خانه‌تکانی

[ms 0]

مادر کار می‌کند؛ صبح، ظهر، عصر، شب و حتی گاهی نیمه شب!
مادر همیشه کار می‌کند؛ بهار، تابستان، پاییز و… حتی در سرمای زمستان!
هفته‌های آخر زمستان اما، مادر بیشتر کار می‌کند؛ کارهای اساسی.

[ms 6]

آواره است این روزها؛ نردبان. برای پایین آوردن پرده، پاک کردن شیشه و در و دیوار و حتی برای بریدن شاخه‌های کج و معوج درخت حیاط،‌ پا به پای مادر می‌رود.

 فرش‌ها را در حیاط خانه پهن می‌کند، کمی پودر رویشان می‌ریزد و با جارو و فرچه به جانشان می‌افتد و آن را از هرچه در طول سال رویش ریخته، خوب خوب تمیز می‌کند؛ انگار نه انگار که هوا سرد است و آب، یخ!

[ms 2]

بازی کودکانه و پرنشاطی است شستن فرش، برای بچه‌های کوچک. انگار که مادر یک عالم گل پاشیده است روی سنگ‌فرش حیاط و دارد آبشان می‌دهد. چه لذتی دارد تماشای گل‌های قالی، وقتی که از قلقلک جارو و فرچه، لب به خنده باز می‌کنند. حتی آنها هم باید از خواب زمستانی‌شان بیدار شوند. باید! بیدار شوند؛ چون مادر می‌خواهد!

[ms 5]

 مادر می‌خواهد خانه برای همسر و بچه‌هایش زیبا و تازه شود. پس دستی به سر و روی همه چیز می‌کشد؛ فرش، شیشه، در، دیوار و…

مادر می‌خواهد همه چیز در بهترین حالت ممکن باشد! پس می‌شود!  چون مادر اینجا هم فرمانده است و هم سرباز. هم باغبان می‌شود، هم رفوگر. همه جور کاری می‌کند، اما خسته نمی‌شود؛ چون مادر است!

[ms 3]

مادر حواسش نیست، اما چشمان تیزبین بچه‌ها لحظات را در ذهنشان ضبط می‌کنند؛
همان لحظه که مادر فرش می‌شست و دستانش از هوای سرد و آب یخ‌کرده‌ی حیاط بی‌حس شده بود و تند تند «ها» می‌کرد تا جان بگیرد و شستن را ادامه دهد… . همان لحظه که پایش را از چکمه‌ی سوراخ‌شده بیرون آورد تا آب‌های جمع‌شده را بیرون بریزد… و دیدند که پای مادر سرخ‌تر از لبو شده اما باز به کارش ادامه می‌دهد! انگار نه انگار!

[ms 1]

چشمان بچه‌ها شاهد بود که مادر با چه وسواسی غبار از چهره‌ی شیشه‌ها پاک می‌کرد؛ از بالا به پایین، از پایین به بالا.

دیدند شانه‌های مادر که خسته می‌شود، فقط چند لحظه صبر می‌کند، قد راست می‌کند، نفسی عمیق می‌کشد و باز ادامه می‌دهد…

[ms 8]

مادر به اندازه‌ی همه‌ی ما کار می‌کند در این روزهای آخر زمستان. انگار فقط او بوده که یک سال در این خانه زندگی کرده است.

 بچه‌ها می‌دانند که بیش از همه، مادر انتظار بهار را می‌کشد، چون مادر «خانه‌تکانی» می‌کند و این یعنی بهار در راه است…

[ms 4]

 

برای کبری قربانی؛ بوی پیراهن یوسف

[ms 0]

بند اول:
دیروز بود… همین دیروز که عکس یک نوزاد را توی پلاس دیدم
زیرش نوشته شده بود: «با تربت حسین کامش را گشودم‬
‫کمکش کردم شور بگیرد و سینه‌زن حسین باشد‬
‫جوادِ ما امروز به دنیا آمد.»
امروز شد
همین امروز
خبر آمد که مادر آن نوزاد پر کشید…

[ms 3]

[ms 5]
بند دوم:
باید هم شهید می‌رفتی کبری
وقتی که شاهدانه زندگی کردی
وقتی که خانه‌ات پاتوق آنهایی بود که درد دین و فرهنگ داشتند
و پا به پای همسرت به شهرهای مختلف می‌‌رفتی
مسئولیت تدریس وبلاگ‌نویسی برای دختران را به‌عهده داشتی
که امروز ما
بسیاری از کسانی که این روزها دستی بر قلم داریم و در سایت‌ها و مطبوعات مختلف قلم‌ می‌زنیم
شاگرد آن روزهای تو بودیم.

[ms 8]

[ms 7]
بند سوم:
امشب برای یک یار و همراه قدیمی
برای رفیقی از جنس خودمان دعا کنیم
دعا کنیم برای سبکبالی روحش
برای اینکه بهترین بانوی دو عالم میزبانش باشد
نماز بخوانیم برای کبرای عزیز
کبری قربانی فرزند جانعلی
با اشک بخوانیم به یاد روزی که خودمان می‌رویم
کاش رفتن ما هم از جنسی باشد
که چشم‌هایی را بارانی کند
و کسانی باشند که برای بدرقه رفتن‌مان
رکعتی نماز بخوانند
و دعا کنیم
برای قلب‌های دردمند همسر و عزیزانش
از خدا صبر زیبا بخواهیم
بخواهیم که آیه‌ها دستش را بگیرند.

 

****

بدین‌وسیله ضایعه تاسف‌بار درگذشت این دوست و مادر عزیز را به همسر بزرگوار ایشان جناب حجت‌الاسلام اسماعیلی از صمیم قلب تسلیت عرض کرده و برای آن عزیز سفر کرده علو درجات را از درگاه احدیت خواستاریم.

 

بوی پیراهن یوسف

 

پدر به فدای دختر

[ms 0]

جواب همه‌ی سؤال‌هایشان را نوشت و به دستشان داد. وقتی رفتند، در راه به پدرش برخورد کردند. سؤال‌ها و جواب‌ها را که به او نشان دادند، سه بار گفت: «پدرش به فدایش «. همه‌ی جواب‌ها صحیح و کامل بود. دختر خردسال، سؤال‌های علمای دینی را پاسخ گفته بود. پدرش به او افتخار می‌کرد. شاید در دل می‌گفت: «چه خوب ذخیره‌ای هستی برای یتیمان آل محمد (ص) در غیاب فرزندم مهدی (عج). گوارای وجودشان. بنوشند از جام علم و نورانیتت.»

اشک شوق در چشم‌هایش حلقه زده بود. شکر خدا را می‌گفت. الله اکبر! دیگر لحظه‌ی موعود فرا رسید. از زمانی که پدرش صادق آل محمد (ص) به او وعده داده بود که در آخرالزمان، قم به نور دختر تو منوّر می‌شود و شیعه از جهالت به‌واسطه‌ی قم رهایی می‌یابد، لحظه‌شماری می‌کرد و خدا چه باشکوه او را به مراد دلش رساند.

– رضاجان، خواهرت فاطمه را در آغوش بگیر. اینک وصال است؛ اما می‌آید جدایی… آه از جدایی…

نامه‌ی برادر که به دستش رسید، دیگر طاقت نیاورد. کوله‌ی سفر را بست. برادر اذن سفر که نه، شاید دستور به سفر داده بود. یک سال فراق برادر برایش بس بود. باید می‌رفت به سفری عجیب؛ به سفری که مدت‌ها قبل پدر و پدربزرگش وعده‌ی آن را داده بودند. او راهی شد.

اشعری، بزرگ اشعریون قم، مهار ناقه را در دست گرفته بود. عرض کرد: «حضرت، خانه‌ی ما را مزیّن به وجودتان کنید.» و چه مزین شد آن «بیت» به این «نور»، و قرن‌ها هم که گذشت، هنوز «بیت النور» است. هفده روز محرم اسرار «معصومه» و «خدا» بود. و چه کسی می‌دانست که معصومه (س) چه می‌گوید؛ شاید برای مهدی (عج) دعا می‌کرد یا برای یاران مهدی (عج)…

مردم می‌پرسیدند: «معصومه (س) چرا زمین‌گیر شده است؟ شاید مسموم شده است.» عده‌ای دیگر گفتند: «او از غم ماجرای ساوه و از دست دادن برادر و برادرزاده‌هایش این‌گونه شد.» آخر، کربلایی به‌پا شد در ساوه. او زینب‌وار ایستاد، درحالی‌که تمام مردان قافله را کشتند؛ برادرها و برادرزاده‌هایش را. دیگر کسی برایش نمانده بود. او بود و غم و غربت و فراق رضا (ع)…

زاهد و عابد بود. چهل شب را در حرم حضرت امیر (ع) بیتوته کرده بود که آن حضرت را ببیند. شبی که حضرت را دیده بود، عرض می‌کند: «می‌خواهم بدانم قبر مادرم زهرا (س) کجاست.» فرمودند: «وصیت زهرا (س) است که مخفی بماند؛ اما هر که می‌خواهد فاطمه (س) را زیارت کند، به زیارت فاطمه معصومه (س) برود.»

و ما سال‌هاست به عشق فاطمه (س) به زیارت فاطمه (س) می‌رویم.
و تویی فاطمه‌ی ثانی…

«یا فاطمة اشفعی لنا فی الجنة»

آ ـ چار فرانسه

[ms 2]

ثبت‌نام دانشگاه از اوایل ماه سپتامبر آغاز شد. به این ترتیب که کسانی که دانشجو بودند، می‌توانستند از طریق اینترنت ثبت‌نام کنند یا صبر کنند تا از طرف دانشگاه خوانده شوند. کسانی هم که دانشجو نبودند، باید صبر می‌کردند تا نامه‌ای دریافت کنند و پس از دریافت اجازه‌ی ثبت‌نام، که شامل چند برگه با امضای منشی گروه، رئیس گروه، دپارتمان و دانشگاه بود، مراحل تکمیلی را انجام دهند.

بنده هم چون تازه‌وارد بودم، باید اجازه‌ی ثبت‌نام دریافت می‌کردم. پس از امضای برگه‌ی پذیرش، اقدام به ثبت‌نام نمودم. فرم ثبت‌نام برای خودش کتابی بود. آن‌قدر بند و ماده داشت که گویی آدم را می‌‌خواست بنده کند. گیج شده بودم. بسیاری از مواردی که باید با کد وارد می‌شد، آن‌قدر توضیح در توضیح بود که اصلا نمی‌دانستم شامل کدام یک از موارد ذکرشده می‌شوم. ناگفته نماند که فرم‌ها در فرانسه، اگر مثلا پنج صفحه باشند، قوانین و بند و ماده‌اش داستان حسین کرد شبستری است.

مثلا در یک صفحه فقط یک سؤال پرسیده‌اند و به‌خاطر توضیحات قانونی و خط و نشان‌‌هایش بقیه‌ی سوال‌‌ها ناچار به صفحات بعدی منتقل شده‌اند. همیشه هم یک بندی دارد که تو را می‌تواند قانونی به خاک سیاه بنشاند! هرچند، هرگز حوصله‌ی خواندن این همه مورد نیست و با زدن یک علامت، خود را خلاص می‌کنم! اما تابه‌حال به‌خاطر همین بی‌خود امضا کردن و نخواندن دچار دردسر شده‌ام؛ خاصه مالی.

آن روز، آخرش، برای تکمیل فرم ثبت‌نام مجبور شدم با دوستم تماس بگیرم و بنده خدا را به دانشگاه بکشانم. در این فرم همه چیز باید ثبت می‌شد؛ همه‌ی اطلاعات شخصی؛ حتی شغل پدر. پس از تکمیل فرم چندصفحه‌ای، باید در صف می‌ایستادیم، که روزهای اول ثبت‌نام بسیار شلوغ بود.

نکته‌ی جالب این بود که مسئولان ثبت‌نام از خود دانشجویان بودند که به دو گروه تقسیم شده بودند؛ گروه اول فرم را دریافت می‌کرد. مدارک را تحویل می‌گرفت. شهریه را پایین برگه مهر می‌کرد و آخر هم تو را روانه‌ی حسابداری می‌نمود. پس از پرداخت شهریه، به‌طور الکترونیکی پیغامی به سیستم گروه دوم منتقل می‌شد و برگه‌ای با مقوای نازک، خیلی خیلی نازک، در قطع A4 به‌طور خودکار پرینت می‌شد. گروه دوم اسم را نگاه می‌کرد. دانشجو را صدا زده و پس از دریافت عکس، الصاق و مُهر، برگه را تحویل می‌داد.

