به چهرههایشان که نگاه میکردی، چیزی به اسم خستگی نمیدیدی؛ حتی اگر اجزای صورتشان ردّپایی از خستگی را در خود نهفته داشتند … اما روحیههای شادابشان نشان از عدم خستگی داشت. اگر آن لحظه بهشان میگفت بیا برویم، آن نقطه شهر درگیری است و نیاز به کمک، درنگ نمیکردند؛ گاه حتی برای آب خوردن هم صبر نمیکردند و راه میافتادند، در حالیکه لبهایشان از تشنگی ترک خورده بود… شهر و میهن، فرزندشان بود که مادرانه ایستادند تا از آن در مقابل هجوم بیرحمانه دشمن دفاع کنند، بیآنکه به خود بیندیشند …
نویسنده: زهرا رضاییان
رقص پروانه در آتش
سینما رکس آن روز خیلی شلوغ بود. تابستان فرا رسید و روزهای گرم آبادان که امان آدم را میبرد. آن روز بچهها تصمیم گرفتند بروند سینما. هم از گرما کمی راحت میشدند، هم در کنار هم فیلمی میدیدند و هم … هم دیگری نداشت؟ داشت؟ … خودشان هم نمیدانستند، اما چیزی ته دلشان قلقلکشان میداد … بروند؟ … نروند؟ … آخرش هم بروند بر نروند، فائق آمد … و رفتند … نیره بود و نادره، نیلوفر، ناهید و برادرشان ناصر …
افقی نامتناهی برای آفاق
تو را نمیدانم؛ اما من بمبارانهای هوایی را یادم هست. خیلی هم خوب یادم هست. صدای آژیر که بلند میشد، آقای گوینده میگفت: علامتی که هماکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد! محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید …
آن روز آفاق توی میدان حر یقیناً این صدا را نشنید. شاید هم شنید، اما تا خودش را به پناهگاه برساند …
اما به یقین روزی که خداوند آفاق را آفرید، شهادت را برایش رقم زد … سرنوشتی که برای فاطمه دخترش هم رقم خورده بود …
سرّ حلقهها
حلقههای زنجیر را دیدهای که چطور بههم وصل شدهاند؟
نمیدانم تشبیه حلقههای زنجیر تشبیه درستی هست یا نه؟ فقط میدانم هر کدام از این اتفاقها دانه دانه به هم متصل بودند و هستند. حالا اگر این تشبیه درست هم باشد، یک فرق مهم دارد با آن چیزی که من میخواهم بگویم و آنهم اینکه حلقههای زنجیر وقتی به هم متصل میشوند، در انتها به جایی ختم میشوند و تو میتوانی ختم آن را ببینی که به زنجیر کوتاهی یا بلندی مبدل شدهاند …
مزاری در وسعت بیکران خلیج فارس
سال ۱۳۴۰ در پیشوای ورامین چشم به جهان گشود. از همان اوان کودکی یاد گرفته بود که مردانه زندگی کند. شجاعت و حقطلبی از ویژگیهای بارزش بود. شجاع و حقطلب بود. آنهایی که میشناختندش، دوست داشتند همانند او زندگی کنند. خوب صحبت میکرد. زندگیش همواره مملو از تلاش و کوشش بود. نا امیدی در وجودش راه نداشت و توکل به خدا بزرگترین حسنش به شمار میرفت.
« هرچه خدا بخواهد» تکیه کلامش بود و اعتقادش. صبور بود مقاوم، مهربان و دلسوز و حقطلب … هیچوقت خودش را بر دیگران ترجیح نمیداد و همیشه غم دیگران دل رحیمش را به درد می آورد و رنجش دیگران، رنجش میداد.
هنرِ بودن؛ هنرِ رفتن
ششم تیر ۱۳۴۶ بود. فاطمه و اسحق چشم انتظار به دنیا آمدن کودکشان بودند. فرزندشان که دنیا آمد نامش را فریده گذاشتند؛ کودکی که با تولد خودش برکت و شادی را برای خانوادهاش به ارمغان آورد.
فریده از همان دوران ابتدایی هوش و ایمانی فوقالعاده داشت، طوریکه توجه همه را جلب میکرد. دختری درسخوان و زرنگ بود که برای تحصیل هر مدرسهای را نمیپذیرفت و در انتخاب دوست هم بسیار دقت میکرد.
داستان یک ترور
عشرت آن روز مهمان داشت. پسر خواهر شوهرش (علیاکبر خدادادی) که هجده سال بیشتر نداشت، به اتفاق همسرش (فاطمه عشریه) برای اولینبار از روستای «آندرایه» به تهران آمده بودند. فقط دو ماه از ازدواج آنان میگذشت. او که عازم خدمت سربازی بود، برای خداحافظی به دیدار خانواده داییاش آمده بود.
معصومة شش سالهی عشرت، برای گرفتن وضو به حیاط خانه رفته بود که ناگهان کسی شروع به کوبیدن در خانه کرده بود. او آنقدر محکم به در خانه میکوبید که معصومه شش ساله برای لحظاتی در جا خشکش زده بود! عشرت از چند روز قبل حس کرده بود که حادثهای در شرف وقوع است و دائم به همسرش توصیه میکرد مراقب باشد و بگذارد که درِ خانه را او باز کند.
از ژاله تا فردوس!
شریف امامی، نخستوزیر شده است و تظاهرات عظیم مردم تهران در روز عید فطر خود را نمایان کرده است. مردم تهران در چهار نقطه شهر با راهپیمایی و تظاهرات به سمت جایگاههای پیشبینی شده نماز عید فطر حرکت میکنند. تپههای قیطریه در شمال، نازیآباد در جنوب، بیابانهای محمد علی جناح در غرب و میدان ژاله در شرق، چهار مقصد راهپیمایان تهرانی است.
