عشق است و آتش و خون

[ms 0]

امیرعلی: لیلا…
لیلا: می‌دونم؛ می‌خوای از خونه‌ت بیرونم کنی.
امیرعلی: اون بیرون پُرِ گرگه.
لیلا: اما شیر هم داره.
امیرعلی: منظورت از شیر یعنی منم؟! … شیرِ کور!
لیلا: شیر کور، باز هم شیره.

***

شاید از نظر برخی، این دیالوگ‌ها برگرفته از یک فیلم عشق‌های آپارتمانی که این روزها بدجور رونق گرفته‌اند، باشد؛ از یکی از همین فیلم‌ها که با محبت یا بی محبت، به‌سبب حکم محتوم کارگردان‌های گیشه‌پسند، یا حتی جشنواره‌پسند، به اضمحلال می‌روند و نهایت، رنگ جدایی را به خود می‌بینند.

شاید از نظر برخی دیگر، «روزهای زندگی» تنها یادآور نام یک سریال دستِ چندم برزیلیایی شبکه‌های آن‌ور آبی باشد که شکل ظاهرا باحجاب‌تر آن را می‌توان در بین فیلم و سریال‌های این‌ور آبی هم دید.

اما حقیقت چیز دیگری است. این گفتگوها، نه در یک آپارتمان و نه در آستانه‌ی یک جدایی عاشقانه، که در تنگنایی از چرک و خون و کثافت، در میانه‌ی واهمه‌ی حمله و تجاوز دشمن بعثی، در یک فیلم جنگی ایرانی به نام «روزهای زندگی» شکل گرفته.

[ms 1]

در بطن جنگ، نه پشت جبهه

تازه‌ترین ساخته‌ی «پرویز شیخ‌طادی» روایت عشق و زندگی در جنگ است. نه حکایت جنگی که بر سر زندگی هوار شده باشد، بلکه عشقی که با جنگ زندگی می‌کند، می‌خندد، و جالب‌تر این‌که همه را به این خنده دعوت می‌کند؛ آن‌جا که امیرعلی به دکتر تازه‌وارد سفارش می‌کند که این‌جا حتی اگر شده، باید خنده را به لبانت بخیه کنی! این عشق و زندگی با جنگ کنار نمی‌آید، بلکه آن را در خود حل می‌کند، و این را می‌توان از بغض نهفته در سکانس اعلام تصویب قطعنامه‌ی ۵۹۸ حس کرد.

و این زنده بودن و زندگی کردن تا آن‌جا پیش می‌رود که دکتر امیرعلی علوی در مواجهه با مجروحِ روبه‌شهادتش، حقیقت پنهان‌مانده‌ی حیات را بیان می‌کند و می‌گوید:
رضاجان! آدم‌ها نمی‌میرند. آدم‌ها زنده می‌شوند. هی زنده می‌شوند… هی زنده می‌شوند…

داستان روزهای زندگی، علاوه بر تمام سختی‌ها و حاشیه‌هایی که از زمان پیش‌تولید تا اکران، پشت سر گذاشته، و البته فارغ از کاستی‌ها و بعضا ضعف‌های فرمی، از این نظر درخور توجه است که جزو معدود فیلم‌هایی به‌شمار می‌رود که حضور زنان را در جنگ، نه به شکل سنتی و کاملا پشت جبهه‌ای، بلکه به‌صورت عیان و در بطن مبارزه ترسیم می‌کند؛ موضوعی که موافقان و مخالفان مختلفی را متوجه خود ساخته.

شب گذشته (سه‌شنبه ۱۶ خرداد)، جلسه‌ی بررسی و نقد این فیلم، با حضور تنی چند از دست‌اندرکاران تولید آن، به همت باشگاه فیلم تهران، در فرهنگسرای ارسباران تشکیل شد.

[ms 2]

دغدغه‌های کلیشه‌شکن

در ابتدا علی رویین‌تن، که ساخت فیلم‌هایی هم‌چون «دلشکسته» و «زمهریر» را در کارنامه‌ی خود دارد، با اشاره به نقش زنان در جبهه و اهمیت نمایش حقایق این‌چنینی جنگ گفت: «نیاز جامعه‌ی ما با این ابعاد عظیم بمباران رسانه‌ای که صورت می‌گیرد، این است که نشان دهیم تا چه حد و در همه‌ی زمینه‌ها زنان در اجتماع ما فاعلیت دارند. کسانی که نمی‌توانند بپذیرند این را و حضور زن در جبهه را باور ندارند، کلیشه‌ی ذهنی دارند.

درست است که در این فیلم تا یک‌سوم امیرعلی فاعلیت دارد، یک‌سوم هم لیلا و یک‌سوم باقی‌مانده را آن فرمانده‌ی جنگ اداره می‌کند، اما مهم‌ترین حرفی که آقای شیخ‌طادی می‌خواهد بگوید، این است که زن‌ها هم در جنگ حضور داشتند، شریف بودند و فاعلیت داشتند. ممکن است خیلی‌ها این حرف‌ها را نپذیرند، اما آدم‌هایی از جنس ما حرفشان این است.

در زمانه‌ای که به دلایلی مردم از ارزش‌های سینمایی دور شده‌اند، فیلمی ساخته شده که غیرمتعارف است و مخاطب را جذب می‌کند، دغدغه‌های جدیدی از دفاع مقدس که پنهان بوده، بیرون آورده و برایمان یادآوری می‌کند.»

واقعیت‌های اصیل

بعد از آن، کوروش سلیمانی، یکی از بازیگران این فیلم با اشاره به واقع‌گرا بودن فضای داستان گفت: «من فکر می‌کنم یک چیز بسیار مهم‌تر از جنگ در این فیلم هست که آن بحث عشق است؛ بحث یک رابطه‌ی انسانی؛ رابطه‌ی یک زن و شوهر. این فیلم چون در بستر جنگ ساخته شده، شاید این بُعدش مغفول مانده است، درحالی‌که می‌تواند به یک جوان امروزی نشان دهد رابطه‌ی یک زوج تا چه پایه می‌تواند درست، اصیل و تأثیرگذار باشد، حتی بدون هرگونه شعار؛ چراکه این‌ها دعوا هم می‌کنند. حتی در فیلم سر هم داد می‌زنند، اما رابطه‌شان استوار و دوست‌داشتنی است. امیدوارم با برخی سیاست‌گذاری‌ها به سویی نرویم که نشان دادن روابط انسانی در جنگ، بعد از دوره‌ای، به سوررئالیسم و غیر واقعی بودن متهم شود.»

پرویز شیخ‌طادی دلیل خود را از انتخاب نام روزهای زندگی چنین عنوان کرد: «این اسم می‌خواهد نشان دهد انسان‌ها در تمام شرایط زندگی می‌کنند. فقط کافی است به فطرتمان رجوع کنیم و عشق در زندگی ما جاری باشد. نوع‌دوستی‌مان را در هر شرایطی زنده نگه داریم. همین.»

مادران ساختگی!

از وی پرسیدیم: «علاوه بر سیر داستان که پس از کور شدن قهرمان مرد، این زن است که بار تمام مسئولیت‌ها را بر دوش می‌کشد، در واقعیت هم برای بازیگران این نقش‌ها مشکلاتی طی فیلمبرداری به‌وجود آمده، که باعث شد حضور حمید فرخ‌نژاد در میانه‌های کار کمرنگ شود و شما مجبور به پُررنگ کردن نقش خانم قاضیانی شوید. سؤالی که به‌وجود می‌آید، این است که تا چند درصد روایت شما از زنان در جنگ، مستند و منطبق بر واقعیت بوده و یا دستخوش تغییرات در حین فیلمبرداری شده؟»

و شیخ‌طادی این‌طور جواب داد: «من شخصیت‌های خانم‌های داستان را خودم در بیمارستان‌های صحرایی دیده‌ام. زنان فوق‌تخصصی را دیده‌ام که در شرایط جنگی، یک هفته سرپا بودند و در نهایت نشسته می‌خوابیدند، اما متأسفانه نقش خانم‌ها حتی در سینمای اجتماعی ما هم جالب نیست. یا زن را وسیله‌ای کرده‌ایم برای تحریک و یا خانم‌هایی را به نمایش گذاشته‌ایم که چادری هستند و برنج پاک می‌کنند و جیغ‌جیغ می‌کنند، درحالی‌که هیچ‌کدام از این‌ها را ما در خانواده‌هایمان پیدا نمی‌کنیم. مادران هیچ‌کدام از ما این‌طوری نیستند. مادران ما اهل شعرند. اهل شعورند. اهل ادبیات، و خود حافظ کتاب‌هایی هستند و حافظ تاریخ ما هستند.»

دین مادری

کارگردان فیلم «شکارچی شنبه» در پایان گفت: «یهودی‌ها یک حرف درست دارند که «بچه، دینش را از مادر می‌گیرد». دینی هم که آن‌ها تعریف می‌کنند، شامل اخلاقیات می‌شود و شامل رفتار و منش و سنت‌ها؛ یعنی بن‌مایه و DNA جامعه را خانم‌ها تربیت می‌کنند. این را ما در سینمای خودمان نداریم، درحالی‌که این خانم‌ها وجود دارند. شما کافی است در هر حوزه‌ای که هستید، کمی در این زمینه مطالعات داشته باشید تا ببینید که تا چه حد حضور خانم‌ها در جنگ پُررنگ بوده و چقدر از خاطرات مربوط به خانم‌هاست که حتی هنوز مکتوب نشده‌اند.

