که خدا گفت: «صبر کن مهدی، سیصدوسیزده نفر داری؟»

[ms 1]

«سیده‌زهرا حسینی»، عضو هیئت مدیره‌ی انجمن شعر و ادب اداره‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان رشت و دبیر انجمن شعر و ادب بسیج استان گیلان است. سال‌های متمادی است که در عرصه‌ی شعر حضور دارد و آن‌ها که اندکی با شعر آیینی دم‌خور هستند، بی‌گمان چند غزلی از او را به‌خاطر دارند.

مجموعه شعر «یک شاخه شعر و یک بیت گل سرخ» را انتشارات بلور منتشر کرده و حالا حسینی منتظر است «از چشم سیاه من غزل می‌نوشی»اش را انتشارات تکا به بازار عرضه کند.

برگزیده‌ی جشنواره‌های گلدسته‌های سپید، رویش سبز و دانشجویان پیام نور سراسر کشور، در یک عصر گرم مردادماه پذیرای ما بود. ساعتی درباره‌ی شعر آیینی صحبت کردیم و وقتی از او خواستیم برایمان شعر بخواند، فکر نمی‌کردیم به این زودی گره اشکمان باز شود.

***

کمی از پیشینه‌ی شعر آیینی برای خوانندگان ما توضیح می‌دهید؟

در طول تاریخ، شخصیت متعالی و شگرف و زندگی شگفت‌انگیز خاندان عصمت و طهارت از چشم ژرف‌اندیش شاعران ما به‌دور نماند. اگر بخواهیم نگاهی گذرا به شعر آیینی بیندازیم، می‌فهمیم که این شعر قدمتی طولانی دارد. به‌عنوان مثال، حکیم کسایی مرزی، حکیم ابونصر احمدبن‌منصور متخلص به اسدی طوسی یا به‌صورت آشکار در آثار حکیم ابوالقاسم فردوسی نمونه‌هایی از شعر آیینی را می‌بینیم. اگر به مقدمه‌ی شاهنامه نگاه کنیم، پی به ارادت فردوسی به خاندان عصمت و طهارت می‌بریم. به‌عنوان مثال در جایی می‌آورد:
خدا این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبان‌ها برافراخته
این‌جا فردوسی با آوردن لغت کشتی، اشاره به حدیث معروف «إن الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» دارد که به‌راستی امام حسین (ع) چون کشتی نجاتی است برای ما که در دریای دنیا به هلاکت می‌رسیم.

باباطاهر هم دوبیتی معروفی دارد که در آن به دوازده امام اشاره می‌کند:
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر، شتر دیدی ندیدی
این نمونه‌ها نشانگر قدمت تاریخی بسیار زیاد شعر آیینی ماست.

در سال‌های اخیر، شاعران کشور به سرایش اشعار آیینی گرایش زیادی پیدا کرده‌اند. به نظر شما علت آن چیست؟

من احساس می‌کنم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شعر آیینی در کشور جایگاه قابل توجهی پیدا کرده و این رویکرد باعث شده که شاعران مذهبی ما در سال‌های اخیر حتی به لایه‌های نگفته‌ای که قبلا در شعر آیینی بوده، بپردازند. پیش‌تر، این‌گونه شعر آیینی نداشتیم که به نظر من، این مسئله را مرهون انقلاب اسلامی هستیم. در سال‌های اخیر، حضور شاعران جوان ما در عرصه‌ی شعر آیینی بسیار چشم‌گیر است. به نظرم افزایش ضریب مطالعه بین جوانان ما و درک عمیق‌تری که از دین و آیین دارند، حضور پررنگی برای جوانان در این عرصه ایجاد کرده است.

تاکنون برایتان پیش آمده که با دیدن هیئت‌های عزاداری یا شنیدن مدیحه‌سرایی‌ها برای نوشتن یک شعر الهام بگیرید؟

صددرصد این‌گونه است. من احساس می‌کنم شاعر از محیط بسیار تأثیرپذیر است. تأثیرپذیری یک هنرمند یا شاعر از افراد عادی اجتماع بیش‌تر است. خدا خودش فرمود: «من در دل‌های شکسته جای دارم.» من احساس می‌کنم شاعری که در چنین فضایی قرار می‌گیرد و لحظه‌ای که دلش می‌شکند و حالت الهی به او دست می‌دهد، الهاماتی به او دست می‌دهد که تنها هنرش باید حفظ و انتشار این الهامات در آثار باشد و مطمئنا چنین اثری برای مخاطب قابل پذیرش‌تر و دلنشین‌تر است.

به نظر شما، شعر آیینی معاصر تا چه حد توانسته به اعتلای فرهنگ آیینی کشور کمک کند؟

امروزه قلمرو شعر آیینی در کشور به مناقب و مراثی محدود نیست. موضوعاتی مثل اخلاق، تربیت و مسئله‌ای که معنویات جامعه را با خودش دارد، در عرصه‌ی شعر آیینی ما جای می‌گیرد و این امر به نظر من می‌تواند به اعتلای فرهنگ کشور عزیزمان بسیار کمک کند.

باید این را قبول کنیم که شعر معاصر ما جهانی نشده. به نظر شما، شعر آیینی ما با توجه به منحصربه‌فرد بودنش در دنیا، پتانسیل این را دارد که جهانی بشود؟

در هر زمانی، شعر به‌عنوان یک رسانه‌ی قوی در خدمت حکومت و ادیان آن دوره بوده است. ویژگی‌های قوی حسی، موسیقیایی بودنش و تأثیری که هنر شعر روی مخاطبان می‌گذارد، از دلایل مهم این مسئله است. احساس می‌کنم اشعار آیینی جایگاه بسیار بلندی میان مسلمانان جهان دارد و این اشعار دینی منحصر به شاعران فارسی‌زبان نیست. ما بسیاری از اشعار آیینی عرب و ترک‌زبان را می‌بینیم. من احساس می‌کنم این وظیفه‌ی محققان ماست که این شعر را به جهانیان بشناسانند.

پس این وسط پتانسیل خود شعر چه نقشی دارد؟

در همه‌ی دنیا، وقتی که می‌خواهند روی ادبیات سرمایه‌گذاری کنند، به سراغ متون مقدس خودشان می‌روند و آن‌ها را وارد ادبیات و سینمایشان می‌کنند و مسلما از این کار به دنبال اهداف خاصی هستند. اما متأسفانه ما داریم در یک دایره‌ی محدود، تولید محتوا می‌کنیم و حتی دورنمایی نداریم که کشورهای حاشیه‌مان را تحت‌الشعاع این اشعار قرار بدهیم.

متأسفانه این مسئله ریشه در آموزش ما دارد. شما نگاه کنید در مدارس. چگونه قرآن آموزش داده می‌شود؟ من به‌شدت به آموزش‌وپرورش اعتقاد دارم. بالاخره هر شاعر و هنرمندی روزی دانش‌آموز بوده و اگر در آن دوره قرآن درست تفسیر بشود، برایش مفاهیم قرآن درونی می‌شود. نحوه‌ی شناساندن مفاهیم الهی به دانش‌آموز در اثری که او فردا تولید می‌کند، تأثیر مستقیم دارد. متأسفانه این ضعف باعث شده که شور برخی شاعران آیینی ما تاکنون به شعور تبدیل نشده است.

پس با این اوصاف، ما داریم از حسّمان می‌نویسیم و اندیشه نقش کم‌رنگی در شعر ما دارد؟

تا حدودی همین‌گونه است. عرض کردم که عدم آموزش باعث گردیده که این شعور درونی نشود و به نظرم با آموزش صحیح مفاهیم دینی در مقاطع مختلف تحصیلی، شعر آیینی ما پتانسیل جهانی شدن دارد.

خط تمایز شعر آیینی و مدیحه‌سرایی برای ائمه چیست؟

مدیحه بیش‌تر نگاهی به رولایه‌ها در جهت مدح خاندان رسالت دارد. این به معنای سطحی بودن نیست؛ بلکه قصد مدیحه بیش‌تر پررنگ نشان دادن خصوصیات اخلاقی و هم‌چنین مصائب وارد بر معصومین است؛ درحالی‌که شعر آیینی وظیفه‌ی بزرگ‌تر و والاتری دارد. شعر آیینی می‌بایستی حرکت‌آفرین باشد. می‌خواهد راهی را نشان بدهد، می‌خواهد الگوسازی کند، به زیرلایه‌ها بیش‌تر توجه کند، باید ذهن مخاطب را به چالش بکشد.

هم‌اکنون در محافل ادبی کشور اصطلاحی به نام «شعر سفارشی» یا «شعر جشنواره‌ای» رواج یافته که باعث تحت‌الشعاع قرار دادن عقیده‌ی شاعران نوپا برای سرایش شعر آیینی شده است. شما تا چه حد با این اصطلاح موافقید؟

به نظرتان رویه‌ی موجود می‌تواند از آسیب‌های شعر آیینی باشد؟ این سؤال در ذهن هر شاعری (به‌خصوص شعرای جوان) جریان دارد. ببینید این مسئله دو جنبه دارد؛ هم جنبه‌ی مثبت دارد و هم جنبه‌ی منفی. به نظرم جنبه‌ی مثبتش ارائه‌ی سرنخی برای ترغیب شعرا (مخصوصا شعرای نوپا) برای مطالعه و کنکاش در سیره‌ی معصومین است که این خود منبع الهامشان خواهد بود. و جنبه منفی هم القای این مسئله به شاعر و جامعه است که شعر خطی و یا به‌اصطلاح شعر سفارشی شده و این شعر محصول درک شاعر نیست.

با تمام آن‌چه گفتم، به نظرم جشنواره‌ها به پیشرفت شعر آیینی کمک می‌کنند، اما باید هدفمند جشنواره برگزار کرد. به نظرم اگر یک سری جشنواره‌ی مشخص در طول سال وجود داشته باشد که موازی هم نباشند و برنامه‌ی زمان‌بندی مشخصی داشته باشند و شاعران به تناسب کارهای موجود خود در جشنواره‌ها شرکت کنند، کارکردی به مراتب بهتر خواهد داشت و صد البته اصل اول این است که شاعر به قصد تقرب شعر می‌گوید و اهداف معنوی را دنبال می‌کند. پاداش شعر آیینی بسیار بالاتر از جوایز جشنواره‌ای است.

کجا زنگ خطر برای شعر آیینی به صدا درمی‌آید؟ به عبارت دیگر، آسیب‌های احتمالی شعر آیینی کدامند؟

به نظرم یکی از مهم‌ترین آسیب‌ها عدم حفظ حرمت این عزیزان است. به‌طور مثال، به‌جای پرداختن به سیره‌ی اهل بیت، به توصیف چهره‌ی بزرگوران می‌پردازند. ما قصد نشان دادن جایگاه و منش اخلاقی بزرگواران را داریم. توصیف چهره‌ی عزیزان جایگاهی در شعر آیینی ندارد. از طرفی، برخی دیگر به ارائه‌ی تصویر ماورایی از معصومین می‌پردازند. درست که معصوم بودن به خودی خود، این بزرگواران را از سایر مردم جدا می‌کند، اما نباید تصویری از ائمه ارائه شود که انسان پیش خود بگوید : «من که نمی‌توانم مثل آن‌ها باشم.» نباید طوری باشد که انسان رغبت نکند از الگوی ارائه‌شده پیروی کند. درحالی‌که خداوند از زبان پیامبر در قرآن می‌گوید: «من پیامبری هستم چون شما.» پیامبر عظیم‌الشأن اسلام در میان مردم زندگی می‌کند، راه می‌رود و… .

آسیب دیگر که می‌شود به آن اشاره کرد، عدم توجه به تکنیک و فرم و عناصر شعری است. درست که محتوای ما بسیار متعالی است، اما باید بهترین تکنیک را به‌کار ببریم. اصلا می‌شود گفت شأن اهل بیت را باید با بهترین نحو شعر حفظ نمود. از طرفی، اساتیدی که به نقد شعر جوان می‌پردازند هم، نباید صرف توجه به محتوا، از نقد فرم و قالب و تکنیک و عناصر غافل بمانند. ما باید بهترین شعرمان را برای ائمه بگوییم. در واقع باید حساسیت بیش‌تری به‌خرج بدهیم.

آیا فرم و قالب منحصربه‌فردی برای شعر آیینی متصورید؟ مثلا تصور می‌کنید تنها قالب‌های کلاسیک مناسب شعر آیینی است؟

من بیش‌تر اشعار آیینی را در قالب کلاسیک دیده‌ام، اما به نظرم الزامی در این مورد نیست. محتواست که حرف اول را می‌زند. شما کتاب «گنجشک و جبرئیل» سیدحسن حسینی را ببینید. نمونه‌ی خوبی از شعر آیینی غیر کلاسیک است که اتفاقا استقبال خوبی هم از آن شده. از طرفی باید پذیرفت که پیوند دیرین شعر آیینی با مدیحه‌ها باعث شده، ناخودآگاه شاعران به این قالب گرایش بیش‌تری داشته باشند. موسیقی درونی و فخامت و سنگینی قالب‌های کلاسیک هم به اقبال آن بیش‌تر کمک می‌کند.

آقای نظارتی‌زاده یک شعر دارد که می‌گوید: «قصه که به سر رسید/کلاغ‌ها به خیمه رسیدند». این نشان می‌دهد که پتانسیل زیادی در کشف برای شعر سپید وجود دارد. درست است؟

همین‌طور است. به نظرم شعر سپید پتانسیل آن را دارد که کشف‌های بسیاری در آن صورت بپذیرد، اما شاید این جرئت در شاعران ما ایجاد نشده که مرزها را بشکنند.

شعر آیینی چه تأثیری در زندگی شما داشته؟

هنر به خودی خود در زندگی تأثیرگذار است؛ جریان‌ساز، نشاط‌آور و پیش‌برنده است؛ چه برسد به این‌که این هنر آبینی باشد که صورت متعالی هنر است. من احساس می‌کنم هر چیزی که دارم، از الطاف ائمه‌ی بزرگوار است. این نعمتی است که خدا به من داده و می‌بایستی به نحو احسن سپاسگزار این نعمت باشم.

ما را مهمان شعرهایتان می‌کنید؟

این غزل را تقدیم به ساحت اباعبدالله (علیه السلام) می‌کنم:
آب یعنی خود هزاران مسئله
بین زینب با حسین‌ش فاصله
تشنگی در عمق پهنای فرات
آب یعنی عشق تا این مرحله
آب می‌گوید که برگردید آی
یک نفر جامانده از این قافله
یک نفر که دست‌های کوچکش
پر شده از آب، نه از آبله
آب یعنی أشهد أنّ حسین
تشنه می‌خواند نماز نافله
کاش علی‌اصغر نمی‌فهمید که
آب یعنی تیرهای حرمله

و غزلی هم تقدیم به منجی عالم، آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف):
امتداد ندای ابراهیم، ای که بر دوش خود تبر داری
تو دعا کن برای آمدنت، چه امیدی به این بشر داری؟
حرف‌های نگفته مدت‌هاست، روی لب‌هایمان کپک زده است
چه بگویم به محضرت آقا، تو که از حال ما خبر داری
اعتراضی دوباره می‌شنوی، اعتراضی نمی‌کنی اما
با وجود همه بدی‌هامان، همه را زیر بال و پر داری
تو شبیه هلال ماه نویی، نه! تو کامل‌تری از این تشبیه
تو که خورشید پشت ابری، نه! نور و گرمای بیش‌تر داری
خوش به حال کسی که چشمش را، وقف باران انتظارت کرد
به خدا حاضرم قسم بخورم، تو به این ندبه‌ها نظر داری
تو همین جمعه خواستی برسی، تو همین جمعه، آه اما نه
که خدا گفت: «صبر کن مهدی، سیصدوسیزده نفر داری؟»

«تو می‌خوای حضرت آقا رو پدر خطاب کنی»

[ms 0]

حیاط ساختمان حوزه‌ی هنری پر بود از شاعر؛ شاعرهایی که آدم آرزو دارد شعرشان را بشنود یا ببیندشان . خیلی‌هارا دورادور می‌شناختم؛ از اینترنت، کنگره و کتاب‌هایشان. اکثرمان یا اسم و شعر هم‌دیگر را شنیده بودیم یا قبلا هم‌دیگر را دیده بودیم.

در تن حیاط تب‌وتاب خاصی افتاده بود. یکی می‌رفت وسایلش را تحویل دهد. یکی می‌رفت کارت بگیرد و عده‌ای بهانه‌ای یافته بودند برای تجدید دیدار. این‌جا شاعرهایی دور هم جمع شده بودند که کیلومترها دور از هم زندگی می‌کردند.

از شاعربانوها خیلی‌ها را به چهره می‌شناختم: فاطمه صداقتی‌نیا، عالیه مهرابی، فروغ تنگاب، حسنا محمدزاده و… . بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم وسایلمان را تحویل دادیم و کارت ورود گرفتیم. روی کارتم بزرگ نوشته بود: «ویژه» و هولوگرام هم داشت! برجستگی چاپ اسمم را که روی کارت لمس کردم، حس خاصی پیدا کردم. انگار که چقدر مهم هستم!

از آقایان، فاضل نظری، استاد محدثی خراسانی، استاد مجاهدی، ناصر حامدی، علی فردوسی، و خیلی‌ها را به چهره شناختم. دوستانی از افغانستان آمده بودند؛ نرگس صابری بینشان بود. از خانم‌ها کسی همراهش نبود. سوار اتوبوس که شدیم، کنارم نشست.

