[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 27]
[ms 28]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 12]
[ms 14]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]
[ms 26]
Tag: دخترانه
عید با پول خریدنی نیست؛ تلاش بیجا موقوف!
[ms 0]
بوی عید همه جا پیچیده و مثل هر سال خیلی زودتر به استقبالش رفتیم. خانهها رنگ و بوی تمیزی گرفتهاند، اما نه از نوع همیشگی، بلکه بیشتر تمیزیای که مختص خود عید است؛ یکجور تازگی خاص و ناب که فقط و فقط به نوروز اختصاص دارد و همهی ما هم با آن آشنا هستیم. در کنار این رسمِ ازپیشنانوشته و تغییرناپذیر -که البته من عاشقش هستم- یک قانون جدی و بسیار مهم از نظر همهی ما در مورد عید وجود دارد که فکر کنم حتی اگر خانههایمان را خیلی نونوار نکنیم، از این یکی نمیتوانیم بهراحتی چشمپوشی ببندیم و آن، قانون جدی خرید عید است که از وقتی خودمان را شناختهایم، با آن مأنوس شدهایم؛ یعنی از کودکی!
شاید این ذوق و شوق، از همان دوران در ما نهادینه شده و اسفند هر سال مثل یک جنین در ما زنده میشود. البته نباید از جوّ حاکم بر این ماه و تبلیغات فروشگاهها بهراحتی گذشت، چون حتی اگر قصد خرید هم نداشته باشیم، طبق همان قانونِ ازپیشتعیینشده در این ماه به اسم «خرید عید» اسیر خریدهای اضافهای میشویم که هیچ سودی جز پشیمانی و تمام شدن حساب مالیمان ندارد و تنها وقتی به این نتیجه میرسیم که به خانه برگشتهایم و تازه ما میمانیم و احساس پشیمانی حاصل از جوّزدگی مفرط که بنده بسیار با آن آشنا هستم (!) و انبوه کفشها و مانتوهای نو که شاید تنها یک بار مجال استفاده را داشته باشند.
[ms 2]
طفلکیها مثل زنان حرمسرا میمانند که باید مدتها بگذرد تا شاید روزی بر حسب اتفاق نگاهم به جمال رنگووارنگشان بیفتد و تازه شاید برای مهمانی سالی یکبار امتحانشان کنم! بعضیهایشان را که اصلا یادم نیست کی خریدهام! اما تازگیها به خودم امیدوار شدهام، آن هم از بس که با خودم کلنجار رفتم و کمدِ در حال انفجارم این نکته را گوشزد کرده که آمار لباس و خرت و پرتهای اضافیام به سر حدش رسیده! البته در این بین، گوشزدهای بهموقع مادرم هم نقش مهمی داشته؛ دقیقا مثل پلیس نامحسوس که من چقدر ممنونش هستم و به همین سادگیها هم نصیبم نشده.
اما این روزها حس خوبی دارم؛ یک چیزی مثل قدرت! شاید خندهدار باشد، اما وقتی وارد فروشگاه میشوم و چشمم به ویترینهای خوشرنگولعاب لباس و کیف و کفش میافتد و میبینم که همه دارند هول میزنند برای خرید و من هم تا میخواهم جوّگیر شوم و با خودم یواشکی حساب کنم که: «خب، پول هم که به اندازهی کافی هست و احتیاج هم دارم»، ویر قوی و جدی وجودم تازه سر و کلهاش پیدا میشود و جنگ سختی را با ویر سیریناپذیر و ولخرجم شروع میکند. تا همین چندوقت پیش، فاتح درونی من همین ویر خیرهسر و ولخرج بود. برای همین، موقع خرید همیشه شاد شاد بودم و یک هفته بعد از خرید، ناراحت ناراحت! البته نه بهصورت محسوس؛ همین که میخواستم یک جوری دور و برم را خلوت کنم و کلافه میشدم از شلوغی بیش از حد وسایل زیاد، معنیاش را میرساند!
تازگیها بزرگ شدهام. خدا را شکر که زندگی به ما فرصت تجربهی خیلی چیزها را میدهد که گاهی خیلی شیرین است. هفتهی پیش همراه خواهرم شدم تا خرید ضروریاش را انجام بدهد. آخرین مغازه، جینفروشی بود که تقریبا مشتری همیشگیاش بودیم. فروشنده چندین شلوار جین را با رنگها و مدلهای مختلف برای پرو نشان داد. من هم با چشم، قفسهها را ورانداز میکردم تا اینکه چشمم به شلوارهای لی رنگی افتاد که چند وقتیست مد شده. یک ماه پیش هم دوستم خریده بود. صورتی، سبز، لیمویی، قرمز، بنفش…
داشتم وسوسه میشدم که مثلا آن شلوار سبز را بخرم با سرخابی، یا بنفش بخرم با قرمز، که یک زن و مرد همراه دخترشان وارد شدند و از قضا خانم جوان دست گذاشت روی همان شلوارهای رنگی فانتزی و ۴ رنگش را انتخاب کرد. دیگر مطمئن بودم که چقدر واجب است من هم بخرم. داشتم قانع میشدم و دوباره جوّگیر شده بودم، که ویر قوی درونم کارش را شروع کرد.
گفت: شلوار جین سرخابی رو کجا میخوای بپوشی؟
گفتم: مهمونی یا تولد.
گفت: تو که از ۷ روز هفته، ۵ روزش رو دانشگاه کلاس داری و ۲ روز دیگهاش رو هم مشغول کارهای همون دانشگاه هستی. مهمونی و تولدت کجا بود؟
گفتم: حالا نگفتم همین فردا که. بالاخره یه روزی.
گفت: آره، شاید وقتی دیگه!
گفتم: آخه رنگش خیلی قشنگه.
گفت: همین چند ماه پیش یه شلوار جین نو و خوشدوخت برای مهمونی خریدی. یادته؟
یادم افتاد…
[ms 1]
داشتم کلنجار میرفتم، که خواهرم از اتاق پرو آمد بیرون.
«عاطی، از این شلوار لی رنگیها نمیخوای؟ بهت خیلی میادا! یه رنگشو بخر.»
دوباره به قفسه نگاه کردم.
«قشنگه اما فعلا نمیخوام.»
«فعلا نمیخوام» را خودم میدانستم یعنی چه؛ یعنی ویر قوی درونم پیروز شده بود، یعنی همان که مادرم یادم داده بود؛ غیر مستقیم و تأثیرگذار! برای همین هم قبولش کرده بودم.
راستش خیلی سخت بود تا این عادت بد و موذی را که هنوز هم بعضی وقتها سروکلهش توی زندگیام پیدا میشود، از خودم دور کنم. مادرم همیشه میگوید: «وقتی چیزی رو بخر که واقعا بهش احتیاج داری.» که البته حرف درستیست، اما به همان اندازهی خوب بودنش هم سخت.
مادرم چیز دیگری هم میگوید که این یکی خیلی کمکم میکند. یعنی حداقل راحتتر میشود رعایتش کرد و آن، چیزی در مایههای صبرکردن است!
«وقتی چیزی رو میخوای بخری، صبر کن و همون لحظه تصمیم نگیر. بعد از چند ساعت یا مثلا یک روز بعد اگه دیدی که واقعا نیاز داری، بخر»
فکر کنم پیشنهاد خوبی برای خریدهای غیر ضروری باشد. اینطوری پول الکی هم خرج نکردیم و اگر چیزی خریدیم، بعدا پشیمان نیستیم که عجله کردیم.
امیدوارم عیدی امسال برای همهی ما همراه با هدیهای به نام صبر همراه باشد… سال نو مبارک!