زن، خانواده، بحران

[ms 0]
کتاب «زن؛ آن‌گونه که باید باشد» در ۲۹۵ صفحه، حاصل تلاش آقای اصغر طاهرزاده است، برای تعریف جدید از زن با توجه به تعریف جدید از انسان و خانواده. برای کسانی که خیلی وقت‌ها در تحلیل مسائل اجتماعی به این جمله می‌رسند که «ما در دوران گذار هستیم و گرفتار بین سنت و مدرنیته»، این نکته می‌تواند ارزشمند باشد. به گفته‌ی نویسنده، امروزه انسان تعریف دیگری از خود دارد و پیرو آن، زن نیز معنی دیگری به خود می‌گیرد.

با در نظر داشتن این نکته، می‌توان گفت برخلاف عنوان، مخاطب کتاب تنها زنان نیستند:
«به همان اندازه که در شرایط جدید، زنان باید تعریف درستی از خود داشته باشند، مردان نیز باید زنان را درست ارزیابی کنند، وگرنه یا هنوز چشم در گذشته‌ای دارند که قابل برگشت نیست، یا چیزی را درباره‌ی زنان می‌پذیرند که فرهنگ مدرنیته بر آن‌ها تحمیل کرده است.»

بر پایه‌ی همین تغییر شرایط، نویسنده در تلاش است با رجوع به فرهنگ دینی، تصویر درستی از زن و متعاقبا خانواده ارائه کند. نکته‌ی درخور توجه آن است که وی در تمام کتاب، زن را در حقیقت دینی خود، یعنی در ارتباط با خانواده و نقش‌های بندگی، همسری و مادری در نظر می‌گیرد که تضادی هم بین آن‌ها وجود ندارد و طبیعتا در مقابل، همان نگاه را به مرد در قالب بندگی، همسری و پدری دارد.

نویسنده آشکارا بیان می‌کند سؤال‌های جدیدی مطرح شده است که با جواب‌های کهنه نمی‌توان آن‌ها را رفع کرد. در این مسیر، هم غرب‌زدگی را نفی می‌کند و هم رفتارهای سنتی با روکش مذهب را نقد. او معتقد است چاره‌ی کار، نه ماندن در گذشته است و نه تسلیم شدن در برابر مدرنیته.

یک نکته‌ی جالب در کتاب، توجه به نقش نشاط حلال در زندگی زوج‌های مذهبی و نقد روحیه‌ی مقدس‌مآبی است. به‌عنوان مثال، تأکید وی بر انس با همسر به‌عنوان زمینه‌ی انس با خدا در همین راستاست. به‌طور کلی، نگاه انتقادی نویسنده به رفتارهای مذهبی‌ها از تازگی‌های کتاب است.

عبارت «هسته‌ی توحیدی خانواده» عبارتی کلیدی در فهم کتاب است. به اعتقاد نویسنده، وظیفه‌ی اساسی زن و مرد (اعم از نقش همسری و پدر و مادری و حتی فرزندی) تحقق این هدف است. در نظر گرفتن خانواده به‌عنوان اولین هسته‌ی توحیدی، زمینه را برای بازگشت به حقیقت زندگی دینی ممکن می‌کند. در صورتی که خانواده به حقیقت توحیدی خود بازگردد، جامعه‌ی توحیدی نیز محقق می‌شود.

کتاب از ۶ فصل تشکیل شده است:

فصل اول: زن؛ آن‌گونه که باید باشد
«…توصیه‌ای که دین به زنان می‌کند، این است که حرف همسرتان را بشنوید، ولی برای خدا! وقتی روشن شده به‌خاطر حکم خدا حرف او را می‌شنوید، دیگر «من» همسرتان فربه نمی‌شود، بلکه مسئولیت او بیش‌تر می‌شود…»

فصل دوم: زن، قدرت یا خدمت؟
نویسنده، فلسفه‌ی روز جهانی زن و شعار احقاق حقوق زنان در چارچوب مدرنیته را نقد می‌کند. هم‌چنین با تفسیر آیه‌ی ۳۲ سوره‌ی نسا، به بحث از تحقق کمال زن با حفظ زن بودن می‌پردازد و در ادامه، قوّام بودن مرد را بر اساس مسئولیت و توانایی او تبیین می‌کند.

فصل سوم: مشورت با زنان
در این فصل، فراز معروفی از نامه‌ی ۳۱ امیرمؤمنان، علی (علیه السلام) در ارتباط با زنان بحث شده است. در بحث مشورت با زنان، نویسنده معتقد است که وقتی قرآن موضوع مشورت با زنان را به‌طور کلی مسدود نکرده، پس معلوم است آن‌جایی که مشورت با آنان نهی شده، یا مربوط به موقعیت خاص بوده و یا مربوط به زنان خاص.
[ms 1]

همین‌طور در نکوهش غیرت‌ورزی بی‌جا، ناظر به فرمایش امام علی (علیه السلام) می‌نویسد: «مظلومیت زنان از آن‌جا شروع می‌شود که مردان غیرت بی‌جا می‌ورزند. همان‌طور که مردان بی‌غیرت، مردان پست و فرومایه‌ای هستند و خدا مردان غیور را دوست دارد، مردانی هم که به اسم غیرت افراط می‌کنند و در هر ارتباطی حساسیت نشان می‌دهند، زنانِ خود را هم اگر به خطر نیندازند، به زحمت زیادی مبتلا می‌کنند.»

فصل چهارم: زن و مرد و حیات طیب
در این فصل، نویسنده با عنایت به آیه‌ی ۹۷ سوره‌ی نحل (۱) حیات طیبه و نقش زن و مرد در تحقق آن را تبیین می‌کند.

فصل پنجم: ازدواج، تولدی دیگر
در این فصل، به مجموعه سؤالاتی در باب ازدواج پاسخ داده شده است. ازدواج و نفی خودبینی، نقش ازدواج در کنترل خیال، ازدواج بستر کمال، محبت اولیه، خانواده بستر تضادها و سیر به‌سوی توحید، عناوین برخی سؤال‌ها هستند.

فصل ششم: عوامل بحران خانواده و راه‌های برون‌رفت از آن
فصل آخر به‌نوعی جمع‌بندی کتاب است. بحران اصلی که خانواده امروز گرفتار آن است، گسستی است. احیای کرامت حقیقی زن و در نظر گرفتن خانواده به‌عنوان بستر تربیت انسان از طریق بازگشت به قانون خدا راه حل این معضل است.

به‌طور کلی باید گفت چون نویسنده سعی کرده زاویه‌ی دید را به مسئله‌ی زن و خانواده تغییر دهد، نه این‌که راسا نسخه‌ای بپیچد، مخاطب طی مطالعه با محتوای کتاب همراه می‌شود. شاید وقتی کتاب را تمام کردید، سؤالی که به‌خاطرش سراغ کتاب رفته بودید، برایتان بی‌معنی باشد.

متأهل یا مجرد، خانم یا آقا فرقی نمی‌کند؛ یک‌بار کتاب را بخوانیم. بحث سر قبول کردن یا نکردن حرف و نگاه نویسنده نیست؛ چیزی که اصلا ادعایش را ندارد. فرصتی می‌دهد تصورات خودمان را بازبینی کنیم. ممکن است تغییری هم رخ ندهد. شاید اصلا احتیاجی به تغییر نباشد، ولی احتمالا بعضی داشته‌هایمان جابه‌جا می‌شود. گاهی گردگیری بالاخانه لازم است!

راستی، می‌توانید کتاب را از این‌جا دانلود کنید. خیالتان راحت! نویسنده راضی است.

———————————————-

منبع:

۱- هر کس از زن و مرد کاری شایسته کند و باایمان باشد، قطعا او را به حیاتی پاک، زنده خواهیم داشت و به چنین کسی بر پایه‌ی بهترین کاری که انجام می‌داده، پاداش خواهیم داد. سوره‌ی نحل، آیه‌ی ۹۷.

 

برای دل داداش

آنچه می‌خوانید، زمزمه‌ای است که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن، واقعی است.

[ms 2]

«کوبلن چه چیز مزخرفی است؛ یکی پارچه را رنگ می‌کند، یکی دیگر هم با نخ و سوزن پُررنگش می‌کند. یک کاری بکن که به چشم‌زدنش بیارزد.»
این‌ها را بابا می‌گفت. حق هم داشت. این اواخر، مورمور شدن دست‌هایم، از کوبلن‌دوزیِ زیادم بود. این را دکتر گفت.

دکتر گفت: «خیال نکن از انگشت‌هاست. این‌ها از وضع نامناسب کتف و گردن است. روی انگشت‌ها خودش را نشان می‌دهد.»
دیگر، از این‌که چشم‌هایم موقع کوبلن‌دوزی دودو می‌زند، کسی باخبر نشد.

گذاشتمش کنار. به بابا قول دادم بهش دست نزنم. دست هم نزدم. اما این دفعه کارِ دست نبود؛ کارِ دل بود. نمی‌شد ندوزم. شاید تنها کاری بود که از من برمی‌آمد. اصلا داداش برخلاف بابا کوبلن‌های من را دوست داشت. خودش اول برایم خرید و آورد. هر وقت هم می‌آمد مرخصی، سراغش را می‌گرفت و کلی تعریف و…

[ms 3]

به‌خاطر دل داداش دوختم. نصفه‌شب‌ها، دور از چشم بابا. نه این‌که انگشت‌هایم مورمور نکند و چشم‌هایم دودو نزند، ولی چون مطمئن بودم که دیگر این یکی کوبلن، کوبلن آخری است، تحمل کردم. تمام که شد، بردم دادم قابش کردند. خودم هم بردم برای داداش.