تا به بیت رهبری برسیم، کلی درباره‌‌ی تفاوت لهجه‌ی ایران و افغانستان و شعر دو کشور و دیدار حرف زدیم. می‌گفت دوست دارد از آقا یادگاری بگیرد. کم‌کم زمان و طول مسیر از دستم رفت، اما یک لحظه اتوبوس که خواست داخل یک خیابان بپیچد، استرسم شروع شد. حدسم درست بود؛ رسیده بودیم.

با عجله پیاده شدیم. از چند مسیر و چند مرحله‌ی بازرسی که رد شدیم، رسیدیم به یک حیاط سرسبز و گل‌کاری‌شده و البته نه‌چندان بزرگ. ساختمان کوچک‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. بالای ساختمان منقش به آیه‌ای بود. روی چمن‌ها روفرشی پهن کرده بودند. سریع صف‌های نماز تشکیل شد. تعداد آقایان آن‌قدر زیاد بود که صف خانم‌ها مدام عقب‌تر می‌رفت. بیش از ۱۴۰ آقا و فقط ۲۷ خانم دعوت شده بودند.

نماز که شروع شد، آقا را ندیدم. قدّم کوتاه‌تر از آن بود که پشت این همه صف بتوانم ببینمشان. فقط صدایشان بود و بس! بعد از نماز مغرب، همه که نشستند، آقا بلند شدند که دو رکعت نماز مستحب به‌جا بیاورند. آن‌جا بود که تازه از پشت دیدمشان. باورم نمی‌شد که چند متری با ایشان فاصله دارم.

بعد از نماز عشا دور آقا حسابی شلوغ شد. شاعران کتاب تقدیمشان می‌کردند و من هم‌چنان نمی‌دیدمشان. با راهنمایی خانمی به داخل ساختمان رفتیم. در نهایت سادگی، میانه‌ی اتاقی بزرگ سفره‌ای انداخته بودند. بعد از چند دقیقه، آقا به‌سمت قسمت خانم‌ها آمدند. مشتاقانه به‌سمتشان رفتیم.

بعد از سلام و خوش‌آمد، فرمودند: «بفرمایید افطار کنید.» موقع صحبت به زمین نگاه می‌کردند. برعکس تصویر مقتدرانه‌ای که از تلویزیون دیده بودم، این لحظه چهره‌شان خیلی مهربان و پدرانه بود. انگار که خیلی صمیمانه آمده‌ایم میهمانی!

دو خانم پرده‌ها را کشیدند تا موقع افطار راحت باشیم.

[ms 2]

افطار که تمام شد، با سرعت به قسمت دیگری هدایت شدیم. رسیدیم به جایی که خیلی آشنا بود. بارها تصویر این سالن را از تلویزیون دیده بودم؛ روفرشی‌های آبی و پرده‌ی سبزرنگ. صندلی‌ها همه آشنا بودند. قرار بود کسانی که شعرخوانی دارند، جلو بنشینند. آقای فاضل نظری جایگاه شاعرها را مشخص می‌کرد. از خانم‌ها چهار نفر شعرخوانی داشتند. جای نرگس صابری، دوست افغانم ردیف اول بود. کنارش نشستم. هیچ‌کدام‌مان شعرخوانی نداشتیم و البته کسی هم از ردیف اول‌نشستنم شکایتی نکرد.

آقا وارد شدند. همه ایستادیم. بعد از سلام و صلوات، آقای قزوه، مجری برنامه شعری از خودشان خواندند و بعد شعرخوانی‌ها شروع شد. از استاد گرمارودی شروع کردند. ایشان قصیده‌ی بلندی خواندند با چنین مطلعی: «هوای صبح ز رگبار دوش، غوغا بود … در آن تپیدن نبض درخت، پیدا بود»

آقای قزوه بیتی به طنز با قافیه‌ی واویلا و ردیف شعر استاد گرمارودی درمورد طولانی بودن شعر ساختند که جمع را خنداند. بعد استاد معلم باید شعر می‌خواندند که جایشان را به جوان‌ها دادند و بر شعرخوانی میهمانان افغان و هندی تأکید کردند. آقای قزوه هم اطاعت کردند و نام آقای اخلاقی را بردند.

بعد از شعرخوانی ایشان، آقا نظری دادند که نشان از نکته‌بینی‌شان داشت. گفتند در مصرع «باد می‌آید بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت» کلمه‌ی حماسی را با کلمه‌ای دیگر عوض کنند تا شعر مفهوم‌تر شود. پس از ایشان، آقای مهدی باقر از هند بودند. همین‌طور بسیاری از آقایان به شعرخوانی پرداختند. نرگس بی‌قرار بود که چرا نوبت هم‌وطنش نمی‌رسد. بالاخره آقای علی‌پور از مزارشریف شروع به شعرخوانی کرد. آقا فرمودند بهتر است بیتی را حذف کنند.

[ms 4]

کم‌کم حساب کار دست جمع آمد که آقا ساده از شعری نمی‌گذرند. آن‌طور که مشخص شد، تعداد شعرخوانی بانوان به همان میزان جمعیتشان کم بود. از ۲۷ نفر حاضر، ۳ نفر شعرخوانی داشتند. از اساتید هم بانو سیمین‌دخت وحیدی بودند که جایشان را به جوان‌ها دادند و البته به آقای قزوه گفتند بهتر است حق خانم‌ها را رعایت کنند. با این تذکر، تعداد شعرخوانی خانم‌ها به ۵ تا رسید.

[ms 1]

ابتدا، خانم رزاقی از سوادکوه شروع به شعرخوانی کرد و سلام همشهری‌هایش را رساندند. آقا از شعر خوششان آمد و آفرین گفتند. بعد، نوبت خانم مهرابی از یزد بود که شعری تقدیم حضرت معصومه (سلام الله علیها) کردند. بیتی از آن را خیلی دوست داشتم:
«گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت … مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش»

وحیده افضلی شاعر جوان بعدی بود که ترانه‌ای با لحنی کودکانه تقدیم به آرمیتا، دختر شهید رضایی‌نژاد کرد:
«آرمیتا! موهاتو کوتاه نکنی! کبوترا … اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن
تو می‌خوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب کنی … حضرت آقا می‌خوان تو رو «پری» صدات کنن»
که با استقبال آقا روبه‌رو شد. فرمودند: «این را برای آرمیتا خوانده‌اید؟» و وقتی با جواب منفی روبه‌رو شدند، فرمودند: «حتما به دستش برسانید.»

بعد از عارفه دهقانی که چند رباعی خواند، نوبت فاطمه صداقتی‌نیا رسید که البته اسمش بین شعرخوانی‌ها نبود و ردیف آخر نشسته بود، اما لطف خدا نصیبش شد و برای شعرخوانی آمد ردیف اول نشست و شعر سپیدی تقدیم به حضرت ام‌البنین کرد. حضرت آقا تحسین کردند و فرمودند چون زیاد با شعر سپید مأنوس نیستند، نظر خاصی نمی‌دهند.

آقای نظری‌ندوشن از یزد شعر طنزی خواند که با استقبال زیاد جمع روبه‌رو شد:
«خواب دیدم شبی که زن دارم … کت و شلوار نو به تن دارم
جای یک زوجه شانزده زوجه … جای ماشین عروس، ون دارم»

شعر طولانی با این بیت‌ها به پایان رسید:
«گفتم: امروز چون تو می‌بینم … همه را ای نگار ماه‌جبین
گفت: بس کن! نگار سیخی چند؟ … شده‌ای پاک خُل، منم افشین!»

که باعث شد در تمام مدت شعرخوانی، آقا و جمع بخندند. بعد از پایان شعر، آقا مصرع آخر شعر را تکرار کردند که باعث شد دوباره روی لب همه خنده بنشیند.

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که نوبت به فرمایشات آقا رسید. ایشان بر مضمون‌پردازی و هم‌چنین نوپردازی در شعر تأکید کردند و فرمودند: «اگر در شعر قدیم از شمع به‌عنوان مظهر روشنایی استفاده می‌شد، امروزه از نورافکن استفاده می‌شود. در بحث شعر هم هم‌زمان با تغییر دوره و زمانه، دنبال مضمون‌های جدید باشید.» و شعری از صائب، ضمیمه‌ی صحبتشان کردند و فرمودند: «مضمون تمام‌نشدنی ست.»

بعد از حرف‌هایشان و پایان مراسم، همگی به طرفشان رفتیم. دورشان شلوغ شده بود. تصمیم گرفتم هر طور شده، برای نرگس یادگاری بگیرم تا دست خالی نرود. خودش کم‌کم داشت پشیمان می‌شد. رفتم جلو از لابه‌لای جمعیت، نامه و شعرهایم را روی کتاب‌های توی دست آقا گذاشتم. یک آن یادم آمد گزارشی را که برای چارقد نوشته‌ام هم، دست آقا داده‌ام. خواستم گزارشم را از بین کاغذها پس بگیرم، که محافظ آقا برای این‌که کاغذها گم نشوند، سریع همه را برداشت و گذاشت توی جیبش! و بدون این‌که حرفی زده باشم، از بین جمع چفیه‌ی آقا را رد کرد و گرفت طرفم: «خانم بگیر. چفیه رو بگیر!»

[ms 3]

سریع گرفتمش. آن‌قدر خوشحال بودم که یادم رفت گزارشم را اشتباهی داده‌ام به حضرت آقا. سریع رو به نرگس کردم: «گرفتم برات، یادگاری ببری افغانستان!» نرگس باورش نمی‌شد. خیلی خوشحال بود. گفت: «بذارمش رو شونه‌م؟» گفتم: «بده من برات بذارم.» داشتم چفیه را روی شانه‌اش می‌گذاشتم که عکاسی آمد و عکسی به یادگار از این صحنه گرفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، حضرت آقا رفتند و ما هم کم‌کم از بیت دل کندیم و این دیدار یکی از بهترین خاطره‌هایم شد.

وبلاگی که کتاب شد

[ms 0]

تشنه بود، خسته و ازنفس‌افتاده… یک سبد سیب سرخ داشت که فقط با احترام گذاشته بود روی سرش. دست اگر می‌کشید و یکی از سیب‌ها را می‌خورد، گلویش تازه می‌شد و جان می‌گرفت، ولی سیب برداشتن نمی‌دانست… و حکایت ما و قرآن چنین حکایتی‌ست.

برای کسانی که در فضای مجازی فعالیت دارند و بخشی از خوراک فکری و روحی‌شان را از محتوای تولیدشده در این فضا برمی‌گیرند، این موضوع آشناست. این‌که هرچند وقت یک‌بار یک اتفاق خوب مثل شهاب در آسمان این فضا ظاهر می‌شود، نور می‌دهد، توجه‌ها را جلب می‌کند و چشم امید را روشن می‌دارد. این اتفاق خوب می‌تواند تولد یک وبلاگ با محتوایی ارزشمند و قالبی دلنشین باشد.

اردیبهشت سال ۸۸ بود که یکی از همین اتفاق‌های عزیز، وبلاگستان فارسی را متوجه خود کرد. «برای خاطر آیه‌ها» وبلاگی بود که با خود عطر خوش آیه‌ها را همراه داشت. این سیب‌های سرخ را دانه‌دانه، با تأمل و تفکر انتخاب می‌کرد و با قلمی هنرمندانه به مخاطب تشنه‌کامش هدیه می‌داد.

از همان آغاز، میانگین بازدید روزانه ۱۵۰ نفر، نشان می‌داد که مشتاقان قرآن این وبلاگ را شناخته و به یکدیگر معرفی کرده‌اند. بازنشرهای مکرر در شبکه‌های اجتماعی مجازی، پیوند دادن در بسیاری از سایت‌ها و وبلاگ‌های دیگر، نشان از دیده‌شدن «برای خاطر آیه‌ها» داشت.

در طول سه سال فعالیت این وبلاگ و نوشتن حدود ۱۱۴ یادداشت، بارها و بارها از مطالب آن در نشریات الکترونیک و چاپی استفاده شد و مکرر در مکرر عطر قرآن در مشام شیداییان پیچید. به برکتش موجی از «شستن چشم‌ها» و «جور دیگر دیدن»ها و به عمق و معنای قرآن کریم فکر کردن‌ها، آغاز شد و وبلاگ‌های دیگری از این جنس به‌وجود آمدند.

نویسنده‌ی این وبلاگ، «مریم روستا» متولد ۱۳۶۲ شیراز و دانشجوی دکترای شهرسازی است. تسلط او بر آیات قرآن، داشتن پشتوانه‌ی معارفی و تفسیری، استفاده از محضر اساتید برجسته‌ی قرآن کریم، داشتن مطالعات ادبی، برخورداری از ذوق هنری و قلمی صاف و دلنشین، توجه به ابعاد کاربردی قرآن و نیز آشنایی با نیازهای روحی و معنوی نسل جوان، از ویژگی‌هایی است که نوشتارهای قرآنی این نویسنده را از دیگر نوشته‌های مشابه متمایز کرده است. البته او در معرفی خود در وبلاگش تنها به همین خلاصه بسنده کرده: «بی میِ ناب زیستن نتوانم.»

هم‌چنین از مخاطبانش چنین خواسته است: «گاهی اگر از این طرف‌ها رد شدید و خواستید از سرِ لطف، نویسنده‌ را دعایی کنید، بسپارید خدا جرعه‌ای «اخلاص» بدهدش؛ حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی/ دامِ تزویر مکن چون دگران قرآن را».

اما به اذعان مخاطبان، او مصداق حدیث رسول خداست که هرگاه جوان مؤمنی قرآن بخواند، قرآن با پوست و گوشتش آمیخته خواهد شد…

همه‌ی این‌ها را گفتیم که بگوییم نشر معارف در تیرماه امسال، در اقدامی به‌جا و درخور تقدیر، مجموعه محتوای تولیدشده در این وبلاگ را در کتابی با نام «برای خاطر آیه‌ها» منتشر کرده است.

بی‌گمان تبدیل شدن این وبلاگ به کتاب -که برای تعداد بیش‌تری از مخاطبان و مشتاقان، به‌ویژه نسل جوان قابل دسترسی خواهد بود- یکی از افتخارات وبلاگستان فارسی است.

امید که این «چشم شستن»ها و «قدر» دانستن‌های قرآن کریم، به همت و معرفت جوانانی مانند نویسنده‌ی این کتاب، هر روز بیش از پیش رونق گیرد و این تشنه‌کامی‌ها و خسته‌جانی‌ها که داریم، به زلال آیه‌ها عطش‌شکن شود، که به قول شاعر:

نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای ……….. پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای

[ms 1]

نام کتاب: برای خاطر آیه‌ها
نویسنده: مریم روستا
انتشارات: نشر معارف
سال نشر: ۱۳۹۱
تعداد صفخات:۹۶
شمارگان: ۲۰۰۰
قیمت: ۱۵۰۰ تومان

بخش‌هایی از کتاب:

می‌شد همه‌ی شب‌های شعب نخوابد توی بستر پیامبر
می‌شد جانش را سپر بلای رسول نکند
فقط یکی از آیه‌های قرآن کم می‌شد؛
وَ مِن النّاس مَن یشری نفسه ابتغاء مَرضات الله (۱)

می‌شد توی رکوع، انگشترش را به آن فقیر انفاق نکند
فقط شاید یکی از آیه‌های قرآن نازل نمی‌شد؛
انّما ولیّکم الله… و یؤتون الزّکوه و هُم راکعون (۲)

می‌شد این‌قدر عزیز نباشد برای پیامبر
که قرآن نگوید أنفسنا (۳)
که همه نگویند «انفسنا»ی ماجرای مباهله،
علی بود؛ جانِ پیامبر

می‌شد خودش و همسر و بچه‌هایش،
آن سه روز، افطارشان را به مسکین و یتیم و اسیر ندهند
فقط قرآن دیگر «هَل اَتی» (۴) نداشت

می‌شد آن‌قدر شجاعانه و دلیرانه نجنگد
که قرآن حتی به ضربه‌ی سم اسبش قسم بخورد؛
و العادیات ضبحاً. فالموریات قدحاً (۵)

می‌شد باب مدینه‌ی علم نبوی نباشد
که دوست و دشمن بگویند
مَن عِنده عِلم الکتاب (۶)
علی‌ست

[ms 2]

می‌شد این‌قدر ولایتش مهم نباشد
که توی حجِ آخر آیه بیاید:
بلِّغ ما اُنزل الیک من ربک فاِن لَم تفعل فَما بلّغت رسالته (۷)
که دست عزیزی دستش را بالا ببرد و بگوید:
مَن کُنت مَولاه فهذا علیٌّ مَولاه

که خدا جبرییل را دوباره روانه کند؛
الیوم أکملت لکُم دینکُم و اتممتُ علیکُم نعمتی… (۸)

• می‌شد؟!
می‌شد، اگر او علی‌بن‌ابی‌طالب نبود؛
خبر بزرگ؛‌
نبأ عظیم.

امشب، شب آمدنِ کسی‌ست،
که اگر نمی‌آمد،
اقلّش، سیصد تا از آیه‌های قرآن کم می‌شد. (۹)

***

و سوگند به روزگار…

و سوگند به روزگار، که انسان، مدام در حال زیان‌کردن است…

مردیخ‌فروش -که یخ‌هایش کم‌کم داشتند آب می‌شدند- را دیده بود که عاجزانه فریاد می‌زد: “إرحموا من یذوب رأس ماله. إرحموا من یذوب رأس ماله؛ رحم کنید به کسی که سرمایه‌اش دارد آب می‌شود…” منقلب شد. انگار کسی نشانش داده بود معنی واقعیِ‌ «انّ ‌الانسان لفی خُسر» را.

