آهوی گردنه‌های کردستان

شاید جهانی که تو در آن سیر می‌کردی، در حجم کلمات نمی‌گنجید. آن استادت که از قم آمده بود، به مادرت گفت: «سیاری صیغه مبالغه است؛ یعنی بسیار سیر کننده» و مادرت می‌دانست که نام مناسبی برایت انتخاب کرده است: «فهیمه»، این‌همه را آن‌گاه که نگاه تو در کوی و دشت، به جست و جوی کوچکترین جنبش هایبرگ و پشه‌ای که روی آبی نشسته بود و لحن سراپا شگفتی تو که می‌گفت: «فتبارک الله احسن الخالقین» دریافته بود.

ادامه آهوی گردنه‌های کردستان

عروس ِ شهادت

صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقت‌شناسی از ویژگی‌هایش بودند. وقتی می‌گویم وقت‌شناسی، حساب دقیقه‌ها و ثانیه‌هاست. جوری با هم قرار می‌گذاشتیم که واقعاً یک دقیقه پس و پیش نمی‌شد.

اگر برایمان مشکلی پیش می‌آمد و یکی دو دقیقه دیر می‌کردیم، باید قراری که با خودمان می‌گذاشتیم، انجام می‌دادیم؛ مثلا من خودم روزه می‌گرفتم، به همین دلیل روی حرف همدیگر حساب می‌کردیم. برخلاف حالا که جلسه مهمی قرار است تشکیل شود و گاهی افراد نیم ساعت و یک ساعت دیر می‌آیند. انگار سر وقت نیامدن و کاری را به موقع انجام ندادن، نوعی تشخص شده و به امثال ما که مقیدیم سر وقت جایی باشیم، چپ چپ نگاه می‌کنند.

ادامه عروس ِ شهادت

دخترانه‌ای با مریم فرهانیان!

چقدر میشناسی‌اش؟ …

از او چیز زیادی نمیدانستم. یکبار فقط یک مطلب کوتاه درباره‌اش خوانده بودم. عید امسال که رفته بودیم جنوب، توی گلزار شهدای آبادان، مزارش را یافتم. میخواهم از او بنویسم. ولی نوشتن خیلی سخت‌است. نه برای او فقط، اصلا نوشتن برای شهدا به‌نظر من خیلی سخت است. دوست داشتنی است‌ها.

ادامه دخترانه‌ای با مریم فرهانیان!

دخترهای خوب ایرانی

پای ثابت دیدن مسابقات ورزشی آسیایی که هستید؟ … نیستید؟ … چه می‌کنند (با لحن عادل‌خان بخوانید!) این ورزشکاران کشورمان. ماشاءالله خوب دارند مدال‌ها را درو می‌کنندها … (منم نمی‌بینم‌ها!!! وقت ندارم خب … اما وقت دادن مدال‌ها که میشه میام پای تلویزیون و با لذت نگاه می‌کنم) اینو تو پرانتز گفتم بین خودمان بماند! ولی واقعا بچه‌ها دستتون درد نکنه. این روزها عیدی خوبی بهمون دادید.

ادامه دخترهای خوب ایرانی

بهونه‌ی دخترونه

هی دست‌دست می‌کنی، شاید جرقه‌ای بزند توی کله مبارکت، بلکه چیزی بنویسی ناب‌ناب … هی فکر می‌کنی و فکر می‌کنی … چشم می‌بندی و تمرکز می‌گیری … آخر می‌دانی نوشتن همینطوری نمی‌شود که! … گاهی یکی از بچه‌ها که می‌آید و می‌گوید برای این متن اسمی بگذار یا برای فلان قضیه یک متن دو سه‌خطی بنویس، خنده‌خنده توی چشمش نگاه می‌کنم که … مگه کشکه؟ … کشک‌سابیدن هم قاعده و اصول داردها … خنده روی لبش نقش بسته و نبسته، کاغذش را می‌گذارد روی میزم و می‌گوید منتظرم … و من باز فکر می‌کنم و فکر و فکر …

می‌دانی نوشتن حس می‌خواهد. من این‌را می‌گویم. دیگری‌را نمی‌دانم. حالا هم دو ساعتی هست که فکر می‌کنم چه بنویسم. وسط فکرکردن هم گاهی یک خطی کتاب می‌خوانم. گاهی نیم‌جرعه‌ای چای می‌خورم. گاهی نوایی از موسیقی گوش می‌دهم. گاهی هم قلم و کاغذم را بر می‌دارم و ننوشته می‌گذارمش روی زمین. خوب راحت نیست برایم، چی کار کنم؟ …

ادامه بهونه‌ی دخترونه

زائر و مزور

از سری متن‌های «بی‌بهونه»؛ قسمت دوم

کوله‌بار سفرم را هنوز باز نکرده‌ام که نشسته‌ام و دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم. راستش این‌قدر این سفر زیبا بود و خوب که یقین دارم برای همیشه توی ذهنم می‌ماند. به‌قول همسفری‌ها می‌شود چهره ماندگار…

خیلی حرف‌است ‌ها … خیلی حرف‌است که وقتی از اتوبوس پیاده می‌شوی بگویند با کمال شرمندگی سوئیت‌ها هنوز آماده نیست. تشریف ببرید حرم و رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید … توی راه که می‌روم حرم با خودم فکر می‌کنم: چه‌خوب! خودش همین ابتدای امر خواسته اول جمال مبارکش را ببینیم و بعد برویم پی کارهای دیگرمان!