[ms 5]

صبح جمعه‌ی اولی که رسید، دلم تاپ‌تاپ می‌زد. بالاخره که بابا می‌فهمید، ولی نمی‌دانستم چه عکس‌العملی خواهد داشت. نمی‌‌ترسیدم، چون بعد از داداش، بابا یک بابای دیگر شده بود. انگار از چهل، جهش زده بود به شصت‌سالگی.

[ms 4]

بابا جلو می‌رفت و من هنوز پشت سرش بودم که جلوی قاب عکسِ مزار خشکش زد. فهمیدم که فهمیده. آرام نشست و فاتحه خواند. بعد همین‌طور که سرش پایین بود و خاک را از لای اسم داداش پاک می‌کرد، پرسید: «تو دوختی؟»
گفتم: «بله. خودتان گفتید یک کاری بکن که به چشم زدنش بیارزد… ببخشید.»
بابا گفت: «برو آب بیاور.»

 

تبریک یا تخریب؛ مسئله جدی‌ست

[ms 0]

با کتک می‌برندم جلسه. آخه منتظرم خبر قبولیش توی کنکور رو بهم بده. حواسم به همه‌چیز هست، غیر از موضوع جلسه! شما فکر می‌کنید وقتی من منتظر خبری‌ام، اپسیلونی تمرکز دارم؟! اختیار دارید! … یه sms میاد. هی منتظر فرصتم که ببینم بالاخره کی و کجا قراره مهمونی بده!

وقتی دو نفر از سران، مشغول گیس‌وگیس‌کشی هستن و بقیه هم با صرف چای همراهی‌شون می‌کنن، به طرز مخفیانه‌ای گوشی رو از قرنطینه در میارم. خودشه؛ دوستم، فرزانه. نوشته: «زندگی آن‌قدر ابدی نیست که بتوان مهربانی را به فردا انداخت. پس بیا ببخشیم‌شان.» به اینجاش که می‌رسم، ژست متفکرانه‌ای اخذ می‌کنم و با خودم می‌گم: «راست می‌گه. خوب نیست آدم کینه‌ای باشه. پس فلانی و فلانی‌پریم رو می‌بخشم!» ای بابا پس خبر قبولی چی؟ من شیرینی می‌خوام خب.

ادامه‌شو می‌خونم: «… بیا ببخشیم‌شان و برایشان جوراب‌های مرغوب و اعلایی بخریم!» لب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم که صدای خنده‌م بلند نشه. احساس خفگی براتون تعریف‌شده‌ست؟!

یکی از همکارها می‌گه: «چای پرید تو گلوتون؟ نفس بکشید. بچه‌ها! برید خانم فرزین رو صدا کنید بیاد بزنه پشتش.» احساس می‌کنم کبود شده‌م. واقعا نمی‌فهمه از خنده‌ست؟! فکر این‌که همه‌ی حاضران در جلسه، با این تشکیلات و عناوینی که قبل از اسم‌شون میاد، اگه یه جفت جوراب هدیه بگیرن، چه شکلی می‌شن، نمی‌ذاره نیشم بسته بشه! سریع جمع‌وجور می‌شم و می‌گم: «خانم فرزین تا از طبقه‌ی هشتم برسه به زیرزمین، طرف نفسش رفته‌ها!» این الهه‌ی نبوغ اصلا متوجه موقعیت نیست.

sms می‌دم بهش، می‌گم: «فرزانه! شما رفتی خبر قبولی‌تو بیاری یا آبروی منو توی اداره ببری؟» دوباره sms می‌ده. بنفش می‌شم، سبز، نارنجی، آبی… فرانک می‌گه: «چی شده؟» می‌گم: «هیچی. sms تبریک‌آمیزانه‌ی روز مرد بود مثلا! امیدوارم عاقل باشه و اینو برای نامزدش نفرسته، وگرنه طفلی با خاک یکسان می‌شه!»

[ms 1]

شام خونه‌ی دایی‌اینا دعوتیم. خسته و کوفته می‌رم اون‌وری؛ یعنی وری که می‌رسه به خونه‌ی دایی. قصه‌ی زندگیش «لیلی و مجنون»گونه‌ست؛ حتی هنوز، بعد از ۱۰ سال. اما امشب یه جورایی هستن. انگار دلخوری حاکمه. به دایی چشمک می‌زنم یعنی «چی شده؟». اشاره می‌کنه که «دنبالم بیا». می‌ریم حیاط.

شروع می‌کنه:
– به خدا نمی‌دونم چی شده. از روز مادر، سرسنگین شده.
– روز زن براش هدیه گرفتید؟
– آره به خدا. یه ساعت با هم دیده بودیم. همونو گرفتم.
– دایی! راست‌شو بگید. لیلی که الکی دلخور نمی‌شه. یه کاری کردید. اونو بهم بگید، ببینم چی کار می‌تونم بکنم براتون.
با تردید می‌گه:
– خب… من… روز زن چند تا sms بهش زدم. البته چیز خاصی نبودها. شوخی بود. نمی‌دونم. یعنی می‌گی از اونا ناراحت شده؟
به به! دوباره دایی جان فاجعه آفریده‌اند. طفلی در هاله‌ای از ابهام هم پیچیده شده که الان موضوع چیه دقیقا؟!

می‌گم: «بیش‌تر ما معتقدیم که پشت هر شوخی‌ای یه مقدار چاشنی جدیت هست! حالا چی فرستادید؟» پیام رو نشونم می‌ده و می‌گه: «نوشتم: «بزرگان گفته‌اند با زن مشورت نکنید، عقل زن ناقصه. برای همین ازت نمی‌پرسم چی برات بخرم! D:».» همین‌جوری مات و مبهوت نگاهش می‌کنم…

– واقعا اینو فرستادید؟! چرا فکر می‌کنید می‌تونید هرچی دوست دارید، بگید و آخرش یه دونقطهD بذارید و انگار نه انگار؟
– دیدم جواب نداد، گفتم شاید ناراحت شده. خواستم بخندونمش. یکی دیگه فرستادم: «امروز سالروز پرتاب اولین زن به فضاست. به امید پرتاب آخریش! روزت مبارک.»
یعنی خوشم میاد با نیت منت‌کشی هم خرابکاری می‌کنن! هفت شهر عشق را اون دوست عزیزمون آباد کرد، ما هنوز اندر شرّ این smsهاییم!

– دایی جان! منو روشن کنید. هدف، تخریب بوده یا تبریک؟
– به خدا منظوری نداشتم. فقط می‌خواستم تبریکم کلیشه‌ای نباشه.
– ای خارج کلیشه! ای غیرمترقبه! ای متفاوت! ای خرابکار! حالا یه sms بزنید خیلی شیک‌وپیک و مردونه بفرمایید که من از اشتباهم پشیمونم و معذرت می‌خوام که ناراحتت کردم.

[ms 2]
یه کم مقاومت می‌کنه، اما وقتی برای نوشتن sms بهش تقلب می‌رسونم، کوتاه میاد. قراره وقتی از پیش زندایی برگشتم، براش بفرسته.

می‌رم توی آشپزخونه پیش زندایی.
– زندایی جان، دپسرده‌اید؟ خیر باشه.
– از دست این داییت. با این کاراش.
– خب اونو که خودتون خواستید! امید به بهبودش هم نداشته باشید زیاد. فکر کردم اتفاق جدیدی افتاده!

می‌خنده و می‌گه: «یه هفته‌ی تموم با کلی شوق و ذوق منتظر روز زن بودم. ببین چه smsهایی برای تبریک فرستاده.» و همون smsها رو توی گوشی زندایی هم می‌بینم. می‌گم: «زندایی جان، آخه چه توقعی دارید از اینا؟ شوخی‌هاشون مردونه‌ست دیگه! شما جدی نگیرید. خواسته شما رو بخندونه، که تیرش به کاهدون خورده. حالا پشیمونه.» می‌گه: «همش هم تقصیر اون نیست. منم دل‌نازک شدم…»

می‌رم پیش دایی. می‌گم:
– شما لیلی و مجنون، ۸ سال با کل فامیل جنگیدید و دو تا خاندان رو معطل خودتون نگه داشتید. حالا ارزش داره به‌خاطر دو تا sms مسخره این‌جوری همدیگه رو برنجونید؟ اونم عوض تبریک روز زن و تشکر از زحمات و اینا!
– خب حالا این‌قدر تحقیرم نکن. ازش معذرت خواستم.
– به قول یکی از بروبچه‌های فیلسوف «زن‌ها می‌بخشند، اما فراموش نمی‌کنند.» از من می‌شنوید دیگه خودتون رو توی این موقعیت قرار ندید!

***

فرزانه از سر شب یکسره داره sms می‌فرسته، همش هم برای تبریک روز پدر مثلا! بعضیاش این‌قدر بیب‌گونه‌ست که درجا پاک‌شون می‌کنم. مثلا sms تبریکه‌ها!

– فرزانه جان! اشتباه گرفتی. بابات آقای فرشاد خان و نامزدت آقای فرید آقاست. من مینام. متوجهی؟! این چندتاست؟!
– می‌دونم. من همین‌ها رو داشتم. یه متن خوب داری برای تبریک؟
– خب از اول بگو. دیوانه نشی اینا رو برای کس دیگه‌ای بفرستی…
– نه! اینا که قدیمیه. یه sms مردافکن جدید می‌خوام! داری؟

حالا بیا شصت ساعت براش توضیح بده که: «دختر جان! این جنگیدن گلادیاتورانه در فضای sms، چه دلخوری‌هایی که بین زوج‌های چندین‌ساله پیش نمیاره. حالا شما که هنوز زوج هم نشدید و آسیب‌پذیری‌تون بیش‌تره. با این توهین‌های شوخیانه حریم‌ها رو بین خودتون نشکنید و…» مگه قبول می‌کنه؟ اصلا کلا زندگی رو یه نمایش کمدی می‌بینه این آدم.