حالِ لحظه‌لحظه‌ی من حال آن مرد یخ‌فروش است. سرمایه‌ام،‌ عمرم، ‌جوانی‌ام،‌ ذره‌ذره مقابل چشم‌هایم دارد آب می‌شود و نمی‌فهمم. همه‌اش ضرر. همه‌اش باخت. سرمایه‌ام را به چیزهایی می‌دهم که نمی‌ارزند؛ به مدرک، به علم‌های همین دنیایی، به دانسته‌هایی که مرا راه نمی‌برند، به مقام، به پول، به خانه، به ماشین، به عزّت‌های این دنیایی، به عزیز شدن‌های گذرا، … آآآه، بهای جان من فقط بهشت بود. امیرم حجّت را بر من تمام کرده بود؛‌ «…فلا تبیعوها إلا بها».

رهایی از این ضرر کردن‌های مدام، رهایی از این باختن‌های بی‌وقفه، فقط، عمل به یک تبصره‌ی چهار ماده‌ای‌ست؛ ایمان، عمل شایسته، سفارش به حق، سفارش به صبر. اللهمّ‌ وفّقنا.

به هم که می‌ رسیدند، بعد از سلام و مصافحه، پیش از خداحافظی، همین سه آیه را برای هم می‌خواندند؛ مسلمانان صدر اسلام.

بسم الله الرّحمن الرّحیم
والعصر.
انّ الإنسان لَفی خُسر.
الا الّذین آمنوا و عَمِلوا الصّالحاتِ وَ تَواصوا بِالحقِّ‌ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ

***

وقتی تو راضی باشی…

خداوند به مردان و زنان با ایمان باغ‌هایی وعده داده است که از زیر [درختان‏] آن نهرها جاری است. در آن جاودانه خواهند بود، و [نیز] خانه‌هایی پاکیزه در بهشت‌های جاودان و خشنودیِ خدا بزرگ‌تر است. این است همان کامیابی بزرگ.

به ما معمارها و شهرسازها یاد داده‌اند که حتی وقتی همه‌ی شاخص‌های کمّی و کیفیِ محیطیِ یک فضا مطلوب باشد، معلوم نیست آن فضا به چشم مخاطب، فضای خوبی بیاید. یک کیفیت مهم‌ترِ دیگری هست که به محیط، مطلوبیت می‌دهد؛ یکی کیفیتی که نمی‌دانیم چیست! این وسط جناب «الکساندر»ی (۱) هم آمده و اسم آن کیفیت را گذاشته «کیفیتِ بی‌نام»! (۲) و گفته راز جاودانه‌ماندنِ خیلی از فضاها توی اذهان ما، همین کیفیت بی‌نام داشتنِ آن فضاست.

داشتم فکر می‌کردم توی بهشت جاودانه‌ی تو، ورای همه‌ی آن زیبایی‌های مسحورکننده، آن باغ‌های درهم‌تنیده، آن نوشیدنی‌های شهد خوش‌گوار با سقایت تو، هم‌نشینی با خوب‌های دوست‌داشتنی، زوج‌های مطهّر، خانه‌های طیّب… ورای همه‌ی این‌ها، یک کیفیت دیگری باید باشد تا بهشت، بهشت بشود. آیه‌ها می‌گویند آن کیفیتِ بی‌نام، اسمش «رضوان» است. همان حالِ بی‌نظیرِ بنده‌ای که بداند تو از او راضی هستی، همان لبخند رضایتت. آیه‌ها می‌گویند حتی ذره‌ای از آن «رضوان»، از همه‌ی اوصافی که از باغِ رؤیاییِ تو خوانده‌ایم، بالاتر است.

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی‏ جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ

————————————————————-

منابع:

۱. بقره ۲۰۷
۲. مائده ۵۵
۳. آل عمران ۶۱
۴. سوره دهر
۵. عادیات ۱ و ۲
۶. رعد ۴۳
۷. مائده ۶۷
۸. مائده ۳
۹. ابن عبّاس می‌گوید: «نزلت فی علی ثلاث مائه آیه؛ سیصد آیه در شأن علی نازل شده است.»

۱۰. Christopher Alexander/The Timeless Way of Building
۱۱. The quality without a name

 

کلاسیسیسم، مکتبی برای اخلاق‌گراها

[ms 0]

ملت‌های اروپا در طول دورانی که به قرون وسطی معروف است، ادبیات ملی مکتوب نداشتند. اغلب آثار مکتوب به زبان لاتین که زبان علمی و رسمی اروپا بود، نگاشته می‌‌‌شدند. البته هر یک از کشورهای اروپایی ادبیات فولکلوری داشتند که عامه‌ی مردم آن کشور در زبان بومی خودشان پدید آورده بودند، اما اهل علم و تحصیل‌کردگان و ادبا، آن را به‌عنوان «ادبیات» به رسمیت نمی‌‌‌شناختند. از اوایل قرن یازدهم میلادی، کم‌کم شاعران و نویسندگان هر کشور تمایل پیدا کردند که به زبان بومی خودشان بنویسند. این تمایل در طول دو قرن شدت یافت تا جایی که در قرن سیزدهم میلادی، اغلب کشورهای اروپایی دارای ادبیات ملی شده بودند. پیدایش ادبیات ملی زمینه را برای پیدایش مکاتب ادبی فراهم کرد. منظور از مکتب ادبی، جهان‌بینی، شیوه‌ی نگارش و به‌طور کلی ویژگی‌های مخصوصی است که گروهی از نویسندگان را از سایرین متمایز می‌‌‌کند.

نخستین مکاتب ادبی اروپایی از نظر زمانی و مکانی گستردگی زیادی داشتند. به‌عنوان مثال، کلاسیسم به مدت دو قرن در سراسر اروپا شیوه‌ای رایج بود. اما به مرور از دامنه‌ی نفوذ مکاتب کاسته شد، به طوری که در نیمه‌ی اول قرن بیستم، بیش از بیست مکتب ادبی مختلف رواج یافتند و سپس متروک شدند.

با آغاز قرن بیست‌ویکم رفته‌رفته از گستردگی «مکتب‌گرایی» کاسته شد. از یک سو هر نویسنده ترجیح داد به‌جای پیوستن به موج‌های ادبی، دیدگاه و روش شخصی خودش را پی بگیرد و به سبک شخصی خودش دست یابد و از سوی دیگر شمار زیاد مکاتب ادبی و عمر کوتاه هر یک، شرایطی را به‌وجود آورد که در آن انتساب یک دوره‌ی خاص تاریخی به یک مکتب به‌خصوص ممکن نبود.

با این حال، مطالعه‌ی مکاتب ادبی و بررسی ویژگی‌های هر مکتب، هنوز اهمیت زیادی دارد. آشنایی با مکاتب، حتی مکاتبی که به کلی متروک شده‌اند، به منتقدان ادبی فرصت می‌‌‌دهد که نگاهی جامع‌تر نسبت به آثار ادبی داشته باشند. برای کسانی که نویسندگی را به‌عنوان حرفه‌ی خود برمی‌‌‌گزینند، آشنایی با مکاتب به‌عنوان بخشی بزرگ و مهم از تاریخ ادبیات ضروری است و کمک می‌‌‌کند که شیوه‌ی مخصوص خودشان را انتخاب کنند. این آگاهی هم‌چنین برای خوانندگان آثار ادبی خالی از فایده نیست و باعث می‌‌‌شود به مطالعات خود جهت بدهند و با سهولت بیش‌تری کتاب‌های باب طبع خویش را بیابند و برگزینند.

سرویس ادب و فرهنگ چارقد در نظر دارد مهم‌ترین و تأثیرگذارترین مکاتب ادبی اروپا را به ترتیب زمانی و در قالب چندین یادداشت به خوانندگان خود معرفی کند. این یادداشت‌ها اجمالی و مختصر خواهند بود و برای استفاده‌ی مخاطب عام تدوین خواهند شد. اگر به پیگیری عمیق‌تر این بحث علاقه‌مندید، می‌‌‌توانید به منابع تخصصی‌تر رجوع کنید.

[ms 1]

کلاسیسیسم

در نیمه‌ی دوم قرن هفدهم، شاعران و نویسندگان اروپایی برای نخستین بار متوجه آثار ادبی یونان و روم باستان شدند. این آثار که در طول قرون وسطی از دسترس تحصیل‌کردگان اروپایی به دور مانده بود، تحسین زیادی را در آنان برانگیخت و تشویقشان کرد که از شیوه‌های ادبی رایج زمان خویش دست بردارند و به تقلید شیوه‌های قدما بپردازند. به این ترتیب جنبشی ایجاد شد که بعدها نام کلاسیسیسم را دریافت کرد. کلاسیسیسم در ایتالیا متولد شد و در فرانسه تکامل یافت. سپس ادبیات سایر کشورهای اروپا را نیز به نوبت تحت تأثیر قرار داد. این جنبش تا آغاز قرن نوزدهم رایج‌ترین شیوه‌ی ادبی در سراسر اروپا بود و پس از این تاریخ نیز، با وجود پیدایش مکاتب جدید، تا مدت‌ها پیروان خویش را حفظ کرد.

پیروان کلاسیسیسم معتقد بودند که نویسندگان دوران باستان، بهترین مضامین ادبی را در قالب بهترین شیوه‌ها ارائه کرده‌اند و به همین دلیل، آثار آن‌ها پس از گذشت قرن‌ها هنوز تأثیری شورانگیز بر خوانندگان باقی می‌‌‌گذارد. بنابراین، وظیفه‌ی نویسندگان جدید را در بازآفرینی همان مضامین بر اساس همان روش‌ها می‌‌‌دانستند. آن‌ها این تقلید و تکرار را بیهوده به‌حساب نمی‌‌‌آوردند؛ چون معتقد بودند یادآوری دوباره‌ی آن سخنان ارزشمند، برای جامعه ضروری است.

جهان‌بینی کلاسیسیسم

آن‌ها به پیروی از ارسطو معتقد بودند که هنر عبارت است از تقلید ماهرانه‌ی طبیعت و در بین پدیده‌های طبیعی، بیش از همه به نمایش چهره‌ی انسان تمایل داشتند. اما همه‌ی خصوصیات انسانی را نیز به نمایش نمی‌‌‌گذاشتند، بلکه به‌طور خاص بر روی کمالات انسانی متمرکز می‌‌‌شدند و تلاش می‌‌‌کردند آن‌ها را در زیباترین درجه‌ی خود تصویر کنند.

در مکتب کلاسیسیسم، هدف از نشان دادن ضعف‌ها و لغزش‌های بشری، سرزنش آن‌ها و جلوه‌گر کردن کمالات بود. پیروان این مکتب بزرگ‌ترین کمال و زیبایی بشری را عقل و سپس اخلاق می‌‌‌دانستند و معتقد بودند بشر باید احساساتش را به نفع عقل و اخلاق مهار کند.

نویسندگان وابسته به این مکتب مخالف دیدگاهی بودند که به ادبیات به‌عنوان وسیله‌ای برای سرگرمی می‌نگریست و لازم می‌‌‌دانستند که این هنر در خدمت ارتقای خردورزی و اصول اخلاقی به‌کار گرفته شود. (نخستین کسی که به  این نکته توجه کرد و به‌عنوان یکی از قواعد نگارش ادبی اعلام داشت، «الکساندر پوپ» شاعر و منتقد بریتانیایی بود.)

[ms 2]

از دیگر ویژگی‌ها این بود که اصرار داشتند که آثار ادبی «حقیقت‌نما» باشند؛ به این معنا که آن‌چه تصویر می‌‌‌کنند، پذیرفتنی و معقول و قابل باور باشد و مخاطب را حیرت‌زده نکند. هم‌چنین به آداب و اخلاق و عرف زمانه احترام می‌‌‌گذاشتند و تلاش می‌‌‌کردند آثارشان با این عرف تناسب داشته باشد.

اصول فنی کلاسیسیسم

چنان که گفتیم، پیروان این سبک به شیوه‌های نویسندگان دوران باستان اعتماد کامل داشتند و در آثار خودشان همان‌ها را به‌کار می‌‌‌بردند. رایج‌ترین قالب ادبی این دوران نمایشنامه بود و نویسندگان این دوران در این‌که نمایشنامه چگونه باید باشد و چه ساختی باید داشته باشد، کاملا تابع نظر ارسطو بودند و از اصل «وحدت‌های سه‌گانه»ی او متابعت می‌‌‌کردند.

بر اساس این اصل، یک نمایشنامه باید از نظر موضوع، زمان و مکان وحدت داشته باشد؛ به این معنا که تنها به یک موضوع واحد بپردازد و از ذکر موضوعات فرعی خودداری کند (وحدت موضوع)، در یک زمان خاص و حتی‌الامکان محدود اتفاق بیفتد (وحدت زمان) و مکان وقوع آن نیز از آغاز تا پایان ثابت بماند (وحدت مکان). ویژگی دیگر آثار کلاسیست که آن را از ادبای یونان و روم باستان اقتباس کرده بودند، توجه به وضوح و ایجاز بود. آن‌ها از ذکر هر نکته‌ای که حذف آن آسیبی به اثر هنری نمی‌‌‌زد، خودداری می‌‌‌کردند.

مشهورترین کلاسیسیت‌‌ها

کلاسیسیم در فرانسه به کمال و شکوفایی رسید. از این رو، معروف‌ترین نویسندگان این مکتب، فرانسوی هستند. از میان آن‌ها می‌‌‌توان به ژان لافونتن، ژان راسین، پیر کورنی و مادام دو لافایت اشاره کرد. از آن‌جا که آثار این نویسندگان بیش‌تر در قالب‌های نمایشنامه و مقاله نگاشته شده است، در بین عموم خوانندگان ایرانی شهرت و محبوبیت چندانی نیافته‌اند. تنها از مادام دولافایت یک رمان به نام «پرنسس دو کلو» باقی مانده است که تا حدودی شناخته شده است.

این داستان سرگذشت زن جوانی را روایت می‌‌‌کند که بدون عشق عمیق قلبی با یک نجیب‌زاده ازدواج می‌‌‌کند و پس از ازدواج، دلباخته‌ی مرد دیگری می‌‌‌شود. با این وجود بر وفاداری و اخلاق پافشاری می‌‌‌کند و برای فرار از این عشق نامشروع به انزوای یک روستا پناه می‌‌‌برد. او حتی پس از مرگ همسرش حاضر به ازدواج با معشوقش نمی‌‌‌شود؛ چون این کار را خلاف اخلاق می‌‌‌داند. اصول اخلاقی کلاسیسیت‌ها و اهمیتی که به عقل و اخلاق می‌‌‌دادند، به‌خوبی در این اثر نمایان است.

در میان نویسندگان آلمانی، گوته و شیلر را می‌‌‌توان در زمره‌ی کلاسیسیت‌ها به‌شمار آورد. این دو نویسنده در آغاز جوانی بر ضد ارزش‌های ادبی این مکتب ایستادگی کردند، اما در سنین سالخوردگی، هنگامی که اولین جرقه‌های مکتب جدید رمانتیسم را مشاهده کردند، به پیروان کلاسیسیسم پیوستند.

با گذشت زمان، پای‌بندی به اصول ظاهری کلاسیسیسم تا حدودی در بین نویسندگان متروک شد. به‌خصوص قالب ادبی رمان که در آغاز چندان مورد توجه اهالی این مکتب نبود، به‌مرور متداول گشت. با وجود این تغییرات، اصول اخلاقی و جهان‌بینی کلاسیسیسم تا مدت‌ها نگاه غالب نویسندگان اروپایی بود. این نگاه و اصول اخلاقی را حتی می‌توان در آثار برخی از نویسندگان متعلق به دوره‌های بعدی ردیابی کرد؛ به‌عنوان مثال، جورج الیوت و جین اوستین در انگلستان.

زنان در کلاسیسیسم

چنان که گفته شد، کلاسیسیت‌ها در اخلاقیات پیرو حکمای یونان باستان و به‌شدت عقل‌گرا بودند. طبعا نگاه آنان به زنان نیز متأثر از همین اصول اخلاقی بود. آثار ادبی این دوره، زن ایده‌آل را به‌صورت موجودی فرمانبردار، مطیع، وفادار و پاکدامن تصویر می‌کنند.

در بسیاری از آثار ادبی این دوره، مردان به‌عنوان شخصیت‌های اصلی ظاهر می‌شوند و زنان نقش‌های حاشیه‌ای و فرعی را بر عهده دارند. در برخی از آثار این دوره می‌توان شاهد نگاه شماتت‌بار اهالی این مکتب نسبت به زنان بود.

این نگاه -که مشابه آن را می‌توان در آثار فلسفی و ادبی یونان باستان جست- ناشی از این تصور است که زنان در رابطه با مردان نقشی خیانت‌کار، اغواگر و گمراه‌کننده بازی می‌کنند و آنان را از پیروی اصول عقلانی باز می‌دارند.

به‌عنوان نمونه‌ای از این نوع نگاه می‌توان به نمایشنامه‌ی «بیمار خیالی» اثر مولیر اشاره کرد. در مقابل، در گروه دیگری از آثار ادبی این دوره با شخصیت‌های زنانی مواجه می‌شویم که نسبت به خانواده‌ی خویش و شرافت و ارزش‌های آن بسیار وفادارند و به همین دلیل مورد تحسین نویسنده واقع می‌شوند؛ به‌عنوان مثال، کاراکتر «شیمِن» در نمایشنامه‌ی «سید» اثر کورنی و کاراکتر «ایفی‌ژنی» در نمایشنامه‌ای به همین نام که ژان راسین نگاشته است.