ادامه زائر و مزور

سهمی دخترانه از دیروز

می‌آید جلوی در اتاقت، صدایت می‌کند، می‌روی جلوی در اتاق، چاق‌سلامتی می‌کنی و چشم روشنی می‌گویی برای آمدن پدر. خنده‌ای گرم و صمیمی بر لبانش خانه می‌کند، دلش پر از شوق می‌شود و او هم چشم‌روشنی به تو می‌گوید به بوسه‌ای نرم که بر گونه ات می‌نهد از شوقی که در دلش نهفته‌است … می‌گوید چشمانت را ببند می‌خواهم یک چیز خوب بدهمت …

چشمانت را می‌بندی و دستت را دراز می‌کنی و توی دلت دعا می‌کنی کارت دیداری بگذارد کف دستت … دستش را می‌گذارد توی دستت و آنچه را که در کف دستش‌ست، محکم در دستت می‌فشارد… حالا چشمانت را باز کن … باز می‌کنی … کارت دیدارست … اشک شوق توی چشمانت حلقه می‌زند …

ادامه سهمی دخترانه از دیروز

آی زنان مسلمان چرا بیکار نشسته‌اید؟

نه رویش را حسابی سفید کرده‌ایم از بس که این چند سال اخیر با شجاعت و جسارت تمام توی چشم سران ملت‌ها که هیچ، توی چشم هزارن هزار انسان… میلیون‌ها انسان نگاه کردیم و گفتیم … هیچ غلطی نمی‌تواند بکند …؛

نه هر بار که رئیس جمهور رفت سازمان ملل، خنده خنده توی دوربین‌های تلویزیونی‌شان بِر و بِر نگاه کرد و با خونسردی تمام چنان سؤال پیچ‌شان کرد که مجری‌هایشان از عصبانیت دیگر فحش می‌دادند و ناسزا می‌گفتند؛

ادامه آی زنان مسلمان چرا بیکار نشسته‌اید؟

من ِ ویران شده را آباد کن

فکر می کنی، بی چاره تر از آن که با دست خود، زهر نادانی ها و ندانم کاری ها را به کام خویش بریزد و خود، تنها مسبِّب تلخ کامی های خویش باشد، کیست؟ …

بی چاره تر از آن که خطاکار است و به اشتباه، اشتباهِ خود را درست می پندارد و به اشتباه، اشتباه کاری خود را درست کاری، کیست؟ …

بی چاره تر از آن که عطش و خشک سالی، تمام وجودش را فرا گرفته و پنجه های مرگ، گلویش را فشرده است و او در هاله ای از اوهام و ابری از تصوّرات، خود را سیراب می پندارد و بی نیاز از آب، کیست؟ …

ادامه من ِ ویران شده را آباد کن

کمیلی‌ترین واژه هایم، برای تو

در ِ خانه اش را که بکوبی، برایش روز و شب ندارد، پاسخت می گوید … نمی شود کلون خانه اش را دق البابی بکنی و دری برایت گشوده نشود و یا ندایی، سلامت را پاسخ نگوید …

خانه اش، تنها خانه ای است که نه روز می شناسد و نه شب … نه وقت و نه بی وقت … نه باید با او قرار ملاقات بگذاری و نه از او وقت بگیری … آنقدر برای هر کسی که در خانه اش را بکوبد، وقت دارد که اگر تو هم هر از گاهی، هر لحظه از روز که بخواهی، در خانه اش را بکوبی و بخواهی از او که پای درد دل هایت بنشیند و به حرف هایت گوش دهد و راه چاره ای هم برایت بیان کند، نگوید وقت ندارم که بالعکس، با روی باز هم پذیرایت می شود … .

ادامه کمیلی‌ترین واژه هایم، برای تو

عطش بندگی دارم

این روزها صفحه های زندگیمان، صفحه لاهوتی ملاقات است؛ صفحه ای که در دفتر زندگی من و تو در هر سال، فقط یک ماه گشوده می ماند؛

صفحه ای که کلمات متن اش، پر از عطش بندگی است و اوج پادشاهی را می طلبد که ساجدانه ترین استغاثه است … این روزها، صفحات زندگی من و تو پر از لحظه های وصلی است که باید بخواهیمش تا در پیکره معرفت بلوغ یابیم و معرفت، همان کلید مقدسی است که ورودمان به حریم رامن الهی را تا همیشه اذن می دهد … .

