری از اتفاقات، به پاس این خوشخدمتی توسط ساواک اعدام گردید.
(۵) همان، ص ۳۱۳؛
(۶) همان، ص ۲۸۷؛
(۷) همان، ص ۲۴۷؛
(۸) همان، ص ۱۴۸؛
(۹) همان، ص ۳۸۲؛
(۱۰) همان، ص ۳۷۲.