آدمیزاد هم کاتالوگ دارد؟
خرگوشهای ضد افسردگی
[ms 0]
لابد آن انیمیشن کوتاه «تفاوتهای زن و مرد» را دیدهاید. یکی از این تفاوتها «رفتار خرید» بود. مرد به فروشگاه وارد میشود و مستقیم به سمت قفسهای میرود که کالای مورد نیازش آنجا جا خوش کرده، برمیدارد و مستقیم برمیگردد به سمت صندوق و سپس در خروجی. اما زن وقتی پا به فروشگاه میگذارد در حرکتهای زیگزاگی به تمام کوچههای قفسهای فروشگاه سرک میکشد ، یک عالمه خرد و ریز در سبدش میریزد و دست آخر فکر میکند که «برای چی آمده بودم ؟»، برمیگردد و کالای اصلی را برمیدارد و در راه برگشت به صندوق همچنان همان حرکت زیگزاگیاش را حفظ میکند.
«خرید»برای زنها با خرید برای بقیه موجودات عالم فرق دارد، فقط به معنی به دست آوردن ملزومات زندگی در ازای پرداخت پول نیست، این را وقتی با یک خانم به خرید بروید شیر فهم خواهید شد.
خرید به مثابه داروی ضد افسردگی
بله، خیلی از زنها با خرید رفتن، حالشان بهتر میشود، در تماشای ویترین رنگارنگ مغازهها، گشت زدن در قفسههای انباشته فروشگاهها، خاصیت ضد افسردگیای هست که در دمکرده هیچ گلگاوزبانی نیست. در خرید یک روسری تازه که در حاشیهاش بنفشهها به ردیف لبخند بزنند و در سپیدی میانهاش، نقشهای شاد رنگین پیچ بخورند، لذتی هست که با همه کوچکیاش لبخند یک زن را تازه میکند.
خرید به معنی جریان داشتن زندگی
برای مردها وقتی که غروب، خسته از کار و شلوغی شهر به خانه میرسند تا نفسی چاق کنند، احتمالا پیشنهاد «خرید خانوادگی» چیزی در حد فاجعه است و حاضرند هر مدل باجی بدهند تا از خیرش بگذرند، اما برای زنها خرید خانوادگی یعنی جریان داشتن زندگی. زنها به عنوان کارگردان زندگی، فهرستی از نیازهای خانه و اهل خانه را همراه دارند، اینکه » ماکارونی ته کشیده، رب گوجه فرنگی: نصف قوطی بیشتر نداریم، نرم کننده لباس، پیراهن برای آقای خانه، لباس زمستانی برای دخترک، دفتر دویست برگ برای ریاضی پسرک، سبزی قورمه، شلغم برای سرماخوردههای فصل یخ…» و خیلی مایحتاج این مدلی دیگر که از فرط تنوع و جالب بودن نوع نگارش، هرکدام قابلیت «شعر سپید» قلمداد شدن را دارند.
مردها چهره در هم نکشند، بودن این فهرست، یعنی خانه «گرم» است و خانم کارگردان حواسش به همه اجزای زندگی هست، تولد اعضاء خانواده را هم از یاد نمیبرد و آن وسط مسطها به رمز چیزی مینویسد که خرید هدیه از یاد نرود. و چه لذتی هست در خرید هدیه.
مثل لاک پشت میآیی، مثل خرگوش میروی
بعضیها معتقدند زنهایی که خودشان درآمد اقتصادی دارند نسبت به زنانی که ندارند، در خرید کردن قدری محتاطتر و دست به عصاتر راه میروند،چون زحمت به دست آوردن پول را چشیدهاند در خرج کردنش هم دیرتر دل به دریا میزنند.
این نگاه چندان قابل قبول نیست، رعایت اعتدال در دخل و خرج بیش از آنکه به شاغل بودن یا نبودن زنان ربط داشته باشد، به شخصیت و نوع نگاهشان به زندگی مربوط است.
عقل به مرخصی نرود!
گفتن ندارد که این همه تعریفهایی که از خرید کردیم، تا وقتی پابرجاست که عقل محترم در این فرایند هم مثل دیگر بخشهای زندگی حاضر باشد و به مرخصی فرستاده نشود. باشد چون او تنها کسی است که حساب و کتاب سرش می شود و اگر یک لحظه غفلت کند، گوش و چشم محترم، تحت تأثیر زرق و برق تبلیغاتی که پیام اصلیشان «بخور بخور» یا «بخر بخر» یا «هرچی بیشتر بهتر» است، روزگار زندگی را به جاده خاکی میکشند و قیافهاش را کاریکاتوری میکنند.
خاک خاکستری
[ms 2]
« این نوشتهها را آرام آرام بخوانید، اینجا همهچیز ساکت است، مثل عدم، نشانی از نفَس نیست، نشانی از سبزی گیاهی یا نگاهی یا جانی، باید آرام حرف زد، آرام خندید، آرام زندگی کرد و آرام مرد …»
آسمان اینجا، هوای اینجا، اکسیژن اینجا، درختهای اینجا، گلهای اینجا و همهی هستهای اینجا با شرق فرق دارد. تن همه چیز با وطن فرق دارد. همه چیز و همه کسی هستند، اما، نیستد. نیستند و هستند. انگار کسی گفته است هیس. یک هیس ِ طولانی ِ طولانی. از آن هیسها که مامانها میگویند: «اگر صدایت در بیاید میکشمت. » و تو هم برای اینکه آن روی مامان خانمت بالا نیاید و زیارتش نکنی، بالاجبار هیس میشوی و محض نشان دادن ارادت کامل به ایشان، نفس هم نمیکشی. مثل وقتی زیر آبی و باید در نفسهایت صرفهجویی کنی. یا وقتی که روی خاکی و میخواهی کسی نداند «که» هستی … انگار اینجا همهی چیزها و همهی کسها با هم تبانی کردهاند. انگار قایم شدهاند و کسی نباید از وجودشان باخبر شود … انگار روی همه چیز را سالهاست که پارچه کشیدهاند و همهچیز خاک خورده است و اصلا خاک شده است. مثل خانهای که صاحبش سالهاست که به آن دنیا باز گشته است و آنقدر بیکس و کار بوده است که کسی آستین بالا بزند و پنجرهای باز کند تا هوای تازه و بدون خاک از حوالی همهی آن به جا ماندهها عبور کند و مردگی به پوسیدگی نرسد. خانه را که بگذاری بروی همین میشود!
این سکوت و این سکون، برای تو که از شرق آمدهای و شاید همیشه شلوغ بودهای و صدا و هیاهو شده است یکی از عناصر تن و روحت خوشایند است. خاصه وقتی که کنار گوشت انواع و اقسام جیغهای رنگی توسط بانوان و کودکان و مردانی که بوق ماشینشان زحمت جیغشان را میکشد، و برادرانی که فکر میکنند همهی مردم شهر فقیرند و در خانههاشان ضبط صوت ندارند، پس باید بیایند در خیابان و موسیقیهای گوشکوبی صدقه کنند. آرام میشوی، سبک، رها و تهی. نتیجه میگیری نه باران ِپریشانی میبارد اینجا، و نه هجوم اضطرابی در بارش است تا تگری خیست کند…
و تو…
دچار خلسهی بوف کوری میشوی. فکر میکنی برای اینکه از وجود هر چیزی مطمئن شوی باید لمسش کنی، و آنقدر توی دستهایت نگهش داری که دستت عرق کند و آن وقت مطمئن شوی که نه، هست، هست. مثل وقتی آنفولانزا گرفتهای و ته مریضی که میرسد و داری خوب میشوی، دچار نوعی گیجی و منگی میشوی و فکر میکنی دنیا با همهی هیکلش خودش را رها کرده است درست روی سر تو. مخصوصا وقتی سرجمع خودت و لباسهایت با ارفاق بشود ۴۰ کیلو!