این روزها صدای تنفس فرشتگان را می توان به خوبی شنید که در همین نزدیکی، به تماشای بندگی من و تو آمده اند؛ نمی خواهی لایق سجده ملائک باشیم؟ … این روزها خدا را می توانی در کنارت حس کنی، خدایی که همیشه از رگ گردن هم به تو نزدیک تر بوده است و غافل بوده ای از او …

ادامه عطش بندگی دارم

تسبیحی از دانه‌های اشک

شهر دارد نفس می کشد در هوای پاک رمضان … که به ماه شکفتن و خود رستن است و به خدا پیوستن، ماه شب‌های احیا و روزهای دعا تا هرکس به قدر ظرفیت خویش از شب‌های قدر توشه بردارد … و تو از خودت پرسیده ای در این چند روزی که گذشت چه اندازه بهره برده ای؟ … .
برای من یا تو شاید ماه رمضانی دیگر نباشد و این آخرین شام های افطار و سحرهای ضیافت باشد … بیا توشه ای برداریم از این همه برکت و رحمت … بیا کوله بار گناه مان را اینجا خالی اش کنیم؛ اینجا که به بهانه و تلنگری گناه می بخشند … بیا قدر بدانیم این روزها را و شب های قدری را که می آیند.
بیا پیمان ببندیم با خدای مان که زین پس بیشتر نگاه کنیم و بهتر ببینیم تا دست هیچ گرگ در لباس میشی را به دوستی نفشاریم؛ تا به روی چشمان هوس بازی که من و تو را برای نفس خویش می خواهند و هوس دل هایشان نخندیم …

ادامه تسبیحی از دانه‌های اشک

مرا در خود بمیران

درهای مهربانی اش را در این ماه مهربانی به روی من و تو گشوده تا رستگاری را در آستانه خانه هامان بیاورد که ما را به معراج اش بخواند …

حتی اگر با دست های خالی هم به خانه اش بروی، از در آستانه تنهایی و سرگردانی رهایت نمی کند … دعوتت کرده به سرزمین اردیبهشتی ِ رمضان تا رستگاری ات را تضمین کند …

دعوتت کرده به بزمی که در آن تنها تو هستی که باید سرنوشت خودت را به سمت رستگاری سوق دهی … چراغی برایت آورده از جنس آفتاب؛ دستی به بلندای یک قنوت مستجاب و پایی به استقامت یک کوه تا خالصانه بخوانی اش و بخواهی که کوله بار سرشار از گناهت را ببخشد، بیامرزدت، برای خودش بخواهدت و از چنگال عفریت گناه نجاتت دهد … .

ادامه مرا در خود بمیران

تشنه‌ی جلوه‌ای از ناز توام

دلم هوایی شده است، این روزها …

این روزها که دری را گشوده اند به رویمان، به وسعت دامنه اجابت؛ سفره ای را گسترده اند، برایمان به بی کرانگی یک دعوت عاشقانه؛ سلام مان را منتظر نشسته اند به نیازمندی یک بنده؛ یک عبد ضعیف؛ یک عاشقِ مسکین؛ یک من و یک توِ محتاج …

رخصت مان داده اند به نجیبانه ترین نگاه معصومی که پناهی جز این آستان غنی نیافته است … حالا با خودت فکر کرده ای چگونه بهره بگیری از این خوان ضیافت که برایت گسترده اند؟ … .

ادامه تشنه‌ی جلوه‌ای از ناز توام

تو خریدار قالی زندگی ام باش

شهر بوی خوب خدا را گرفته است … بوی ملکوت … .

امروز هوای شهرم طور دیگری بود، هوای خانه مان، هوای دل من … بوی عشق می داد و مهربانی و ندایی با من زمزمه می کرد … .

اذان ظهر که از گلدسته های مسجد کنار خانه مان گوشم را نوازش می داد، عطری با خودش آورد که هنوز هم می توانم حسش کنم …

این روزها سجاده ام، مُهرم، تسبیحم، کتاب دعایم، مقنعه ی سفید نمازم و چادرم وقتی بر سر می اندازمش، حس خوبی به من می دهد؛

همه شان مرا به دعوت می کنند به عشق بازی با خدایی که مرا میهمان خانه اش خواسته است … مرا با کوله باری از گناه و شرمندگی … ؛ همه شان مرا دعوت می کنند که قالی زندگیم را این روزها آنگونه ببافم که در آخر خریدارش شوند، به خوبی … .

ادامه تو خریدار قالی زندگی ام باش