دلش از همه دنیا و ما فیها گرفته بود، انگار یه کوه غم رو دلش انبار شده بود، بدون هدف تو خیابون پرسه میزد، حتی نمیتونست تشخیص بده که کجاست. سرش رو پایین انداخته بود و به حرکت بیهدف پاهاش خیره شده بود، یکقدم، دو قدم، سه قدم…، هر از گاهی که سرش رو بالا میگرفت و نگاهش تو نگاه کسی گره میخورد، کنجکاوی رو تو نگاهشون میخوند، میدونست که بعضیهاشون واقعا دوست دارن بدونن که این دختر، با این سر و شکل، چرا این قدر غمگین و افسرده تو خیابون پرسه میزنه.
مانتوی تنگ کرمرنگی تنش بود، شال شکلاتیرنگی نیمی از موهاش رو پوشونده بود، لاک قرمز رنگ دست و پاهاش از دور خودنمایی میکرد، و اون چیزی که بیشتر از همه نگاههای رهگذرها رو به طرفش جلب میکرد، چشمان گیرا و مهربونش بود. سیاهی چشماش به شفق میمانست و ابروهای آتشینش که از گزند دست آرایشگرهایی که تاتو رو تنها راه زیبا شدن ابرو میدونستن در امان مونده بود، بینی خوشتراشش زیر تیغ جراحی نرفته بود و گونههای بر آمدهاش اتاق عمل رو به خودش ندیده بود. اما دلش رو که کسی نمیدید، دلش رو که کسی حس نمیکرد، دلش میخواست هیچ کدوم از این زیباییها مال اون نبود، یه دختر معمولی و بیهیچگونه زیبایی بود، ولی آرامش داشت، آسایش داشت، از دست همه آدمایی که ازشون آزار دیده بود، و ازشون خسته بود.