– کدوم توهین بابا؟ داریم شوخی می‌کنیم! جدی که نیست.
– وقتی شوخی‌شوخی می‌تونید به هم توهین کنید، پاش بیفته جدی‌جدی هم این کار رو می‌کنید.

امان از دست این جوونا که تا با مغز نرن تو دیوار، متنبه نمی‌شن ننه‌قلی! می‌گه: «جون فرزانه گیر نده. من دستم از دنیا کوتاهه. تو یه سر به نت بزن. یه چند تا sms تبریک جدید توپ برام بفرست.» هرچی می‌کشم از این دل مهربونه!

می‌رم نت. سرچ می‌کنم: «پیامک تبریک روز مرد». از بین تمام تالارها و انجمن‌ها و سایت‌های جورواجوری که باز می‌کنم، فقط توی یکیش چهار تا جمله‌ی به‌دردبخور پیدا می‌شه. بقیه‌ش کـَل‌کـَل‌های یه عده دختر و پسر تقریبا بچه‌ست، که جهت روکم‌کنی هم‌دیگه هی پای جنسیت رو کشیدن وسط، و به بهانه‌ی روز زن و روز مرد، صفات وجود هم‌دیگه رو مورد لطف قرار دادن!

دو تا از اون آدمیزادانه‌ها براش می‌فرستم. در عرض سه‌سوتُمِ ثانیه جواب می‌ده:
– اینا چیه بی‌مزه؟ لوس! رمانتیک نمی‌خوام. چالشی باشه!
– عزیزم! شما سنّی ازت گذشته. زشته بگومگوهای اطفال سایبر رو منتشر کنی. آخه بفهم! دیگه مزدوج شدی، حداقل وانمود کن عاقل‌تر شدی!
– من همه‌ش ۲۴ سالمه. تازه فرید هم پسر باجنبه‌ایه. اذیت نکن دیگه. می‌خوایم یه کم بخندیم فقط.
– همون! همش دنبال شوخی و خنده‌ای. فرزانه جان! این دو روز رو به نام روز زن و مرد نام‌گذاری کردند که حداقل سالی یه بار یادمون بیفته الگومون باید کی‌ها باشن.
– سختش نکن. بذار دور هم باشیم!

خدایا من تا کی زنده‌ام این چیزا رو به اینا بگم؟؟؟ چرا هیشکی نمی‌فهمه من چی می‌گم…؟!

جنس ضعیف!

*رسم‌الخط نگارش این مطلب در جاهایی که نقل قول از کتاب است، به همان شکل و بدون تغییر استفاده شده است.

[ms 0]

«جنس ضعیف» روایتی است از وضعیت زنان کشورهای مختلف جهان. «اوریانا فالاچی»، از بزرگ‌ترین روزنامه‌نگاران بین‌المللی است که به‌سبب مصاحبه­‌های خود با سران سیاسی کشورهای مختلف، جنگ‌ستیزی و هم‌چنین فعالیت در حوزه‌ی زنان شناخته شده است.

این کتاب، گزارشی از وضعیت زنان جهان است. البته عنوان اصلی این کتاب، «جنس بی‌فایده» یا «جنس بی‌مصرف» است، اما از آن­‌جا که سال­‌ها با نام «جنس ضعیف» برای خوانندگان فارسی‌زبان شناخته شده، از همان عنوان برای کتاب استفاده شده است. (۱)

فالاچی در مقدمه‌ی کتاب، هدف از مسافرت خود را دانستن و نوشتن از تابوهای اجتماعی کشورها که برای زنان پیش آمده بیان می­‌کند. وی به‌عنوان مأموریت برای تهیه‌ی گزارشی از وضعیت زنان کشورهای گوناگون، به نقاط مختلف سر می­‌زند و وضعیت زنان را روایت می­‌کند.

«جنس ضعیف» روایتی‌ست زنانه، از تفاوت فرهنگ­‌ها، افکار و دیدگاه­‌های زنان کشورهای مختلف. این کتاب حکایت­‌کننده‌ی وضعیت زندگی زنان در کشورهای پاکستان، هندوستان، مالزی، چین، ژاپن و جزایر هاوایی (در ایالات متحده‌ی آمریکا) است.

جذابیتِ خواندن این کتاب زمانی آشکار می­‌شود که میان گفتگوهای وی با مردم عادی شهرها و کشورهای مختلف می­‌رویم؛ این‌که افکار و عقیده­‌های گوناگون با هم روبه‌رو می­‌شوند و به اشتراک افکار و فرهنگ­‌های خود می­‌پردازند.

برای مثال، فالاچی در خلال سفر خود به پاکستان، به مراسم عروسی دختری برمی­‌خورد. همین موضوع توجه وی را جلب کرده، همراه آنان می­‌شود. با رفتن میان جمع زنانه‌ی عروسی، سر صحبت را درمورد نحوه‌ی ازدواج در پاکستان باز می­‌کند و هنگامی که متوجه می­‌شود که عروس، نمی­‌تواند داماد را تا هنگام عروسی ببیند، متعجب می­‌شود.

یکی از زنان پاکستانی نحوه‌ی رایج همسریابی را برای وی این‌گونه بیان می­‌کند:
«من که نمی­تونم واسه‌ی خودم شوهر پیدا کنم! دخترای جوون به قدر کافی عقل ندارن… این پدر مادرن که درست فکر می­کنن و شوهر خوبی رو واسه دخترشون نشون می­کنن!»

زن پاکستانی، از نحوه‌ی ازدواج در غرب از فالاچی سؤال می‌پرسد. وی در جوابش این‌گونه می­‌گوید:
– گاهی خودشون تصمیم می­گیرن و همسرشون رو انتخاب می­کنن… ما به این ازدواجا می­گیم ازدواج عاشقانه!
– اون وقت این عشق تا آخر زنده گی­شون ادامه داره؟
– گاهی آره… اما اغلب از هم خسته می­شن و کار به جدایی می­رسه و تنفر جای عشق رو می­گیره!
– چه قدر عجیب! اصلا چه نیازی هست که زن و شوهر عاشق هم باشن یا از هم متنفر؟ {ص ۲۶-۲۷}

در ادامه‌ی سفر، فالاچی سری به یکی از مدیران روزنامه­‌های کراچی می­‌زند و از وی درمورد زنان پاکستانی و وضعیت بی­‌سوادی آنان می­‌پرسد. مرد مدیر در پاسخ وی می­‌گوید:
«چه لزومی داره زنا خوندن و نوشتن یاد بگیرن؟ اصلا واسه کی می­خوان چیزی بنویسن؟ اونا فقط حق دارن واسه شوهراشون بنویسن و شوهراشون هم که کنارشونن! پس دیگه چه احتیاجی به نوشتن؟» {29}

فالاچی به هند نیز سفر می­‌کند. زنی هندی در صحبت با وی اشاره می­‌کند که زنان هندی مثل اغلب زنان آسیایی به‌خاطر عشق ازدواج نمی­‌کنند، بلکه ازدواج می­‌کنند که بچه­‌دار شوند و هر زنی که تعداد بچه‌های بیش‌تری داشته باشد، شادتر و خوشبخت­‌تر است. در خلال سفر به هند، به بهبود قوانین این کشور و به این قانون که ازدواج دختر قبل از پانزده‌سالگی خلاف قانون است، اشاره می­‌کند. زمانی، دختران ۵-۶ ساله را به خانه‌ی شوهر می­‌فرستادند. {۴۸}

[ms 1]

در ادامه‌ی سفر خود، به سنگاپور می­‌رود و به دنبال قبیله­‌ای از «مادرسالارها»، تا با آنان گفتگو کند. مادرسالارها قبیله­‌ای هستند که در آن، زن ارزشمند است و نه مرد؛ یعنی خانواده­‌ای که دختر دارد، خانواده‌ی خوشبختی است و بد به حال خانواده­‌ای که پسر داشته باشد! ازدواج در این قبایل با زن است و زن است که مرد را می‌پسندد و تنها با یک مرد ازدواج می­‌کند. نام خانوادگی مادر روی بچه­‌ها قرار می­‌گیرد. زنان بعد از ازدواج، با شوهران خود زندگی نمی­‌کنند و مثل دوران قبل از ازدواج، شوهر در خانه‌ی مادر خود زندگی می­‌کند. پدر هیچ دخالتی در تربیت فرزندان نمی­‌کند، و زمین که دارایی اصلی آنان به‌حساب می­‌آید، به زن ارث می­‌رسد و نه مرد.

اوریانا فالاچی درمورد این قبیله این‌گونه می­‌نویسد:
«مادرسالارای زیادی تو دنیا باقی نموندن اما هنوزم مثل کولیا وجود دارن و هنوز رسم و رسومشون رو -که یکی از قدیمی­ترین روشای زنده­‌گی تو دنیاس- نگه داشتن.»