انگار همه چیز سیگار است که دارد دود میشود . و چیزی که تو میبینی از کسها و چیزها، دودی است که به ناز میرود به آسمانها… کم کم، دچار فلسفه میشوی. هم شرقش، هم غربش، هم اسلامیاش هم غیر اسلامیاش. سرمای پریشانی و لرز ِ نفهمیدن تکتک واژههایشان [شما بخوانید فکرشان]، نگاهشان و نوع هستیشان هم، سر ِتک تک سلولهایت دست میکشند. محو میشوی، محو همهی آن چیزهایی که با شرق فرق دارد و آنجا نیست. یا اگر هست طور دیگر هست، شاید مغرور هم بشوی برای تجربه و دیدن این همه چیزهای منتسب به پاریس، به خارج وطن. به، خارج!
[ms 3]
بعد هم دچار نوعی کلاس بشوی، دچار تغییر واژگان، فرهنگ، آداب، فلسفه، نگاه، دین، و هزار تا چیز دیگری که سالها بیخود با خود یدک میکشیدی. اینکه میگویم بیخود نه اینکه بیخود باشند، نه، چون بهشان ایمان نداشتی پس بی خود بودهاند، چون معلوم نیست چرا اصلا با خود میکشیدی. پس میشود بارکشی، میشوی بارکش، آدمی هم که به نسیمی رنگ به رنگ شود… [سه نقطهاش با شما و انصاف و کرمتان].
این جابجایی، از نوع جابجایی تن، از وطن به غیر، تو را دچار مقایسه میکند، یک پای نگاهت میشود تن وطنت و یک پای نگاهت هم میشود «کل و شی» خاک جدید،حتی چیزهایی که به عقل خود ساکنین آن بوم هم نرسیده است. از همان ثانیههای ابتدایی هم، خرده گرفتنها از هر چه این سالها در شرق دیدهای آغاز میشود، که اکثر وقتها کار میکشد به تحقیر و ایراد گرفتن و این حال، پلکهایت را هم دچار میکند…
اینها هم خوب است هم بد، خوب است اگر تو را آدم کند به خاطر کاری که نکردی برای وطنت، به خاطر آنی که اگر همیشه هم نبودی اما گاهی میشدی: بینظمی و بیقانونی و بیانصافی و تنبلی و خلاف و توقع بیجا و تخریب و بی توجهی و ناسزا و اسراف و طمع و زد و بند و بیسوادی و هزار تا چیز دیگر.بد است اگر «تو» را دو دستی تحویل «از خود بیگانگی» دهد، غرق دنیای دیگری که تبدیلت میکند به مطیع و پیرو اندیشههای عاری از پرودگار، و آری به «دنیا» و «نه مذهب» و «نه دین» آدمهای بلوند و چشم رنگی. یک بیگانهپرست، مثل همان آفتاب پرست. آن وقت، از سر ِزنش پرچم چارقد پایین میرود و از قامت مردش پرچم صلیبی به نام کراوات بالا میرود. شراب جای آب را میگیرد و زبان جدید جای تکتک کلماتی که مادرت برای یادگیری دست و پا شکستهی هر کدامشان بارها برایت دست زده است و ذوق کرده است که گویی بهترین روز زندگیش را میدیده است. و تو با چند ساعت تغییر زمانی وطن و خاک جدید، به بادشان میدهی، یعنی درست همان فاتحه خودمان. اینها که میگویم شامل همه نیست ها، اشتباه نکنید، اینها غالبند، روی این تشت آب را گرفتهاند، پسشان بزنی وفادار زیاد است.
هر آدمی هم «یک» دفتر خاطره است، برای همین گاهی پراکنده میشود بین خاطرهها و خاطرههایش مثل شاپرکها پراکنده میشوند دور و برش. لابلای صفحات که قدم بزنی آخرش پراکندگی می ماند، تصاویری که میآیند و تو را میبرند در نقشی که داشتی و بعد تو می آیی بیرون، فیلم میشود، فیلم میشوی، سیاه و سپید و سپید و سیاه، رنگهای دور و نزدیک آور…..می شوی «حاصل»، می شوی «=» ، «+» ، «ـ». با همه ی خیره شدنها و آه کشیدنهای طولانی و مکثهای طولانی تر و چین و چروکهایی که دنبال هر کدامش را که بگیری میرسی به یک کدام از آن صفحات….خاصه وقتی که یکی از اینها تهش و همه ی طولش همانی باشد که یک شبه تو را به همه جا رسانده است…
[ms 4]
دفعهی اول اقامت ما سه ماه بیشتر نبود، در عالم مقایسه ماندیم، در شگفتی دیدن این همه بنای ظریف، هنر، نقاشی، معماری، نظم، قانون، طبیعت زیبا، سکوت و از همه آرامشدهنده تر نشستنهای طولانی توی پارک و کنار رود و توی ایستگاههای مترو و اصلا هر جا که بشود نشست و مکان عمومی به حساب بیاید، بدون اینکه کسی آنقدر نگاهت کند که تو فکر کنی این آدم در رادیولوژی کار میکند یحتمل، چه هم جنس تو باشد چه غیر. میتوانی طولانی بمانی و بروی توی خودت و کز کنی گوشهای و فکر کنی تا ابد به همهی دنیا، یا حتی کتابی را تا اول اول تا آخر آخر بخوانی، بدون اینکه کسی مزاحمت شود و زبانش به هزیان بچرخد و هزار جور صفت و لقب مرحمت کند، این تکهاش را خانمها خوب میفهمند چه میگویم، خیلی خوب. پارک رفتهاید دیگر، توی صف اتوبوس هم ایستادهاید دیگر، حتی اگر نخواسته باشید سوار شوید و آنجا هستید محض خاطر آن یکدانه صندلی که هست.
حالا اقامت اولیه ما آنقدر کوتاه بود و ما هم اینقدر کودن بودیم که دچار فلسفه و کاوش و حکمت و دیدن پس ماجرا نشدیم. فقط دچار مقایسه شدیم و تحسین همهی بناها، و لذت از همهی ساختمانهایی که انگار یک زن وسواسی معمارشان بوده و بنّاها هم، همه زن بودهاند که اینطور همهی ساختمانها هم قد همند، نه جلوتر از دیگری هستند و نه عقب تر. انگار یک خط کشیدهاند و بهشان گفتهاند همه پشت خط، بعد هم از جلو نظام. گاهی هم آدم را یاد آن خانوم مدیر عینکی توی «آن شرلی» میاندازد که انگار با آن نگاه و خط کشش روبروی آدم ایستاده و میزند روی دستش و با غیظ نگاهت میکند. تو هم حساب کار فیالفور دستت میآید و درست میشوی… جلوی درهایی هم که میشود پیادهرو من و تو، نه بالاست و نه پایین. وقتی هم که راه میروی فکر نمیکنی آمدهای بیرون شهر، هی باید پستی و بلندیهای جور وا جور را طی کنی… همه همشکل، یک رنگ، سلیقهی عباد و انیس و نقی هم بر نمیدارد. قانون میگوید اینجا حریم خیابان است. پس تو کارهای نیستی. خانم و مادرت و بچه لوس تهتغاری ات هم نیستند. اینکه حالا تو دلت میخواهد جلوی در خانهات را گرانیت سبز، قرمز، آبی کنی، بعد وسطش گل بکاری یا سبزیجات، آن هم چون پدر خدا بیامرزت آرزو داشته خانهای از خودش داشته باشد و توی گرانیتهایش کشاورزی کند ابدا به ما دخلی ندارد. یا دلت بخواهد وقتی از در میآیی بیرون دومتر بیفتی پایین، یا بیچارهای که میرسد به پیادهرو جلو خانه شما، مجبور باشد پاهایش را تا بناگوش بالا بیاورد تا بتواند رد شود. مشکل خودت است. اینجا همه چیز حساب کتاب دارد، حتی نفس کشیدن!