باید توجه داشت که در تئاترهای این دوران هنوز حضور بازیگران زن رایج نشده بود و به همین دلیل نقش کاراکتر‌های زن را عمدتا پسران نابالغی که لباس مبدل بر تن داشتند، بازی می‌کردند.

پایان کلاسیسیسم

از آغاز قرن نوزدهم اصول اخلاقی، جهان‌بینی و به‌خصوص شیوه‌های ادبی کلاسیسیست‌ها به‌مرور در اقلیت قرار گرفت. این روند در قرن بیستم تسریع شد، به طوری که امروزه به‌ندرت می‌‌‌توان نویسنده‌ای را یافت که آثارش قابل مقایسه با آثار هنرمندان آن مکتب باشد. با این حال، امروزه هنوز نگرش اخلاقی قطعی و مبتنی بر عقل‌گرایی بی‌چون‌وچرا و تحقیر احساسات را «نگرش اخلاقی کلاسیک» می‌‌‌گویند.

—————————————————————-

منابع:

کلیات سبک‌شناسی («فصل سوم: مکاتب سبک»)، سیروس شمیسا، انتشارات فردوس.
مکتب‌های ادبی (ج اول، فصل «کلاسیسم») ، رضا سیدحسینی، موسسه‌ی انتشارات نگاه.
نقد ادبی (ج دوم، بخش دوازدهم، فصل «مکتب کلاسیک») ، عبدالحسین زرین‌کوب، موسسه‌ی انتشارات امیرکبیر.

 

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم

[ms 3]

از کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی ساغریسازان رشت که می‌گذری، به عمارتی قدیمی و زیبا می‌رسی که خانه‌ی فرهنگ گیلان است. عصر دیروز، جلسه‌ی رونمایی از کتاب «اینک تهمینه» نوشته‌ی «شبنم بزرگی» در این عمارت برگزار گردید. این جلسه در حیاط خانه‌ی فرهنگ گیلان برگزار شد و استقبال خوبی از آن صورت گرفت.

«اینک تهمینه» ششمین کتاب از سری مجموعه داستان‌های «عصر چهارشنبه‌ی ما» نشر فرهنگ ایلیاست. نویسنده‌ی کتاب، اولین نفری بود که به جایگاه فراخوانده شد تا صحبت کند. او با این جمله حرف‌هایش را آغاز کرد: «حقیقت این است که من یا هر کدام از دوستان کارگاه عصرهای چارشنبه‌ی خانه فرهنگ، خارج از تعارفات مرسوم، زحمت زیاد کشیده‌ایم تا این‌جا بایستیم و این فرصت حرف زدن برای شما عزیزان را غنیمت بشماریم.»

وی در ادامه درباره‌ی داستان و زن داستان‌نویس گفت: «ما در کارگاهمان شعاری داریم که از نویسنده‌ی توانمند، بهرام صادقی به‌جای مانده: «نوشتن سرنوشت من است.» گمان می‌کنم که بر ماست این سرنوشت را زیبا بنویسیم. فراموش نکنیم که ما ازقضا در دوره‌ی تاریخی هستیم که باب دندان داستان‌نویس، علی‌الخصوص زن داستان‌نویس، است.

از سویی در نقش یک نویسنده رنج می‌کشیم که دست‌مایه‌ی کارمان باشد و از سویی دیگر در جایگاه زن داستان‌نویس در دوره‌ای به‌سر می‌بریم که زن‌ها عاقبت تصمیم گرفته‌اند از نقش صرفِ مخاطبِ ادبیات بودن که قرن‌هاست بر عهده‌شان گذاشته شده، خارج شوند و دست به تولید خلاقانه‌ی ادبی بزنند.

در جهانی که شکار سوژه‌ی مبتکرانه و زدن حرف تازه بسیار دشوار است، میراث سکوت تاریخی زنان، انبانی از حرف‌های ناگفته و تجربه‌های به اشتراک نگذاشته است. این خود چیز کوچکی نیست و همه چیز است. آگاهیم که هنوز در جهانِ داستان جوان هستیم، اما با هر آن‌چه از بد و خوب در چنته داریم، تلاش خواهیم کرد.»

[ms 5]

شبنم بزرگی در نهایت با خواندن داستانی از مجموعه‌ی «اینک تهمینه» به حرف‌هایش پایان داد؛ داستانی که در دو فضای تاریخی-جغرافیایی و زبانی رخ می‌داد و طنز دردناک نهفته در آن، سکوت را میان حضار در جلسه آورد.

در ادامه‌ی برنامه، «کیهان خانجانی» مدرس کارگاه‌های عصر چهارشنبه‌ی داستان، بحثی را درباره‌ی لزوم ورود ادبیات به نهاد خانواده مطرح نمود: «چرا تأکید داشتیم که خانواده‌ها باشند؟ اگر روزی بزرگ‌ترین مشکلاتمان را در تاریخمان و جامعه‌مان بررسی کنیم، مطمئنا جایی اتفاق نظر خواهیم داشت که همانا نبودن تعاونی‌ها و نهادهاست. ابتدایی‌ترین و مهم‌ترین نهادی که ما در آن پا می‌گذاریم و اگر بنیان بسیار حرف شنیدن‌ها، صبور بودن‌ها و تحمل کردن‌ها در آن‌جا ساخته شود، خیلی از مشکلات به‌صورت بنیادی حل می‌شوند، بی‌شک نهاد خانواده است. و حالا اگر داستان‌نویسی پشتوانه‌ی این نهاد را داشته باشد، پشتوانه‌ی کوچکی نیست. این پشتوانه می‌تواند او را به رسمیت بشناسد. همّ و غمّ ما این بود که داستان را، هنر را و کتاب را درون خانواده‌ها ببریم.

چرا هنر؟ چرا ادبیات؟ واقعیت این است که اگر روزی روزگاری خیلی آرمان‌گرایانه فکر می‌کردیم، حس می‌کردیم «با ادبیات می‌‌شود جهان را تغییر داد.»، اما باید واقعیت‌های جهان امروز را که متکی بر رسانه و اقتصاد و علم سیاست است، پذیرفت. ادبیات مستقیما نمی‌تواند جهان را تغییر بدهد. ادبیات می‌تواند روی جهان و جهانیان تأثیر بگذارد. این تأثیر در درازمدت به تغییر می‌انجامد.

[ms 1]

حتی اگر ادبیات، تغییر و تأثیر بزرگی به‌وجود نیاورد و تنها قدرت تحمل را در انسان زیاد کند، کاری کارستان کرده است. وقتی سال‌های سال، مصرع «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند» را به‌کار می‌بریم، مصرع کوچکی نیست؛ یک گریزگاه است. این بزرگ‌ترین ویژگی ادبیات است.

ما می‌خواهیم تاریخ را، که ریشه‌ی کلمه‌ی داستان است، در داستان گواهی بدهیم؛ انسان را گواهی بدهیم؛ زندگی را گواهی بدهیم.

ساراماگو می گوید: «داستان بر تعداد شخصیت‌های روی زمین می‌افزاید.» و به‌واقع که چنین است. می‌توانید تصور کنید تام سایر نیست؟ مادام بواری، آنا کارنینا و بسیاری دیگر نیستند؟ این‌ها جمعیت روی زمینند. داستان‌نویسان از واقعیت می‌گیرند و به واقعیت می‌دهند. واقعیت دیگری در کنار واقعیت قرار می‌دهند که اگر واقعیت موجود برای ما خشن و نابخردانه باشد، به واقعیت داستانی التجا می‌بریم. وقتی داستان می‌خوانیم، هم‌زمان دو زندگی می‌کنیم. زمان را در می‌نوردیم. ما با خواندن و نوشتن، چندبار زندگی می‌کنیم.»

[ms 2]

اجرای زنده‌ی موسیقی که حس نوستالوژی آهنگ‌های قدیمی را در عمارتی قدیمی در انسان زنده می‌کرد، از دیگر بخش‌های برنامه بود. پذیرایی با نان و پنیر و سبزی آن‌قدر حس خوبی در فضا ایجاد کرده بود که کسی دنبال شیرینی‌هایی که پخش می‌شد، نبود.

پس از پذیرایی، «دکتر نیکویی» استاد ادبیات دانشگاه گیلان، درباره‌ی روایت و ذهن قصه‌مدار گفت: «آسا برگر می‌گوید: «قدیم‌ترها هوشمندی را مابه‌التفاوت انسان و حیوان می‌دانستند، اما به‌جای آن باید گفت انسان روایتگر»؛ یعنی فصل بین انسان و حیوان را نباید هوشمندی صرف دانست -که صرفا بیولوژیک است- بلکه باید خاصیت روایتگری دانست که یک شاخصه‌ی فرهنگی است.

نکته‌ی حائز اهمیت این است که ما معمولا قصه و داستان را مربوط به بخشی از جامعه می‌دانیم؛ مثلا کسانی که اهل هنر و نوشتن و خواندن هستند! درحالی‌که نظریات شناخت جدید قائل بر این هستند که اساسا ذهن انسان، قصه‌‌مدار است.»

وی در ادامه به بحث زمان و عبور از زمان در داستان پرداخت و اظهار داشت که ما در داستان‌ها مرزها را می‌شکنیم: «میلان کوندرا می‌گوید: «چهار ندا از داستان بلند می‌شود: ۱- ندای بازی، ۲- ندای رؤیا، ۳- ندای اندیشه، ۴- ندای زمان»»

در انتهای برنامه، کیهان خانجانی بار دیگر بر صحنه حاضر شد و به تشریح ویژگی‌های داستان‌های شبنم بزرگی پرداخت: «اگر کسی فقط داستان اول و آخر «اینک تهمینه» را نوشته بود، می‌شد گفت داستان‌نویس‌بودنش مسجّل است. داستان اول، تاریخ بوم شفت و تهران است و با دو زبان و زمان نوشته شده و داستان آخر که درخصوص زن سرخ‌پوش میدان فردوسی است؛ داستانی که بر روی شالوده‌ای از واقعیت نوشته شده، اما نگاه شبنم بزرگی به آن متفاوت بوده و این جذابیتی دوچندان به این داستان داده است.

به گمان من، سراغ چنین داستان‌هایی رفتن، که واقعیتش از هر داستانی داستانی‌تر است، کاری بسیار دشوار است و شبنم بزرگی به‌خوبی از پسِ این کار برآمده.

جلسه، حوالی ساعت ۸ غروب با عکسی دسته‌جمعی که مهمانان بر روی ایوان عمارت به یادگار گرفتند، به‌پایان رسید، و «تهمینه» آغاز شد…

عروس‌بازی

[ms 0]

معلم دینی گفته بود: «روزه‌ی سیزده رجب خیلی ثواب داره.» به صورت هم نگاه کرده بودیم و لبخند زده بودیم. از صبح با دخترهای همسایه رفته بودیم برای تزیین اتاق عقد. صندلی می‌گذاشتیم زیر پایمان و تورهای بلند سفید را با منگنه از سقف آویزان می‌کردیم و غنچه‌های رز تازه را راه‌به‌راه می‌چسباندیم به تور. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌گویم قدبلندتر از ما دخترهای سیزده چارده ساله نبود که مثل چی جلو افتاده بودیم؟!

آن روز کم دیدمش. درگیر آرایشگاه بود. فقط اول صبحی جلوی اتاق عقد دیدمش. تی‌شرت گل‌بهی آستین‌کوتاهی پوشیده بود. روی ساعدش کبود شده بود. با لبخند کم‌رنگی گفت :»دیروز خانومه رگمو پیدا نمی‌کرد، سوراخ‌سوراخ شدم!» چای لب‌نزده را که جلویم دید، آرام پرسید: «روزه‌ای؟» چشمکی زدم. لبش را چسباند به گوشم: «منم! ولی به هیچ‌کی نگفتم. دعوام می‌کنن!» چشمکی زد.

همسایه‌ی دیواربه‌دیوار بودیم و هم‌کلاسی. تابستان‌ها توی کوچه بازی می‌کردیم. با قیر و پولک عروسک درست می‌کردیم. گرگم به هوا، وسطی و… . پدرش غروب که از سر کار برمی‌گشت و او را توی کوچه می‌دید، عصبانی می‌شد. هرچه دستش بود، پرت می‌کرد طرفش. اما این سه چهار سال آخری، دور کوچه را خط کشیده بودیم. او  می‌آمد خانه‌ی ما و کتاب داستان درست می‌کردیم. نوشتنش با من بود، نقاشی و صحافی‌اش با او. حیاط خانه‌ی آن‌ها بزرگ بود، با حوض فیروزه‌ای و درخت‌های سیب و به و آلو. خانه‌‌شان را دوست داشتم، ولی نمی‌‌رفتم. خواهرش بدجنس و بدلج بود.

یک بار خواهرش، گردن‌‌بند مرواریدی را که به او هدیه داده بودم، پاره کرده بود. خیلی وقت‌ها هم صدای دعوا و گریه و گیس و گیس‌کشی‌شان از حیاط می‌آمد. ولی او که می‌آمد خانه‌ی ما خوب بود. دوست داشتم خواهرم باشد. می‌گفت:»هستم.» آن روز فهمیدم که دیگر نیست.

زود بود این‌طوری از رؤیاهای شیرین من بکشندش بیرون؛ آن هم با «عروسی»؛ چیزی که اصلا برای آن روزهای ما تعریف نشده بود. خواستگار که برایش آمده بود، با خودم فکر می‌کردم: «عجب کلمه‌ی مرموزی است این خواستگار!» مادرش گفته بود تحقیق کرده‌اند و پسرک، آدم خوبی است. خودش شرم می‌کرد از این حرف‌ها بزند. این حرف‌ها برای دهان ما بزرگ بود. خب، ما سوم راهنمایی بودیم. بچه بودیم هنوز.

[ms 1]

روز عقد، صبح تا ظهر، از سقف و دیوار، منگنه و پونز به دست، آویزان بودیم. ظهر با مادرش خداحافظی کردم و آمدم خانه. خوابیدم تا عصر که مراسم عقد بود. تصمیمم را گرفته بودم: «نمی‌روم!» چرایش را نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم! حدود ساعت چهار بود که صدای کف و سوت و بوی اسفند و لی‌لی زن‌ها از حیاط بغلی می‌آمد. خواهرش را فرستاده بود دنبالم: «گفته دوربینت رو هم بیار! دوربینمون فیلمش تموم شده.» دوربین را دادم، ولی خودم نرفتم: «بگو سرش درد می‌کنه.» و لبخند زدم.

حیاط پر از پاییز خبر کن بود، و پر از برگ‌های خشک مو که از حیاط آن‌ها خودشان را پرت می‌کردند توی حیاط ما. داماد را ندیده بودم. نمی‌خواستم هم ببینمش. او  به زحمت و با خجالت فقط گفته بود: «زحمت‌کش است. روی پای خودش ایستاده» و من مات نگاه کرده بودم.

تا غروب کتاب داستان‌هایمان را نگاه می‌کردم و عروسک‌های سیاه قیری را. یک تابلوی کوچک نقاشی هم کادوپیچ کردم که برایش ببرم مثلا سرعقدی!

هوا تازه از گرگ‌ومیش درآمده بود و دیگر سر و صدای زن‌ها خوابیده بود که مانتوی آبی‌ام را پوشیدم و رفتم در خانه‌شان و گفتم با او کار دارم. آمد دم در. بلوز و دامن سفیدی تنش بود که گل‌های صورتی داشت. خودش یک‌روزه دوخته بود. تازه خیاطی یاد گرفته بود. موهای بلندش را جمع کرده بودند بالا و لای موهایش گل‌های سفید مریم بود. کادو  را گرفتم جلویش و با خنده گفتم: «مبارکه!» اخم کرد: «نیومدی.» لبخند زدم: «خب حالا اومدم دیگه!» و جوری که رد گم کنم، چشمک زدم: «قشنگ شدیا! کلک!»

[ms 2]

از لای موهایش یک مریم سفید درآورد و داد دستم و گفت :»وایسا الان میام.» رفت و با یک قاچ کیک که توی بشقاب گل‌سرخی چینی بود، برگشت. رویش نوشته بود: «پیونــ». گرسنه بودم. انگشت زدم توی کیک. خندید. انگشت زد توی کیک و افطار کردیم.

«آ – دَم» دو بخش است

[ms 0]

باید باور داشت که ادبیات، زاییده‌ی زندگی روزمره‌ی ماست. در واقع، ما آینه‌ی ادبیات را به‌سوی زندگی گرفته‌ایم و تصاویر زندگی را به چشم مخاطب می‌تابانیم. پُر واضح است در این بستر داستان‌هایی زاییده می‌شوند که به روایت آنی از زندگی روزمره می‌پردازند. از این‌جاست که داستان‌هایی با عناوین مختلف مانند داستان موقعیت، داستان لحظه، داستان آپارتمانی و… پدید می‌آیند. (که البته به نظر نگارنده همه در معنا یکی هستند و نام‌گذاری آن‌ها تابع سلیقه‌ی طیف‌هاست.) با نگاهی کوتاه به ادبیات معاصر ایران شاید بتوان ادعا کرد نبض داستان‌های آپارتمانی در دست بانوان نویسنده است.

«آدم‌های دوبخشی» دومین مجموعه داستان «نینا گلستانی» است که توسط نشر فرهنگ ایلیا منتشر شده است. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه است که اسلوب اکثر آن‌ها بر پایه‌ی داستان‌های آپارتمانی‌ست. نکته‌ی جالب توجه در مجموعه این است که گلستانی برای تمام داستان‌های خود از زاویه‌ی دید اول شخص استفاده می‌کند. گویی او از مرحله‌ی آزمون و خطا گذشته و تنها خود را در کالبد زاویه‌ی دید اول‌شخص تعریف می‌کند.