آن موقع هنوز گوشم به انواع لهجه‌های کسانی که فرانسوی حرف می‌زنند، عادت نکرده بود، مخصوصا جوانان فرانسوی‌الاصلی که جمله درون دهانشان مثل جت عبور می‌کند و تو متوجه نمی‌شوی چیزی رد شد اصلا، چه برسد به این‌که نوع و شکل آن را هم تشخیص بدهی! گویی در دهانشان ریل شیب‌دار ۸۵ درجه است و زبانشان رویش قل می‌خورد و می‌آید می‌افتد توی یک حوض پر آب (این ریل در شهرِبازی نزدیک پاریس، با همین زاویه، وجود دارد واقعا)! آن‌ها هم آن‌قدر ملتفت که از قیافه‌ی هاج و واج آدم تشخیص نمی‌دهند که تو یک کلمه متوجه نشدی. به‌خاطر همین، حال ناشنوایان را داشتم که از قضا برای حرف زدن هم باید کشته می‌دادم.

یکی از معلم‌هایم که متعلق به دو نسل قبل بود، می‌گفت: «ناراحت نباش. من هم نمی‌فهمم!» و ادایشان را درمی‌آورد که این‌ها کلمات را چرخ می‌کنند! حالا شما دست‌خط پزشکان را وقتی که نسخه می‌نویسند، فرض کنید! حرف اولش را می‌نویسند و بقیه‌اش را یک خط می‌کشند تا ته خط!

برگه‌ی مقوایی آچاری‌شکل را که دادند دستم، مثل گیج‌ها نگاهش می‌کردم و مردد بودم بروم یا نه. با خودم می‌گفتم کارتم پس چه؟! چرا عکس مرا چسباندند روی این؟! سعی کردم حفظ آبرو کنم و آرام دیگران را نگاه کنم چکار می‌کنند تا مگر بفهمم داستان این برگه چیست. دوستان حوزه‌ی چین (این‌جا به هر که چشمش تنگ باشد، می‌گوییم چینی، مگر این‌که یک‌بار حرف بزند) همه‌شان یک پوشه درمی‌آوردند و این برگه را مرتب و با دقت می‌گذاشتند تویش؛ دختر و پسر؛ پسرها بادقت‌تر! درست مثل کسانی که نظامی هستند و همه کارشان با خط‌کش انجام می‌شود.

با خود گفتم: «خدایا! این‌ها باید خودشان از روی دست دیگری نگاه کنند! از این عزیزان خیری به ما نمی‌رسد.» در نتیجه، دیدم آن‌جا بمانم نتیجه‌ای ندارد. تنها عزیزان حاضر فکر می‌کنند منتظر مادرم هستم! برگه را با بیچارگی درون کیف جاسازی کردم و برگشتنم منزل تا سر فرصت از این موجود عجیب سر در بیاورم.

برگه را گذاشتم روی میز و دیدم دو جایش زیگ‌زاگی رد دارد و باید جدا شود. برگه‌ی مقوایی سه‌تکه بود؛ تکه‌ی اول را که جدا کردم، از تویش کارت دانشجویی درآمد. پشت و رویش یک داستان کوتاه هم نوشته بودند؛ این‌قدر که توضیحات داده بودند. یکی دو بند قانون هم بود! با خود گفتم برای خود این کارت باید یک ترم دوره ببینی! تکه‌ی دوم که خودش سه‌تکه بود، سه عدد گواهی ثبت‌نام و تکه‌ی آخر هم رمز دانشجویی و رسید وجه پرداخت.

تکه اول که کارت دانشجویی بود، ما را حسابی عزادار کرد. بسیار بزرگ بود؛ ۱۰.۲ در ۲۰.۹ سانتی‌متر! در کیف پول جا نمی‌شد و به همین علت، باید تا می‌شد. چون نازک بود، نمی‌دانستی چگونه با آن رفتار کنی که تا اکتبر سال بعد دوام بیاورد.

ناگفته نماند که بنده بارها در صف تحویل یا گرفتن کتاب در کتابخانه، حیرت‌زده‌ی برگه‌ای می‌ماندم که از کیف دانشجویان خارج می‌شد و یک زمانی برای خودش کارت دانشجویی بوده. (با عرض معذرت، مادرها به این‌گونه موارد می‌گویند دل و روده!) آن‌وقت بود که با افتخار کارت مرتب خود را از کیف درمی‌آوردم تا ببینند این‌گونه کارت نگه می‌دارند. البته، در فرانسه هرچه شلخته‌تر باشی و وسایلت عهد بوقی و داغان‌تر باشد، باکلاس‌تری!

این کارت بارکد داشت و برای گرفتن کتاب باید حفظ می‌شد. بنابراین، مجبور شدم یک شب تا نیمه‌های شب همه جایش را با چسب باریک بچسبانم و خوشحال از ابتکاری که قبلا به اسم کس دیگری ثبت شده بود، خیالم راحت شود که حالا می‌شود هر بلایی سر این کارت آورد. بعدش از خوش‌حالی سه بار تایش کردم! یاد کارت دانشجویی دانشگاهم در ایران افتاده بودم که الکترونیکی بود و غذایمان را هم با همان از دستگاه می‌گرفتیم. البته ظاهرا فقط این دانشگاه این‌گونه بود و کارت هر دانشجوی دیگری را می‌دیدم، مانند دانشگاهم در ایران الکترونیکی بود. الان یک‌سالی می‌شود کارت ما هم تغییر پیدا کرده و ملی (یعنی پاریسی) شده است؛ کارتی با اعتبار سه ساله. اگر بر حسب تصادف، این کارت مفقود شود، ۵ یورو پرداخت می‌کنی و کارت جدید دریافت می‌کنی.

[ms 0]

کارت‌های دانشجویی در پاریس متحدالشکل هستند. بقیه‌ی شهرها فرق دارند؛ اِکُل‌ها (école) را هم نمی‌دانم. ناگفته نماند دانشگاه ما زمانی کمونیست بوده و از لحاظ سیاسی چپ است؛ مثل ایرانی‌ها که دلشان می‌خواهد دقیقا عکس گفته‌های مسئولان عمل کنند، عمل می‌کند. بسیار هم در این نوع راندن موفق است! برای همین، کارت‌های ما تقریبا آخر از همه تغییر کرد. قبل از این‌که کارت ما هم متحدالشکل شود، هر سالی رنگ نوشته‌هایش عوض می‌شد؛ زمینه‌ی سپید و نوشته‌ها رنگ دیگر.

***

این‌که عرض کردم این کارت، آچار است، به دو دلیل بود؛ یک این‌که در فرانسه یا باید کار کنی، یا دانشجو باشی، یا فلج و معلول، که اغلب کسانی که دانشجو هستند، کار هم می‌کنند. دلیل این‌که عرض کردم باید یکی از این سه مورد باید باشی، این است که هر جا بروی، باید مدارک یکی از آن سه را نشان دهی؛ بیمه، کارت بیمه، کارت بانک، افتتاح حساب، اقامت و الخ. اگر دانشجو باشی، باید برای هر کدام از این موارد، از تمام قسمت‌‌های آچار، جز رمز دانشجویی، یک کپی خوانا و درشت فرانسوی‌خوان بدهی.

این‌که عرض کردم فرانسوی‌‌خوان، چون عادت دارند بگویند ناخواناست و دوباره کپی بگیر. این یعنی چشمان من نمی‌بیند، بزرگنمایی‌اش را زیاد کن؛ یعنی چشمان من نمی‌بیند، اما تقصیر توست که تشخیص نمی‌دهی باید بزرگ‌تر باشد! بنابراین، این آچار برای ما در حکم همان کارت سوخت بنزین است.

دلیل دوم این‌که کارت‌های جدید کارت پول نیز هستند که در غذاخوری، دستگاه‌های آب و نوشیدنی، دستگاه‌های قهوه و دستگاه فتوکپی مورد استفاده و نیاز است. قرار است از این کارت‌ها به‌تدریج در مکان‌‌های دیگر دانشگاه مثل پارکینگ، آزمایشگاه‌‌ها و دیگر سالن‌های رمزدار و شرکت در امتحانات نیز استفاده شود. استفاده برای شرکت در انتخابات، مترو و قطارهای بین شهری، دستگاه اجاره‌ی دوچرخه هم شامل استفاده‌‌ی کارت در خارج دانشگاه خواهد بود. باید اضافه شود که با وجود تعویض کارت‌ها، آن برگه‌‌ی A4 هنوز هم داده می‌شود: گواهی ثبت‌نام و الخ.

***

تا کلاس‌‌های درس شروع شوند، دپارتمان ما جلسه‌ی معارفه برگزار کرد و تمام مقطع مربوطه‌ی ما برای شرکت دعوت شدند. میزها را در یکی از کلاس‌ها کنار هم قرار داده بودند تا همه رو‌به‌روی هم باشند و بتوانند یکدیگر را ببینند. بنده طبق معمول دیر رسیدم و جایی که می‌شد از نظرها پنهان شد، جای گرفتم. جلسه سه ساعت بود و اغلب اساتید حضور داشتند. به دلیل همان مسئله‌ی عادت نداشتن گوش به لهجه‌ی فرانسوی، از این سه ساعت، سر جمع، نیم ساعت را هم فکر نکنم گوش داده باشم و آن نیم ساعت را هم فقط سرم را تکان دادم که: «درست می‌فرمایید. کاملا درست است!»آخر ایشان خارجی صحبت می‌کردند!

خدا می‌داند که در تمام این مدت چقدر روح و روان خود را مورد عنایت مکرر قرار دادم و برای شادی‌اش درود فرستادم که چرا آمدم فرانسه. با زبان خودم درس می‌خواندم مشکلی بود؟!

ترس بَرم داشته بود که یک دانه واحد هم نمی‌توانم پاس کنم! جالب این‌جا که غیر از همان نیم ساعت که معارفه‌ی رؤسا بود و اسامی و گروهشان اعلام می‌شد، بقیه‌اش توضیح قوانین دانشگاه و گروه و الخ بود! همان قوانین که بالا عرض کردم. قابل توجه ایرانیان عزیز که علاقه‌ی غریبی به قانون دارند! جالب‌تر این‌که چکیده‌ی این قوانین را به‌صورت کتابچه در آورده بودند و جلوی هر کداممان یکی گذاشتند و چند بار سؤال کردند مبادا خدای ناکرده کسی از قلم افتاده باشد! ما همان مار مورد نظر و این قانونشان هم همان پونه‌ی محترم!

جلسه که تمام شد، به‌سرعت خدمت استاد راهنمایم رسیدم و شروع کردیم به صحبت. ایشان پرسید:

ـ متوجه شدی صحبت‌ها را؟
ـ بله. همه را! (البته بنده تابه‌حال با ایشان رودربایستی نداشته و همیشه نظراتم را گفته‌ام؛ حتی اگر مخالف بوده‌ام.)

خانمی که آن‌جا ایستاده بود و حرف‌های ما را گوش می‌داد، نزدیک شد و گفت:
ـ انگلیسی کجا یاد گرفتی؟

استادم گفت:
– ایرانی است. می‌گوید در ایران درسشان به زبان انگلیسی تدریس می‌شود. (این استاد ما روی دانشجویانش بسیار غیرت دارد.)

تعجب کرد و گفت:
– عجب! واقعا؟! چه خوب. من اهل انگلستان هستم (از لهجه‌اش متوجه شده بودم) و این‌جا عربی درس می‌دهم. خیلی خوب است. اغلب بچه‌های این گروه انگلیسی بلند نیستند.

بنده هم که سه ساعت زجر کشیده بودم و احساس گم شدن در یک جای ناآشنا را داشتم تمام مدت، فرصت را غنیمت شمردم تا آن حس را جبران کنم. با غرور گفتم: «بله که رشته‌ی ما انگلیسی تدریس می‌شود.»

آن روز اولین باری بود که متوجه شدم اساتید اروپایی تصویر بسیار جامع و زیبایی از ایران دارند. آن‌قدر خوب که آدم شرمنده می‌شود! پس، بر ما بود تا به جنگ این تصویر نازنین برویم و تغییرش دهیم!

ادامه دارد…

دل نبندی

[ms 0]

دیگر خوب فهمیده‌ام دنیا برای همیشه‌داشتن چبزهای خوب نیست. هرچه خوب‌تر، زودتر تمام می‌شود. زودتر می‌رود. زودتر، از تو می‌گیرند.