[ms 0]
حالا، میان این همه بنا و غیر بنا، چند چیز علم مانده است در خاطر ما و بعدتر ها در اقامت طولانیمان هم شد الم ما….
ادامه دارد…
عکس: پرسا علوی (ف.ز)
دختران لچکریالی هنوز هم چارقد میبندند
[ms 1]
مقدمه: اینکه هنوز لُر باشی و لباس محلی بپوشی و لری حرف بزنی وسط جهانی که تو را هماهنگ با بقیه مردم میخواهد، بیشتر به معجزه میماند تا چیز دیگر؛ معجزهای که چون خلافآمد عادت است، میتواند تلنگر بزند و به فکر وادارد و دودوتا چهارتای خیلیها را بر هم بزند. نه اینکه دودوتا را پنج کند ولی همان چهارتا را جوری توی مغز آدم میکند که از تیزیاش تا مدتها خواب نداشته باشی و خوراکت هم که…
روز ۸ مارس، زنانی با لباس محلی دست در دست دخترهاشان جلو ویترین اسباببازیفروشیها میایستادند و بعد با اشاره دختربچههایی که نیمبند لری حرف میزدند، برای خرید باربیهای خندان، پول از کیف بیرون میآوردند. زنانی که نه با تجمع زنان امروزی شهرها کار داشتند، و نه حتی میدانستند که آن روز ۸ مارس است. از دیگر سو، زنان امروزی شهرها هم که روز ۸ مارس دختربچههای معصومشان را با باربیهای خندان در خانه تنها میگذاشتند، نه میدانستند زنان لچکریالی چه میخواهند و نه حتی سعی میکردند بدانند! آنها در کار ساخت بنایی بودند که تا ابد همه زنان تاریخ را زیر یک سقف جمع کند. زنان لچکریالی ولی در کار ساخت بنایی بودند که دختر کوچک صد سانتیشان را وقتی صد و شصت یا صد و هفتاد سانتی شد، با یک مرد زیر سقفش بفرستند تا آن بنا در داشتن آسمان با بناهای کناری یکدست باشد.
[ms 2]
لچکریالیها با زنان شهری در باربی خریدن مشترکاند، اما نکته اینجاست که هیچ دختری از این منطقه تن به لباسی که باربی خندان بر تن دارد نمیدهد. دختر لر امروز، چارقد محلی که مادربزرگش به پیشانی میبست و خودش بالای سر میبندد و زینتآلات محلی به آن آویزان میکند را همچون سپری در برابر لبخندهای عروسکهای امروزی نگه داشته است. ارمغان عروسکش که یکی شدن با تمام زنان جغرافیای امروزی از هر لحاظ است را نمیپذیرد و با ایجاد یک بینظمی کوچک، فقط و فقط یک بینظمی کوچک در بسته یکدست زنان زیر یک سقف، تمام آمال و اهداف مادران و پدران باربی را به هم میریزد.
اگر چارقد تا دیروز فقط یک تکه پارچه ابریشمی بلند مشکی بود که به عنوان جزئی از لباس محلی زنان لر به پیشانی آنها بسته میشد، امروز (در کنار دیگر عوامل) سدّی است محکم که در عین نرمی و لطافت و زیبایی جلو موجی را گرفته است که همه چیز و همه کس را تسلیم میخواهد.
بنای یکدست ۸ مارسیها و دعوتنامههای پی در پی و نداهای زنمحورشان، خشت خشت الفبای تسلیم را ترویج میکند تا با حذف چارقدها و لچکها و جامه و دلگها جامعهای بسازد عاری از رنگ و نور و زنانگی؛ چه اینکه لچکریالیها یکی از مهمترین موانع جامعه یکدست جهان هستند و تغییر ذائقه و جهت دادن خواستها و افکار و امیال آنها به منزله شکلگیری همان بنایی است که همه را زیر سقف خود میخواهد.
اما ۸ مارسیها فراموش کردهاند اگر بنا فرو بریزد (که اکنون خشت خشت آن پائین آمده است)، اول کسانی که زیر آوار میمانند، خود مبلغان و سازندگان بنایند. چه اینکه دیوار که فرو بریزد، نه معمار را میشناسد و نه صاحبخانه را و جالب اینجاست که این دیوار فرو ریختنی است.
[ms 3]
دیگر اینکه بحث بر سر یک چارقد و لباس محلی نیست، بحث بر سر ریشهای است که چارقد و دلگ، شاخه و برگهای آنند؛ و در صورتی که ریشه از خاک جدا شود و ریشه دیگری در خاک بخوابد، یا حتی اگر ریشه در خاک دیگری میهمان شود، دیگر آن میوه میوه سابق نخواهد بود. لچکریالیها اگر تن به پیراهن سیاه و سفید باربی بدهند و دلگها را از تن کنده و چارقدها را از پیشانی باز کنند، دخترانی را باختهاند که تا دیروز در زمین خودشان بازی میکردهاند.
زن، زن است و چارقد در منطقه ما نشانه زن بودن. این چارقد از پیشانیها باز نمیشود، مگر اینکه در گوش زنان بخوانند: زن بودن ممنوع.
چارقد: چارقد لاکی به رنگ مشکی و دارای خطهایی قرمز و از جنس ابریشم مصنوعی است. انتهای آن ریشه ریشه است. به دور سر پیچیده میشد و با یک گره آن را به پشت سر رها میکردهاند که تا کمر پایین میآمده و در زیر آن روسری و لچک بسته میشده است.
لچک: از به هم دوختن دو تکه پارچه بر روی هم ساخته میشود؛ به گونهای که جلو آن دارای انحنا و فرورفتگی باشد. در قسمت عقب سر مدوّر بریده میشد و با دوخت نخهای ممتد از روی آن، پیوستگی دو تکه پارچه بیشتر بوده است. لچکهایی که برای میهمانی و یا عروسی دوخته میشد، با سکههای طلا و یا نقره گوشهدار مزین میشده است.
دلگ: که با نام ارخلق نیز خوانده میشود. دلگ زنان با دلگ مردان تفاوت دارد. از جنس مخمل و به رنگهای بنفش و قرمز و سبز و مشکی مورد استفاده قرار میگیرد. دارای آستری از نوع چیت گلدار است و آستین آن تنگ و چسبنده به بازو، و سرآستین آن گشاد است. دو تکه پارچه از جنس مخمل برش داده شده و در دو پهلوی دلگ دوختهاند، که چند لایه پارچه درون آن مینهند و با دوختن نخهای ممتد آنرا ضخیم میکنند و برای زیبایی بیشتر چند سکه طلا یا نقره گوشهدار نیز به پایین یا دور آن میدوزند. اطراف و سرآستین دلگ را نوار یا یراق که در گویش محلی قیطون که همان قیطان است، به رنگهای طلایی یا قرمز یا سبز میدوزند. جلوی دلگ باز است و برای بستن سرآستین آن از دگمههای فلزی که بر روی هم سوار میشوند استفاده میکنند. یقه آن بدون آهار است و تا ابتدای برجستگی سینه باز میشود. زیر بغل آن به صورت مثلثی و باز است تا ضمن جریان داشتن هوا، حرکت دستها نیز به راحتی انجام گیرد.