در گفتگو با یکی از زنان این قبایل، زن محلی، به‌حق بودن روش و منش خود را این‌گونه بیان می­‌کند:
«از وقتی که زمین ناف دنیا به حساب می­‌اومد و آسمون هم چتر زمین خونده می­شد، از وقتی زمین قد یه دیس کوچیک بود و آسمون اندازه­‌ی سایه­‌ی خورشید، مرد، غلام بود و زن، ارباب! اسم زمین رو زمین گذاشت و اسم آسمون رو آسمون! زن قبول کرد مردم مساوی اون باشه اما زمین تا همیشه مال زنه! بچه­‌ها و جهیزیه مرد هم همین طور!» {۸۱}

در مسافرت به هنگ‌کنگ، موضوعی که بسیار جلب‌توجه می­‌کرد و ریشه در فرهنگ آن‌جا داشت، پاهای ۹ سانتی‌متری زنانی بود که پابه‌سن بودند! آنان معتقد بودند که اگر پاهای دختر از ۹ سانتی‌متر بزرگ­‌تر می‌شد، نمی‌توانست ازدواج کند و ازدواج سر نمی­‌گرفت. معتقد بودند که دهاتی­‌ها و کلفت­‌ها پاهای بزرگی دارند. این عقیده­‌ها را یکی از زنانی که پاهای ۹ سانتی‌متری دارد، برای فالاچی حکایت می­‌کند. او به ریشه­‌دار بودن و همین‌طور مؤثر بودن این فکر در بین مردم اشاره می­‌کند و می­‌گوید:
«وقتی یه مرد از طبقه­‌ی بالا می­خواست با یه دختر ازدواج کنه اولین سوالی که می­پرسید این بود که پاهای دختر چن سانته؟ اگه طول پاهاش از نُه سانتیمتر بیشتر بود، ازدواج سر نمی­گرفت.»

فالاچی هم‌چنین درمورد زنان چینی می­‌نویسد:
«خیلیا عقیده دارن تعهد زیاد به عفت و دوستی -که دوتا اصل اخلاقی زنای چینیه- توجه به زیبایی رو تو وجود اونا از بین برده.» {۹۷-۹۸}

علاوه بر نکات مثبت و منفی حاکم بر کتاب، واقع‌بینی و نوشتن واقعیت‌های موجود، از ویژگی­‌های شاخص آن محسوب می­‌شود. شایان ذکر است که از زمان نگارش این کتاب، سالیان درازی می­‌گذرد. از دیگر کتاب­‌های این خبرنگار می­‌توان به «مصاحبه­‌های اوریانا فالاچی» اشاره کرد؛ کتابی که در آن با حاکمان کشورهای مختلف به گفتگو پرداخته است.

امام خمینی (ره) رهبر انقلاب اسلامی ایران، مهندس مهدی بازرگان نخست‌وزیر موقت، محمدرضا پهلوی شاه ایران، معمر قذافی رییس‌جمهور سابق لیبی و یاسر عرفات رهبر جنبش حماس فلسطین، از جمله کسانی هستند که او با آن­‌ها مصاحبه نموده و در این کتاب جمع­‌آوری شده است.

«زندگی، مرگ و دیگر هیچ» روایتی از یک سال زندگی وی در شرایط جنگ ویتنام و مکزیک است. وی این کتاب را در پاسخ خواهر کوچکش که پرسیده بود: «زندگی یعنی چه؟» نوشته است.

«خشم و غرور» و «قدرت تعقل» دیگر کتاب­‌های وی هستند که در آن­‌ها انتقادهایی نسبت به اسلام و مسلمانان و روش برخورد کلیسا با رشد آن دارد. این کتاب­‌ها شکایت قضایی تشکل­‌های مسلمانان را در پی داشته و آن‌ها نویسنده را به برانگیختن خصومت علیه مسلمانان متهم کرده­‌اند. برخی از اظهارنظرهای اوریانا فالاچی در کتاب «خشم و غرور» که پس از حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر به رشته تحریر درآمده، توهین مستقیم به مسلمانان محسوب شده است.

وی در «قدرت تعقل»، دولت‌های اروپایی را به‌خاطر آن‌چه تسلیم در برابر هجوم مسلمانان می‌خواند، مورد انتقاد شدید قرار می­‌دهد و کلیسای کاتولیک را متهم می­‌کند که در برابر جهان اسلام ضعف نشان می­‌دهد. واضح است که ۱۱ سپتامبر و مسائل مطرح‌شده‌ی پیرامون آن، عقاید و افکار فالاچی را بر ضد اسلام و مسلمانان تحریک نموده و موجب شده که بروز آن به‌صورت این کتاب­‌ها درآید.

وی در سال ۲۰۰۶ به علت ابتلا به سرطان سینه، در شهر فلورانس ایتالیا درگذشت.

—————————————————-

پانوشت:

[۱] به نقل از مقدمه‌ی کتاب
[۲] در نوشتن این مطلب و معرفی نویسنده‌ی کتاب، از مطالب ویکی‌پدیای فارسی نیز استفاده شده است. +

 

زن در اندیشه‌ی امام خمینی (ره)‏

[ms 0]

«تصدقت شوم. الهی قربانت بروم. در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه‌ی قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد، ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد، خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره‌ی عالی به دل بچسبد… ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روح‌الله» (۱)

چه زیباست که رهبریِ یکی از تأثیرگذارترین انقلاب‌های معاصر جهان، بر شانه‌های مردی سنگینی کند و در عین حال، قلب بزرگش سال‌ها فرمانبردار عشق یک زن باشد؛ زنی که از منظر چشمان عالمانه‌اش، مساوی مرد است و مانند مرد، آزاد در انتخاب سرنوشت و فعالیت‌هایش. (۲)

زنی که از منظر امام، برای رسیدن به خواسته‌هایش، نیازی به مقابله‌ی با مردان ندارد و تنها کافی‌ست تا با حفظ شأن و مقام خودش، در بنای جامعه‌ی اسلامی‌اش با مردان همان جامعه مشارکت کند.

امام در داخل خانواده هم همان‌قدر آزادی و شأن و منزلت برای زن قائل بودند که در خارج از خانه. همسر بزرگوارشان در مصاحبه‌ای نقل می‌کنند که امام از همان اوایل زندگی، کاری به مسائل خصوصی ایشان، از جمله انتخاب نوع پوشش و مراوده با دوستان و زمان رفت و برگشت به منزل نداشتند و فقط همسرشان را به انجام واجبات و ترک محرمات در همه حال توصیه کرده بودند. (۳)

زن از دیدگاه امام، انسانی نیست که کرامت و شرافتش زیر پای گفتمان لیبرالیسم و سوسیالیسم له شده باشد و مدام در معرض سودجویی استثمارگران قرار گیرد. «زن»ی که خمینی کبیر تعریف می‌کند، زنی‌ست که از هرزگی به دور بوده و قرار نیست حضورش در جامعه، مانع ایفای نقش بزرگ مادر بودنش در داخل خانواده باشد.

ایشان وظیفه‌ی مادری و تربیت فرزندان صالح را بزرگ‌ترین وظیفه‌ی یک زن معرفی کرده، می‌فرمایند:
«بچه‌ای که از مادرش جدا شد، پیش هر که باشد، عقده پیدا می‌کند. عقده که پیدا کرد، مبدأ بسیاری از مفاسد می‌شود. بسیاری از قتل‌هایی که واقع می‌شود، از روی همین عقده‌هایی است که پیدا می‌شود و بسیاری از عقده‌ها از این پیدا می‌شود.» (۴)

اما با وجود این‌که امام بر مهم بودن وظیفه‌ی مادریِ یک زن اصرار می‌ورزند، حضور فعال بانوان در طول سال‌های بعد از انقلاب را هم نادیده نگرفته، زنان را رهبران نهضت اسلامی می‌نامند و مردان نهضت را خدمتگزار بانوان.

[ms 1]

وقت گذاشتن برای بازی کردن با فرزندان، اهمیت دادن به سطح تحصیلات دختران، و احترام به همسر در داخل خانواده، به‌ویژه در برابر فرزندان، از خصوصیات بارز امام بود.

از این خاطره‌ی شیرینی که خانم زهرا مصطفوی از پدر نقل می‌کنند، نمی‌شود گذشت:
ما اغلب برای ناهار آبگوشت داشتیم، چون امام آبگوشت دوست داشتند، ولی من اصلا آبگوشت دوست ندارم و در منزل همسرم هم جز چندباری که نوه‌هایم آمدند و خواستند برایشان درست کنم، آبگوشت درست نکرده‌ام. یک بار که حدودا هشت‌نُه‌ساله بودم، فصل تابستان بود و امام وضو گرفته بودند و داشتند از پله بالا می‌آمدند و من ظرف گوشت‏ کوبیده دستم بود. چشمم که به آقا افتاد، بشقاب را به طرف دیوار پرت کردم و گفتم: «کی گفته هر کس بزرگ‌تر است،‌ باید حرف، حرف او باشد؟ شما چون بزرگ‌ترید و آبگوشت دوست دارید، من هم باید آبگوشت بخورم؟» ایشان آمدند بالا و به خانم گفتند: «بچه‌ها را بنشانید و از آن‌ها بپرسید چه غذایی دوست دارند و هرروز مطابق میل یکی از آن‌ها غذا بپزید.» البته به من لقب «کودتاچی» دادند و گفتند: تو کودتا کردی! (۵)

—————————————————-

منابع:

۱- صحیفه امام، ج‏۱، ص: ۲
نامه [به خانم خدیجه ثقفى (خانوادگى)].
زمان: فروردین ۱۳۱۲/ذى‌القعده ۱۳۵۱.
مکان: لبنان، بیروت.
موضوع: خانوادگى.
مخاطب: ثقفى، خدیجه
۲- موسوی خمینی، سیدروح‌الله، جایگاه زن در اندیشه‌ی امام خمینی(ره)، تهران، مؤسسه‌ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، چاپ چهارم، صفحه ۸۳؛
۳- گفت‌‌و‌گوی سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوی، دختر بزرگوار امام با همسر حضرت امام، بانو خدیجه ثقفی، نشریه‌ی «ندا»
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8812230071
۴- موسوی خمینی، سیدروح‌الله، جایگاه زن در اندیشه‌ی امام خمینی(ره)، تهران، مؤسسه‌ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، چاپ چهارم، صفحه ۱۳۶؛
۵- ماهنامه‌ی پاسدار اسلام، خرداد ۱۳۹۰.