خوب که دقت کردم به آن وقت‌هایی که این خوب‌ها را می‌گیرند، دیدم خدا نزدیک‌تر شده… آمده درست زیر گوش تو؛ کنار همان رگ گردن. نزدیک‌تر از آن حتی…

بعد، خوب‌تر که نگاه کردم، دیدم این از دست رفتن خوبی‌ها و نزدیک شدن خدا، همیشه بین‌ش غمی بوده؛ غمی که رو به هر طرف کردی بگویی‌اش، دیده‌ای هیچ‌کس نیست. و بعد خدا آمده، ایستاده برابرت که: «مرا می‌خواستی؟ بگو عزیز دلم… من سراپا گوشم…»

این وقت‌ها، به قد و بالای خدا که نگاه می‌کنم، به مهربانی و  آغوش گرمش، می‌بینم خدا هم خوب بلد است معشوق یکی یک دانه‌ بودن را. اصلا خوب می‌داند کجا و کی، و چگونه بیاید، و چقدر قبلش برای تو مقدمه بچیند که اول اسیرت کند، بعد تشنه‌ات…

گوشه‌ی چشمی بالا می‌زند. دل می‌برد و باز می‌پوشاند و می‌گوید: «مرا می‌خواهی؟ این که نشانت دادم، تنها یک گوشه‌ی کوچک بود.» بعد با ناز و غمزه‌ای ادامه می‌دهد: «تمام مرا نمی‌خواهی؟ بلند شو و بیا. شرطی برایت ندارم، اما بهای زیادی باید بپردازی.» بعد هی خوبی و خوب و خوب‌تر را می‌گذارد سر راهت و تنهایت می‌گذارد با آن‌ها. و تو باید یاد گرفته باشی که دل نبندی…

اصلا خدا آن‌قدر ناز می‌کند، ناز می‌کند که تو یک وقت چشم باز می‌کنی و می‌بینی عاشق همین ناز کردن‌ها شده‌ای. عاشق ناز کشیدن‌ها، همین رفتن‌ها و در تب‌وتابِ رسیدن‌ سوختن‌ها…

یکی از آن خوبی‌ها که شاید باورش سخت باشد اگر بگویم نباید به آن هم دل ببندیم، ماه رمضان است. گاهی آن‌قدر در خوبی و صفای این ماه دوست‌داشتنی غرق می‌شویم، که حواسمان از خود خدا پرت می‌شود؛ که همیشه بود، همیشه هست و همیشه خواهد بود. حتی وقتی رمضان برود…

[ms 1]

خدا این ماه، برعکس همیشه‌اش، سی روز می‌آید در برابر تو، راه می‌رود، حرف می‌زند، می‌خندد، کنارت می‌نشیند و می‌گذارد سرت را بگذاری بر شانه‌اش، و با اشک‌هایت پیراهنش را خیس کنی…
آن‌قدر به تو نزدیک می‌شود که دیگر نمی‌بینی‌اش، و تنها عطر خوش حضورش پُر می‌شود در مشامت. و درست در میان خود اقیانوس، از وسعت اقیانوس غافل می‌مانی… که این‌جا عمق اقیانوس است؛ همان که همیشه آن دورها ایستاده‌ای و به آبی بی‌کرانش چشم دوخته‌ای… و در حسرت دل زدن به آن…

این‌جا خدا محو شدن را، آب شدن را، یکی شدن را نشانت می‌دهد. می‌گوید: «ببین! این منم! منی که اگر بخواهی شانه‌به‌شانه‌ام، پابه‌پایم، و دست‌دردستم بیایی، باید در من حل شوی… باید خودت در من، و مرا در خودت پیدا کنی…»

خدا رمضان را هم از تو می‌گیرد. می‌برد تو را به عمق اقیانوس، و می‌گذارد به عهده‌ی خودت، که همان‌جا بمانی یا با تمام شدن رمضان بیایی بیرون و دوباره چشم بدوزی به امواج اقیانوس… و تنها دل‌خوش باشی به این نگاه و سال دیگری و ماه دیگری…

رمضان همان خوبی خداست که به‌خاطرش می‌شود چشم‌بسته از تمام خوبی‌ها و بدی‌ها گذشت. فقط وقتی خدا همان را هم از تو می‌گیرد، می‌خواهد بگوید: «حواست باید به من باشد. تنها به من… با من که باشی، همیشه در آرامش بیکران اقیانوس شناوری…»

عید که می‌شود، باید برگشته باشیم. باید فهمیده باشیم. باید عمق اقیانوس را و خودش را درک کرده باشیم. آن‌قدر که نخواهیم از آن بیرون بیاییم.

همه راه‌ها با تو شناخته می‌شوند…

[ms 0]

گاه درها چه چیزها را که به یاد نمی‌آورند! این در، میان انبوه خاطراتی که دارد، آن شب‌های دهشتناک تلخ را هیچ‌گاه از یاد نخواهد برد؛ همان شب‌هایی که همه دنیا پشت آن نشستند و سر بر زانوی اندوه و بی‌سرنوشتی خویش گذاشتند؛ همه دنیا پشت آن محزون گریستند و هراسان دعایی را تکرار کردند و این سوی در تمام آبروی زمین، زخمی و خسته، بر خاک افتاده؛ دریای بی‌کرانه‌ای با رخساری رنگ پریده، بی‌تلاطم و آرام، در بستر شهادت، خمیده و کبوتر جانش بین ماندن و رفتن در هروله است…

امروز پشت این در، دلم هوای تو را می‌کند… دلم همیشه هوای تو را می‌کند؛ باید تو را بیابم، بفهمم، بشناسم… چگونه آیات الهی تو را در وسعت کلماتت به نظاره بنشینم و دیوانه‌وار عاشق و مبتلای خدای خویش نگردم؟… دل تاریخ برای تو تنگ است؛ برای سیمای شفاف عدالتی که هنوز پس از چهارده قرن فاصله، برایم تازه و زیبا و روشن به تصویر کشیده می‌شود؛ وقتی که کلمات ناب آسمانی‌ات طنین‌انداز جانم می‌شود… کاش دنیا تو را می‌فهمید؛ دنیایی که حجم کوچکش هیچ‌گاه قدر ملکوتی‌ات را آن‌چنان که شایسته نام بلند توست، ندانست و نفهمید!

بیست و سه سال جهاد برای مکتب، بیست و پنج سال سکوت و شکیبایی برای وحدت و پنج سال برای عدالت؛ یعنی نیم قرن عقیده و ایمان؛ یعنی سال‌های زندگی تو که تنهاترین مرد زمانت بودی… همیشه گفته‌اند آدمی به میزانی که به مرحله انسان بودن نزدیک‌تر می‌شود، احساس تنهایی بیشتری می‌کند و تمام رنج‌های تو تاوان بزرگی‌هایت بود؛ تویی که اندوه شقشقیه را در دل داشتی و غربتت را فقط با چاه تقسیم می‌کردی و رازت را تنها با نخل‌ها در میان می‌گذاشتی؛ تویی که خدای کلام بودی و طلایه‌دار قیام؛ تویی که زخم نیم قرن غربتت در مسجد کوفه از فرقت سر باز کرد…

[ms 1]

نمی‌دانم کدام واژه را باید در وصف تو بنویسم که دور دست نگاهت و ژرفای اندیشه‌ات را تصویر کند؟ نمی‌دانم چه شعری بسرایم که بتواند زیبایی‌های روحت را زمزمه کند؟…

در حصار کلمات چگونه می‌توان شکوه مردانگی و اوج ایمانت را ترسیم کرد؟ مگر می‌توان از تو تصویری ارائه کرد و برای تو ابتدا و انتهایی قرار داد؟ تو که چندی سهم خاکیان شدی و خاک وسعت حجم نگاه تو را نداشت؛ زمین باورت نکرد تا اینکه در محراب عشق به معشوق رسیدی؛ تو که صراط مستقیمی، همه راه‌ها با تو شناخته می‌شوند و حق دنباله‌رو توست و تویی معیار عدالت…

زهد در گوشه گوشه اعتکاف دنیا، دیده به دیدار تو خوش کرده است که زاهدترین عابد درگاه حق بودی؛ تواضع و فروتنی‌ات، دریا را به شگفتی وا می‌داشت و رود کلامت، جان خسته کویر را سیراب می‌کرد…

هنوز تاریخ از پس اعصار و قرون، چون تو را سراغ ندارد که تو مجموعه تمام خصایص پاک الهی هستی؛ کاش ذره‌ای از حجم عظیم معارف روحت در وسعت همه مکان و زمان می‌گنجید؛ کاش همه زمین و زمان از جرعه لاهوتی عشقت جامی می‌نوشید، افسوس که در زمان اندک حضورت در میان زمینیان کسی نتوانست تو را بشناسد، ای برتر از ترانه‌های بی‌منتهای اندیشه!

کاش همه اهل زمین گوش می‌شدند و چشم و خرد همه خردمندان جمع می‌شد تا در اوج فرزانگی و فهم ابنای بشر، گوشه‌ای از معارف معراجی تو می‌گنجید و در این همه آینه‌های هزار توی قصرهای مجلل کائنات، تنها خم ابروی دلربای تو نمایان می‌شد…

درود خدا و فرشتگان بر تو باد ای مولای متقیان، پرهیزکاران، راستگویان و تقوی پیشگان؛ ای نور پر فروغی که متصل به نور مطلقی و نامت، آتشی بر خرمن خاموشی و سکوت؛ ای جاودانه اعصار و نمونه تمام صفات پاک الهی… یا امیرالمؤمنین حیدر(ع)

دعاهایم هم‌قد خودم بودند!

[ms 0]

دیشب من و فاطمه تنهایی به مسجد رفتیم. خیلی خوش گذشت. البته بعضی وقت‌ها بهتر است با بزرگ‌ترها بروی جایی، وگرنه خانم‌های پیر هی دعوایت می‌کنند که: «نخند. بلند حرف نزن. این‌قدر این طرف و آن طرف نرو. یک جا بنشین.»

نماز صد رکعتی را تا آخرش خواندیم. آخرهاش دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم. دلم می‌خواست بنشینم روی زمین، ولی به روی خودم نمی‌آوردم. فاطمه هیچ نمی‌گفت و مثل بقیه همه‌ی حواسش به نماز بود. نباید کم می‌ آوردم. تازه، ۲-۳ تا از هم‌کلاسی‌هایش هم توی مسجد بودند. همه‌شان هم چادرهای سفید گلدار سرشان بود. شبیهِ هم شده بودند؛ مثل گروه سرود!

وقتی مراسم تمام شد، با فاطمه دویدیم سمت خانه. حتی چسب کفشم را هم نبستم و بیچاره تا خانه روی زمین کشیده می‌شد. توی مسجد که بودیم، دلم قنج می‌زد برای این‌که زودتر برسم خانه و صاف بروم سراغ فرنی‌هایی که از افطار مانده بود. نمی‌دانم چرا دلم این‌قدر دوباره هوس‌شان را کرده بود. تا مامان در را باز کرد، پریدیم وسط خانه که: «ما همه‌ی صد رکعت را خواندیم و اصلا هم خسته نشدیم!» مامان و مامان‌بزرگ یک عالمه ازمان تعریف کردند و من رفتم سر وقت فرنی‌ها. از همیشه خوشمزه‌تر بودند انگار…

دیشب با این‌که حسابی خسته بودم، اما بعد از نماز تا صبح خوابم نبرد. انگار یک عالمه فکرهای جوروواجور توی مغزم مشغول پیاده‌روی بودند. فاطمه اما همان اول خوابش برد و این بیش‌تر کلافه‌ ام می‌کرد. اگر بیدار می‌ماند، کلی با هم حرف می‌زدیم. طفلکی از من هم خسته‌تر بود. پذیرایی از مهمان‌ها نا نگذاشته بود برایمان. اولش فکر می‌کردم امسال اصلا نمی‌توانم توی احیا گرفتن با بقیه شریک باشم، ولی کم‌کم دیدم می‌شود در حین شستن استکان‌ها و یا تعارف کردن خرما و حلوا هم «الغوث الغوث…» و «اجرنا من النار یا مجیر» را زیر لب زمزمه کرد.

موقع خواندن سوره‌ها هم حسابی گوش‌هایم را تیز می‌کردم تا هیچ آیه‌ای را از دست ندهم. هرچند، این‌طوری دیگر معنی آیه‌ها را نمی‌‌فهمیدم، ولی مامان می‌‌گفت: «مطمئن باش ثواب شما اگه از بقیه بیش‌تر نباشه، کم‌تر هم نیست.» مامان همیشه با گفتن یک جمله می‌تواند کلی دل آدم را خوش کند.

موقع قرآن سر گرفتن فکر خیلی از بچه‌های مدرسه آمد توی سرم؛ فکر اول شدن تیم بسکتبالمان توی ناحیه، فکر خوش اخلاق شدن بابای سمیرا، فکر ازدواج سارا با پسرخاله‌اش. برای خودم هم کلی دعای خوب کردم. از خدا خواستم بهم کمک کند تا توی آزمون تیزهوشان قبول شوم و یا اگر آن نشد، حداقل بتوانم به مدرسه‌ی نمونه دولتی بروم.