عکس: سیدمحمد موسوی اعظم
سیلی سخت با انگشتهای جوهری
همه آمده بودند
گویی ضیافت است
جشن است…
گویی که تازه کردن عهدهاست
یک «به یادتان هستیم…»
تقدیم به «احمدی روشن»های دیروز و امروز
همه آمده بودند
تا آن سیلی سخت
با این انگشتهای جوهری نواخته شود…
و نواخته شد.
مبارکمان باشد!
[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
[ms 13]
[ms 14]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 19]
[ms 20]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]
[ms 27]
[ms 28]
[ms 29]
[ms 30]
[ms 15]
شال را زیبا سر کنید
[ms 0]
سلام نیمه بهاری به همهی خانمهای خوشذوق و عزیز. به همین زودی امسال هم داره تموم میشه و همهی ما آمادهی استقبال از بهاریم. انشاءالله این بهار یکی از شادترین بهارهاتون باشه. امروز براتون یه مدل خیلی قشنگ آماده کردم که خیلی به درد مهمونیهای عید میخوره. برای شروع، به دو تا شال با رنگهای مکمل نیاز داریم و مقداری روبان.
اول از همه، شال زمینه رو طوری روی سر قرار بدید که یک طرف کوتاهتر باشه و بعد پشت سر گره بزنید. به کمک اضافههای شال، دورتادور گردی صورت رو بپوشونید.
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
حالا شال دوم رو از قسمت عرض مطابق شکل قرار بدید. این قسمت از شال، از دو نقطه باید محکم بشه؛ یکی بالای سر و یکی کنار گوش.
[ms 4]
[ms 5]
حالا قسمت بلند شال رو از پشت سر رد کنید و روی سر بگذارید. این قسمت رو هم باید کج کار کنید، بهطوریکه در وسط سر از روی قسمت قبل رد بشه و همدیگه رو قطع کنند. این قسمت هم باید توی دو نقطه محکم بشه.
[ms 6]
حالا روبانتون رو مثل تل، روی روسری کنار گوشها با سنجاق ثابت و محکم کرده و از روی سر ردش کنید. دو طرف باید به همین حالت باشن.
[ms 7]
[ms 8]
توی این مرحله از کار، قسمتی از شال زمینه رو که از قسمت بلندترِ کار اضافه اومده، اینقدر بپیچونید تا خودش دور خودش پیچیده بشه و حالت گره به خودش بگیره. بعد با سنجاق کنار گوش محکمش کنید. میتونید از سنجاقهای مرواریدی برای زیباتر شدنش استفاده کنید.
[ms 9]
برمیگردیم سراغ شال حریر یعنی همون شال دوم. شال رو از زیر این گلی که درست کردید، رد کنید. زیر چانه رو یه کم شل بگیرید تا شال زمینه خودشو بیشتر نشون بده. بعد هم شال رو کنار گوش ثابت کنید.
[ms 10]
[ms 11]
این مدل، در عین حالی که ساده بهنظر میاد، خیلی متفاوت و قشنگه.
به زودی قسمت دوم بستن شال با طرحی دیگر را خدمتتون میگم. حتما تست کنید و نظراتتون در مورد این طرح رو همینجا کامنت کنید.
منتظرتون هستم.
جاناتان مرغ دریایی
[ms 0]
عکس: محمد دهقانی
إِذْ بَوَّأْنا لاِءِبْراهِیمَ مَکانَ الْبَیْتِ أَنْ لا تُشْرِکْ بِی شَیْئاً وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطّائِفِینَ وَ الْقائِمِینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ * وَ أَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ * لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ یَذْکُرُوا اسْمَ اللّه ِ فِی أَیّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلی ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِیمَةِ اْلأَنْعامِ فَکُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِیرَ . (حج، ۲۶-۲۸)
«و یاد آور ای رسول، که ما ابراهیم را در آن بیت حرام تمکین دادیم تا با من هیچ انبازی نگیرد و به او وحی کردیم که خانه مرا برای طواف حاجیان و نمازگزاران و رکوع و سجده کنندگان (از لوث بتان) پاک و پاکیزه دارد و مردم را به ادای مناسک حج اعلام کن تا مردم پیاده و سواره از هر راه دور به سوی تو گرد آیند. تا در آن جا منافع بسیار برای خود فراهم ببینند و نام خدا را در ایامی معین یاد کنند که ما آن ها را از حیوانات بهایم روزی دادیم تا از آن تناول کرده و فقیران بیچاره را نیز طعام دهند.»
شرط ِطواف ِ مکعبِ کعبه ،حرکتی است دایره وار، بی اینکه چَشمهایت را به دوران بیندازد و گوشهی چادر مقصود از نگاهت رها شود..
چرخُ
چرخُ
چرخ…
چوب خطِ سُر خوردن چَشمهایت، دلت و مأوای همهی فکرهایت به ثریا، که از حساب همهی انگشتان متولد شده بیشتر میشود و قرارشان بر «قرار» میشود، قرار میگذارند که «آدم» شویــ . که به یادت بیاورند که این یک جفت چَشم و این یک دل بیتالحرامند و حرمتشان واجب.
که با
دانه
دانه
دانه
نفسهای «بدیع السموات و الارض» پا گرفتهاند.
که باید این حُرُمات، دحوالاراضی شوند… اما، اینجا، در این بیوت، کارزار، چون با خود است و خودت طَرف، حرام که نیست هیچ، نور صواب است و ثواب هم دارد… قتل هم، اگر «خود»َت باشد بیشتر… که بیایی به «خود» آنان و دیگر به هر سو میچرخی نشود «فثم وجه خود» و «لا» بچسبد به همهی چیزهایی که بر وزن «من» حادث میشود…
پس، راه حاجی شدن چَشمهایت را، نه آنی میگذارند که همه میروند و نه رو به سوی آن سرزمینی که ابراهیم را با خود به یاد دارد. نه آنگونه سپید وابیض و نه آنگونه در جمع و افواجا.
تنهای تنها،
احد و واحد،
بیتن، بیوطن.
وتین در دست و وتین زیر پای.
نقطهی آغازین این سفر، خود «تو»یی. از «تو» آغاز میشود ،همهی حرکتها، و همهحرکتها هم از «تو» رسم میشود و به «تو» ختم. بعد، سوزن پرگار را میگذارند درست سر «تو»، سر تک تک ذرات کل شئ «تو». سر دیگرش هم که میچرخد، هر چه میچرخد باز خود «تو»یی، باز میافتد روی خود «تو». اما این پرگار، چون پرگار «رب السموات والارض» است و صاحب این خوان و جایی نیست و نمیماند که نباشد، دستش به دایره نمیرود. به همه شکل میرود الا همین دایره که خیالت راحت شود دورت تمام شده است و خلاص… پیچشی است که به همه هیئت در میآید و قرار است پیچکی شود و برود به فلکی که دلت را فلک میکند هر لحظه و فکرت را قلم….
و این میشود
«تو»،
همهی «تو»،
ذرهذرهی «تو».
برای قامت بستن هم باید «خود» را همان اول سر ببری، اما بی آب… حتی یک قطره آب، حتی خیال آب، باید قلمش بگیری…
همه چیز… بر عکس میشود … پس میکشد. عین دریایی که برای ماسهها ناز می کند و دست میکشد ازشان و میرود که بیاید. «تو» هم… پشت و رو میشوی، نه رو به جهان که رو به «خود». که جهان، در «تو» قدمها را پس میکشد. که بایستی
هر روز
هر شب
هر لحظه،
به نفسی،
به نسیمی
و نگاهی
ذبح کنیم هر آنچه داریم و
هر آنچه نداریم و
هر آنچه را که هوایش را در سر مأوا دادهایم.
«هدی» میشویم و «تلائه» به دست آمادهی زدن رگ گردنمان….