برده با کلاه‌گیس!

[ms 0]

می‌پرسد: «عکس؟»
چهار دانه عکس می‌دهم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «این‌طوری نه!»
ـ ببخشید؟
ـ سرلخت (عین واژه‌ی خودش) باید باشه.
ادایش را هم درمی‌آورد. کروکی می‌کشد. انگار صحنه‌ی جنایت است!

پدرم می‌گوید: «ما مسلمان و معتقد هستیم و نمی‌توانیم و…»
آقای ایکس بلند می‌شود می‌رود پرونده‌ی چند ایرانی را می‌آورد که عکس بدون پوشش داده‌اند و نشان می‌دهد که ببینید این‌طوری. این را که نشان می‌دهد، شروع می‌کنند به بحث. من هم که همیشه از دعوا می‌ترسیده‌ام، ترس دانه‌دانه در دلم اسپند می‌شود و هی آرام به پدرم می‌گویم: «خب، اشکال نداره. نمی‌مونم. برمی‌گردم…» پدرم هم می‌گوید بیخود کرده‌اند و باز ادامه می‌دهد.

بله. بیخود کرده‌اند! ساکت می‌شوم و به زور میلی‌متر به میلی‌متر فرو می‌روم درون صندلی. سعی می‌کنم به خودم دلداری بدهم، که یادم برود در چه فضایی گیر افتاده ام: «کاش الان ساعت ۱۱ بود… کاش این آقاهه نبود و…»

اقای ایکس بلند می‌شود و از همان سوارخ پشت سرش می‌رود بیرون. من هم فکر می‌کنم رفته تا ما برویم. بعد دیدم نه، رفته تا خانومی را بیاورد که ظاهرا رئیس است. یک دفتر چندصدبرگی هم دستشان که توی آن، قانون‌های اتباع خارجی را با ماژیک، زرد کرده‌اند.

آقای ایکس مثل موش می‌نشیند سر جایش و خانم رئیس بالای سر او می‌ایستد و شروع می‌کند به توضیح و بعد هم به بحث. لحنش تند است و واقعا ترسناک. پدرم هم کم نمی‌گذارد و بحث می‌کند.

بعد از این ماجرا می‌فهمم مردهای فرانسوی خیلی مهربان‌ترند و زن‌ها خشن و همه‌شان برای خودشان عین همان مدیر مدرسه‌ای هستند که «آن شرلی» آن‌جا درس می‌داد. (البته بعدا متوجه شدم آمار زن‌هایی که توسط همسر گرام به دستان مهربان عزراییل -روحی فداه- سپرده می‌شوند، بسیار بالاست و این موازنه، دیده‌ها را بر هم می‌زند. هرچند، ظاهر همه چیز همان نظر اول است، اما خب، ظاهرا در خانه برعکس می‌شود!)

به خودم که می‌آیم، می‌بینم آن خانم که حریف نمی‌شود پدر گرام را مجاب کند، می‌گوید: «این قانون است؛ مثل شما که اجازه نمی‌دهید زن بدون حجاب وارد کشورتان شود.» (موشک در جواب موشک! خب راست می‌گفت. قانون است! مثل ما! حالا نمی‌دانم اگر کسی این حرف را به من می‌زد، باید در جوابش چه می‌گفتم. و این، سواد بالای یک بچه‌مسلمان شناسنامه‌ای را می‌رساند که فقط واجبات می‌داند و دیگر هیچ، آن هم بدون دانستن فلسفه و چرایی انجام آن).

بحث به جایی نمی‌رسد و مدارک را بر می‌داریم و بلند می‌شویم می‌رویم بیرون. حالت تهوع گرفته‌ام؛ احساس خفگی. دلم می‌خواست بغل یکی قایم شوم و فراموش کنم.

پدر عصبانی است و من هم ترجیح می‌دهم هی بگویم خب برمی‌گردم. با یکی از دوستان تماس می‌گیرد و او می‌گوید دختر من با کلاه‌گیس عکس انداخته است. با کلاه‌گیس عکس بیندازد. این‌جا، آن‌ها که معتقدند، همین کار را انجام می‌دهند. من هم توی دلم با خودم مشورت می‌کنم و بعد هم صدور فتوی! کلی فکر می‌کنم که: «چه فرقی می‌کنه؟ حتما چون موهای خود آدم نیست، اشکال نداره دیگه!» تمام راه سکوت می‌کنم و نفس هم نمی‌کشم.

می‌رسیم خانه. پدرم هنوز عصبانی است. جریان را برای مادرم تعریف می‌کند و او هم ناراحت و دمق می‌شود که اگر درست نشود، باید از شاخ شمشادش دور بماند. من هم عین خیالم نیست!

چهره‌ی مغموم پدر و مادر باعث می‌شود که کمی حس انسانیتم نمایان بشود و بگویم از مرجع تقلیدم می‌پرسم ببینم چه می‌گویند. می‌روم سراغ کامپیوتر و برای دفتر مرجعی که هرگز نمی‌رفتم سراغش، چند خط می‌نویسم که حکم عکس با کلاه‌گیس چیست و جریان را توضیح می‌دهم. چندروز بعد جواب می‌آید که اگر مفسده ندارد، مانعی ندارد.

بعد از این‌که کلی گشتم دنبال معنی کلمه‌ی «مفسده» تا بفهمم اولا چطوری می‌خوانندش و بعد هم یعنی چه، می‌نشینم توجیه می‌کنم که:
«نه که مفسده نداره. این‌جا ایران نیست که مردها عکست رو چنان نگاه کنن که بگن مثلا قبلا که صورتت چاق‌تر بود، بهتر بودا! یا ماشاءالله چقدر خوب موندید! یا از عکس آدم توی کله‌شون اسکن بگیرن و تا ابد توی حافظه‌ی مبارکشون حفظش کنن! اینا می‌گذارن توی پرونده و کارت اقامت هم می‌ره توی کیف و کی می‌گیره اون رو نگاه کنه حالا!»
بله! عقل ناقص آدم که بشود مرجع تقلید، همین می‌شود!

[ms 1]

جواب مرجع تقلید را برای پدر می‌گویم و ایشان هم می‌گوید حالا فعلا که تو قرار است برگردی ایران و یک سال وقت داریم. لازم هم نیست کارت اقامت داشته باشی فعلا. سال دیگر درخواست ویزا می‌دهیم دوباره. شاید فرجی شد. می‌روم توی خودم و به فکر فرو می‌روم که: «بله. شاید فرجی شد. آخر تابستون هم برمی‌گردم ایران و سال دیگه…»

ماجرای درگیری بنده به اینجا ختم نشد و سال بعدش که به فرانسه برگشتم، ادامه یافت که در قسمت بعدی خواهم نوشت. فقط قبل از این‌که این قسمت را ببندم، کمی راجع به وضعیت حجاب برایتان می‌نویسم تا برای قسمت بعدی پیش‌زمینه داشته باشید.

قانون ممنوعیت حجاب در فرانسه

در تاریخ ۱۵ مارس ۲۰۰۴، دولت فرانسه در قانون شماره‌ی ۲۲۸ خود، طرح ممنوعیت حجاب را در مدارس، کالج و دبیرستان‌های دولتی فرانسه، که توسط ژاک شیراک، رئیس‌جمهور وقت مطرح شده بود، با عنوان «ممنوعیت استفاده از نمادهای مذهبی» در فرانسه تصویب کرد.

این قانون، محدود به مدارس نشد و در مکان‌های عمومی نیز لازم‌الاجرا گشت. پیش از این، نیکلای سارکوزی (روح عمه‌اش شاد)، وزیر وقت کشور (دولت ژاک شیراک) دستور داده بود که عکس پاسپورت زنان باید بدون حجاب باشد (معلوم شد باید بروم یقه‌ی چه کسی را بگیرم، چون بارها به‌خاطر این مورد، در فرودگاه‌های اروپایی نزد برادران پلیس فرستاده شدم تا ایشان تأیید کنند ایشانی که در پاسپورت به‌سر می‌برند، خود بنده می‌باشم به خدا!).

البته ساقکو (دانشجویان فرانسوی به او می‌گویند ساقکو) که اصولا زیاد حرف می‌زد -چه در مواقعی که مست بود و چه در مواقعی که کم‌تر مست بود- (چون سخنرانی‌اش چند ساعت پس از نوشیدن زائل‌کننده‌ی عقلش بود. هرچند که کلا عقل نداشت!) برای خشنودی اجداد یهودی‌اش، به ارائه‌ی افاضاتش ادامه داد و بعد‌ها در زمان ریاست جمهوری‌اش از حضور زنان محجبه در مکان‌های عمومی انتقاد کرد و آن را مغایر با قانون سکولار کشور دانست.

وی معتقد بود که «حجاب، زنان را به حد یک برده تنزل می‌دهد و از منزلت آنان می‌کاهد». برای همین هم همسرش را در بدو ریاست جمهوری‌اش طلاق داد و کارلا جان را که یک مانکن و خواننده‌ی بامنزلت و آزاد ایتالیایی بود و به پوشیدن لباس عادت نداشت، گرفت! به همین سادگی، «گرفت»! ناگفته نماند که کارلا بعدا سعی کرد پوشیده و متفاوت لباس بپوشد!