[ms 1]

خواستم که به بابا کمک کند تا وضع مالی‌اش بهتر شود و دیگر مجبور نباشد چهار شب در هفته شیفت بردارد. دعا کردم که بهم کمک کند تا وقتی بزرگ‌تر شدم و دانشگاه رفتم، یک کار خوب پیدا کنم و دستم برود توی جیب خودم. آن وقت عاشق بشوم و بعد با مرد رؤیاهایم ازدواج کنم. این آخری را برای الناز و نگار و فاطمه و ملیحه هم خواستم. برای سمیرا نخواستم؛ چون اصلا از عشق و عاشقی خوشش نمی‌آید. تازه به ماها هم می‌خندد وقتی از این چیزها حرف می‌زنیم.

آقایی که برای مداحی آمده بود، بین قسم دادن‌های خدا به اسم امام‌ها، از ما خواست که خیلی‌خیلی برای ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنیم. من هم دلم خیلی شکست و بین گریه‌هایم از خدا خواستم ظهورشان را نزدیک کند، ولی توی دلم نگران بودم نکند وقتی امام بیاید، دوست نداشته باشد که ما عاشق شویم و بعد با آن کسی که عاشقش هستیم ازدواج کنیم!

***

امشب شب بزرگی است. چقدر توی این چند ماه منتظرش بودم. چقدر نگران بودم که نکند بیاید و من نتوانم مثل سال‌‌های قبل، خودم را غرق کنم توی همه‌ی آن‌هایی که او را صدا می‌زنند؛ هزار تکه شوم و با هر تکه‌ای از زبانی که هیچ‌گاه با آن مرتکب گناه نشده‌ام، برای خودم دعا کنم.

یاد سال‌های قبل که می‌افتم، انگار قند توی دلم آب می‌شود. چقدر همه‌ی خاطراتم روشن است؛ آن‌قدر روشن که انگار همین الان فاطمه را می‌‌بینم که مقنعه‌ی مدرسه‌اش را پوشیده و چادر رنگی توی دست، کنار در، این پا و آن پا می‌کند که: «زود باش دیگه. اگه دیر برسیم، جا گیرمون نمیادها!»

فاطمه امسال توی همین شب‌ها «مادر‌» می‌شود. شاید شب بیست‌وسوم یکی کنارش باشد که با زبان کوچکش برایش «الغوث» بگوید. فاطمه امسال حال و هوایش با همیشه فرق می‌کند لابد.

و من امسال بیش‌تر از همیشه در فراقت بی‌تابم که تازه فهمیده‌ام دوری‌ات را و تازه می‌فهمم این برگ‌ها که زرد می‌شوند و روی زمین می‌افتند، چه حسرتی بر دلشان است از این‌که هیچ روزی دست نوازش تو روی سرشان نبود و عمرشان به‌سر آمد…
نکند من هم از شاخه جدا شوم و دست نوازشت… .

صدایم کن

[ms 0]

یک وقت‌هایی هست که دلت می‌خواهد یکی دستت را بگیرد و ببرد سر خط مسلمانی‌ات؛ همان جایی که از اول بوده‌ای و از آن‌جا آغاز شده‌ای. هر چند وقت یک‌بار، یک‌دفعه می‌فهمی که خیلی چیزها تکراری شده و باید از نو آغاز کنی و رنگ تازه‌ای به مسلمانی‌ات بزنی. این‌جور وقت‌هاست که می‌فهمی حتی خم‌وراست‌شدن‌های پنج‌گانه‌ات هم تکراری شده.

هر صبح با خودت قرار می‌گذاری که امروز قرآن را از لب طاقچه برداری و ببوسی و لااقل یکی دو آیه بخوانی و راه تازه را آغاز کنی. اما چه صبح‌ها که شب می‌شود و شب‌ها صبح، هفته‌ها ماه می‌شود و خدای نکرده ماه‌ها سال می‌شود و می‌بینی ای دل غافل، حتی یک آیه هم نخوانده‌ای. می‌بینی چقدر دور شده‌ای از این کلمات؛ از این واژه‌ها که اگر بودند، جان‌مایه‌ی زندگی‌ات بودند. شده‌ای مصداق همان آیه‌ی معروف که می‌فرماید: «و قالَ الرَسولُ یا رَبّ إنّ قَومی اتّخَذُوا هَذا القُرآن مَهجُورا» (فرقان/۳۰)

با خودت فکر می‌کنی نکند من هم جزو کسانی باشم که رسول رحمت در روز رستاخیز از آنان شکایت می‌کند که پروردگارا این قوم، قرآن را مهجور کردند. دلت از این فکر می‌گیرد…

اما نه. من فکر می‌کنم ما هم اگر خدای نکرده از قرآن دور شویم، قرآن از ما دور نمی‌شود. شاید صبح‌ها را شب کنیم و شب‌ها را صبح و هفته‌ها را ماه، اما ماه به سال نرسیده، قرآن بر اساس یک قرار دیرینه می‌آید سراغمان.

مادرها را دیده‌ای، گاهی چندین بار فرزندشان را صدا می‌زنند و بچه حتی رویش را هم برنمی‌گرداند، حالا به هر دلیل؛ نمی‌شنود، قهر کرده و یا حتی خودش را به نشنیدن زده. این‌جور وقت‌ها صبوری می‌کنند تا بیاید. نمی‌آید و آخرش هم خودشان می‌روند دنبال دلبندشان، دست به سرش می‌کشند و نوازشش می‌کنند تا برگردد به آغوش مادر. حتی اگر سرسخت هم باشد این فرزند، بالاخره به آغوش مادر بازمی‌گردد.

حکایت من و تو هم با قرآن و خدای قرآن همین است.

[ms 1]

یک قراری هست و یک وعده‌گاهی که خدا سال‌هاست برای این روزهای ما رقم زده؛ برای این‌که از خودش و کلماتش دور نشویم و یادمان نرود او جایی با ما حرف زده.

یازده ماه تمام صدایمان می‌کند، صبوری می‌کند شاید حداقل روی برگردانیم؛ اما این‌قدر درگیر دنیا شده‌ایم که نمی‌شنویم، شاید هم خودمان را به نشنیدن زده‌ایم و بالاخره هم اوست که می‌آید سراغمان. آغوش رحمتش را در رمضان باز می‌کند و ما را در پناه خویش جای می‌دهد چون همیشه. چقدر نوازشمان می‌کند برای این همه نیامدن. این همه صبوری برای چه؟

لابد برای این‌که بگوید او عاشق‌تر است به ما. راست گفته بود رضای امیرخانی توی این رمان آخرش، قیدار: «عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عاشقی‌ست که حتی دوست ندارد اسم معشوقش را کسی بداند.»

خودش صدایش می‌زند و برش می‌گرداند. اوج این عاشقی و دلدادگی هم شب‌های قدر است؛ همان شبی که همه‌ی حرف‌هایش را جمع می‌کند و یک‌جا برایمان می‌فرستد.

به قول دوستی:
«فکرش را بکن؛ خدا با بشر حرف زده؛ نه فقط با الهام و وحی و شهود؛ حرف‌هایی از جنس کلمه. حتی حسرتش هم شیرین است.» آن وقت ما مدت‌هاست که این کلمات از یادمان رفته. آن شب به حرمت نزول کلامش همه چیز را کنار می‌گذارد. تقسیم‌مان نمی‌کند به بد و بدتر. همه را یک‌جا پناه می‌دهد و باران رحمتش را بر سرمان می‌بارد.
.
.
.
حالا این منم ایستاده روبه‌روی تو و یکی از همین شب‌ها شب قدر است؛ شبی که تو با من سخن گفته‌ای. بدعادت شده‌ام. می‌دانم. عادت کرده‌ام به این‌که فراری باشم، اما در لحظه‌ی آخر بیایم و درخواست عفو کنم. کاش ببخشی مرا و نگاهم کنی مثل همیشه. تو که نگاهم می‌کنی، احساس می‌کنم هنوز سربه‌راهم.

و اگر صدایم کنی
و اگر سلامم کنی
باورم می‌شود
که باز مرا بخشیده‌ای
پس صدایم کن
و سلامم کن تا طلوع سپیده‌دمان
سلام هی حتی مطلع الفجر…

معاینه‌ی پزشکی

[ms 4]

روزی که فرمانداری وقت داشتم، پدر بنده را تنها روانه کردند. برایم سخت بود؛ تجربه‌ی سال قبل، مرا ترسانده بود؛ خاصه که کم پیش آمده بود کار اداری انجام دهم و مادر همیشه کارهایم را انجام داده بودند. بنابراین، کاملا با اکراه روانه شدم. باز هم ساعت نُه صبح وقت داده بودند. آن‌جا که رسیدم، طبق معمول باید از گشت، دستگاه و سیستم امنیتی عبور می‌کردم؛ با این تفاوت که گشت را به در خروجیِ محوطه انتقال داده بودند و طبیعتا باید در صفی طولانی منتظر می‌ماندم.

جالب این‌که هیچ‌کدام از این مأمورانِ گشت، فرانسوی نبودند و خودشان مهاجر‌هایی بودند که بعدا اقامت ده‌ساله یا دائم گرفته بودند. پس از عبور از ایست بازرسی، وارد ساختمان اصلی شدم. شلوغ بود. چشمم افتاد به اتاق شماره‌ی نوزده! پس از کلی این پا و آن پا کردن، خیلی آرام در زدم. در را آرام باز کردم و داخل شدم. خدای من! نه! همان آقای سال پیش بود! با خودم گفتم حتما مرا یادش است و الان که عکس بدهم، حتما لبخند پیروزمندانه‌ای خواهد زد که دیدی؟! رفت همان‌طور که ما خواستیم عکس انداخت! پدرش الکی بحث کرد!

نشستم روی صندلی روبه‌رویش و مدارک را روی میزش گذاشتم و درون صندلی فرو رفتم. ایشان هم شروع کرد به بررسی یکی‌یکی آن‌ها. نفسم را حبس کردم و منتظر ماندم. تجربه داشتم که این‌ها مدارک را با دقت زیاد بررسی می‌کنند و زیاد ایراد درمی‌آورند. این قضیه تا به امروز هم ادامه داشته است و هر بار که باید برای مسئله‌ای مدرکی ارائه کنم، اگر ایراد درنیاورند، تعجب می‌کنم! بارها شده مدرک را پست کرده‌ام و نامه زده‌اند که کپی که فرستادی، خوانا نبوده! (بهانه‌های واهی. در نتیجه، مدرک را حواله‌ی سطل زباله نموده‌اند) و بنده مجبور شده‌ام مدرک را مجدد، با بزرگ‌نمایی سه‌برابر (می‌شود نصف یک برگه‌ی A4)، کپی بگیرم و بفرستم. جالب این‌که خیلی وقت‌ها کارمندهای مسئول هم اصالتا فرانسوی نیستند، اما چند سال که این‌جا زندگی می‌کنند، همان اخلاق فرانسوی‌ها را می‌گیرند و تربیت فرانسوی پیدا می‌کنند.

[ms 1]

آقای ایکس، بعضی از مدارک را در سکوت مطلق، با دقت تمام، نگاه می‌کرد و درمورد بعضی، پس از دو بار نگاه کردن، سؤالی می‌پرسید تا رسید به عکس. عکس‌ها را گرفت بالا و نگاهی به من انداخت و نگاهی به عکس! در دلم گفتم: «سلام! شناختی؟!». خیلی دلم می‌خواست بگویم کلاه‌گیس است! احساس خجالت می‌کردم؛ از خودم؛ از همه‌چیز. گذشت… بلند شد و رفت برگه‌ای آورد و یکی از عکس‌هایم را ضمیمه‌اش کرد و گفت: «داخل این کادر را امضا کن. مراقب باش نزند بیرون.» بعد هم عکس دیگری را روی برگه‌ی دیگری چسباند و گفت: «این برگه موقت است. با خود همراه داشته باش؛ به اضافه‌ی پاسپورتت. یک نامه هم درب منزلتان می‌آید که برگه‌ی معاینه‌ی پزشکی است و باید بروی و انجام دهی. پس از آن، کارهای صادر شدن کارت اقامتت در جریان می‌افتد. یادت نرود تمبر هفتاد یورویی هم باطل کنی. به سلامت!»

نفس راحتی کشیده و فاتحانه به منزل بازگشتم که عکس را قبول کرده و متوجه موضوع نشده‌اند. می‌دانستم که در مواردی، عکس‌ها را قبول نکرده و ایراد گرفته بودند. حدود ده روز بعد، نامه‌ای دریافت کردم که طبق آن باید خود را به مرکز پزشکی فلان آدرس، بین ساعت ده صبح الی دو بعدازظهر معرفی می‌کردم؛ این بار هم تنها! پدر که سر کار بود و مادرم هم نمی‌توانست بیاید. آدرس هم خارج پاریس! اوایل، وقتی کار اداری پیش می‌آمد و مجبور بودم تنها بروم، عزا می‌گرفتم. بالاخره، روز موعود روانه شدم و پس از کلی جستجو محل را پیدا کردم. … مرکز پزشکی مخصوصی که پر بود ار مهاجرهای آفریقایی و آسیایی! پذیرشی کوچک داشت که باید نامه را تحویل آن‌جا می‌دادی. برگه را تحویل مسئولش -عرب بود- دادم و پس از کنترل پاسپورتم گفت باید منتظر باشی تا اسمت را صدا بزنند. صندلی‌ها همه پر بود و ناچار گوشه‌ای ایستادم و چشم دوختم به آدم‌های آن‌جا و بچه‌هایی که یا از سر و کول هم بالا می‌رفتند یا هم دهانشان باز مانده بود و در آغوش مادرها به‌خواب رفته بودند.