که»تو»…برای خودت، هفتهای بیشماری، پروانهای بودی سر به هر هوایی. بی اینکه به خودت مشرف شده باشی. حالا اینکه برای تو این «میم شین ر ف» مشّرف باشد یا مشرِف، بستگی به بستگیهایت دارد و حال، «تو» را میخوانند برای پیله شدن، برای شکافتن ِ هر چه بافته شده. قرار است هر چه بافتی خودت، به رسم، به عادت، به هرچه و لا غیر، بشکافی. از نو ببافی همهی خود را، تا آنگونه که او میخواهد،
از بنیاد،
سلول به سلول،
آیه به آیه،
نفس به نفس…
و بشوی «دخان» و فکر خشکی را هم از سرت نابود کنی و گذشتها را به روی خودت نیاوری…
و «تو»، چون «آدم» ی، از نسل فرزندان اسرائیل، به سر تا پای این انتخاب و این قضا ایراد میگیری و چیزی نمیماند که بر زبان نرانی. چند بار باید قرعه به نام ما افتد؟ یکبار دیوانه بودیم و امانت پذیرفتیم، باز هم بازیات گرفت؟ ولی، نمیشود، نمیشود که نمیشود. مستجاب نمیشود.
هیچ کلمهای، هیچ مخالفتی.
هیچ دستی هیچ نگاهی
به آسمان نمیرسد.
و چون «تو» و هستیات و نفسهایت همه ملک اوست، و تو جاهلی به صراط و صلاح خویش و به مهربانی «الرحمن الرحیم» ، و این ارادهی «او»ست باید بگویی «به چَشم».
پس، آغاز میشود….
آغاز میشود این حج، تا ببینی که جهان کعبه است، و «الله الصمد» که شاید انفطار و انشقاق، کمترین ِ قدرتش باشد، همه جا هست. «فثم وجه الله». پس هر جا و هر سو و هر لحظه رو به سوی اوست و هر فاصلهای، حتی به قدر یک نفس تا مرگ، قبله است. که «لله المشرق والمغرب». پس، به این نما، به نماز باش. تا بنده شوی عبدالله…. که طه شدن بهای سنگینی دارد. که مهربانی او اراده کرده است که قربة الی «او» بشوی از هر چه غیر او.
و تو … تنها وطن میدهی، بی آنکه تن داده باشی. سفرت، با صفتِ سرکشی، آغاز میشود…و اما «تو» ، باید که همه چیز را بگذاری کنار و، نگذاری هم، طوری میچرخد و میچرخی و میچرخانند، که بگذاری و بگذری. حتی نفهمی کی و کجا از گذشتن خوردی و گذاشتی…
همه چیز باید بیرون این باب جفت شود. همهی چیزهای یگانه و همهی چیزهای بیگانه، همهی چیزهای دوتایی و چند تایی:
دلت،
فکرت،
هر دوی چشمانت،
کلمههایت،
و هر چه که به «ها» و ضمیر ملکی «من» دست به یکی میشود.
پابرهنهی
پابرهنه…
و آنها، کلمه ها را هم از تو میگیرند،
یکی
یکی،
دانه
دانه.
و هر وقت یاد گرفتی کلمهی واحدة را،
یکی
یکی،
دانه
به
دانه
به تو میدهند، با نقشهی چیدمانش. البته، اگر که صلاح باشد و ان شاء «او». بلی البته…
و «تو»… اینبار… قرار است طوری دیگر به وجد بیایی. وقتی در حال کشیدن دردی و از چشم خودت هزار بار جلوی پاهایت میافتی، و میبینی که باید خودت، خودت را به آتش بکشی و… به دلت لگد بزنی و همهی این آجرهایی که تو را به هزار ثریا رسانده دانه دانه، با دستهای خودت، از زیر پای دلت بیرون بکشی و فرو بریزی و دوباره…
.
.
.
«او»…. اراده کرده بود تا برای این حج اکبر، از شرق به غرب سفر کنیم، تا آنجا باری دیگر از ما قول الستش را بگیرد. از خود ما، از خود بیدار ما. اما اینبار با انتخاب ما، با اما ها و اگرها…. و تن ما، از شرق به غرب منتقل شد و هستی و روح ما در رفت و آمد هاجریاش، ذره ذره از غرب به شرق. برای طلوع، ما را به غرب خواندند، صفی و مروة مان را با هم کوفتند و دلمان را به هفت وجب گسترش دادند و فرموند زین پس هر شبِ شما، هر هفت رکن شما، رمی جمرات است، عقبه و اوسط و اولی هم همه یکیاست… اما، اینکه آخرش حاجیهشوی را…بماند…
.
.
.
.
طیارهای که عطر سادگیهای آدمهای مرز پر گهر را داشت، آرام بر زمین آرام میگیرد. گرفته از ترک همهدلبستگیها و پشت سر گذاشتن هر آنچه همهی «تو» بود، قدمها را با بغض بر سرزمینی میگذاریم که قرار است به نور «عالم الغیب و الشهادة» روشن شود تا سیاهی و سردی خاکش را به چَشم ایمان آوریم….
«والصبح اذا تنفس»…
.
.
.
.
اینجا پاریس است، آگوست دو هزار و شش …
ادامه دارد…
دفتر خاطرات یک آقای شاعر
[ms 1]
*شنبه ۱۵/۱۱/۹۰
ساعت یازده با خواب بدی که دیدم از جا پریدم، همینطور که چای سرد شده را هورت میکشیدم به ذهنم رسید که «جهان مثل یک چای سرد شده، از دهن افتاده است.» بعد از تعبیر خودم کیف کردم همینطور بین خواب و بیداری توی فیس بوک نوشتمش، اولین نفری که کامنت گذاشت همین دختری بود که دیروز با هم آشنا شدیم، گفت که کف کرده از تعبیرم و حاضر است اگر در قلهی قاف هم شب شعر بگیرم، بیاید و ازین تعبیرها بشنود. حالا دارم به یک شب شعر -نه البته در قله قاف- فکر میکنم. دو ساعت بعدش این مردکی که همیشه روی اعصابم است کامنت گذاشته بود که من سرقت ادبی کردم و شعر اصلی مال عبدالملکیان نامی است و از این اراجیف، درجا بلاکش کردم.
* یکشنبه ۱۶/۱۱/۹۰
در و دیوار خانه هنوز دارند میلرزند، زلزله؟ نه…کاش زلزله بود. سارا هرچی فحش توی زندگیاش بلد بود بار من که نه، بار همهی شاعرها از همان قرن سه و چهار هجری تا همین حالایش کرد. یعنی صدای لرزیدن تن سعدی و حافظ را از خود شیراز شنیدم. هرچی خواستم بروم جلو و بگویم عزیزم، چارتا نخ سیگار که دیگه این حرفا رو نداره، بیا ببین بقیه چه چیزهایی که نمیکشن، یا بگویم که این بی جنبه بازیها از تو بعید است، به قول مولوی زَهره نکردم! الان خانه هستم و سارایی به کار نیست.
* دوشنبه ۱۷/۱۱/۹۰
معلوم شد که اسم اصلی این دختر فیسبوکیه «الناز» است، عکس پروفایلش شبیه همین معشوقهاییست که در شعرهایم ترسیم میکنم. البته دماغش ازیندماغهاست که دست کم سه چهار بار زیر تیغ رفته، و دماغ کسی فعلا در شعرهای من زیر تیغ نرفته، خلاصه قرار گذاشتیم برای امشب که حضوری ببینمش. دارم شعر تازه میگویم الان توی این مایهها: های نخراشی صورتم را به غفلت تیغ… لحظهی دیدار فلان است و بیسار. فقط باید با یک ترفندی قهر سارا امشب هم تمدید شود.