لازم به ذکر است که بانوان باحجاب، حق کار کردن در نهادها، اداره‌ها و مؤسسه‌های دولتی را ندارند؛ حتی در بیمارستان‌ها، ایر لاین‌های خصوصی و فروشگاه‌ها و مغازه‌های خصوصی زنجیره‌ای و غیر زنجیره‌ای، مگر این‌که مغازه، شرکت و یا فروشگاه متعلق به خود مسلمانان باشد. نیز، عکس کارت‌های اقامت، بهداشت، دانشجویی (برخی دانشگاه‌ها) باید بدون حجاب باشد. فعلا تنها در دانشگاه‌ها حجاب ممنوع نیست؛ البته برای دانشجویان و نه برای اساتید و کارکنان.

ادامه دارد…

که عروسک نباشی

[ms 0]

«شادی را روبه‌رویم می‌نشانم و سخنرانی کوچکی برایش می‌کنم؛ همان کاری که باید مامان با من می‌کرد و هیچ‌وقت نکرد. اگر حرفی با او داشتم، هفت هشت بار طول اتاق را رژه می‌رفتم. جانم بالا می‌آمد و حرف، انگار که ته چاهی گیر کرده باشد، بالا نمی‌آمد.

باید به شادی یاد بدهم که مواظب باشد. ممکن است کسی به او مهربانی کند. توی دنیا صدجور مهربانی است که او باید فرق بین آن‌ها را بداند. می‌خواهم بگویم حواسش به پسرهای بزرگی که دائم به ساختمان می‌آیند و می‌روند، باشد. نمی‌دانم چه جور با ظرافت به او بفهمانم که ممکن است کسی بیاید و بخواهد بدن او را لمس کند، او باید داد بزند. شاهین می‌پرسد:
– چرا مامان؟
– برای این‌که مهم است.
بچه‌ها نگاهم می‌کنند.

عروسک شادی را از دستش می‌گیرم و شکمش را فشار می‌دهم. عروسک گریه می‌کند. می‌گویم:
– مثل این.
باتری را از دلش درمی‌آورم و دوباره عروسک را فشار می‌دهم. می‌گویم:
– می‌بینی؟ اگر صدایت درنیاید، حتی بدتر از عروسکِ بدون باتری هستی؛ بدون قلب. آن وقت می‌شود هر کاری با تو کرد. چون کسی نمی‌فهمد…»

***

متنی که خواندید، بخشی از داستان «پرنده‌ی من» نوشته‌ی فریبا وفی است. دغدغه‌ای مادرانه در این چند خط آمده که برای خیلی از زن‌های جوانی که فرزند دختر دارند، قابل درک است و در مقابل، برای ذهن معصوم دختربچه‌ها خیلی نه.

وقتی روزانه در بین اخبار مجله‌ها و روزنامه‌ها و یا نوشته‌های وبلاگی، از تأثیرات ناخوشایندی که آزار جنسی دختران در کودکی، بر بقیه‌ی روند زندگیشان می‌گذارد می‌خواندم، یکی از دغدغه‌هایم این بود که چگونه یادشان بدهم حیای درونشان را بپرورند، به‌موقع لطافت‌های زنانه داشته باشند و به‌هنگام، نگه‌دار حریم خودشان. هم ‌چنین در فکر بودم که بچه‌ها وجودشان پاک و بی‌آلایش است و آماده‌اند از هر برخورد و رفتاری اثرهای عمیق تربیتی بگیرند.

در متون روان‌شناسی کودک، به نکته‌های جالب توجهی برخوردم که بسیار با دغدغه‌ام در ارتباط بود و آن، آموزش حریم شخصی و حفاظت از آن به کودکان بود. به نظرم آمد شاید اولین گام این باشد که به کودکانم یاد بدهم وجودشان و بدنشان به‌طور خاص ارزش دارد و مخصوص خودشان است. باید از آن نگه‌داری، و از حریمش حفاظت کنند.

شاید آموزش این‌ها به کودک سه چهار ساله به نظر سخت برسد، اما از آن‌جا که آموختن درس‌های بزرگ با پله‌های کوچک در کودکی بسیار آسان‌تر است، با راهنمایی‌های مختلفی که از کتاب‌ها، تجربه‌های شخصی و راهنمای مادری درونم گرفتم، سعی کردم در مواقع مناسب، این نکته‌های بزرگ را لقمه‌لقمه به کودکم بیاموزم.

یکی از کتاب‌هایی که در این زمینه بسیار کمکم بود، کتاب «کلیدهای آموزش و مراقبت از سلامت جنسی کودکان و نوجوانان»، نوشته‌ی کریستال دوفریتاس و ترجمه‌ی سارا رئیسی طوسی است.

[ms 1]

این بدن توست دخترم

شاید برای برداشتن اولین گام‌ها، بهترین موقعیت، هنگام تعویض لباس، حمام کردن و… باشد. در دروان نوزادی و نوباوگی، مسئولیت این‌گونه کارها را شاید پدر و مادر هر دو به‌عهده داشته باشند، اما از نوپایی به بعد، برای نشکستن حیای کودک بهتر است که عموما والدِ هم‌جنسِ کودک، تعویض لباس و استحمام و… را بر عهده بگیرد و چقدر آموزش دیدن پسر از پدر و دختر از مادر در این‌طور وقت‌ها مناسب‌تر است.

من به‌عنوان مادر دخترم، در این‌گونه وقت‌ها بی آن که در کودکم استرسی از حضور افراد ایجاد کنم، آرام به او یادآوری می‌کردم که این بدن توست و بسیار زیبا. باید مواظبش باشیم و غذاهای خوب بخوریم تا سالم باشیم.

در این میان، نکته‌های ظریفی می‌گفتم، مثل این‌که بعضی جاها در بدن ما هست که خصوصی است و بهش می‌گفتم کجاها. بعد می‌گفتم غیر از پدر، مادر و خانم یا آقای دکتر -اگر مریض باشیم- کسی نمی‌تواند قسمت‌های خصوصی بدن ما را ببیند یا به آن‌ها دست بزند.

به‌مرور برای دخترم مسئله‌ی حرمت داشتن بدن جا افتاد، بی آن که تصور کند قسمتی از بدنش زشت است، یا اگر اتفاقا کسی قسمت خصوصی بدنش را ببیند، گناه یا اشتباه بزرگی مرتکب شده است.

البته قبل از ادامه، شاید بیان این نکته خوب باشد که همان‌طور که در هر زمینه‌ای پدر و مادر، بهترین الگوی بچه‌ها هستند، دراین ‏زمینه هم، نوع برخوردها و رفتارشان در خانه بسیار مؤثر است.

به‌عنوان مثال، نوع پوشش والدین در خانه. در ‏کتاب خدا هم به والدین توصیه شده که به کودک آموزش بدهند هنگام ورود به اتاق استراحت والدین، اجازه بگیرد. (۱) ‏به نظر می‌رسد ‏هدف از این دستور، پیشگیری از روبه‌روشدن کودک با صحنه‏‌های جنسی یا دیدن والدین با پوشش نامناسب باشد.

توضیح دادن این قانونِ ساده برای دخترم کار سختی نبود. خودم هم همیشه برای ورود به اتاقش یک تق کوچک به در می‌زدم تا برایش عادت شود. ضمن این‌که یک نقاشی ساده پشت در، که هنگام استراحت نباید مزاحم کسی شد که در را بسته، می‌تواند یک ابزار کمک‌آموزشی بسیار مؤثر باشد.

نکته‌ی دیگری که خودمان باید رعایت می‌کردیم، این بود که در سایر وقت‌ها هم مراقب پوشش و رفتارمان باشیم. بچه‌ها نیاز دارند محبت پدر و مادر به هم‌دیگر را ببینند و گرمای این دوستی را توی خانه حس کنند، اما جنسی کردن این نوع رفتارها، با توجه به توصیه‌های دینی، می‌تواند با بیداری‌های جنسی زودتر از موعد، به کودک آسیب برساند.

اگر غریبه‌ای خواست تو را ببوسد

گام دیگر این بود که ممکن است توی جامعه، کودک من با خیلی از مسائل مواجه شود و نباید سادگی کودکانه‌اش بهانه‌ای باشد برای این‌که کسی بتواند از او سوءاستفاده کند. البته وقتی اولین گام را درست برداری، انگار قدم‌های بعدی خودشان به سراغت می‌آیند. شاید اولین بار توی پارک به نظرم موقعیت مناسبی آمد برای آموختن این‌که «اگر کسی خواست ما را ببیند یا به ما دست بزند، چکار کنیم؟»

اول برای دخترم خوب توضیح دادم که در جای دیگری جز خانه، برای رفت‌وآمد و گوش کردن به حرف آدم‌های غریبه یا حتی آشنا باید از مادر یا پدر اجازه بگیریم. وقتی تنهاییم، با کسی جایی نرویم. اگر به ما وعده‌ی چیزهای خوشمزه دادند یا حتی گفتند که مامان یا بابایمان جایی منتظر ماست، با کسی همراه نشویم. این‌ها قوانین کلی بودند. حالا تک‌تک این‌ها را به دخترم می‌گفتم و به‌آرامی، تا اضطراب نداشته باشد که قرار است برایش اتفاقی بیفتد.

برایش شنگول و منگول و آقا گرگه را مثال زدم و با هم چند صحنه را بازی کردیم. بعد از مدتی که برایش جا افتاد نباید تنها با غریبه جایی برود، وقت آن بود که یادش بدهم در موقعیت‌هایی که احتمال دارد کسی ازش سوءاستفاده‌ی جنسی بکند، چکار کند. کمی سخت است…

دنیای کودکانه و پر از سؤالِ بچه‌ها را باید خوب فهمید، به سؤال‌هایشان احترام گذاشت، در حد فهم به آن‌ها پاسخ داد و نگذاشت نکته‌ای در پسِ ابهامِ «زشته» و «نباید راجع بهش حرف زد» و «بزرگ می‌شی می‌فهمی» باقی بماند که همین‌ها می‌تواند لغزشگاه کودک معصوم ما شود.