مدتی که می‌گذشت، از در چوبی بزرگی که شبیه در اتاق‌های کنفرانس بود، خانمی با روپوشی سپید بیرون می‌آمد و اسم‌ها را می‌خواند. اگر اشتباه نکنم، نیم ساعتی منتظر شدم تا اسمم را صدا زدند. پشت سر خانم لباس‌سپید، وارد سالنی شدم که یک طرفش پر از اتاق‌های شیشه‌ای بود و طرف دیگرش همه‌ی اتاق‌ها استتار! همان ابتدا اسم، فامیل، ملیت و تاریخ ولادت را گرفتند و برگه‌ای دستم دادند و گفتند برو. باید از همان ابتدای سالن شروع می‌کردی و یکی‌یکی وارد اتاق‌ها می‌شدی: قد، وزن، معاینه‌ی چشم، عکس رادیولوژی از ریه! هر اتاقی هم که معاینه‌ات تمام می‌شد، جلوی اسمت چیزی می‌نوشتند و روانه‌ی اتاق بعدی‌ات می‌کردند.

یاد بردگان افتاده بودم! شاید هم گوسفندانی که شمارش می‌شوند و دست آخر یک داغ روی بدنشان می‌زنند! این‌ها قبل از این بود که متوجه شوم آن‌ها که این ادا و اطوارها را درمی‌آورند، خودشان چه بیماری‌هایی دارند! بعد از عکس رادیولوژی، نوبت ویزیت پزشکی بود. آقایی نامم را صدا زد و گفت برو اتاق اولی. آهسته در زدم. آقایی قدبلند و عینکی، با روپوش بلند و گوشی دور گردن در را باز کرد. هنوز دو قدم داخل نرفته بودم که جناب جلوی در را سد کرد و یک جمله گفت که یخ کردم. همان دو قدم را به‌سمت عقب برگشتم و تمام قدرتم را جمع کردم و توانستم بگویم می‌خواهم یک دکتر خانم مرا ببیند. بسیار ترسیده بودم.

با آن حال ملتهب و هجوم افکار مختلف که اصلا این‌جا چه‌کار می‌کنم و لعن و نفرین خود، پرونده را برگرداندم به فرد قبلی و فقط توانستم بگویم خانم باشد. برگشتم نشستم روی صندلی‌انتظار و با بغض، با خود کلنجار رفتم که این روز لعنتی کی تمام می‌شود. کی خلاص می‌شوم از این افراد مغروری که ظاهرا از شکستن و خورد کردن یک خانم محجبه لذت می‌برند و بر زبان آوردن خط قرمزهای اعتقادی ما برایشان حس پیروزی دارد و حفظ حریم و موارد اسلامی از جانب زن، برایشان این حس را دارد که بهشتی هست که ما خودمان را از آن محروم می‌کنیم و مرحوم می‌شویم!

نمی‌دانم چقدر در این حال بودم که خانمی تقریبا ۵۸ساله صدایم زد. بلند شدم و رفتم داخل اتاق و ایشان در را بست. روی صندلی روبه‌رویش نشستم، رو به پنجره و نور. مشخصات و ملیتم را پرسید. پاسخ که می‌دادم، متوجه شد که ناراحتم و بغض کرده‌ام. علت را پرسید. سرم را پایین انداختم و گفتم همکارش برای یک معاینه‌ی ساده -گوش دادن به صدای تنفس- همان جلوی در، چه غلط زیادی کرده است. جا خورد و گفت:

ـ جدا؟ چرا چنین چیزی گفته؟
ـ در خانواده پزشک داریم و خودم هم دوره‌های امداد صلیب سرخ را گذارنده‌ام. خوب می‌دانم که برای یک معاینه‌ی ساده که تخصص هم لازم ندارد، چنین خبطی نمی‌کنند!
ـ بیخود کرد. ولش کن. دیوانه‌است! خودت را ناراحت نکن. باشد؟

برای این‌که یادم برود، شروع کرد از زندگی شغلی‌اش تعریف کردن که چند سالی را در انگلستان مشغول طبابت بوده و انگلیسی بلد است. می‌توانم به‌جای فرانسه انگلیسی حرف بزنم. کمی با هم از درس و رشته‌ی تحصیلی‌ام حرف زدیم و ایشان هم بین صحبت‌ها از سابقه‌ی پزشکی‌ام ‌پرسید؛ واکسن‌ها، سابقه‌ی بیماری‌های عفونی مثل هپاتیت و غیره. وقتی داشت فشارم را می‌گرفت، قبل از این‌که یادداشت کند نتیجه را، فشار را نگاه کردم و گفتم سیستول فلان mmhg و دیاستول فلان mmhg. تعجب کرد. نگاهم کرد و لبخند زد. متقابلا لبخند زدم و گفتم: «عرض کردم که دوره دیده‌ام!» گزارشش که کامل شد، گفت: » خُب. تمام شد. همین بود. حالا خوبی؟». لبخند زدم و سرم را تکان دادم. بابت مهربانی‌اش تشکر کردم. دست دادم و از اتاقش خارج شدم. برگه‌ی آخر را تحویل دادم و هرچه سریع‌تر از آن محیط که برایم تهوع‌آور بود، خارج شدم.

***

خاطره‌ی آن روز برایم تلخ است و وحشت و بغض آن لحظه‌اش تلخ‌تر. وقتی حجاب داشته باشی و باور مذهبی‌ات نخواهد پیش دکتر مرد بروی و بگویی دکتر خانم می‌خواهم، تحقیرت می‌کنند. بیش‌تر آن‌که آن دکتر مرد، مرض هم داشته باشد و بداند مسلمان‌ها چه چیز را رعایت می‌کنند. آن وقت دقیقا قصد می‌کند طبابتش را از همان نقطه‌ی نقض موارد اسلامی شروع کند. هرچند، خاطره‌ی مراجعت به وطن پس از سه سال، جایی که رسم مردم پایتختش برایت کاملا غریبه شده بود، این موازنه را بر هم می‌زند. دلخوشی‌ات را می‌گیرد که جایی هست که احترام هست، عطر خانه را دارد، می‌توانی بدون تحقیر و آزادانه لباسی که برایت نشانی از آن خاک را دارد بر تن کنی… اما… دکترهایی که حجابت را تحقیر می‌کنند و دکتر‌هایی که نفسشان بوی مشروب می‌دهد و مردمانی که انتخاب دکتر زن را نمی‌توانند هضم کنند.

آن روز، رفتار آن خانم با توجه به چیزی که در آن مدت دیده بودم، برایم عجیب بود؛ یعنی دور از انتظارم بود. دلیلش هم این است که زن فرانسوی، سرد، مغرور، خشک و بی‌روح است اغلب. زود عصبانی می‌شود و فریاد می‌کشد؛ در این مواقع، خیابان و غیر حالی‌اش نمی‌شود! خصوصا اگر در مترو از کسی عصبانی شود، که این‌طور وقت‌ها آن‌قدر بگومگو می‌کند که یا یکی عصبانی شود و بگوید بس کن زن! که این هم سرآغاز بحث دیگری است، یا یکی از طرفین به ایستگاه مورد نظرش برسد. اگر فرزندش کاری کند که خوشش نیاید و اعصابش را به‌هم بریزد نیز همین بساط است! دست به فحشش هم خوب است! به قول خودمان اعصاب ندارد! این حرفِ بنده تنها نیست؛ حرف قریب‌به‌اتفاق خارجی‌هاست. این‌که می‌گویم خارجی، منظورم ایرانی و افغانی نیست! کشورهای همسایه هم همین نظر را دارند؛ کشورهای آمریکایی هم. حالا کنار همه‌ی این حرف‌ها مسلمان هم باشی، دیگر هیچ! زنان فرانسوی معتقد هستند حجاب نشان بردگی است و شاید حالا علت این‌که اسم یکی از قسمت‌ها را «برده با کلاه‌گیس» گذاشتم، بهتر متوجه شوید.

مدت‌ها بعد، نمونه‌ی این خانم، هم آقا و هم خانم باز هم دیدم. و جالب این‌که این افراد، یا مسیحی‌های معتقدی بودند که با سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی دولتشان مخالف بودند و با خارجی‌ها، مخصوصا مسلمانان، ارتباط داشتند و حتی عده‌ای از آن‌ها برای فلسطین فعالیت می‌کردند، و یا هم کسانی بودند که چند سالی را در کشورهای دیگر، مخصوصا انگلستان و آمریکا زندگی کرده بودند. این زندگی رفتار آن‌ها را ملایم کرده و غرورشان را خیلی تقلیل داده بود.

آن روز، تمام راه بازگشت را، به مهاجرهایی که آن‌جا دیده بودم، اتفاقی که افتاده بود و به خودم وسط این بی‌اعتقادی‌ها فکر می‌کردم. این‌ها با این سر و وضع که نشان از فقر فرهنگی و غیر داشت (بنده هم دچار فقر بودم؛ فقر معرفتی، بینشی، اعتقادی، ایمانی، یقین و… . این را عرض کردم تا سوءتفاهم نشود که خود را از این بندگان خدا برتر و بهتر دیده‌ام) کشوری مثل فرانسه برایشان قبله‌ی آمال بود. اما من که مهاجرت نکرده‌‌ام. این‌ها مجبورند. من چه؟ بیش‌تر، این آفریقایی‌ها که این‌جا برایشان بهشت است و پس از مدتی همین‌ها محلت نمی‌دهند.

می‌ارزد؟ با این نگاه فرانسوی که هنوز هم با غرور، سینه سپر می‌کند و فکر می‌کند همه‌ی کسانی که وارد کشورش می‌شوند، گرسنه و بی‌فرهنگ هستند و باید سیرشان کند و فرهنگ یادشان دهد! (همین دو هفته پیش، قبل از ماه رمضان، یکیشان گفت ما که نمی‌توانیم همه‌ی جهان را سیر کنیم که! در دل گفتم شما دست از سر فکر، اعتقاد و کشور ملت‌ها بردارید، کسی نیازمند یک مشت برنج تایلندی شما نیست!) و من، کورتر و بی‌معرفت‌تر از این‌ها بودم که واقعیت را همان ابتدا بفهمم که این مراکز پزشکی و این اجازه‌ی اقامت، برای فرانسویان، همان چادرهایی است که در آفریقا می‌زنند و صدقه‌سَری، یک مشت برنج و یک واکسن و چند دانه قرص اعانه می‌دهند، به‌جای این‌که همان کشورها را بسازند و فن و فنون یادشان بدهند تا مردمش روانه‌ی کشورهای دیگر نشوند و در هوای خاک خویش مرد روزگار شوند. دست آخر هم یک لبخند معنادار تحویلت می‌دهند که ما نجات‌دهنده و ارباب تو هستیم. تو بی‌فرهنگ بودی و این ما بودیم که به تو فرهنگ آموختیم. از ما متشکر باش! ( زنده‌یاد نادر ابراهیمی نیز در یکی از آثارش به همین‌ها اشاره کرده است.)

[ms 3]

اما استعمار، این روزها لباسش را کامل عوض کرده است و تأسف که خیلی از ما در خوابی بس عمیق به‌سر می‌بریم و هنوز هم اسم غرب که می‌آید، چشم‌هایمان برق می‌زند که بدانیم اتومبیل‌های آن‌جا چه شکلی هستند یا مردمش چند وعده غذا، کجا، چه و با چه لباسی صرف می‌کنند. برای همین، هر وقت بحث‌های خیلی از جوانانمان را می‌بینم که چطور درگیر چیزهای سطحی و خاله‌زنک هستیم، از چه چیزهای سطحی درباره‌ی کشورهای دیگر به‌وجد می‌آییم و زحمت مطالعه و تحلیل به خودمان نمی‌دهیم، سخت غمگین و پریشان می‌شوم. اسفناک‌تر این‌که سواد ما محدود به همان کتاب‌هایی است که فقط شب امتحان، به اجبارِ پاس کردن می‌خوانیم. بعد هم با اعتمادبه‌نفسی عجیب، خود را متخصص و کارشناس در همه‌ی امور می‌پنداریم و بعد از دو ترم درس خواندن نیز به خودمان اجازه می‌دهیم راجع به هر موضوعی بنویسیم، صاحب نظر باشیم و دست آخر هم بزرگانی که همه‌ی عمر خود را صرف درس و مطالعه و تهذیب نفس کرده‌اند، زیر سؤال ببریم و برای خودمان پیرو و طرفدار هم دست‌وپا کنیم. (لطفا به افراد کنار و مقابل نگاه نکنید و سرتان را تکان ندهید. صادق باشیم که اِنَّ الصِّدقَ یَهدی اِلی البِرِّ وَ اِنَّ البِرَّ یَهدی اِلی الجَنَّة.)