* سهشنبه ۱۸/۱۱/۹۰
واقعا خجالت نمیکشند؟ واقعا چطور دلشان میآید با احساسات پاک دیگران بازی کنند؟ خدا یک ذره شعور به اینها نداده. من را بگو که شعرهای جدیدم را چپانده بودم توی جیبم که تقدیم کنم! نه به آن عکس مینیاتوری پروفایلش نه به این کشتی آنجلیکایی که دیشب دیدم! اعتراف میکنم که آن جزء به این کل اصلا نمیآمد، یک چیزی تو مایه های XXXL حتی بیشتر. صد رحمت به این افشین خودمان! تازه یک کلمه گفتم چه قشنگ میخندی، تا آخرش ندیدم یک لحظه نیشش را ببندد این دختر! سارا هنوز از قهر نیامده، همین الساعه بلند شوم بروم دنبالش. والا!
* چهارشنبه ۱۹/۱۱/۹۰
بالاخره بعد از چند هفته انسداد طبع و قریحه، امروز یک شعر شاهکار آمد. شروعش این است:
کلاغ پرید توی هوا/ و جا نداشت که فرود بیاید/ نه درختی، نه سیمی/ پس در عصر وایرلس، این بدبخت قرار عاشقانهاش را کجا بگذارد؟!
زنگ زدم برای افشین خواندم، از «بد بخت»اش خیلی حال کرد، ولی گفت این کافی نیست، دوز فحشش را ببر بالاتر. گفتم به کی فحش بدم مثلاً؟ گفت فرقی نمیکنه به کی، جدیداً شعر هرقدر کثیفتر و گندتر باشه و دری وری به زمین و زمان بیشتر توش باشه، مخاطب خاص بیشتری پیدا میکنه. الان نشستم دارم کثیفترش میکنم، یا به قول افشین پستمدرنترش میکنم، شغل سختی داریم ها.
* پنجشنبه ۲۰/۱۱/۹۰
سارا دارد دنبال موچینش میگردد، طبق معمول توی کیف من است، دیشب هم از موهای من که توی غذا و کفش و روی فرش و بالش و … میافتد شاکی بود، البته بهانهاش این بود، ناراحتی اصلیاش ازین است که موهایش را سه روز پیش رنگ کرده و من حواسم نبوده اصلا! قیچی به دست مانده بود بالای سرم که به قول خودش موهای بلندم را «بچیند»! انگار که دارد در مورد دُم یکی حرف میزند، واقعاً که لیاقتش ازدواج با یک شاعر نبوده و نیست، آن هم شاعری مثل من. اعصاب ندارم برای امروز بیشتر بنویسم، اَاَه به این زندگی که یکی نیست توش آدم را درک کند. همه چی داغونه … من چقدر بدبختم …
*جمعه ۲۱/۱۱/۹۰
این النازِ سه ایکس لارجِ فیسبوک، دست بردار نیست، رفته عکس دوماهگی دخترم را که قبلا گذاشته بودم پیدا کرده و گیر داده که این کیه؟ من هم مجبور شدم بگویم بچهگی های خودمه! امروز پیام داده که چقدر ظریف و دخترانه بودید استاد!! یک شعر هم برایم گفته به همین مناسبت! من هم باید یک شعری در مورد این ژانر آدمها بگویم، فحش خور خوبی دارند، حسابی پستمدرن میشود. دخترهی کنه.
سارا هم دیشب پیله کرده که میخواهد بیاید توی فیسبوک، گفتم که جای خوبی نیست اصولا و اگر خانم همسایه بغلی آمده خیلی بیجا کرده آمده، و اگر عکس بیریخت توی مهمانیاش را گذاشته و فکر کرده خیلی خوشگل به نظر میرسد خیلی غلط کرده، فعلا که با این نطق آتشین قانع شده،حالا تا بعد.
*شنبه۲۲/۱۱/۹۰
امروز عصر قرار داریم با بچهها دور هم جمع شویم و شعرهای جدیدمان را رونمایی کنیم، افشین گفت چندتا از دخترهای شاعر هم تازه به جمعمان پیوستهاند، حالا بروم ببینم سارا امروز عصر برنامهاش چیست، خیال قهر ندارد احیاناً؟ همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم …
روایتی دخترانه از بهمن 57
[ms 1]
بهمن ۵۷، با خاطرات فراموشنشدنی اش، با آن شکوه و همدلی و فریادهای سرخ و سفید و سبزش، چیزی نیست که از حافظه تاریخ این مملکت برود، هر کدام از ما، با هر سن و سالی هم که باشیم، نسل اولی، دومی یا سوم و چهارمی، با حال و هوای آن روزها غریبه نیستیم. حال و هوایی که در عکس و فیلم ها، در کتابها و مجلهها و روزنامههای آن روزگار و در خاطرات کتبی و شفاهی مردم ثبت شده است.
«راضیه کوچکی»، بهمن ۵۷، یک دختر دبیرستانی و اهل نوشتن و ثبت کردن بوده. دفتر خاطرات انقلابش را به رسم امانت به چارقد داده تا انقلاب را اینبار از دریچه دستنوشته های دخترانه ببینیم. دختری که شور و شعور انقلاب، از دست خط و قلم جوانانهاش میتراود.
این دفتر قدیمی، با یادداشتبرداری او از کتابهایی که آن زمان، جوانها مثل گج، با هزار زحمت و دردسر پیدا میکردند و سر میکشیدند شروع میشود، در ادامه به ثبت شعارها، شعرها و سرودهای انقلابی میرسد و بعد با گزارش لحظه به لحظه از بهمن شلوغ آن روزها به اوج میرسد و تا رسیدن به ۲۲ بهمن ۵۷ و پیروزی انقلاب، ادامه مییابد.
راضیهی نوجوان آن روزها، امروز یکی از معلمهای نمونه کشور است.