«زن پهلوان» اولین داستان این مجموعه است که روایتی ساده و خطی دارد. پِی‌رنگ ضعیف داستان به زورِ دیالوگ‌های آخر دکترِ داستان، قوی نمی‌شود. هرچند زبان داستان متناسب با شخصیت است، داستان آن‌قدر یک‌نواخت است که این حُسن در مقابل غول قصه شکست می‌خورد.

«زمستان» داستان زندگی‌ها و روابط پنهانی‌ست؛ مسئله‌ای که گلستانی در داستان‌های دیگر این مجموعه هم به آن اشاره کرده است. شاید بی‌رحمانه به‌نظر بیاید، اما باید اذعان کنم این چندمین مجموعه داستانی‌ست که اخیرا چاپ شده و تحت تأثیر صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها قرار گرفته است. اگرچه خیانت و رابطه‌ی پنهانی سوژه‌هایی به‌شدت داستانی هستند، هجوم بی‌وقفه‌ی داستان‌نویسان در یک دوره‌ی زمانی به این سوژه‌ها نتیجه‌ای جز زایش داستان‌هایی موازی ندارد. این داستان نیز روایتی بدون فراز و فرود دارد و یک فیلم مستند از لحظات یک زندگی را به مخاطب نشان می‌دهد.

«آدم‌های دو‌بخشی» باز هم روایت لایه‌ی پنهان و خیانتکار آدم‌های این عصر است. نوع روایت و تعلیق کم‌رنگِ نهفته در آن، این داستان را سر و گردنی از داستان‌‌های قبلی بالاتر کشیده است.

گلستانی در «دیروز فهمیدم خاله‌ام مرد» خواننده‌ی خود را سردرگم می‌کند. گره نامکشوفی که باعث دعوای میان دو خواهر شده، خواننده را تا انتها در تعلیق نگه می‌دارد. شاید کلیدی‌ترین قسمت داستان از دست نویسنده خارج شده و او سردرگمی خود را به خواننده انتقال داده است.

«هفتمین ماه» هم مانند داستان‌‌های قبل از خودش به خیانت می‌پردازد و البته هیچ گامی به جلو برنمی‌دارد. نویسنده در این داستان‌ها در درون خودش درجا می‌زند.

«شنبه‌های بی‌طمع» اگرچه روایتی آپارتمانی بدون فراز و فرودی دارد، اما به‌خوبی از پسِ نسل زن‌های سرخورده و سرگردان بیرون می‌آید. دیالوگ‌های این داستان آن‌قدر خوب از کار درآمده‌اند که باقی عناصر داستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند.

بی‌گمان، گلستانی در «تولد» گامی به جلو برداشته است. داستان با پِی‌رنگی قوی و روایتی با ضرب‌آهنگ مناسب پیش می‌رود. با این‌که سوژه باز هم بر محور خیانت می‌چرخد، اما آن‌قدر خوب در متن داستان نشسته که خواننده را به خود جذب می‌کند. فاصله گرفتن نویسنده از روایت محض، به‌خوبی داستان را از داستان‌های قبلی متمایز می‌کند؛ اگرچه گلستانی می‌توانست اندکی از تعدد شخصیت داستان بکاهد تا فرصت بیش‌تری برای پرداخت شخصیت‌ها داشته باشد.

در «اولین بارش نیست» نویسنده بسیار رندانه وارد گفتگوهای زنانه شده است، اما این مسئله هم به داستان کمکی نمی‌کند. گنگی بیش از حد داستان و ایجاد سؤالاتی از قبیل «چرا طلاق؟» و یا «در زندان چه بر سر زن‌ها آمده؟» کل داستان را به زیر علامت سؤال بزرگی می‌برد.

در «یک روز بارانی» روایت باز هم آپارتمانی است، ولی این بار گلستانی با هوشمندی، از اتفاقات کوچک، داستان خوبی می‌سازد. نشان دادن دستاویزهای کوچک مرد برای باور وفاداری زن، آن‌قدر باورکردنی هستند که مخاطب به‌خوبی با داستان ارتباط برقرار می‌کند.

آخرین داستان این مجموعه، به‌حق داستانی ستودنی‌ست. «مادرم» روایت یک عشق کهنه است که عصر ما را به‌سخره می‌گیرد. ازخودگذشتگی مادر داستان و عاشقانه‌های پدر داستان آن‌قدر دلنشین روایت می‌شود که خواننده با داستان جلو می‌آید.

بی‌گمان گلستانی زنانه‌نویسی را می‌شناسد، اما باید به گره‌زایی و گره‌گشایی در داستان‌هایش بیش‌تر اهمیت بدهد. باید منتظر ماند و دید این نویسنده‌ی جوان چه چیزی را در آینده رو خواهد کرد.

زن در داستان ایرانی

[ms 0]

نمی‌شود به داستان فکر کرد و شخصیت را از آن حذف کرد. بهترین داستانی را که خوانده‌اید، به یاد بیاورید. حتی اگر قصه‌ی پر تعلیقی هم داشته باشد، حتی اگر محتوای بی‌نظیری داشته باشد هم، یکی از اولین چیزهایی که به ذهنتان می‌آید، شخصیت‌های حاضر در داستان است.

شاید در تاریخ داستان ایرانی، زن نقشی حیاتی داشته باشد. بی‌گمان حضور زن در داستان ایرانی تابع شرایط اجتماعی ایران در عصر نگارش داستان است. آن‌چه در ادامه درباره‌ی معرفی شخصیت زن داستانی ایرانی می‌آید، به‌خوبی مشخص می‌کند که فضای اجتماعی به‌صورت مستقیم بر حضور زن در داستان کمک می‌کند.

سیر تحولیِ گذار از زن خانه‌نشین و کم‌رنگ در داستان به‌سمت زن فعال و اجتماعی، شاید بهترین نمونه برای این ادعا باشد. از طرفی با بالاتر رفتن سطح سواد در طول تاریخ صدساله‌ی ایران و رغبت زنان برای خواندن، حضور جبری زن در داستان، خود را بیش‌تر نشان داد. از خاطر نمی‌رود، مادرم همیشه می‌گفت : «در نوجوانی همیشه به لیست بازیگران فیلم‌ها نگاه می‌کردیم و اگر زنی در فیلم بازی نمی‌کرد، به هیچ‌وجه به تماشای آن نمی‌نشستیم!»

از داستا‌ن‌های عامه‌پسند که شالوده‌شان بر ماجراهای (اغلب مثلث‌های) عشقی بنا می‌شود بگذریم، در داستان‌هایی که پا را از سطح فراتر گذاشته‌اند و بافت‌هایی لایه‌لایه خلق کرده‌اند، شخصیت زن به چند شکل کلی تعریف می‌شود:

زن-مادر:
شاید جرقه‌ی اولین حضور زن در داستان ایرانی، به نقش مادرانه‌اش باز گردد. عُلقه‌ی عجیب ایرانی‌ها به مادرانشان ناخودآگاه حضوری پُررنگ از مادر در داستان‌هایشان رقم می‌زند. حتی اگر مادر داستان، مانند مادر «بچه‌ی مردم» جلال آل احمد باشد که بچه‌ی سه‌ساله‌اش را عمدا گم می‌کند، چون ناپدری دوست ندارد «پس‌افتاده‌ی یک نره خر دیگر» را سر سفره‌اش ببیند، باز نمی‌توان از مادر متنفر شد. صحنه‌پردازی دردناک داستان در لحظه‌هایی که مادر، بچه را در خیابان فریب می‌داد، اگرچه شاید اندکی کفه‌ی دل‌رحمی مخاطب را به سمت کودک سنگین کند، اما بی‌گمان اندکی که بگذرد، خواننده به جبر اجتماعی مادر فکر می‌کند که چگونه جگرگوشه‌اش را به خاطر سقف -سایه‌ی سر- از خود جدا می‌کند. در نگاه اول شاید این داستان تنها آفرینش یک موقعیت دراماتیک باشد، اما بی‌گمان تصویر پادآرمانشهری که جلال در این داستان می‌سازد، نشان‌دهنده‌ی وضعیت زن در دهه‌ی ۲۰ شمسی است.

در داستان‌هایی با بافت قدیمی‌تر، نقش زن-مادری بسیار پُررنگ‌تر از داستان‌های متأخر است. متأخرین سعی داشته‌اند زن را مستقل از مادر بودن نشان دهند و شخصیت زن-مادر به زن-زن و زن-مرد نزدیک‌تر شده است.

زن-زن:
یکی دیگر از گونه‌هایی که از دیرباز در داستان‌ها به آن پرداخته‌اند، تیپ زن-زن بوده است. تمرکز در این‌گونه شخصیت‌سازی، به تمرکز بر خصوصیات زنانه استوار است. این شخصیت که تقریبا پای ثابت داستان‌های عاشقانه است، یا ناخواسته علت آشوب و کشمکش است و یا عامدانه به آشوب دامن می‌زند. به قولی: «همیشه پای یک زن در میان است!». این زن، زنانگی خود را باور دارد و از آن راضی است.

شاید به جرئت بتوان اعتراف کرد، تیپ زن-زن در میان نویسندگان مرد از استقبال بیش‌تری برخوردار بوده است. گاهی این اقبال تا آن‌جا پیش می‌رود که شخصیت زن-زن را به سمت زنانی هوس‌ران یا تبهکار می‌کشاند؛ مثل داستان‌های بزرگ علوی یا صادق چوبک یا حتی «نزهت الدوله» مجموعه داستان زنِ زیادی آل احمد. گاهی هم جبر اجتماعی را عامل مکر زنانه می‌داند؛ مانند شخصیت هما در «شوهر آهوخانم» علی‌محمد افغانی.

از طرفی، عاشق‌پیشگی در بسیاری از داستان‌ها (مانند شخصیت سروناز در رمان شادکامان دره‌ی قره‌سو نوشته‌ی علی‌محمد افغانی) از خصوصیات تیپ زن-زن است؛ خصیصه‌ای که در کنار ویژگی‌های دیگر زنانه، مانند توجه به رنگ و نور و ریزبینی و اهمیت دادن به زیبایی و ترس از پیرشدن و تکیه بر قدرت مردانه، می‌تواند مولد شخصیتی غالب از زن در داستان ایرانی باشد.

زنمظلوم:
شاید این گروه، از نظر ساختاری با بقیه‌ی گروه‌هایی که گفته شد -و در ادامه می‌آید- تفاوت داشته باشد، اما انتقال آن به دل سایر گروه‌ها جفایی به حضور این دسته در داستان ایرانی است. اگرچه زن-مظلوم گاهی مورد توجه نویسندگان مرد (مانند داستان «طبقه‌ی همکف» یوریک کریم مسیحی) قرار گرفته است، بی‌گمان باید نویسندگان زن را طلایه‌داران خلق چنین شخصیت‌هایی دانست. شاید حق هم همین باشد که زنان به‌علت هم‌ذات‌پنداری با مصائب هم‌جنسان خود، بسیار بهتر از عهده‌ی خلق چنین شخصیت‌هایی برآیند.

[ms 1]

آن‌قدر تعداد داستان‌هایی که به این موضوع پرداخته، یا صحنه‌هایی را به خلق چنین شخصیت‌هایی اختصاص داده‌اند، در بین نویسندگان زن زیاد است که می‌توان به جرئت گفت هر نویسنده‌ی زنی چنین شخصیتی را خلق کرده است. البته باید اذعان کرد این‌گونه داستان‌ها معمولا موضع مشخصی دارند و از نگاه بدون قضاوت به دور هستند، که از نظر چخوف، این مسئله آفتی برای داستان است.

زن-مرد:
شاید حضور چنین شخصیتی معلول رواج اندیشه‌های فمینیستی در اجتماع باشد و از همین رو ردّپای آن در آثار متأخرین بسیار بیش‌تر است. به جرئت می‌توان ادعا کرد که این‌گونه تیپ شخصیتی هم در داستان‌های زنان نویسنده رواج بیش‌تری دارد. شخصیت زن-مرد سعی می‌کند استقلال خود را از مردان حفظ کند و خود را شخصیتی جدا بداند، اما در میانه‌ی راه دچار دوگانگی می‌شود.

در واقع باید گفت شخصیت زن-مرد از جنسیت خود گذر نکرده و برخلاف ادعای خود هنوز درگیر جنسیت است. البته باید قبول کرد که زن-مرد از کالبد خانه بیرون آمده است و سعی می کند در اجتماع تأثیرگذار باشد. از وضع موجود خود ناراضی است، اما منطقی‌تر از زن-زن با مسائل روبه‌رو می‌شود و می‌توان گفت وجه عقل در او از احساس پیشی می‌گیرد، اما طناب‌های نامرئی جنسیت هنوز به دور او تنیده‌اند. حضور این شخصیت در رمان‌های منیرو روانی‌پور مشهود است.

زن-انسان:
شاید این گروه، مدرن‌ترین گروه زن در داستان ایرانی تلقی شود؛ گروهی که از زن بودن گذشته است و جنسیتش در داستان  اهمیت ندارد. شاید در داستان، شخصیت زن-انسان در کالبد زن-زن، زن-مادر، زن-مرد و یا زن-مظلوم وارد شود، اما هدف، نشان دادن هیچ‌کدام از این تیپ‌ها نیست. خلق این شخصیت برای نشان دادن نقش انسانی زن و احترام به تفکر اوست.

هنر نویسنده آن‌جاست که با خلق تیپ‌های دیگر در زیر لایه‌ی این تیپ، وجهی رئالیستی به داستان می‌بخشد، اما مواظب است آش نه شور شود، نه بی‌نمک! فکرش را بکنید اگر در داستان «جای دیگر» گلی ترقی، به‌جای مرد داستان، زن از وضعیت موجود و روزمرگی کلافه می‌شد و فرار می‌کرد، آیا تغییری در ماهیت داستان به‌وجود می‌آمد؟!

با توجه به تمام آن‌چه گفته شد، نگارنده اعتقاد دارد که خلق شخصیت، تابع اتمسفر داستان است. این‌که بگوییم زمان خلق شخصیت زن-مادر در داستانِ مدرن گذشته است، به همان اندازه مضحک است که بگوییم دوره‌ی غزل سر آمده! نگارنده تصور می‌کند اگر نگاهی عمیق‌تر به شخصیت‌سازی‌های نویسندگان داشته باشیم، شاید به لایه‌های زیرین اندیشه‌ی آن‌ها در خلق اثر پی ببریم که داستان خوب آن است که نگوید، بلکه تصویر کند.

——————————————————

منابع:
گزاره‌هایی در ادبیات معاصر ایران (داستان)، دکتر علی تسلیمی، نشر آمه.
تیپ‌های گوناگون زن در داستان‌های معاصر ایرانی، فرشته احمدی، شرق.

نوشتار زنانه، زنانگی نوشتار

[ms 0]

همان گونه که در شریعت اسلامی آمده است، انسان بر دو جنسیت آفریده شده تا مکملِ هم‌دیگر باشند. تفاوت‌های زن و مرد، در عین برابری انسانی، کتمان‌ناپذیر است. موضوع تفاوت‌های ذاتی زن و مرد، بی‌گمان بر تمام شئون زندگی آن‌ها تأثیرگذار است. نوشتار به‌صورت اعم، و ادبیات به‌صورت اخص، از این قاعده مستثنا نیست.

در این باره، قدرت‌الله طاهری در «زبان و نوشتار زنانه؛ واقعیت یا توهم؟!» می‌آورد:
«این امر بدیهی به ‌نظر می‌رسد که استعداد زبانی و نشانه‌های آن محصول ذهن آدمی‌ست، اما درباره‌ی ماهیت خودِ ذهن هنوز ابهامات انبوهی پیش روی بشر قرار دارد. یکی از اسرار ذهن که مرتبط با مبحث ماست، رابطه‌ی ذهن با جنسیت است. پرسش این است که آیا ماهیت ذهن مرد و زن با یک‌دیگر تفاوت دارد؟

اگر بپذیریم ذهن مردانه و ذهن زنانه دو ذات مجزا از هم هستند، آن گاه تفاوت محصولات آن‌ها امری دور از انتظار نخواهد بود. اما بالعکس، اگر عامل جنسیت در ماهیت ذهن تأثیرگذار نباشد، بالطبع محصولات آن نیز مردانه و زنانه نخواهد بود. در فلسفه‌ی غرب، تقریبا به‌جز اسپینوزا همه‌ی متفکران بر این باورند که ذهن آدمی امری فراجنسیتی است.» (۱)

اما به‌نظر می‌رسد تفاوت‌های ذاتی در خلقیات، که متأثر از شرایط فیزیولوژیک و تربیت اجتماعی متفاوت زنان و مردان است، به‌صورت ناخودآگاه بر نوشتار تأثیر خواهد گذاشت. زنان امتیازات خاص بیولوژیکی و تجربه‌های خاص زنانه دارند که شامل همدمی، هم‌فکری، عاطفه و احساس و قدرت مشاهده است و مفهوم و معنی تجربه‌ی زنانه را به خواننده نشان می‌دهد.

ویرجینیا وولف این ویژگی‌ها را خصیصه‌ی ارزشمند و متمایز دید زنانه می‌نامد. (۲) وی در «اتاقی از آنِ خود» می‌نویسد: «برای هرکس که می‌نویسد، فکر کردن درباره‌ی جنسیت خود مخرب است. زن بودن یا مرد بودن به‌صورت خالص و مطلق مخرب است. باید زنانه_مردانه و یا مردانه_زنانه بود. پیش از آن‌که عمل خلاقه به‌ثمر برسد، باید در ذهن نوعی تعامل بین زن و مرد صورت بگیرد.»