یادم می‌آید پارسال، آقا سیدعلی برای بار هزارم به دانشجویان فرمودند: «انقلاب فرانسه را مطالعه کردید؟» و می‌دیدم آن‌ها که اطراف نشسته‌اند، می‌گویند نخوانده‌ایم (در واقع، هیچ کتابی نخوانده بودند؛ انقلاب فرانسه پیش‌کش) و دغدغه‌شان فقط هماهنگ شدن با آن‌طرفی‌ها برای خواندن سرود بود که چه کسی کجایش را بگوید و یا این‌که چه کسی سرش را جابه‌جا کند تا آن یکی رهبر را بتواند ببیند. ایشان لابه‌لای حرف‌هایشان فرمودند: «انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ روی داد. برای این‌که یادتان بماند، ۱۰۰۰ که کاری ندارد. [بعد با دست شمردند که] بقیه‌اش هم هفت، هشت، نُه!» و این یعنی…

ادامه دارد…

 

عکس با کلاه‌گیس

[ms 0]

چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمع‌آوری مدارک لازم ذکرشده در برگه‌ی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمت‌های قبل توضیح داده شد.

البته جمع‌آوری این مدارک طبق معمول به عهده‌ی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتن‌شان توی پوشه بود! همه‌ی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچ‌چیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بد‌تر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بی‌حجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.

با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاه‌گیس. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این‌جا بتوان کلاه‌گیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفاده‌ی آن مرسوم باشد. حتی نمی‌دانستم در پاریس، فروشگاه‌های کلاه‌گیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از این‌که در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاه‌ها هستم، برایم خجالت‌آور بود! با خودم می‌گفتم حتما روسری‌ام را ببینند، با خودشان می‌گویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!

مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلی‌خیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کله‌اش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاه‌گیس استفاده می‌کنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه می‌کنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بی‌کارید بروید آرایشگاه‌های زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز می‌دهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)

پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمی‌شد زل بزنم به مدل‌ها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون این‌که نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفته‌ام. انداختمش گوشه‌ای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری می‌شوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاه‌گیس خاطره‌ی بدی داشتم…

یادم می‌آید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یک‌بار روی شاخه‌ی بلند درختی در باغ روبه‌روی خانه‌مان، کلاه‌گیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغو‌ی قد و نیم‌قد، با پیژامه‌های راه‌راه که پاهایشان از دمپایی‌هایشان زده بود بیرون!

آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. مردم را هم که می‌شناسید؛ این‌طور وقت‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای در خلق داستان‌های جنایی دارند که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش جان سالم به‌در نمی‌برند و جملگی با وحشتناک‌ترین طرز ممکن، حواله‌ی بهشت می‌شوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بوده‌اند! چنان‌که تا چند وقت هر جا می‌روی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانه‌ای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتی‌اش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسی‌خانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!

همه‌ی این‌ها یک طرف، افاضات فیلسوفانه‌ی یکی از این بچه‌دماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامه‌ی راه‌راه و انگشتان بیرون‌زده از دمپایی‌اش می‌گفت: «یکی را کشته‌‌اند. موهایش را کنده‌اند و بعد با موهایش کلاه‌گیس درست کرده‌اند!» بنده هم این‌قدر عاقل و فاضل (!) که حرف‌های کارشناسانه‌ی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاه‌گیس هم عدل همان شکلی بود!

در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدو‌بیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینه‌ی بزرگ خانه ایستادیم. احساس می‌کردیم در حال حاضر، همان شاخه‌ی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاه‌گیس برود رویش!

با نوک انگشتان، درِ جعبه‌ی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاه‌گیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مور‌مور شدیم! حرف‌های متفکرانه‌ی آن بچه‌دماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست این‌ها موهای سر کدام بی‌نوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمی‌دانم این کلاه‌گیس‌ها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هم‌مسیر می‌شوم، با احتیاط زل می‌زنم. شاید که سر در بیاورم! بعضی‌هایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان مو‌خوره هم دارند!!!)

با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهسته‌آهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمه‌ای که ناگهان به زمین می‌خورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت می‌آید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شده‌ای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانه‌ای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم ‌بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوه‌ی الهی! (ایشان از تاریکی می‌ترسید!) «

عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویق‌های خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.

یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکه‌ها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که این‌جا، افراد خودشان از خودشان عکس می‌اندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاه‌گیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانم‌هایی که می‌روند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشه‌ای می‌گذارند روی کله‌شان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کرده‌اند، همان‌طور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمی‌دانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!

[ms 1]

در خلوت‌ترین جای ممکن، یک دکه‌ی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابه‌حال شترمرغ دیده‌اید! دیده‌اید چطور گردنش را صاف می‌کند؟ اگر ندیده‌اید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همان‌طور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخم‌مرغی‌شکل صفحه‌ی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت می‌کرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصله‌ی خیلی نزدیک، سیاه‌وسپید و بدون دست‌کاری‌های فتوشاپی!

باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم می‌خواهد که روسری‌اش را بردارد و همان‌جا از وی عکس می‌گیرد! (شنیده‌ام رفتارش با خانم‌های محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)

گاهی فکر می‌کنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب باز‌می‌گشت، امکان این‌که به عکس با کلاه‌گیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود این‌که حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شده‌ام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفه‌ات هم سنگین‌تر می‌شود (مانند سجده‌ی طولانی‌تر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چرایی‌اش.

و بنده، می‌دانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همه‌چیز عوض می‌شود. آن وقت است که بیش‌تر در حجاب فرو می‌روی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو می‌رود، از نظرها پنهان می‌شوی. چون گلی که بسته می‌شود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب می‌فهمند؛ به سکوت و به نگاهی!

آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر می‌دهد. البته با این تفاوت که بنده اعتماد‌به‌نفس برخی هم‌قطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم می‌آمد، اجرا می‌کردم و بقیه‌اش را واگذار می‌کردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام می‌دانستم، چیز بیش‌تری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفه‌ای بودیم برای خودمان!

بد نیست حالا که بهانه‌اش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیده‌اید با لاک وضو می‌گیریم و می‌گوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمی‌خوانیم، اما روزه می‌گیریم؟ یا نماز صبح را قلم می‌گیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان می‌خوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیه‌اش آشغال گوشت است! مثل این مهمانی‌ها که سر غذا، عزیزان می‌پرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، می‌خورم؛ نیست، نمی‌خواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمی‌آورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا می‌کند!)

***

از آن روز که این عکس، ضمیمه‌ی کارت اقامت شده، بارها احساس کرده‌ام دارم تحقیر می‌شوم. بارها با همه‌ی وجود شرمسار شده‌ام. بارها دلم می‌خواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمی‌گشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان می‌دادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد می‌شدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خنده‌ی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان به‌شدت دلم می‌خواست به خدمتش برسم! دلم می‌خواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بی‌حجاب رؤیت کرده‌ای! که «بَه! بی‌حجابت این‌طوری‌ست پس؟!» می‌دانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست می‌کنم؛ چون ادعا کرده‌ام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور می‌شدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!

غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه می‌کنم! دچار قبض و بسط روحی می‌شوم که خدایا الان فکر می‌کند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت داده‌ام و گفته‌ام لطفا بدون این‌که برگردانید، کپی‌اش کنید، که باعث خنده حضرات شده‌ام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی به‌هرحال…

امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آن‌ها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمه‌ی پرونده می‌شود و… آخرش هم دقّ دلی‌مان را به‌صورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاه‌ها! خیلی از کسانی که بعدها استاد می‌شوند، حجابی نداشته‌اند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!

***

حس وحشتناکی است، این‌که حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بی‌حجاب دیده است یا این‌که با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بی‌حجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش این‌که هر کس هر فکری بکند.

نمی‌دانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرم‌تر از مردان فرانسوی -غیر عرب- می‌دیدم و خجالتم بیش‌تر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر این‌که مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمی‌زند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بیننده‌ی محترم را یاد خاطره‌ای انداخته‌ای، یا دارد تو را به ذهن می‌سپارد و یا از روی تو مدل برمی‌دارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل می‌کند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).

بماند که این عادت فرانسوی‌ها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ به‌خاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبه‌رویش ایستاده، حیا برایش بی‌معنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! این‌ها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت این‌طور عکس انداختن را نپذیرفته‌ام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شده‌ام. از ماست که بر ماست!

از شانس خوب ما (!) از امسال کارت‌های اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شده‌اند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض می‌کنم)

چیز دیگری هم که کارت‌ها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، می‌توانند فعالش کنند و ردیابی‌ات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارت‌های عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمی‌شود برای ردیابی فعال کرد.)

به گفته‌ی خودشان، این‌ها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانی‌هایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدوده‌ای خارج شوند، تمام شهر آژیر می‌کشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطه‌ی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شماره‌ی دیگری دارد به نام شماره‌ی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی می‌کشند و تمام!

برای کارت‌های قبلی باید عکس سیاه و سپید می‌دادی. عکسی هم که روی کارت می‌زدند، کوچک بود و زیاد دیده نمی‌شد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش می‌شود!

***

ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتاب‌ها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیین‌شده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…

ادامه دارد…

//

وقف اولاد

آن‌چه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن واقعی است.

[ms 0]

بنویس:
شهادت می‌دهم که خدا یکی است و محمد نبیّ و علی وصی است. و فاطمه‌ی زهرا و حسن و حسین و چهارده معصوم ولی هستند.

بعد بنویس:
این‌جانب وصیت می‌کنم که بعد از مردنم من را با ماشین حاج داداش به پابوس امام رضای غریب ببرید. و اگر ماشین نداشت یا خرج داشت، نبرید.

بنویس:
بعد از من با هم خوب و خوش باشید و اگر اختلافی شد و حاج داداش بزرگ‌تری کرد، قبولدار شوید.

بعدش بنویس:
حیاطِ خدابیامرز حاجی را که به من بخشیده بود، وقف اولاد کردم که پسرها و دخترهای شما تا وقتی خانه ندارند، آن‌جا بنشینند.

این را هم بنویس که مثل حمید و مجیدم که در وصیتنامه‌ی خودشان نوشتند، من هم به شما می‌گویم که باید گوش‌به‌حرف رهبر باشید و دخترها حجابشان را نگه دارند و احترام خون شهدا را هم نگه دارید.

آخرش هم این را بنویس:
بعد از من که دیگر شب‌های جمعه نیستم، این شعر را سر گلزار پسرهایم بگذارید تا هر کس می‌آید، به‌جای من برایشان این را بخواند:
«حمید ای لاله‌ی خونین، پسرم
مجید ای نور دو چشمان ترم
همی خواهم گریه نکنم مادر
چه کنم؟ آتش گرفته جگرم»
خوش‌خط نوشتی؟

توضیح:
عکس، تابلوی مزار شهیدی است که روی پرده‌ی سایه‌بان آن، دقیقا همین شعر نوشته شده.

بازگشت به پاریس

[ms 0]

پایان تابستان به وطن بازگشتم؛ تهی از فکر بازگشت، ماندن، مسئله‌ی حجاب و عکس. یک سالی که مانده بود برای رفتن، برای تصمیم، برای کنار آمدن و برای همه‌ی چیزهایی که باید برای ما و دلمان محرمانه بماند، آن‌قدر پیچیده شده بود به حوادث، که ترجیح می‌دادم به آنی که آخر این خط منتظرم است نیندیشم؛ فکر نکردن شده بود مَفرّ.

چند سال بعد که همه چیز را به دقت از زیر نظر گذراندم، دیدم که حکومت او را فراری نیست (لا یُمکن الفِرار مِن حکومته). پس لاجرم، باید تسلیم شد. ته دلم، نمی‌خواستم بروم. خسته بودم از این همه رفتن؛ از این‌که خانه‌ام، درست مانند یک لاک‌پشت، همیشه روی دوشم بود؛ از این‌که کتاب‌ها و وسایلم همیشه در کارتُن بودند. دلم هوای «زنده»گی داشت؛ هوای آدم‌هایی که نفسشان نور بود و چشم‌ها و نگاهشان دائم‌الوضوء و قامتشان دائم‌الصلاة. دلم می‌خواست بساط «زند‌ه»گی را علم کنم. خدای ما اما، مشغول تدارک حج بود، بی‌سَروصدا.