[ms 0]
چرخدنده را بگیر، عوضش بال بده
[ms 0]
یک، دو، سه، چهار
دانههای تسبیحش، طول رشته تسبیح را عاشقانه میپیمایند
پنج، شش، هفت، هشت
میپرسم، نمیپرسم، میپرسم، مثل همیشه نمیپرسم
تیرهای چوبی سقف خانهاش زوجاند
دفعه بعد با نمیپرسم شروع میکنم که بپرسم، این بار اما نمیپرسم
من اصلا جرأت پرسیدنش را هم ندارم، آدم این حرفها نیستم
من اصلا این روزها آدم هم نیستم چندان؛ بیشتر چرخدندهام
چرخدنده یک ماشین بیشعور
این بار هم مینشینم روبرویش و خودم را در اطمینان چشمهای اشکزدهاش غرق میکنم
در همه اجزای زندگیاش که با هم هارمونی دارند
لبهایش وقتی دانههای چای قلمی از نوک انگشتهایش توی قوری میافتند، مثل وقتی که نماز میخواند یا به من نگاه میکند، ذکر میگویند
انگار همه چیز زندگیاش دارند با هم یک قطعه موسیقی اجرا میکنند
موسیقی آدم بودن حاجخانوم را
او دارد آدم بودنش را بالفعل میکند
من اما بودنم موسیقی ویژهای نمینوازد
من صدای چرخدنده میدهم بیشتر
من فقط هستم و آدم بودنم بالقوه است فقط
حاجخانوم چطور اینقدر دین و دنیایش قاطی است؟
من کی اینقدر اینها را از هم جدا کردم؟
کی ایمان را از عملم، ارزشهایم را از علمم، معادم را از معاشم زدودم؟
من حتی بودنم دارد از معنا تهی میشود این روزها
او شاید بداند چه بلایی دارد سر آرمانخواهی من میآید
کسی که همه داشتههایش را برای آرمانهایش بخشیده، حتما میداند
نه، ده، یازده، دوازده
روزی چند بار این دستمال خیس را میکشی روی این تابلو پوسیده، حاجخانوم؟
روزی چند بار زل میزنی به چشمهای غریب محسن، عزیز من؟
روزی چند بار در را باز میکنی و چشمت راه میکشد توی کوچه، درد آشنا؟
سیزده، چهارده، پونزده، شونزده
آمده بودی که به حاجخانوم بگویی فردا میروی کلکچال
داری میروی و مثل همیشه هیچ نگفتهای
فقط نگاه کردهای
نوک انگشتهایش را میکشد روی گونههایت
آدمهای چرخدندهای این روزگار هم عاشق میشوند
هفده، هجده، نوزده، بیست
چشمهای حاجخانوم هنوز هم منتظرند
محسن بیست ساله هم نشده بود که رفت و دیگر برنگشت
در چشمهای حاجخانوم که نگاه میکنی، خیلی چیزها میبینی
توی چشمهایش راهی میبینی که محسن از آن رفت و برنگشت، اما راه هنوز ادامه دارد
راهی که همیشه خواهد رفت
راه ناتمام…
عکسها خود شاهدند
[ms 0]
آن روزها رضاخان به اجبار حجاب از سر زنها میکشید. عدهای خانهنشین شدند در آن روزهای نه چندان کوتاهِ اختناق، به خاطر ارزشهایی که اعتقاد سفت و سخت داشتند به آنها. به خاطر همان اعتقاد، عدهای چند لایه روسری و چارقد به سر میکردند و با ترس و لرز بیرون میرفتند تا سهلالوصول نباشند برای چشمهای هرزه ماموران رضاخان.
زنان کارمندان دولت کشف حجاب کردند تا شوهرانشان بیکار نشوند و البته در این میان عدهای هم بیصبرانه منتظر چنین روزی و فرصتی بودند تا قید و بندها (!) را پاره کنند و خودی نشان دهند.
اما همان اولها…
چه آنها که به اکراه حجاب برداشته بودند و چه آنها که بیاکراه، حجاب نداشتند اما کم و بیش حیا داشتند هنوز. عکسها خود شاهدند که لباسهایشان تنگ و چسبان و بدننما نبود، آستینهایشان بلند بود، پوشیده بود، کلاه بر سر میگذاشتند.
اما حربه رضاخان، کاری بود. کلاهی بر سر زنها گذاشته بود، گشاد. حیاها هر روز کمتر میشد و لباسها کوتاهتر و تنگتر. تا اینکه دیگر حیایی برایشان باقی نماند و این همان چیزی بود که رضاخان میخواست، تمدن(!). حالا دیگر از ترکها هم متمدنتر شده بودند اما نه به اندازه حیوانات.
این روزها حربه هنوز هم کاری است. هدف، همان هدفِ رضاخانی است، البته خیلی حسابشدهتر. با کلاهی گشادتر. جلوی دیدمان را نگیرد!
خواستههای دخترانه به زبان دیگر
[ms 1]
اگر من پسر بودم، وقتی که میخواستم از دری وارد یا خارج بشوم، حتما چند مرتبه با صدای بلند یا الله میگفتم تا احیانا اگر زن نامحرمی در آن مکان است بداند که باید برای ورود من حجاب کند و همچنین زنانی که محجبه هستند با شنیدن یا الله من، از ورود نامحرم با خبر شوند و حجاب کنند.
اگر من پسر بودم، چشمم را به نامحرم نمیدوختم و در عین حال با خانمهای محجبه به دلیل حفظ حجابشان برخورد مؤدبانه و تحسینآمیز داشتم و با خانمهایی که حجاب ندارند، مؤدبانه اما طوری رفتار میکردم که متوجه شوند بدحجابیشان اشکال دارد و در برخورد با من لااقل باید حجاب شرعی خود را حفظ کنند.
اگر من پسر بودم، همیشه خانمها را بر خودم مقدم میداشتم به این معنی که اگر مثلا در داروخانه یا مطب منتظر نشسته باشم و همه صندلیها پر شده باشد و خانمی ایستاده منتظر باشد، جایم را به او میدادم و من منتظر میایستادم.
اگر من پسر بودم، همیشه با زبان خوب و نرمگویی در هر کجا که بودم؛ چه در کلاس درس و چه در کوچه و خیابان، همیشه از حق و حقدار دفاع میکردم مخصوصا اگر آن صاحب حق، خانمی باشد.
اگر من پسر بودم، همیشه دقت میکردم که کاری کنم و رفتاری داشته باشم که نه تنها مادرم دلتنگی یا نگرانی از من نداشته باشد، بلکه مایه رضایت و خشنودی او میشدم.
اگر من پسر بودم، هر گاه پدرم مرا سینجیم میکرد که کجا بودی و چه خبر و …، مودبانه و موقرانه جواب سوالاتش را با لبخند و احترام میدادم و نمیگذاشتم نگرانی درباره من، گرهی به ابرویش بیندازد.
اگر من پسر بودم، شده با دادن یک هدیه کوچک یا با همصحبتی و شنیدن حرفهای خواهرم، همیشه و هر روز به او محبت میکردم و وظیفه برادریام را هرگز از یاد نمیبردم.
اگر من پسر بودم، زمانی که مهمان داشتیم مسئولیت چیدن سفره قبل از غذا و جمع کردن آن پس از غذا را همیشه خودم به عهده میگرفتم تا خانمها به کارهای آشپزی و آشپزخانه برسند و جلوی نامحرمان برای چیدن میز یا سفره به زحمت نیفتند.
اگر من پسر بودم، در انجام کارهای خانه شرکت میکردم؛ مخصوصا زمانی که کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارد.
اگر من پسر بودم، وقتی مهمان به خانهمان میآمد پذیرایی کردن اعم از چای و میوه و شیرینی از آقایان را خودم انجام میدادم؛ حتی اگر خانمها و آقایان همه در پذیرایی نشسته باشند و اصلا نمیپسندیدم که این کار را مادر و یا خواهرم انجام بدهند.
اگر من پسر بودم، هر چند وقت یک بار برای مادرم چند شاخه گل میگرفتم و یک شاخه گل را هم به خواهرم هدیه میکردم.
اگر من پسر بودم، رسم مروت و جوانمردی را میآموختم و در زندگی با منش و روش جوانمردی و آزادگی میزیستم.
آخرین دانهی کبریتت را بکِش دختر
[ms 0]
آخرین دانهی کبریتت را بکِش دختر
چشمهایت را ببند و دوباره آرزو کن
آخرین آرزویت را دوباره زمزمه کن
شاید مسیح را به صلیب نکشیده باشند
زود باش دختر، دوباره آرزو کن
میدانم دستهای یخزدهات جان ندارند
باور کن دستهای فاطمه هم بدجوری یخ زدهاند، نه؛ بغداد شبهای کریسمس برف نمیبارد اما دیروز اسم پدرش توی لیست کشتهشده ها بود
به عایشه فکر کن! به سیم خاردار! به بیتاللحم، به فلسطین، به هویت
کابل هوایش دزد است، به مریم فکر کن که هر صبح تا با یک پا به مکتبخانه برسد دستهایش کبود میشوند از سرما
شاید دستهایت جان گرفتند
بخوان یسوع را که مسیح است دوباره
بکِش آخرین دانهی کبریتت را
چشمهایت را ببند
با فاطمه و مریم و عایشه بخوان دوباره اسمش را
بخوان دوباره یا فارس الحجاز را