با تمام آن‌چه گفته شد، به‌نظر می‌رسد باید این نکته را باور داشت که زنانگی در نوشتار خود را وارد می‌کند. پُرواضح است دسته‌بندی‌های این‌گونه دلیل ضعف و قدرت نوشتار نیست؛ یعنی نمی‌توان به قطعیت گفت نویسنده‌ی زن، قوی‌تر یا ضعیف‌تر از نویسنده‌ی مرد است، بلکه این مسئله مبتنی بر وجود خصوصیات متفاوت در نوشتار زن و مرد است. باید توجه کرد که این خصوصیات متفاوت باعث ایجاد زبان جدا و یا جامعه‌ی جدایی که برخی از فمینیست‌های رادیکالِ تاریخ به آن اعتقاد داشتند نمی‌شود، بلکه تنها از خصوصیات ویژه‌ی زبانی در نوشتار زنانه سخن به‌میان می‌آورد. شاید به‌صورت کلی، بتوان خصوصیات نوشتار زنانه (به‌خصوص نوشتار ادبی، از قبیل شعر و داستان) را بدین صورت برشمرد:

۱- پرگویی:
نخستین نکته‌ای که در نویسندگی زنان حائز اهمیت است، این مسئله است که رمان جایگاه ویژه‌ای برایشان دارد. از طرف دیگر دید جزئی‌نگر و فراغت و فرصتِ بیشتر، زنان را بیشتر به‌سمت پُرگویی در نوشتار سوق می‌دهد. ادبیات زنانه اغلب ادبیاتی است که با سخن گفتن‌های فراوان توام است.

۲- جستجوی هویت گم‌شده:
زنان در نوشتار ادبی خود، در میان تصاویر و توصیف‌ها و گفتگوها به دنبال هویت گمشده یا ناشناخته‌ی خود بوده‌اند. جنسیت در نوشتار زنان همواره نقش مهمی ایفا کرده است. هلن سو می‌گوید: «نوشتار، مرده‌ها را زنده می‌کند.» در واقع او اعتقاد دارد نوشتار زنانه‌ی تحریر چیزهایی است که در درون تاریخ و فرهنگ سرکوب شده است. (۳)

۳- نوستالوژی:
در ادبیات زنانه، نوستالوژی و غم غربت، از مضامین و موضوعات رایج است. در واقع یادآوری خاطرات دوران خوب کودکی نقش مهمی در داستان و شعر نویسندگان زن ایفا می‌کند. داستان‌های زنان سرشار از حضور تخیلات کودکانه، ترس‌ها و لذت‌هاست. شاید به نوعی بتوان گفت بازگشت به گذشته، همواره به امیدِ پیدا کردن آن هویت گمشده صورت گرفته است.

۴- انتظار:
انتظار یکی از خصوصیات جدایی‌ناپذیر زنان در تمام دنیاست. قدرت باروری زنان را در نظر بگیرید؛ نُه ماه انتظار برای به‌دنیا آمدن فرزند و یک عمر انتظار و نگرانی برای رشد و کمال او. انتظار به‌وفور در شعرها و داستان‌های نویسندگانِ زن خودنمایی می‌کند. با بررسی اجمالی آثار نویسندگان زن معاصر، به رگه‌های پُررنگ انتظار در متن پی خواهیم برد.

۵- جزئی‌نگری:
نوشتار نویسندگان زن هم اغلب بر توصیف جزئیات استوار است. شاید بتوان گفت این جزئی‌نگری مربوط به کنجکاوی‌های خاص زنانه است. مردان به‌طور کلی از توجه به جزئیات واهمه دارند، اما زنان با نگاهی تیزبین کوچک‌ترین نکات را برداشت کرده، در داستان‌ها و شعرهایشان منعکس می‌کنند.

با تمام آن‌چه گفته شد، اذعان به این نکته بدیهی است که نوشتار زنانه و زنانگی نوشتار واقعیاتی انکارناپذیر هستند و طبیعتا عامل جذب مخاطب زن به نوشتار خواهند بود. زنان به‌علت هم‌ذات‌پنداری با زبان و مفهوم و فرم نوشتار زنانه، ارتباطی مستحکم با آن برقرار می‌نمایند. دورنمای متصور برای ادبیات زنانه و زنانگی ادبیات، قابل پیش‌بینی نیست. همه چیز متأثر از تغییرات مناسبات اجتماعی روزگار است و بعید نیست که در آینده‌ای نه ‌چندان دور، دیگر نتوان هیچ‌کدام از مشخصه‌هایی را که در بالا آمد، به نوشتار زنانه نسبت داد.

 ———————————————

منابع:

۱- فصلنامه‌ی زبان و ادب پارسی، شماره‌ی ۴۲، زمستان ۸۸؛
۲- روایت زنانه در داستان‌نویسی زنانه، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، تیر ۸۴؛
۳- سوزان سلترز (۱۳۸۵)، «یادداشت‌های روزانه و نامه‌های ویرجینیا وولف» ترجمه‌ی مهدی غبرایی، مجله‌ی بخارا،شماره‌ی ۵۶.

صفحه‌ی گم‌شده‌ها

[ms 0]

بیست‌وپنج سال است که از زنم هیچ خبری ندارم. نه… اشتباه نشده است! این متن را برای صفحه‌ی گمشده‌ها نفرستاده‌ام! لطفا ادامه بدهید!

زنم درست بیست‌وپنج سال پیش در جریان سفری که از آن طرف آب داشتیم، گم شد. آن‌قدر همه چیز سریع و ناگهانی اتفاق افتاد که از دست من هیچ کاری برنیامد. مثل آدم‌های بی‌عرضه و دست‌وپاچلفتی یا شاید اسیر یک جبر دردناک، یک لحظه دیدم که او دیگر نیست…

خانواده‌ام به استقبالمان آمده بودند؛ البته به استقبال من، چون هنوز نمی‌دانستند که ما دو نفر هستیم. قرار بود غافل‌گیرشان کنیم، ولی همه چیز عوض شد. پدرم با دسته گلی از رز و مریم بغلم کرد. برادرم سه بار صورتم را بوسید و مادرم درحالی‌که چشم‌هایش خیس بود، سرم را محکم به سینه‌اش چسباند. لباس مادر بوی عطر او را می‌داد… هق‌هق گریه‌ام را ریختم در سینه‌ی مادرم. دستش را کشید لای موهایم. خیال می‌کرد دلتنگی سال‌های دوری را برایش سوغاتی آورده‌ام و من گنگ و مبهوت، نمی‌توانستم قصه‌ی گم شدن کسی را برایش بگویم که او حتی از پیدا بودنش هم خبری نداشت!

چقدر گریه کردم آن روزها! مدام دست‌هایم را بو می‌کردم و یادش می‌افتادم. با هر صدای زنگی، قلبم هزار تکه می‌شد. می‌گفتم این باید خودش باشد! او نگفته بود که نمی‌آید. هیچ بگومگویی هم با هم نکرده بودیم. دلیلی نداشت که نیاید. فقط نتوانستیم ساعت پروازمان را هماهنگ کنیم. قرار شد من زودتر بیایم و منتظر فرود پرواز بعدی بمانم. لعنت به من…

سال‌های سختی بود. به خودم قبولاندم که او خودش نخواسته بیاید و این فکر مثل تیری که به سینه‌ی کسی بخورد، عذابم می‌داد.

خواستم که یادم برود. برای خودم برنامه چیدم و سعی کردم خودم را زندانی محبتِ بی‌چشم‌داشتِ مادرم کنم. سعی کردم در قلب پدرم مثل یک بچه‌گنجشک لانه کنم. سعی کردم از برادرم خوب حرف زدن را یاد بگیرم تا دوستان زیادی پیدا کنم. این برنامه‌ها باعث شد چند سال بعد، دانشجوی نمونه‌ی یکی از دانشگاه‌های مطرح باشم و از هر جماعتی که حساب کنید، دست‌کم دو سه تا رفیق درست و حسابی داشته باشم.

کار و بارم گرفته بود. دیگران به‌عنوان یک آدم پرکار، یک دوست قابل اعتماد و یک رفیق خوش‌مشرب قبولم داشتند، ولی بزرگ‌ترین خیانت من به آنها این بود که هیچ‌وقت نفهمیدند همه‌ی این‌ها به‌خاطر این است که من چیزی را از یاد ببرم! نه، کسی را از یاد ببرم!

اگر شما هم فکر می‌کنید این برنامه‌ی درازمدت توانسته کمک عمیقی به من بکند، اشتباه می‌کنید. هنوز وقتی از پیاده‌رو می‌گذرم، تمام زن‌هایی که از کنارم رد می‌شوند، عطر او را دارند. همه مثل او هستند؛ مثل آن موهایی که پریشان از زیر روسری حریر بیرون ریخته بود، آن گلبرگ صورتی که روی لب‌هایش نشسته بود، آن عینک آفتابی که قرار بود وقتی با هم هستیم نزندش، تا من چشم‌هایش را از دست ندهم.

در این میان، حتی موسیقی هم در صف دشمنان من قرار دارد. هرجا که آهنگی می‌شنوم، تنم می‌لرزد. یاد او مثل تیشه به صخره‌های وجودم می‌کوبد. به کنسرت‌هایی که دوستانم می‌روند، نمی‌روم. آنها خیال می‌کنند که موسیقی با اعتقاداتم جور نیست و از من فاصله می‌گیرند، ولی واقعیت چیز دیگری است و همین واقعیت است که حتی در سریال‌های آبکی تلویزیون هم از پشت شیشه برایم دست تکان می‌دهد و راحتم نمی‌گذارد.

حالا دیگر تسلیم شده‌ام. مدتی است تصمیم گرفته‌ام همه‌ی توانم را برای پیدا کردن او به‌کار بگیرم. تصمیم گرفته‌ام از دیگران هم کمک بگیرم؛ آخر، زخم سینه‌ام بدجور اذیت می‌کند.

دقیقا از همان روزی که این تصمیم را گرفته‌ام، همه‌ی مردم روی زمین «او» شده‌اند! انگار هم اوست که هر روز در ایستگاه اتوبوس می‌ایستد و به ساعتش نگاه می‌کند. انگار هم اوست که تکثیر می‌شود و هنگام سبز شدن چراغ، از روی خط‌های سفید با عجله می‌گذرد. انگار او همه‌ی هم‌دانشکده‌ای‌های من است. یک‌بار از پشت دیدمش. دنبالش رفتم. با هزار دلهره و امید صدا کردم و وقتی که با اخم سرش را برگرداند، گفتم: «ببخشید… مثل این‌که باز اشتباه گرفتم.»

بارها هم پیش آمده که دل به نشانی‌های این و آن دادم. چند بار با دسته گل مریم رفتم دیدن کسی، ولی وقتی دیدمش و حرف زدنش را شنیدم، فهمیدم که این‌بار هم مریم‌ها می‌مانند و من می‌روم. یک بار هم یکی از دخترهای دانشکده را -که عجیب مثل او نگاه می‌کرد- دعوت کردم به سردی نیمکت پارک. وقتی قضیه را برایش گفتم، گفت: «من شما رو می‌فهمم، اما من شوهر دارم آقا!»

حالا مادر هم از رازم چیزهایی می‌داند. می‌گوید: «رضا! شکل اون وقت‌هات شدی؛ وقتی تازه اومده بودی. صورتت یه طور خاصی بود؛ یه جوری که آدم می‌ترسید روی چشم و ابروت دست بکشه پاک بشن! حالا دوباره اون طوری شدی.»

مادرم می‌پرسد: «رضا! فکر کن آخرین بار چی تنش بود… بیشتر چه رنگ‌هایی می‌پوشید؟» ولی من هرچه فکر می‌کنم، چیزی به خاطرم نمی‌آید. اصلا انگار آن‌جا رنگ معنی نداشت، که اگر داشت، مگر می‌شد رنگ لباس او یادم برود؟

برادرم یک‌بار که نشسته بود پشت کامپیوتر، صدایم کرد و مثل کسی که کشف تازه‌ای کرده باشد، گفت: «اسم و فامیلش رو بگو تا برات سرچ کنم. هرجای دنیا که باشه، با این می‌شه پیداش کرد!» گفتم: «بزن پری… نه… مریم… وایسا… یعنی، سارا نبود؟!»

برادرم فکر کرد من دستش انداخته‌ام. بلند شد رفت و تا یک هفته هم با من حرف نزد، ولی شما باور کنید اسمی از او به یاد ندارم. انگار که هیچ‌وقت نیازی به اسم نداشته و احتیاجی نبوده صدایش کنم.

مادرم خانه‌به‌خانه دنبالش می‌گردد. پدرم می‌خندد و می‌گوید: «این مردی که من دیدم، زنش این جوری پیدا بشو نیست!» می‌گوید: «هرکسی رو همون جایی که گم کردن، باید دنبالش بگردن.» راست می‌گوید، ولی مشکل این است که دیگر نمی‌توانم به آنجا برگردم. خیلی سخت است. حالا از زبان آنها هم تقریبا هیچ چیز یادم نمانده است؛ همان جایی که ما را به نامِ هم زدند.

مادرم خیلی امیدوار است. می‌گوید: «من دلم روشنه که برمی‌گرده. باور کن اون هم تموم این سال‌ها دنبال تو می‌گشته. تو فقط یه کم چشم‌هات رو درویش کن، پیداش می‌کنی!»

بیچاره من که بیست‌وپنج سال است از زنم هیچ خبری ندارم. نه… اشتباه شده… این متن را باید برای صفحه‌ی گمشده‌ها بفرستم. دیگر ادامه ندهید!

کتاب‌های اردیبهشتی، شعرهای اردیبهشتی

[ms 0]

سال‌هاست اردیبهشت که می‌آید، ولوله‌ای به جان اهل کتاب می‌‎افتد. از خواننده‌ی حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای گرفته، تا نویسنده و شاعر و مترجم و ناشر و حتی کمی آن‌طرف‌تر، فلافل‌فروش و ساندویچ‌سردی و آبمیوه‌فروش!

از دوازدهم اردیبهشت، بیست‌وپنجمین جشن بهارانه‌ی کتاب، در مصلی تهران برگزار می‌شود تا بهانه‌ای باشد که ده روزی رسانه‌های دیداری و شنیداری و نوشتاری کشور، توان خود را معطوف فرهنگ ایرانی – اسلامی کنند. درست که بالا و پایین‌های بسیاری گریبان نشر کشور را گرفته، درست که خیلی‌ها دیگر توان خریدن کتاب (با قیمت‌های فعلی) را ندارند، اما هرچه باشد، کتاب، هزاران نفر را در ده روز آتی به مصلی تهران می‌کشاند.

تصمیم گرفته بودیم، امسال کتاب‌های خوبی را در حوزه‌ی ادبیات برای خرید از نمایشگاه به چارقدی‌ها پیشنهاد کنیم. روش‌های مختلف را بررسی کردیم، اما هرچه جلوتر رفتیم، دیدیم سلیقه‌مان دارد به کار غالب می‌شود. این شد که بنا گذاشتیم از نویسندگان و شاعران جوان کشور مدد بگیریم تا کتاب‌هایی را به چارقدی‌ها معرفی کنند. پس شروع کردیم به برقراری تماس. بعضی‌ها دل و دماغ جواب دادن نداشتند. بعضی‌ها از فضای حاکم بر نشر و نمایشگاه گله داشتند و بعضی با روی گشاده جوابمان را دادند.

دوست داشتیم لیستی که ارائه می‌کنیم، جامع باشد و همه‌ی شاخه‌های ادبیات را در بر بگیرد. با تمام آنچه گفته شد، تاکنون نتوانسته‌ایم در شاخه‌ی ادبیاتِ داستانی لیستی قابل عرضه جمع‌آوری کنیم، اما امید بسته‌ایم که به‌زودی لیستی از کتاب‌های ادبیات داستانی را هم در چارقد معرفی کنیم. آنچه در ادامه می‌آید، پیشنهادهای ده تن از شاعران جوان کشور به چارقدی‌ها برای خرید از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران –و شاید کتابفروشی‌های سطح شهر– است.

[ms 3]

لیلا کردبچه را همه‌ی مخاطبان جدی شعر می‌شناسند؛ زنی با مؤلفه‌های شعری خاص خود که مدت‌هاست اشعار سپید عاشقانه‌اش دهان‌به‌دهان می‌چرخد. وی «حفره‌ها»ی گروس عبدالملکیان را که نشر چشمه منتشر کرده است، به‌عنوان پیشنهاد اول ارائه می‌کند و در ادامه، کتاب‌های «پله‌ها را مواظب باش مرضیه»ی مرتضی بخشایش از نشر کوله‌پشتی، «پروانه‌ای از متن خارج می‌شود» علیرضا عباسی از مؤسسه‌ی انتشاراتی آهنگ دیگر، «عکاس دوره‌گرد» حامد رحمتی از مؤسسه‌ی انتشاراتی آهنگ دیگر و آخرین کتاب خودش «حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره» از انتشارات فصل پنجم را به خوانندگان چارقد پیشنهاد می‌دهد.

آرش شفاعی، شاعر خوب مشهدی، که هم دستی در غزل دارد و هم در سپید، کتاب‌های «پرچم سفید متأسف» جواد گنجعلی از نشر سخن‌گستر، «حرفی بزرگتر از دهان پنجره»ی لیلا کردبچه از نشر فصل پنجم، «نامه‌های ننوشته»ی عباس چشامی از انجمن شاعران ایران، «بی‌تویی» انسیه موسویان از نشر چکه و «روزهای آخر آبان» پانته‌آ صفایی از نشر سوره‌ی مهر را پیشنهاد می‌کند.