بیشترین توجهات به شمال است؛ جایی که خیل عظیم راهپیمایان از خیابان کوروش کبیر (جاده شمیران) خود را به تپههای قیطریه رساندهاند. بیش از چهل هزار تن نماز عید را به امامت آیتالله دکتر محمد مفتح اقامه کردهاند.
دغدغههای دختران دیروز، دختران امروز
گاهگاهی به قول خودش میآمد و مطالب این به قول ما نشریهایها، ستون را میخواند. بعضی مطالب از نظرش خوب و بعضی هم چندان به دلش نمیچسبید؛ نه مطلبش ها … نه. میگفت بعضی جاها قلمت آن نرمی و روانی را که باید داشته باشد، ندارد.
توی دلم خدا را شکر میکردم. خوب بود برایم که به مطالب ایرادی نمیگرفت. این، یعنی هنوز ارزشها توی دلش زنده است و نفس میکشد.
دختری که جواب توهین را با سیلی داد
هجدهم اسفند ۱۳۴۰ بود، حال و هوای تهران آن روزها، حال و هوای خاصی بود برای خودش … خانواده رودباری منتظر فرزندی بود که خودشان هم نمیدانستند چه آینده پر سعادتی در انتظار اوست …
دنیا که آمد، نامش را صدیقه گذاشتند … نوجوانی بیش نبود که با تشویق برادرش در کتابخانه مسجد امام حسن عسگری (ع) نارمک شروع به فعالیت کرد. در دوران تحصیل نیز دانشآموز کوشا و موفقی بود؛ اما روح ناآرامش همواره در پی چیزی ورای خواستها و آرزوهای یک دختر معمولی بود …
مرضیه؛ سفیر امام
از مرضیه حدیدپی یا دباغ، چه شنیدهای؟ میدونستی تنها زنی بود که امام اینقدر بهش اعتماد داشت که وقتی برای گورباچف نامه داد، او را هم همراه هیئت ایرانی بفرستد؟ میدانستی توی جبههها هم مستقیما حضور داشته؟ میدانستی بعد از درگیری هایی که با منافقین داشت، جلساتی را با تعدادی از آقایان گذاشت و بعد هم همراه تعدادی از آنها ماموریت پیدا کرد که برای تشکیل سپاه به منطقه غرب برود؟
ادامه مرضیه؛ سفیر امام
شیرزنی به نام باختر
سی سالش بود، یک دختر داشت و یک پسر کوچولوی سه ساله … آنقدر عاشق خدا بود و نماز که وقتی فرمان جهاد شنید، همراه شوهرش «درویش بزرگی» دست دختر و پسرش را گرفت و راهی کوهستان شد برای مبارزه …
۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود؛ آوای قیام و حماسه امام روح الله (ره) علیه رژیم پهلوی همهجا پیچیده بود؛ حتی به گوش دستهای از عشایر که به سرکردگی زیاد خان بیگلری و رستمخان قاسمی در روستای صحرای باغ و عمادوه لارستان زندگی میکردند، هم رسیده بود … زیاد خان و رستمخان توی رفت و آمدهایشان به شهر، فرازهایی از پیامهای امام روح الله (ره) را شنیده و نسبت به آن، احساس مسؤولیت کرده بودند؛ امام روح الله (ره) در یکی از این فرازها دستور جهاد داده بود؛ آنها هم وقتی در میان قبیله و عشیرهشان قرار گرفتند، پیام جهاد را اعلام کردند …
محبوبه؛ دختر هفدهساله
محبوبه را که یادت هست؟ … گفته بودم از او برایت؛ محبوبه دانش آشتیانی، یکی از معروفترین شهدای ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در بین زنان که با وجود به شهادت رسیدن جمع زیادی از زنان در اینروز، به دلیل اینکه ساواک بسیار از جنازهها را از بین برد و اسناد و مدارک مربوط به این روز جنایتبار را نابود کرد، تقریباً اطلاعات زیادی از این کشتار در دست نیست.
دختران ِ پانزدهسالهی ما
انسانی بود صبور و صادق، از خودگذشته و صریحاللهجه که همیشه نظراتش را آشکارا بیان میکرد. از بیان حقیقت هیچ ترسی نداشت. کوچک بود که همراه خواهرانش به راهپیماییها میرفت. پانزده ساله بود و یکی از فعالترین اعضای واحد خواهران انجمن شهربانو محله آمل که از نظر اخلاق و رفتار الگوی دیگر دختران شده بود. بالاترین دغدغهاش آشنایی دوستان و آشنایانش با اسلام بود.
* خیلی مقید به حجابش بود. قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه میرفت. در مدرسه حتی با چادر سر کلاس مینشست. آنجا به او گفته بودند که حق ندارد روسری هم به سر کند چه برسد به چادر، اما او زیر بار نرفت و دست از حجابش برنداشت.
مدیریت احساسی پوشش
میهمانی که میروی، هر کسی هر طور که دوست دارد لباس پوشیده است، هر کس متناسب با سلیقهاش. بعضیها ساده لباس پوشیدهاند و بعضیها هم شاید هزار بار رفتهاند جلوی آینه و توی آینه خودشان را با لباسی که بر تن کردهاند، حسابی خودشان را انداز و برانداز کردهاند و بعد … لباس بیچاره بوده که با خشم به گوشهای پرت شده! و امتحان کردن یکی دیگر!
این را داشته باش تا بگویم.