در این تمنا و کشمکش‌، تنها چند چیز بود که گاهی خسته و عصبی‌ام می‌کرد، تا جایی که بی‌‌هوا با خود می‌گفتم می‌روم؛ یکی فضای دانشگاه و دیگری وضع فرهنگی جامعه. پس از یک جنگ تمام عیار ِکاملا نابرابر با عالم و آدم، و شنیدن کلی سرزنش و حرف‌های کوچک و درشت، از دانشگاه‌های آن‌طرف گذشتم و با اشتیاق برگشتم تا در کشور خودم درس بخوانم. بعد از جنگی دیگر هم که وارد دانشگاه شدم، ناامید. دانشگاه نبود که! دبیرستان بود! وضع فرهنگی هم که… ترجیح می‌دهم فعلا راجع به آن حرفی نباشد. صلاح این است که بعدا به آن بپردازم ان‌شاء‌الله.

سیستم پذیرش دانشگاه‌های فرانسه، آن دسته که امتحان ورودی -یا به عبارتی همان کنکور- ندارند، به این صورت است که باید یک‌سری مدارک در ماه ژانویه از دانشگاه مورد نظر دریافت کنی و پس از تکمیل و انتخاب رشته تحویل دهی. دانشگاه پس از بررسی و تشکیل کمیسیون، نسبت به قبول و یا رد درخواست، تصمیم خواهد گرفت و نتیجه را تا سپتامبر، گاهی زودتر و گاهی دیرتر، اعلام خواهد نمود.

همان‌طور که در ابتدا گفتم، از فکر به همه چیز فرار می‌کردم و در نتیجه پدرم مجبور شد خودش به‌تنهایی همه‌ی این کارها را انجام دهد. سال بعد که وارد دانشگاه شدم، وجدانم بابت رنجی که ایشان برای درخواست پذیرش و تکمیل مدارک کشیده بود، بسیار متلاطم شد؛ پروسه‌های انجام کار اداری در فرانسه بسیار نفس‌گیر و طاقت‌فرسا‌‌ست؛ تکمیل کلی برگه که زیر هر یک از آن‌ها هم یک دور قانون اساسی فرانسه را با متقاضی دوره می‌کنند.

برای ورود به دانشگاه‌های فرانسه باید مدرک زبان ( DALF یا DELF یا TCF) داشته باشی. پدرم مرتب پیگیر بود تا در امتحاناتی که در تهران برگزار می‌شد، شرکت کنم. از آن‌جایی که رغبتی نبود، نه به خود زحمتی برای خواندن دادم و نه خاطرم را آزار. سر جلسه‌ی امتحان حاضر شدم و وقتی ایشان پیگیر نتایج شد، عرض کردم: «بسیار عالی بود. باشد که قبول شوم.» در دلم هم اضافه کردم که شما هم باشید تا خبرش را بدهم!

جالب این‌جا بود که شرکت‌کنندگان وقتی می‌دیدند بنده در بالاترین سطح شرکت کرده‌ام، دورم جمع می‌شدند و با تحسین، مشاوره می‌خواستند که شما چگونه به این سطح نائل شده‌اید! حتی آن آقایان و خانم‌هایی که در حالت عادی، به‌خاطر حجابت، ابدا حسابت نمی‌کنند و تو با اشیاء دورو‌برشان هیچ‌گونه فرقی نداری! و گاهی هم کم‌تری! من هم، خوشحال از این‌که این افتخار نصیبم شده است که چنین عالی‌جنابانی مرا مخاطب قرار دهند، با اعتماد به نفس توضیح می‌دادم که: «چیزی نیست که! نگران نباشید! آرامش مهم‌ترین چیز است! بنده همان سه ماهی که در فرانسه اقامت داشتم، به این سطح رسیدم!» آن‌ها هم خوشحال، محل را ترک می‌کردند که دیگر پذیرش و ویزا را گرفته‌اند.

باید عرض کنم که زبان فرانسه بسیار سخت است؛ از گرامرش گرفته تا دیکته و نگارشش. حتی خود فرانسوی‌ها دیکته‌شان افتضاح است! چند باری شده است که برای صحیح کردن مطلبی رفته‌ام سراغشان، گفته‌اند: «دیکته که نیست، نه؟!» از این رو، هرساله در فرانسه مسابقه‌ی دیکته‌نویسی برگزار می‌شود. در تمام دانشگاه‌های فرانسه هم، املا و گرامر مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و تمام موارد اشتباه روی نمره تأثیر خواهد گذاشت! (در ضمن، بسیاری از کلمه‌هایی که استفاده می‌کنید، فرانسوی است! در جریان باشید!)

پس از عید بود که متوجه شدم سه دانشگاهی که پدرم اقدام کرده‌اند، نامه زده‌اند که مدارکم ناقص است و چکیده‌ی موضوع پایان‌نامه (۷ تا ۱۰ صفحه) ضمیمه نبوده است. ایشان هم با بنده تماس گرفتند که دست بجنبان، وگرنه پذیرش شما کأن‌لم‌یکن خواهد شد. خبر بدی بود؛ خیلی بد. از آن‌جایی که اعتمادبه‌نفس بالایی داشتیم، دیواری بِتُنی، غیر قابل عبور، مقاوم در برابر همه نوع شرایط و حوادث، طبیعی و غیر طبیعی، در ذهن مبارک، علم کردیم که نمی‌توانیم!

از خداوند عالم که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد بهتر است، بلد نبودم طرح پیشنهادی یا همان proposal بنویسیم. بلد نبودم! اصلا نمی‌‌دانستم چیست؟! چه چیز باید نوشت؟! قالبش؟! چند صفحه؟! مدرسه‌ی درست و حسابی هم که نرفته بودیم و تا خود ورود به دانشگاه (شما بخوانید مدرسه) هم که خودمان خوانده بودیم. پس چیزی به‌عنوان روش پژوهش، نه آموخته بودیم و نه می‌دانستیم چیست! بعدش هم که خداوند خیر بدهد اساتید را از یک طرف، و از طرف دیگر، دانشجویان (شما بخوانید دانش‌آموزان حساس) ساعی و طالب علم را که با راهنمایی و تلاش ایشان، و مساعدت گوگل و فن جستجو، تنها کپی و پیست کردن (Copy & Paste) بلد بودیم. اصولا گروهی از اساتید که بلد نبودند. آن عزیزانی هم که بلد بودند، به لطف دانشجویانی که درس خواندن و یادگیری برای سلامت روح و روان و ماجراهای عاشقانه‌شان مضر بود و به نام مادرشان متوسل می‌شدند (وقتی بعضی‌ها حس می‌کنند کسی می‌خواهد اذیتشان کند، مامانشان را صدا می‌زنند!)، از خیرش می‌گذشتند.

[ms 1]

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، اصلا موضوعش؟! نه فکرم، نه عقلم، نه سوادم، هیچ یک، الحمدلله‌والمنة قد نمی‌دادند به چیزی یا کسی که بشود موضوع پژوهش ما. هر چقدر هم ذهن را آزار می‌دادیم تا شخصی را گیر بیاوریم و علاقه‌ی اجباری ایجاد کنیم و بتوانیم چند صفحه درباره‌ی آن بنویسیم، کسی نبود. کلا علاقه و رغبتی به هیچ یک از عالی‌جنابانی که چهار سال از کنارشان رد شده بودیم، نداشتیم. از طرفی هم داخل نامه‌ای که از دانشگاه آمده بود، ذکر کرده بودند که فونت باید Times New Roman باشد و فاصله‌ی خط‌ها از هم، ۱.۵. هیچی دیگر! کلا دست ما بسته شد. مشق نبود که بگویی بزرگ‌بزرگ می‌نویسم تا صفحه پُر شود. سر‌هم‌بندی هم که نمی‌شود کرد؛ مثل انشای دوران مدرسه که مثلا: «می‌دانیم که… » (یک‌بار، در طول این دوران چند خطی برای استادم به همین صورت نوشتم. گفت: «می‌دانی که می‌دانی! این‌ها بدیهیات است! حرف جدید چه داری؟! دانشجو این‌گونه نمی‌نویسد!» بله! می‌دانی که ‌می‌دانی!).

بعد از کلی مشقت ذهنی، فرد مورد نظر را یافتیم و راجع به ایشان پنج صفحه مرقوم نمودیم و پس از کشیدن نفسی راحت، برای دانشگاه فرستادیم. دو هفته بعد پاسخ آمد که خانم فلانی، از سوژه‌ی شما استقبال شد، اما پذیرفته نشد! دلیلش هم ملیّت فرد مورد پژوهش بود. برای فردی که انتخاب شده بود با من در تماس باشد، نوشتم که: «باشد! شخص جدید، فلانی است.» ایشان هم پاسخ داد که: «اگر می‌خواهی روی این فرد کار کنی، تو را به خانم فلان معرفی می‌کنم.» بنده هم که از سال پیشش، در جریان کارت اقامت و عکس، ارادت خاصی نسبت به زنان مهربان فرانسوی پیدا کرده بودم، پاسخ دادم که: «این جانب هرگونه قصد برای پژوهش روی فرد مورد نظر را تکذیب می‌کنم. از گفته‌ی خویش اعلام برائت نموده و بسیار پشیمانم. از محضر خداوند متعال، بخشش و از آن بزرگوار تقاضای فراموشی عاجل دارم. هر چه شما بفرمایید! شما فقط استاد بنده بمانید، چشم!» ایشان در جواب نوشت: «هر چه بنده بفرمایم نه! شما بفرمایید لطفا! شما قرار است روی موضوع چند سال کار کنید، نه بنده! اما برای این‌که ملتفت باشی، حوزه‌ی تخصص من فلان چیز است. این هم لیست کتاب‌هایی که تألیف کرده‌ام. در ضمن، فرد مورد نظر آمریکایی هم نباشد! ارادتمند آقای Y».

به! این آقا از خودمان است که! پس این مرگ بر آمریکا آن‌جا هم هست! ما کلا با روی برگرداندن از دولت‌های مربوطه و شهروندانش، از بدو جنینی تا مرگ، مشکلی نداریم. آمریکا که سهل است؛ از انگلیس هم روی می‌گردانیم! خلاصه با تفقد یکی از اساتید دانشگاهم (در ایران) که از دوستانم بود، فرد را انتخاب کردم و با سلام و صلوات و اسپند، نوشتم و فرستادم. باید اضافه کنم حدود ۶ سالی هست که با این آقا کار می‌کنم؛ رئیس دپارتمان ماست؛ استاد تمام. جزو سه نفری است که امضایشان برای PHD لازم است و طرح‌های پیشنهادی را باید تأیید کند. بسیار به ایشان علاقه‌مند هستم. مثل یک پدر، همیشه کنارم بوده و هست؛ حتی وقتی روحم در تلاطم بود و ناآرام و یک قدم هم پیشرفت نداشتم. می‌توانم اعتراف کنم که با توجه به حجم مطالب آموزشی دانشگاه، از صفر شروع کردم و ایشان با صبوری همراهی‌ام کرد تا یاد بگیرم پژوهش چیست، بدون این‌که هرگز به رویم بیاورد و یا سرزنشم کند! همیشه با صبوری گوش داد و می‌گفت: «آرام باش»، «درکت می‌کنم!»، «من هم گاهی یک مطلب را چندبار می‌خوانم تا بفهمم»، «هیچ‌کس از اول همه چیز را نمی‌دانسته. من هم نمی‌دانستم!»

نمی‌‌دانم چقدر گذشت که خانواده به ایران آمدند. قبلش فرستاده بودم برای ویزا. هنوز جوابش نیامده بود. اصولا سفارت فرانسه جواب را آن‌قدر دیر می‌دهد که کلا فراموش کنی اقدامی کرده‌ای. این بار به‌خاطر این ویژگی، بسیار دعایشان می‌کردم، و امیدوار که تا آخر تابستان جوابش نمی‌آید و نمی‌توانم بروم. یک هفته تا پرواز خانواده به پاریس، تماس گرفتند که ویزای ایشان حاضر است! یک ماه هم نشد! حتما اشتباه شده! خدایا؟! نه!

بله! انگار دنیا با تمام هیکلش آوار شد روی سرم. دلم نمی‌خواست بروم. بداخلاق شده بودم و مدام در حال پریدن به خانواده‌ام بودم. دلم می‌خواست به خدمت هر کسی که من‌باب خوش‌حالی یا بد‌حالی حرفی روی زبانش می‌نشاند و سوی بنده نشانه می‌‌گرفت، برسم: «به به! رفتنی شدی؟! به سلامتی!» ، «دیگر رفتی‌ها!»، «ما را فراموش نکنی‌ها!»، «آدرس ای‌میلت را بده با هم در تماس باشیم (۹۰درصدشان الکی می‌گفتند. یک‌بار هم خبری نگرفتند!)». بعضی‌ها که دیگر خیلی رومانتیک بودند، می‌گفتند: «وای! عزیزم! دلم برایت خیلی تنگ می‌شود (آره جان من! خیلی تنگ می‌شود! من هم!)، بگذار بغلت کنم یک‌بار!» در این میان نمی‌دانستم پدر یکی از دوستانم را کجای دلم جا دهم که می‌گفت: «زیر برج ایفل یک دورکعت نماز برای من بخوان!» بعد هم می‌زد زیر خنده. (راستی، ناپلئون درست در کاخ روبه‌روی ایفل دفن است. آن‌جا نماز بخوانی، ثوابش نثار اموات می‌شود!)