سینا علی‌محمدی، شاعر و منتقد ادبی، کتاب‌های «جهانی‌ترین تیتر دنیا»ی خودش را که انتشارات فصل پنجم چاپ کرده، «شهریوری تو»ی آرش شفاعی از انتشارات فصل پنجم، «بی‌حواس‌ترین زن دنیا»ی منیره حسینی از دفتر شعر جوان، «حرف آخر عشق» زنده‌یاد استاد قیصر امین‌پور از نشر سوره‌ی مهر را پیشنهاد می‌کند و در پایان تأکید می‌کند: «هرچه کتاب از حافظ موسوی دیدید ، بخرید.»

علیرضا بدیع، فرزند دیار شاعرپرور نیشابور و از غزل‌سراهای جوان و توانمند، روی کتاب‌های خانم پانته‌آ صفایی تأکید می‌کند و می‌گوید: «هرچه کتاب دارد بخرید، آقا!» ما هم گشتیم و پنج کتاب از خانم پانته‌آ صفایی پیدا کردیم تا شما مجبور نشوید جستجو کنید. کتاب‌های «از ماه تا ماهی» از انتشارات فصل پنجم، «خوش به حال آهوها» و «ساقه‌های نازک ریواس» از سازمان فرهنگی – تفریحی شهرداری اصفهان، «روزهای آخر آبان» از نشر سوره‌ی مهر و «دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟» از نشر تکا را خانم پانته‌آ صفایی سروده است.

انسیه موسویان سپیدسرای توانمندی است. او هم کتاب‌های «کلاه کافکا»ی ریچارد براتیگان از نشر مشکی، «حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره‌ها»ی لیلا کردبچه از انتشارات فصل پنجم، «آخرین مکتوب عاشقانه‌ی من» رؤیا شاه‌حسین‌زاده از هنر رسانه‌ی اردیبهشت، «به دنیا اعتماد کردم» نرگس برهمند از انتشارات شاملو را معرفی کرده و آخرِ سر هم رمان «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» اثر جمشید خانیان را به چارقدی‌ها پیشنهاد می‌دهد.

مهدیه لطیفی برای کاربران فضای مجازی نام آشنایی است. شعرهای او را بارها و بارها در جوامع مجازی دیده‌ایم. او کتاب‌های «کبریت خیس» و «خنده در برف» عباس صفاری، «عاشقانه‌های یک شاعر گمنام» ریچارد براتیگان، «فکر کنم باران دیشب مرا شسته، امروز توام» کامران رسول‌زاده، که همگی را نشر مروارید منتشر کرده، هم‌چنین «هر لبت یک کبوتر سرخ است» غلامرضا طریقی از نشر سوره‌ی مهر را به چارقدی‌ها توصیه می‌کند.

[ms 4]

آرش فرزام‌صفت، غزل‌سرا و ترانه‌سرای چیره‌دست رشتی، کتاب‌‌های «مثل آکواریوم کف دریا»ی سیدمهدی نقبایی و «روزمرگی» نیما فرقه (هر دو از نشر شانی)، «لهجه‌ات رنگ اطلسی» مجتبی تقوی‌زاد از نشر فرهنگ ایلیا، «قزل آلای خال‌قرمز» مجید سعدآبادی از دفتر شعر جوان و «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» زنده‌یاد غلامرضا بروسان از انتشارات مروارید را پیشنهاد می‌کند.

ناصر حامدی، غزل‌سرای توانمندی است که همه «قطار روم خراسان»ش را به‌یاد دارند. وی کتاب‌های «نامه‌های ننوشته»ی عباس چشامی از انجمن شاعران ایران، «عشق امای کوچکی دارد» آرش فرزام‌صفت از نشر شانی، «نامه‌های کوفی» سعید بیابانکی از نشر سوره‌ی مهر، «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» عباس صفاری را  –که اولی را ثالث و دومی را مروارید منتشر کرده– به مخاطبان معرفی می‌کند.

نام احسان پرسا اهالی شعر را به یاد طرح می‌اندازد. او در برابر درخواست معرفی پنج کتاب، پانزده کتاب را معرفی می‌کند و کار سخت گزینش از بین آن‌ها را به گردن حقیر می‌اندازد! کتاب‌های «بی‌خوابی عمیق» محمدمهدی سیار از نشر سوره‌ی مهر، «سلاطین گمشده»ی بنیامین دیلم کتولی از نشر شانی، «مجموعه آثار محمدعلی بهمنی» از نشر نگاه، « وقتی که عاشقی» مژگان عباسلو از انتشارات حوزه‌ی هنری و «خواب گنجشک‌ها»ی علی میرافضلی از انجمن شاعران ایران، حاصل دست‌چین من از پیشنهادات احسان پرساست.

مهدی شادکام که این روزها با خبر آغاز به کار انتشارات اقلیما، جامعه‌ی شعری را خوشحال کرد، انتخاب‌های متفاوتی دارد. توجه او به مباحث بنیادیِ شعر ستودنی‌ست. وی کتاب‌های «با چراغ و آیینه»ی استاد شفیعی کدکنی از نشر سخن، «سنت و نوآوری در شعر» قیصر امین‌پور از شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، «فرهنگ ادبیات فارسی» محمد شریفی از فرهنگ نشر نو معین -که روی این بسیار تأکید داشت-، « تاریخ تحلیلی شعر نو»ی شمس لنگرودی از نشر مرکز و در نهایت، «مجموعه آثار حسین منزوی» از نشر نگاه را معرفی می‌کند. البته پیشنهاد بنده این است که اگر می‌خواهید به پیشنهادهای مهدی شادکام جامه‌ی عمل بپوشانید، حتما از همراه داشتن چک‌پول‌های متعدد، اطمینان حاصل کنید!

سه مسئله در لیست بالا جلب توجه می‌کند. اول، اشاره‌ی شاعران جوان به کتاب‌های همدیگر است، بدون اینکه از ماجرای مصاحبه‌های هم‌زمان اطلاعی داشته باشند. دوم، معرفی یک کتاب توسط چند نفر، که نشان از وحدت نظر درمورد کیفیت آن اثر است و سوم، شناخته شدن ناشرانی  است که به‌صورت تخصصی به کار انتشار مجموعه‌های شعر مشغولند. آن‌چه مسلم است، لیست بالا چکیده‌ی نظر آن‌هایی‌ست که به شعر نگاه حرفه‌ای دارند و سعی می‌کنند هیچ اثری را از قلم نیندازند.

چارقد امیدوار است لیستِ نوشته‌شده، راهنمای خوبی برای خرید کتاب‌های شعر معاصر باشد و چارقدی‌ها از تنفس در هوای اردیبهشتی شعر لذت ببرند.

یک کتابِ بی‌حجاب

«صرف وجود مشکلات اجتماعی، سبب ننگ و شرم نیست؛ بی‌اعتنایی به آنها سبب خجالت است. مثل یک انسان که اگر بیمار شود، از مراجعه به پزشک شرم نمی‌کند، زیرا هر جسمی به‌طور طبیعی مریض می‌شود. لازم نیست وجود مشکل را منکر شویم و مثلا بگوییم مشکلی به نام هم‌جنس‌بازی نداریم! بلکه باید واقعیت را بپذیریم و به علاج آن بپردازیم.

باید بپذیریم که به‌جای تجاهل، از راه خطا برگردیم و به‌جای پاک کردن صورت مسئله، ماهی اقدام برای حل مشکل را از آب بگیریم که باز هم دیر نیست.
باید بپذیریم که سال‌ها و هنوز به ترویج نسخه‌ای رسمی و شعاری از حجاب پرداخته‌ایم، در همه‌ی نهادهای رسانه‌ای و آموزشی، که معنی‌اش این است که حجاب مال دولت است نه مال تو!»

از کتاب «حجاب بی‌حجاب»

[ms 0]

«حجاب بی‌حجاب» عنوان تازه‌ترین اثر حجةالاسلام و المسلمین حاج آقای زائری است که روز گذشته و طی مراسمی همراه با دو کتاب دیگر از این نویسنده با نام‌های «قدم کلیک‌هایتان به روی چشم» و «باید رفت»، با حضور اساتید عرصه‌ی فرهنگی در فرهنگ‌سرای ارسباران رونمایی شد.

یادداشت‌های این کتاب، روان، بی‌پیرایه، صریح و همراه با راهکارهایی عملی می‌باشد که با نثر شیوای جناب زائری، مخاطب را مجذوب خود می‌کند. ارزش محتوایی این مجموعه مقاله‌ها زمانی مشخص می‌شود که بدانیم، هم نویسنده و هم نوشته‌هایش مورد تأیید بسیاری از اهل فن قرار گرفته است.

حضور چشمگیر جمعی از فرهیختگان فرهنگ کشورمان، از جمله جناب استاد خسروشاهی، دکتر شکرخواه، دکتر آشنا، سیدمحمود دعایی، رضا امیرخانی، فاضل نظری، علی‌اکبر اشعری و… در مراسم رونمایی و صحبت‌هایشان، به وضوح بر اهمیت محتوای این کتاب صحه می‌گذارد. وظیفه‌ی پوشش کامل خبری این نشست، طبعا بر دوش خبرگزاری‌هاست، اما در اینجا صرفا برای معرفی این کتاب و نوع قلم نویسنده‌اش، به برخی گفته‌ها و ناگفته‌های مراسم روز گذشته اشاره می‌کنیم:

[ms 2]

استاد سیدمهدی شجاعی به‌علت کسالت و بیماری، شخصا در جلسه حضور نیافت و نامه‌ای برای این برنامه نوشته بود که بخشی از آن به این شرح است:
«هنر اصیل‌تر را در حرف‌های نگفته‌ی فرد باید جستجو کرد. بیست سال بعد، شما که هستید خواهید دید محمدرضا زائری، آنچه بیست سال پیش تصویر و تصور نموده‌اید نبوده. او همچون کوه‌های یخ که در اقیانوس شناورند، تنها بخش کوچکی از وجود و موجودیتش نمایان شده و قسمت اصلی و اعظم و بنیادین آن، بیست سال پیش، یعنی امروز، از چشم‌ها نهان مانده.»

علی‌اکبر اشعری ضمن یادآوری دوران دانش‌آموزی و نیز جوانی آقای زائری گفت:
«وقتی وارد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شدم، پیشنهاد تأسیس خانه‌ی روزنامه‌نگاران مطرح شد. که وقتی خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم و من عرض کردم که آقای زائری را برای مسئولیت خانه‌ی روزنامه‌نگاران جوان در نظر گرفتیم، با اینکه آن زمان‌ها ایشان جوان‌تر بودند و این‌قدر هم کتاب ننوشته بودند، معظّمٌ له از جناب زائری تمجید کردند.»

دکتر شکرخواه با توجه به قلم صریح و بی‌پرده‌ی آقای زائری، بر این نکته تأکید کرد که بایستی آهسته‌تر شتاب کنید؛ چرا که نباید طوری شود که به‌خاطر کلامی از شما جریان نشر متوقف شود.

رضا امیرخانی با مثالی، به شیوه‌ی بیان آقای زائری پرداخت و گفت:
«همواره برایم سؤال بود که طریقت و شریعت که این‌گونه ممزوج شده‌اند، در کدام نکته‌ی ظریفی تمایزشان را نشان می‌دهند. بسیار بررسی کردم و رسیدم به فاصله‌ی بین مسجد و حسینیه. در مسجد منبر قرار می‌دهند که قرص است و حتی اگر واعظ بلغزد، منبر بالاخره او را حفظ می‌کند، اما در هیئت، چهارپایه قرار می‌دهند که خودش فی‌نفسه سست است و قرص‌ترین آدم‌ها را هم می‌لغزاند. من امروز به احترام جناب زائری اینجا آمدم که منبر را کنار گذاشت و به روی چهارپایه آمد!»

دکتر آشنا با اشاره به مقدمه‌ی کتاب «حجاب بی‌حجاب» که در آن گفته شده که بیشتر روی صحبت این یادداشت‌ها به مدیریت فرهنگی جامعه و در اصل متولیان حکومتی فرهنگ برمی‌گردد، و با توجه به شخصیت آقای زائری که در بین مردم هستند و خود را از آنها جدا نمی‌کنند، گفت:
«آثار زائری خوانش مرکب دارد. او در کنار سایر عناصر جامعه دیده می‌شود و از اجتماع جدا نیست. زائری جرقه‌ای می‌زند و این سؤال مطرح می‌شود که آیا ما می‌توانیم اساسا پس از جمهوری اسلامی ایران با همان زبانی سخن بگوییم که اگر جمهوری اسلامی نمی‌بود، می‌توانستیم از شریعت سخن بگوییم و از آن دفاع کنیم؟ یا داشتن قدرت حکومت، این امکان را برایمان تغییر داده و ناصحیح کرده؟ این سؤال، تلاشی است برای اینکه بدانیم با فرض اجباری نبودن دین، مثلا اجباری نبودن حجاب، آیا جامعه‌مان باز هم دین‌دار می‌ماند یا نه.»

این کتاب، از انتشارات «آرما»ست که در ۱۱۲ صفحه مشتمل بر ۹ یادداشت و ۲ پیوست منتشر گردیده. نویسنده‌ی آن، «محمدرضا زائری» از روزنامه‌نگاران و کارشناسان فرهنگی است که هفته‌ی آینده پاسخگوی سؤال‌های اهالی چارقد در باب حجاب و عفاف خواهد بود.

از همراهان همیشگی‌مان دعوت می‌شود تا سؤال‌ها و نظرهای خود را برای مطرح کردن با جناب زائری، تا تاریخ دوشنبه ۱۱ اردی­‌بهشت ماه به این پست الکترونیکی ارسال نمایند.

تمام آن بی‌قراری

[ms 0]

گفته بود: همه‌ی راز آنجاست که این ارض، » مهبط» آدم است نه «خانه‌ی قرار» او.
گفته بود به خاطر همین است که غم غربت، سینه‌ی آدمی را تنگ می‌کند.
من کوچک بودم. نمی‌فهمیدمش. فقط حرفهایش را می‌شنیدم. می‌خواندم. و جایی آن گوشه‌های ذهنم به امانت می‌ماند.
گفته بود: اینجا دیارِ دلگیرِ هبوطِ آدم است.
من دلم گرفته بود. با خودم می‌گفتم که این آدم، یک جاهایی ریشه‌اش را گره زده به باران، به درخت، به بهشت… که اینجوری از غربتِ زمین می‌گوید. با خودم می‌گفتم این آدم حیف است لای غربت زمین گیر کند و بمیرد. این آدم باید جور دیگری این زمین را ترک کند.
گفته بود: جوعِ زمینی، جز به فواکهِ روضه‌ی رضوان فرو نمی‌نشیند. و عریانی‌اش جز در احتجابِ آغوشِ عشق، پوشیده نمی‌شود. و تشنگی‌اش جز به «ماءٍ مَسکوب» سیراب نمی‌شود.
اینها را که می‌گفت، گرسنه و تشنه شدم. دیدم که آفتاب دنیا، سیاه سوخته‌ام کرده است. دیدم که حرفهای این آدم، مرا به هوس انداخته تا زودتر عالمِ بالا را ببینم. اما نه… من اهل دل کندن نبودم. من به اینجا انس عجیبی داشتم. انگار که بندِ نافم را هنوز نبریده بودند. تعلق داشتم به این خاک…
او از کوچ پرستوها می‌گفت، من خیال ماندن به سرم داشتم. او از رازهای مگوی عالم می‌گفت، من نگفتن بلد نبودم. ساده بودم. اهل لب به مهر کردن نبودم.
می‌گفت: پرستو که با لانه، عهدِ الفت نمی‌بندد.
من هی غرق می‌شدم توی کلماتش و هی سرم را بالا می‌گرفتم تا نفسی تازه کنم و دوباره غور کنم میان بی‌قراری هایش. من کوچک بودم. راه و رسم عاشقی و طی طریق بلد نبودم. من فقط بلد بودم بشنوم. بخوانم و جایی آن رازها را سر طاقچه‌ی دلم نگه دارم. حس می‌کردم شاید وقتی، به کارم بیایند. دل کندن را تازه داشتم از حرفهای او می‌شنیدم. وقتی می‌گفت: وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند… خیال می‌کردم حالا حالا ها زمان لازم دارم که اینها را بفهمم. دل نمی‌دادم به کلمات. خودم را دست کم گرفته بودم. مثل کسی که اگر هم بخواهد زیارت خانه یخدا قسمتش شود، می‌گوید نه! زود است. آمادگی‌اش را ندارم. من هم خوش‌خیال بودم. فکر می‌کردم زمان دارم برای باز شنیدن و باز شنیدن…
گفتم که… کوچک بودم!
یکهو دیدم خودش شده یک پرستو. دارد پر می‌زند. دارد توی آتش عشق می‌سوزد. دارد له له می‌زند که از این آفتاب زمینی به سایه‌ی کشیده‌ی » سِدرٍ مَخضود» پناه ببرد.
یکهو دیدم که وقت من تمام شد… کلمات این آدم معلق شد توی هوا… مثل حبابهایی که بالا می‌روند.
من عکسش را چسبانده بود به دیوار و خودش را نداشتم… من ذکرش را گوشه‌ی دفترهایم می‌نوشتم و می‌دانستم که دیر شده… می‌دانستم که بزرگ شدن من، طول کشید و بی‌قراری او آنقدر بود که بندِ زمنیش نکند بیش از این…
خوابش که می‌آمد سراغم، می‌دیدم که زمزمه‌ی جویبارهای بهشت را دارد زیر لب تکرار می‌کند… و سر خوش است از نماندن روز این زمین… می‌دیدم که رسیده است به «خانه‌ی قرار»…
حالا که نیست، پناه برده‌ام به طاقچه‌ی دلم… می‌گردم … شاید راه و رسمِ پرستو شدن را به یاد بیاورم.

خداحافظ خانم سیمین دانشور؛ عاشقِ عزیز

[ms 3]
این یکی نوشته بود: «آخ که تو چقدر خوب می‌نویسی، چه قلمی داری تو و چقدر من از این حیث (و از هر حیث) از تو عقب‌ترم… بی‌خود نیست که روزبه‌روز لاغرتر و نحیف‌تر می‌شوی. این هنر نمی‌گذارد تو جان بگیری؛ مثل عشقه پیچیده دورت… شده‌ای مثل گلادیاتورهای قدیم…»

آن یکی جواب داده بود: :»از کاغذهایت -گرچه چیزی نمی‏‌نویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصه‏‌های تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که توجهت را جلب می‏‌کند و نمی‏‌گذارد زیاد ناراحت باشی و این‌قدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت می‏‌برد. از کاغذهایت پیداست. خودت نوشته بودی‏ که حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی». بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستانِ بی‏‌بو و بی‌خاصیت من می‏‌افتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می‏‌نویسی و همین انصراف‌خاطر اجباری، ‏خودش بزرگترین کمک‏‌ها را به تو می‏‌تواند بکند…»

و باز نوشته بود: «هیچ می‏‌دانی که یک هم‌چه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشم‌هایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»

این یکی نوشته بود: «دلتنگی تو همیشه با من بوده و هست و از همین حالا برای دیدنت شمارش معکوس را شروع کرده‌ام…»

یکی دوسال پیش، شبی که خواندن کتابِ نامه‌های سیمین و جلال تمام شد، رفتم سراغ جستجوی عکس‌های امروزِ سیمین دانشور. ته کتابِ نامه‌ها پر بود از عکس‌های سیمین دانشورِ جوان که از چشم‌هایش هم مثل کلمه‌هایش شور زندگی می‌بارید؛ شور زندگی یا شاید شوق ِ داشتن همراهی مثل جلال.

می‌خواستم عکس‌های امروز خانم دانشور را هم ببینم. دیدم و شاید کودکانه باشد گفتن اینکه تا صبح آن شب، به جای خواب از چشمم قطره جاری بود.

توی چشم‌های سیمین دانشور دنبال آن شور می‌گشتم، و غصه‌دار شدم برای این همه سال تنهایی و بی‌جلال سر کردن. آدمی که طعم چنان دوست‌داشتنی را چشیده باشد، قلبی که یک‌بار از تجربه‌ی یافتن همراهی آن‌چنان به شوق آمده باشد، چطور می‌تواند از سال ۴۸ تا الان بی این شوق سر کند؟

[ms 4]

حس می‌کردم که چه سخت باید باشد. رفتم و گزارش‌هایی را که دیگران در جشن سالگرد تولدش نوشته بودند، خواندم. دلم می‌خواست کسی در این گزارش‌ها و خاطره‌ها، چیزی نوشته باشد که این حرف من را رد کند؛ که بگوید نه این‌طور هم نیست، دانشور دارد زندگی‌اش را می‌کند، توی سرش هنوز «سو و شون»های نانوشته دارد و شور زندگی هنوز از چشم‌هایش می‌بارد، اما کسی این‌طور که من دلم می‌خواست روایت نکرده بود.

هم‌ذات‌پنداری عجیب و غریبم با خانمِ سیمین، که از سر صمیمی‌شدن و از نزدیک دیدن رابطه قشنگ دونفره‌شان در آن نامه‌ها بود، آن شب را یک شب بارانی کرد.

تا دیشب که خبر رسید «سیمین دانشور هم رفت»… . اولش، دلم گرفت و بعد یاد آن شمارش معکوس افتادم که بالاخره به صفر رسید و وقت دیدار شد. یاد آن همه سال بی‌جلالی‌اش که بالاخره تمام شد.

یاد جلال که گرچه نوشته بود «من اینجا ماندنی شدم»، ولی چه زود رفتنی شده بود. یاد سیمینی که جلال به او گفته بود: «بگذار چشم‌هایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»

یاد خودش، در همان عکس‌هایی که از چشم‌هاش شور زندگی می‌بارید، یاد «سو و شون» که نوشته بود:
«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شَهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

[ms 5]

خداحافظ خانم سیمین دانشورِ عاشقِ عزیز… پایان بی‌جلالی‌ات مبارک.

 

عکس : رضا دهشیری

زنان اسطوره‌ای

[ms 2]

زن عنصری اساسی در داستان‌ها و رمان‌های ایرانی است. روایت نقش زن در رمان‌گونه‌های ایرانی همیشه یا موجودی حاشیه‌نشین و صبور و توسری‌خور است که اگر جرأت و جسارت به‌خرج دهد، گاهی به هر دری می‌کوبد تا از وضعیت آشفته‌ای که اجتماع و همسر و قوانین دینی و اجتماعی برایش آورده‌اند فرار کند، یا دختری است ماجراجو و امروزی که با شکستن قواعد و قوانین سعی در کسب زندگی شیرینی دارد که ثمره‌ی شکستن‌ها برایش پیروزی است. اما رمان، تعریف غیرواقعی و تخیلی ذهن نویسنده‌ای است که دوست دارد زن و دختر ایده‌آلش را آن‌گونه روایت کند، با قیدوبندهایی که او می‌خواهد و رفتارهایی که گاهی قابل پیش‌بینی است و نتیجه‌ای که به مذاق من و تو خوش بیاید یا نه!

اما این‌بار می‌خواهم کتاب‌هایی را معرفی کنم که زنانش نقش اول را دارند. در عین پایبندی به سنت، مذهب، باورهای دینی و اجتماعی‌شان، باز هم زن می‌مانند و ادای مردها را در نمی‌آورند. همیشه مشکلات، خردشان نمی‌کند و عجز و لابه نمی‌کنند. قطار زندگیشان روی ریل حرکت می‌کند؛ گاهی سریع و گاهی نفس‌گیر و سخت، اما برای سبقت گرفتن از دیگران و زندگی از ریل خارج نمی‌شوند و هنگام سربالایی‌ها دست بر شانه‌ی نامحرمی نمی‌گذارند. کتابخانه‌ام پر است از داستان‌های واقعی؛ از زنانی که خارج از مرزهای موجود پیش رویمان هستند و در زمانی شاید دور، بوده‌اند و رفته‌اند و آن‌چنان که شایسته‌ی زن‌بودنشان بود، زیستند و خاطرات زندگیشان روشنی‌بخش ذهن تاریکم شد…
زن اسطوره‌ای‌‌ام را در کتابخانه‌ی شماره‌ی ۱۳ می‌یابم.
—————–

«یک‌دفعه من برگشتم و به غیوران گفتم: «زن! حرف یک زنه؟ تو با یک زن بودی؟ به من بگو زن کی بود که این‌ها می‌گویند؟ تو حالا با یک زن رابطه داری؟ باید اینجا به من بگویی جریان چی بوده، آن زنی که این‌ها با تو دیده‌اند کی بوده؟»
غیوران مرتب می‌گفت: «بابا، زنی در کار نیست»، ولی من ول‌کن او نبودم. خلاصه [با این نقش‌ بازی کردن] صبح آزادم کردند.» [۱]

بازدید از موزه‌ی عبرت ایران یا همان شکنجه‌گاه کمیته‌ی مشترک ساواک تهران در انتهای مسیر وهم‌آور و خوف‌ناکش می‌رسد به فروشگاه کوچک محصولات فرهنگی مرتبط. تعداد زیادی کتاب از زندانیان و مبارزان قبل از انقلاب وجود دارد که یکی دو جلد از خاطرات بانوان مبارز هم اگر بطلبید، در قفسه‌های پشتی خاک می‌خورند و منتظر شما هستند!

مشکل کتاب‌های سفارشی‌شده این است که نویسنده روایت‌گر نیست،‌ روایت‌گر هم نویسنده نیست! اصلا راوی دست به قلم نمی‌شود که روح تمام لحظه‌های سخت و شیرینش را و حتی  دَوَران و دَوَرانِ دورانِ زندان کمیته‌ی مشترک ساواک را در کلماتش بلغزاند، یا زهرش را با قلم بغلتاند در کام من و توِ خواننده.

حسِ گفتن مانند نوشتن نیست. راوی نمی‌نویسد، چون می‌هراسد از غرق شدن در لحظه‌های بی‌سرانجام و زخم‌های بی‌التیام. راوی فقط می‌گوید؛ مانند یک قصه که باید از سر باز شود یا یک اتفاقِ همیشگی و تکراری در بسترِ شلاق‌خورده.

[ms 1]
خانم سجادی راوی کتاب و همسر مبارزشان مهدی غیوران

زن راوی می‌شود که قصه را فقط به سرانجام برساند و دست‌به‌قلم نمی‌شود که آرام‌آرام و لایه‌به‌لایه روح سیال و آشفته‌اش در این بند و آن سلول باز هم آپولوسواری کند و از «حسینی» فحش بخورد و شوهرش را باز لخت و عریان جلویش شلاق‌کاری کنند و…

کتاب «خورشید‌واره‌ها»، خاطرات زندان و مبارزه‌ی خانم طاهره سجادی (غیوران) است و ناشر آن هم مرکز اسناد انقلاب اسلامی می‌باشد. کتاب در ۳۴۰ صفحه و در ۵ فصل اصلی و ۴ بخش تکمیلی شامل اسناد و گاه‌شمار و نمایه و کتابنامه تنظیم گردیده و به چاپ دوم رسیده است.

متأسفانه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با داشتن آرشیو بسیار غنی اسناد ساواک و نهادهای امنیتی دوران پهلوی و انتشار پُرتعداد کتاب‌ها چندان در نشر کتاب‌های جذاب تاریخی و سیاسی شهره نیست. بیشتر آن بر می‌گردد به انتشار اسناد از سر رفع تکلیف و کنار هم چیدن آنها به اسم کتاب و خاطرات، بدون اینکه از نظر ادبی و هنری و جذابیت‌های داستان‌پردازی و قوت‌بخشیدن به نثر راوی چیزی به آن بیفزایند. برای همین از این کتاب‌ها انتظار جهانی‌شدن نداشته باشید و اینکه روایت‌های‌شان مانند داستان زندگی «لیلا خالد»، «جمیله بوپاشا» و «دلال مغربی» جذابیت و پرآوازگی را به ارمغان بیاورند.

«خانم منیر خیرکه در دبیرستان رفاه، ریاضی تدریس می‌کرد. به پیشنهاد آقای غیوران برای تدریس هندسه به منزل ما آمد و این زمانی بود که مبارزان به منزل ما رفت‌وآمد داشتند و من که ذهن مشغولی داشتم مرتب به جای گفتن مثلث، مسلسل می‌گفتم و این موجب خنده‌ی ما می‌شد…» [۲]

کتاب نثر ساده‌ای دارد، بدون پیچیدگی‌های لغوی و یا دستور زبانی و بدون آنکه نشانی از محاوره در گفتار و دیالوگ‌ها را نشان بدهد. همه چیز را شُسته‌رُفته تحویل خواننده می‌دهد. اتفاقات به‌صورتی خلاصه‌وار و کلی بیان می‌شوند و هیچ ماجرایی -هرچند مهم و تأثیرگذار- نه به‌طور مبسوط شرح می‌یابد و نه علل و ریشه‌های آن واکاوی می‌شود. از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تا تغییر ایدئولوژی سران مجاهدین خلق‌ (منافقین) آن دوران به مارکسیسم. هرچند خود طاهره در بطن تغییر ایدئولوژی قرار دارد و اهل مطالعات تشکیلاتی است، اما از فعالیت‌های قبلی خود و نوع مطالعات و واکنش‌هایش نسبت به تغییر ایدئولوژی سازمان چیزی بروز نمی‌دهد و همواره با یک رازداری خاصی تنها به‌عنوان یک مطلع از دور و شاهدی دست چندم به فعالیت‌های شوهر و هم‌تشکیلاتی‌ها می‌پردازد. انگار این زن واقعا رازی را مخفی می‌کند! هرچند، این شاهد بی‌خبر مدت چند ماه در زندان کمیته‌ی مشترک خرابکاری ساواک، که محل بازجویی موقت می‌باشد، تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفته که این خود نشان از فعالیت‌های وسیع وی از نظر ساواک دارد.

[ms 4]

در زندان مخوف ساواک
هیجان و مخفی‌کاری و خلاصه‌گویی طاهره از زندان و سلول و شکنجه‌هایش در زندان ساواک البته دلیل دیگری هم دارد که باید آن را حجب و حیای وی دانست. طاهره با روحیه‌ای مثال‌زدنی و حتی لبخند بر چهره، نماد شادی درونی زن مؤمن و عفیفی است که از لحظات شکنجه‌اش تنها به سوزانده شدن با شمع، کندن موها، شلاق، فحاشی و سیلی بسنده کرده، از بازجویی خیلی گذرا یاد می‌کند و بدون ذکر کلمات رکیکشان و شرح جزئیات این شکنجه‌ها می‌گذرد و در آخر با شادی درونی و آرامش‌بخش زن مسلمان می‌گوید: «این نیز می‌گذرد…»

طاهره غیوران،‌ زندانی مهربان و صبوری است که حتی دشمن را هم با دلسوزی یاد می‌کند و در سیاه‌نمایی او اغراق نمی‌کند و البته دوستان سابق و بریدگان فعلیِ تغییرمذهب‌داده در سازمان مجاهدین سابق‌ (منافقین فعلی) جای خود دارند که از بیان اعترافات شرم‌آور امثال «وحید افراخته» [۳] در بیان فساد و تباهی خانه‌های تیمی مختلط و تغییر ایدئولوژی از اسلام به مارکسیسم تنها اظهار شرم و نفرت می‌کند و از آن می‌گذرد.
کتاب را باید کمی تحمل کرد. در میانه به خاطرات زندان و کمیته‌ی مشترک که می‌رسد، بیان احوال و شرایط به‌سبب انفرادی بودن سلول کمی شخصی‌تر و البته جذاب می‌شود و خواننده با عمق فکری و احساسی راوی بیشتر آشنا می‌شود.

«در کمیته‌ی ساواک، زنِ نسبتا جوانی مأمور ما بود که برای بعضی احتیاجات خانم‌ها روزی یک‌بار به سلول خانم‌ها سر می‌زد. سراپای «فریده خانم» غرق آرایش بود؛ از بینی جراحی‌شده و صورت رنگ و روغن مالیده، تا ناخن‌های لاک‌زده و لباس تنگ و کوتاه… . روزی به من گفت: «هر بار که من درِ سلول تو را باز می‌کنم، تو داری می‌خندی». از ترس اینکه مبادا به بازجو گزارش کند و این روحیه‌ی خوب برایم ایجاد دردسر کند، گفتم: «نه فریده خانم، من شما را که می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد»».[۴]

[ms 0]

همچنین برخلاف تبلیغات سازمان مجاهدین سابق که همه‌ی زندانیان زن و عمده‌ی زندانیان مرد را از طیف این گروه و غیرمذهبی معرفی می‌کرد، طاهره از تعداد قابل توجهی زندانی زن مسلمان خبر می‌دهد که اتفاقا به‌خاطر حجاب و متانت و پوششان تحت نظر قرار گرفته، دستگیر می‌شدند. بعد از نام بردن ۵-۶ نفر از این دختران هم‌سلولی می‌نویسد:

«همه‌ی این خانم‌ها مذهبی بودند و با گرایش مذهبی به زندان آمده بودند. دستگیری آنان به این صورت بود که عصمت و نادره و مهوش که با هم دوست بودند، کتابی را که به دستشان رسیده بود می‌خواندند و با تلفن درباره‌ی آن بحث می‌کردند. ساواک به‌دلیل پوشش متین و حالت موقرشان، به آنها مشکوک می‌شود و تلفن آنها را کنترل کرده، هر سه نفر را دستگیر می‌نماید. این دختران می‌گفتند که وابسته به هیچ جریان سیاسی نیستند. در اتاق بازجویی بودم. «آرش» بازجو دستور می‌داد هر دختری در دانشگاه که با حجاب است، یعنی روسری سر می‌کند و لباس پوشیده‌ای دارد، کنترل کنید. می‌گفت آنها صاحب عقیده و فکرند، ولی دخترانی که لباس کوتاه می‌پوشند و آرایش می‌کنند، در این جریانات نیستند و کاری به کار دولت و ملت ندارند.» [۵]

————————–

[۱] خورشیدواره‌ها، ص ۹۹-۱۰۰؛
[۲] خورشیدواره‌ها، ص ۲۴؛
[۳] وحید افراخته از سران و مبارزین اصلی مجاهدین خلق بود که مسئولیت شاخه‌ی نظامی سازمان را بر عهده داشت و پس از مدتی مبارزه توسط ساواک دستگیر شد و زیر شکنجه‌ها اصطلاحا برید و تمام دانسته‌هایش را که کم هم نبود به ساواک لو داد. پس از معرفی صدها مبارز و لو دادن بسیاری از اتفاقات به پاس این خوش‌خدمتی توسط ساواک اعدام گردید؛
[۴] خورشیدواره‌ها، ص ۱۲۸؛
[۵] خورشیدواره‌ها، ص ۱۳۸.