دو هفته بعد، با آه و ناله و نفرین، با اکراه، بدون هیچ علاقه‌ای عازم پاریس شدم. دو هفته پس از رسیدن هم، به لطف پیگیری‌های پدر، که همیشه این پیگیری‌هایشان را تحسین می‌کنم (!) دوباره با همان آقای ایکس -اگر خاطرتان باشد- برای پرونده‌ی کارت اقامت وقت ملاقات داشتم. این‌بار تنها! تنهای تنها! و باز ماجرای عکس ما…!

ادامه دارد…

برده با کلاه‌گیس!

[ms 0]

می‌پرسد: «عکس؟»
چهار دانه عکس می‌دهم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «این‌طوری نه!»
ـ ببخشید؟
ـ سرلخت (عین واژه‌ی خودش) باید باشه.
ادایش را هم درمی‌آورد. کروکی می‌کشد. انگار صحنه‌ی جنایت است!

پدرم می‌گوید: «ما مسلمان و معتقد هستیم و نمی‌توانیم و…»
آقای ایکس بلند می‌شود می‌رود پرونده‌ی چند ایرانی را می‌آورد که عکس بدون پوشش داده‌اند و نشان می‌دهد که ببینید این‌طوری. این را که نشان می‌دهد، شروع می‌کنند به بحث. من هم که همیشه از دعوا می‌ترسیده‌ام، ترس دانه‌دانه در دلم اسپند می‌شود و هی آرام به پدرم می‌گویم: «خب، اشکال نداره. نمی‌مونم. برمی‌گردم…» پدرم هم می‌گوید بیخود کرده‌اند و باز ادامه می‌دهد.

بله. بیخود کرده‌اند! ساکت می‌شوم و به زور میلی‌متر به میلی‌متر فرو می‌روم درون صندلی. سعی می‌کنم به خودم دلداری بدهم، که یادم برود در چه فضایی گیر افتاده ام: «کاش الان ساعت ۱۱ بود… کاش این آقاهه نبود و…»

اقای ایکس بلند می‌شود و از همان سوارخ پشت سرش می‌رود بیرون. من هم فکر می‌کنم رفته تا ما برویم. بعد دیدم نه، رفته تا خانومی را بیاورد که ظاهرا رئیس است. یک دفتر چندصدبرگی هم دستشان که توی آن، قانون‌های اتباع خارجی را با ماژیک، زرد کرده‌اند.

آقای ایکس مثل موش می‌نشیند سر جایش و خانم رئیس بالای سر او می‌ایستد و شروع می‌کند به توضیح و بعد هم به بحث. لحنش تند است و واقعا ترسناک. پدرم هم کم نمی‌گذارد و بحث می‌کند.

بعد از این ماجرا می‌فهمم مردهای فرانسوی خیلی مهربان‌ترند و زن‌ها خشن و همه‌شان برای خودشان عین همان مدیر مدرسه‌ای هستند که «آن شرلی» آن‌جا درس می‌داد. (البته بعدا متوجه شدم آمار زن‌هایی که توسط همسر گرام به دستان مهربان عزراییل -روحی فداه- سپرده می‌شوند، بسیار بالاست و این موازنه، دیده‌ها را بر هم می‌زند. هرچند، ظاهر همه چیز همان نظر اول است، اما خب، ظاهرا در خانه برعکس می‌شود!)

به خودم که می‌آیم، می‌بینم آن خانم که حریف نمی‌شود پدر گرام را مجاب کند، می‌گوید: «این قانون است؛ مثل شما که اجازه نمی‌دهید زن بدون حجاب وارد کشورتان شود.» (موشک در جواب موشک! خب راست می‌گفت. قانون است! مثل ما! حالا نمی‌دانم اگر کسی این حرف را به من می‌زد، باید در جوابش چه می‌گفتم. و این، سواد بالای یک بچه‌مسلمان شناسنامه‌ای را می‌رساند که فقط واجبات می‌داند و دیگر هیچ، آن هم بدون دانستن فلسفه و چرایی انجام آن).

بحث به جایی نمی‌رسد و مدارک را بر می‌داریم و بلند می‌شویم می‌رویم بیرون. حالت تهوع گرفته‌ام؛ احساس خفگی. دلم می‌خواست بغل یکی قایم شوم و فراموش کنم.

پدر عصبانی است و من هم ترجیح می‌دهم هی بگویم خب برمی‌گردم. با یکی از دوستان تماس می‌گیرد و او می‌گوید دختر من با کلاه‌گیس عکس انداخته است. با کلاه‌گیس عکس بیندازد. این‌جا، آن‌ها که معتقدند، همین کار را انجام می‌دهند. من هم توی دلم با خودم مشورت می‌کنم و بعد هم صدور فتوی! کلی فکر می‌کنم که: «چه فرقی می‌کنه؟ حتما چون موهای خود آدم نیست، اشکال نداره دیگه!» تمام راه سکوت می‌کنم و نفس هم نمی‌کشم.

می‌رسیم خانه. پدرم هنوز عصبانی است. جریان را برای مادرم تعریف می‌کند و او هم ناراحت و دمق می‌شود که اگر درست نشود، باید از شاخ شمشادش دور بماند. من هم عین خیالم نیست!

چهره‌ی مغموم پدر و مادر باعث می‌شود که کمی حس انسانیتم نمایان بشود و بگویم از مرجع تقلیدم می‌پرسم ببینم چه می‌گویند. می‌روم سراغ کامپیوتر و برای دفتر مرجعی که هرگز نمی‌رفتم سراغش، چند خط می‌نویسم که حکم عکس با کلاه‌گیس چیست و جریان را توضیح می‌دهم. چندروز بعد جواب می‌آید که اگر مفسده ندارد، مانعی ندارد.

بعد از این‌که کلی گشتم دنبال معنی کلمه‌ی «مفسده» تا بفهمم اولا چطوری می‌خوانندش و بعد هم یعنی چه، می‌نشینم توجیه می‌کنم که:
«نه که مفسده نداره. این‌جا ایران نیست که مردها عکست رو چنان نگاه کنن که بگن مثلا قبلا که صورتت چاق‌تر بود، بهتر بودا! یا ماشاءالله چقدر خوب موندید! یا از عکس آدم توی کله‌شون اسکن بگیرن و تا ابد توی حافظه‌ی مبارکشون حفظش کنن! اینا می‌گذارن توی پرونده و کارت اقامت هم می‌ره توی کیف و کی می‌گیره اون رو نگاه کنه حالا!»
بله! عقل ناقص آدم که بشود مرجع تقلید، همین می‌شود!

[ms 1]

جواب مرجع تقلید را برای پدر می‌گویم و ایشان هم می‌گوید حالا فعلا که تو قرار است برگردی ایران و یک سال وقت داریم. لازم هم نیست کارت اقامت داشته باشی فعلا. سال دیگر درخواست ویزا می‌دهیم دوباره. شاید فرجی شد. می‌روم توی خودم و به فکر فرو می‌روم که: «بله. شاید فرجی شد. آخر تابستون هم برمی‌گردم ایران و سال دیگه…»

ماجرای درگیری بنده به اینجا ختم نشد و سال بعدش که به فرانسه برگشتم، ادامه یافت که در قسمت بعدی خواهم نوشت. فقط قبل از این‌که این قسمت را ببندم، کمی راجع به وضعیت حجاب برایتان می‌نویسم تا برای قسمت بعدی پیش‌زمینه داشته باشید.

قانون ممنوعیت حجاب در فرانسه

در تاریخ ۱۵ مارس ۲۰۰۴، دولت فرانسه در قانون شماره‌ی ۲۲۸ خود، طرح ممنوعیت حجاب را در مدارس، کالج و دبیرستان‌های دولتی فرانسه، که توسط ژاک شیراک، رئیس‌جمهور وقت مطرح شده بود، با عنوان «ممنوعیت استفاده از نمادهای مذهبی» در فرانسه تصویب کرد.

این قانون، محدود به مدارس نشد و در مکان‌های عمومی نیز لازم‌الاجرا گشت. پیش از این، نیکلای سارکوزی (روح عمه‌اش شاد)، وزیر وقت کشور (دولت ژاک شیراک) دستور داده بود که عکس پاسپورت زنان باید بدون حجاب باشد (معلوم شد باید بروم یقه‌ی چه کسی را بگیرم، چون بارها به‌خاطر این مورد، در فرودگاه‌های اروپایی نزد برادران پلیس فرستاده شدم تا ایشان تأیید کنند ایشانی که در پاسپورت به‌سر می‌برند، خود بنده می‌باشم به خدا!).

البته ساقکو (دانشجویان فرانسوی به او می‌گویند ساقکو) که اصولا زیاد حرف می‌زد -چه در مواقعی که مست بود و چه در مواقعی که کم‌تر مست بود- (چون سخنرانی‌اش چند ساعت پس از نوشیدن زائل‌کننده‌ی عقلش بود. هرچند که کلا عقل نداشت!) برای خشنودی اجداد یهودی‌اش، به ارائه‌ی افاضاتش ادامه داد و بعد‌ها در زمان ریاست جمهوری‌اش از حضور زنان محجبه در مکان‌های عمومی انتقاد کرد و آن را مغایر با قانون سکولار کشور دانست.

وی معتقد بود که «حجاب، زنان را به حد یک برده تنزل می‌دهد و از منزلت آنان می‌کاهد». برای همین هم همسرش را در بدو ریاست جمهوری‌اش طلاق داد و کارلا جان را که یک مانکن و خواننده‌ی بامنزلت و آزاد ایتالیایی بود و به پوشیدن لباس عادت نداشت، گرفت! به همین سادگی، «گرفت»! ناگفته نماند که کارلا بعدا سعی کرد پوشیده و متفاوت لباس بپوشد!

لازم به ذکر است که بانوان باحجاب، حق کار کردن در نهادها، اداره‌ها و مؤسسه‌های دولتی را ندارند؛ حتی در بیمارستان‌ها، ایر لاین‌های خصوصی و فروشگاه‌ها و مغازه‌های خصوصی زنجیره‌ای و غیر زنجیره‌ای، مگر این‌که مغازه، شرکت و یا فروشگاه متعلق به خود مسلمانان باشد. نیز، عکس کارت‌های اقامت، بهداشت، دانشجویی (برخی دانشگاه‌ها) باید بدون حجاب باشد. فعلا تنها در دانشگاه‌ها حجاب ممنوع نیست؛ البته برای دانشجویان و نه برای اساتید و کارکنان.

ادامه دارد…

گُل که اسراف نیست!

آن‌چه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

من تجربه کرده‌ام. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. من این کار را توی راه‌آهن کردم؛ روزی که آمدیم استقبالش. گفتم بروند گـُل بگیرند. این را از خودش یاد گرفته بودم…

شب اول که آمد خانه، برایم گل خریده بود. گفتم: «وای! اسرافه‌ها!»
گفت: «یادت باشه پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم.»
و بعد گفت: «دخترجان! اگه دستم می‌رسید، سرتاپای تو رو گـُل می‌گرفتم.»
هر سری همین را می‌گفت و من هم قند توی دلم آب می‌شد.

***

گفتم: «برید گل بخرید؛ اون‌قدر که سرتاپاش رو گل بگیرم.»
گفتند: «اسراف نیست؟»
جیغ زدم: «نخیر. نیست. پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم. اونم برای شهید…»

دست خودم نبود. وقت کم بود. می‌خواستم یک بار هم که شده، من سرتاپایش را گل بگیرم.
… و گرفتم.

به محض آن‌که تابوت روی دست‌ها بلند شد، به جای این‌که جگرم کباب شود، دلم خنک شد؛ چون کاری را کرده بودم که او می‌خواست برای من بکند. او حرفش را می‌زد، ولی من…

داشتم می‌گفتم. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. اگر عزیزی را از دست دادید، … نه! خدا نکند.
من هنوز هم گاهی که دلم برایش تنگ می‌شود، می‌روم سرتاپای مزارش را گـُل می‌گیرم؛ رنگ‌ووارنگ؛ مثل سلیقه‌ی خودش.

اول، یکی‌یکی گل‌ها را جدا می‌کنم. بعد می‌چینم دور اسمش، و بعد دور سنگش. کلی طول می‌کشد. بعد که حرف‌هایم تمام شد، می‌سپارمش دست باد و برمی‌گردم…
سبک می‌شوم. جواب می‌دهد.