[ms 2]

به دخترم گفتم اگر ناشناسی خواست به او دست بزند یا او را ببوسد، اجازه‌ی این کار را به او ندهد. چکار کند؟ به طرف مقابل راحت بگوید: «نمی‌خوام! نکن!». اگر ادامه پیدا کرد چه؟ بلند کسی را صدا بزند و از آن‌جا برود. اگر هم نتوانست، با صدای بلند از من یا پدرش کمک بخواهد.

نمی‌دانستم دخترم چه برداشت می‌کند. سعی کردم قسمت آدم‌های دزد و بد را زیاد برایش پُررنگ نکنم. واهمه داشتم که همیشه احساس خطر کند، اما راضی بودم از این‌که به او می‌گفتم هیچ اشکالی ندارد اگر کسی او را اذیت کرد، چون تقصیر او نیست. مامان و بابا همیشه مواظبش هستند و اگر کسی او را اذیت کند، باید به مامان و بابا بگوید تا حمایتش کنند.

نکته‌ای که گفتن این حرف‌ها در پی داشت، این بود که دخترم می‌فهمید هر کسی هر جایی حق ندارد او را ببوسد یا به او دست بزند یا نگاهش کند. بدنش حرمت دارد. اما چه کسی بیش‌تر از همه در فهمیدن این نکته مؤثر بود؟ باز هم خود ما.

بله. بسیار پیش می‌آمد که کسی از اقوام می‌خواست با او دست بدهد، اما او دلش نمی‌خواست، یا خیلی از آشنایان، محکم و به‌اجبار بغلش می‌کردند و می‌خواستند ببوسندش یا موقعیت‌های این‌چنینی دیگر. چه باید می‌کردیم؟

در دین برای کودکی که فهم بعضی از مسائل را پیدا کرده، بعضی چیزها که ممکن است رنگ و بوی جنسیتی برای کودک داشته باشد، نهی شده است. مثلا حضرت علی (علیه السلام) نامحرم را از بوسیدن دختر شش ساله نهی می‌کند.

شاید برای دختر من که هنوز کوچک‌تر بود، این‌طور مسائل مطرح نبود، اما از طرفی سفارش خود ما این بود که گاهی نباید تن به این موقعیت‌ها بدهد و از طرفی افراد آشنا که می‌خواستند لطف کنند، او را در همان موقعیت معرفی‌شده قرار می‌دادند. باید طرف او را می‌گرفتیم و سعی می‌کردیم که دل اقوام و دوستان را هم نشکنیم. به او اجازه می‌دادیم بگوید: «نمی‌خوام. دوست ندارم. نکنید.»

بله. این‌ها تمرین موقعیت‌های دیگری بود که ممکن بود برایش پیش بیاید و در آینده‌ی نه‌چندان دور با بزرگ شدنش و یاد گرفتن مسئله‌ی محرم و نامحرم، این مسئله برایش پُررنگ‌تر شود. این بود که به گفته‌اش احترام می‌گذاشتیم و به دوستان مثلا می‌گفتیم: «دایی‌جون یا عموجون، فعلا دخترم دوست نداره بوسش کنید. ببخشید.»

در این راه، مسائل کوچک و بزرگ زیادی روبه‌روی پدر و مادر قرار می‌گیرد؛ مثل کنجکاوی‌های کودکانه؛ پرسش‌های ساده‌ای که با یک جواب ساده حل می‌شوند و پدر و مادرها معمولا از سرِ ناآگاهی و هراس از انحراف بچه‌ها، از پاسخ درست دادن به آن طفره می‌روند و راه را برای جذب کودک به خارج از خانه برای یافتن جواب سؤال‌هایش باز می‌کنند، در صورتی که پاسخ‌های کودکانه می‌تواند بچه‌ها را آرام کرده و رابطه‌ی کودک و والدین را صمیمی‌تر کند.

در این زمینه، کتاب‌های خوبی وجود دارند؛ مثل کتاب «پرسش‌های کودکانه و پاسخ آن‌ها»، نوشته‌ی میریام استاپارد و ترجمه‌ی فرهادسوری، از انتشارات نشر دانش ایران. پدر و مادرها باید یاد بگیرند که تربیت جنسی را به‌عنوان یک جنبه از رشد جسم و روح کودک -مثل سایر جنبه‌های دیگر- پذیرفته، گام‌به‌گام با آن‌ها پیش بروند.

شاید والدین به دلیل شرم از کلیه‌ی سؤال‌های جنسی بچه‌ها سر باز بزنند، غافل از این‌که کودک از طریق دیگری به دنبال جواب خواهد رفت. پس با تمام سختی این کار، با توصیه‌ی کتاب، من هم زمان‌هایی را مخصوص پاسخ دادن به پرسش‌های کودکانه‌ی فرزندم می‌گذارم.

لباس، بخشی از حیا

گام بعدی، نحوه‌ی پوشیدن لباس بود. دخترم از مدت‌ها قبل (زمانی که بسیار کوچک بود) یاد گرفته بود که برنامه‌ی انتخاب لباس داشته باشد و حالا که بزرگ‌تر شده، ممکن بود بخواهد در یک مهمانی و جمع غریبه یک پیراهن کوتاه بپوشد.

می‌دانم از درک او خارج است که چرا این لباس برای بیرون رفتن مناسب نیست یا چرا باید حتما جوراب‌شلواری بپوشد یا مثلا ممکن است چه اتفاقی بیفتد، اما همان‌طور که گفتم، چون خود ما بزرگ‌ترین الگوی بچه‌ها هستیم و به قوانین خانه احترام می‌گذاریم، راحت‌تر می‌توانیم توضیح بدهیم که این‌طور پوشش برای خانه مناسب است یا برای بیرون مناسب نیست.

درضمن، ما حالا داریم با هم سعی می‌کنیم موقعیتِ پوشیدن لباس‌های دلخواه کودکانه را ایجاد کنیم که مثلا این پیراهن را می‌تواند توی خانه بپوشد و از طرف دیگر در حد خودش او را ملزم به رعایت حجاب -البته از نوع کودکانه‌اش- می‌کنیم که مثلا همان پیراهن را نمی‌تواند بیرون از خانه بپوشد.

شاید بسیار مشکل باشد بین این طرف بام (آزاد و رها بودن در پوشیدن لباس‌های زیبا و کودکانه) و آن طرف بام (جلوگیری از نگاه‌های هرز و شکستن حریم خصوصی‌اش) راه برویم، اما درحقیقت، پله‌ای‌ست که امیدوارم به‌خوبی از آن بالا برویم.

دخترم دارد همین‌طور بزرگ می‌شود. پله‌های بالاتر یک‌به‌یک می‌آیند، اما بسیار خوشحالم که اولین گام‌ها را خوب برداشته‌ام. دخترم برای خودش و برای بدنش به‌طور خاص ارزش قائل است و می‌داند حریمی دارد مخصوص خودش و یاد گرفته است از آن به قدر خودش نگه‌داری کند. همین‌طور من را مرجع امینی برای طرح سؤال‌هایش می‌داند.

امید دارم که خدا همه‌ی پدر و مادرها را در امر پرورش و تربیت دینی و انسانی بچه‌هایشان کمک کند.

—————————————————

منبع:

‏۱. سوره‌ی نور، آیات ۵۸ و ۵۹.

ببخشید، شما برای چه درس می‌خوانید؟

[ms 0]

شاید تابه‌حال، کسی این سؤال را از شما نپرسیده باشد که «شما به چه دلیل درس می‌خوانید؟». عموم مردم درس خواندن را یک امر بدیهی می‌دانند. حتی یک امر بدیهی هم نه، بلکه یک ارزش قلمداد می‌کنند. مثلا یک مادر یا پدر، آرزویش برای فرزندش درس خواندن و پیشرفت کردن است. اگر بخواهد از افتخارات فرزندش بگوید، درباره‌ی تحصیلات و رشته و دانشگاهش حرف می‌زند. اما آیا درس خواندن و ادامه تحصیل دادن در مقطع آموزش عالی، به خودی خود ارزشمند است؟ درس خواندن به هر قیمتی؟

هر انتخابی در زندگی، جای انتخاب‌های دیگر ما را می‌گیرد. یک انتخاب به معنای از دست دادن یک انتخاب دیگر است؛ به معنای دست کشیدن از گزینه‌ی دیگر. انسان در طول روز، ۲۴ ساعت زمان دارد. اگر یک فرد درس خواندن را در برنامه‌ی زندگی‌اش قرار دهد، ساعاتی از کل روز را باید برای سرکلاس بودن و درس خواندن بگذارد. بنابراین، لازم است یک گزینه را با توجه به گزینه‌های پیش رو و انتخاب‌های دیگر و با اولویت‌گذاری انتخاب کنیم.

زنان و مردان، هر کدام به تناسب طبیعت خود در زندگی، مسئولیت‌هایی دارند که انتخاب‌های آن‌ها را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مردان مسئولیت زندگی و تأمین اقتصادی را برعهده دارند و زنان مسئولیت فرزندآوری و پرورش آن را.

با در نظر گرفتن این مسئولیت‌ها، یکی از انتخاب‌های مهم هر زنی در زندگی، ادامه تحصیل دادن یا ندادن است. دخترها وقتی به سال سوم دبیرستان یا پیش‌دانشگاهی می‌رسند، برابر این انتخاب قرار می‌گیرند و گاهی هم، بعضی از زن‌هایی که بعد از گذشت سال‌ها از گرفتن آخرین مدرک تحصیلی‌شان، این وسوسه گوشه‌ی ذهنشان می‌نشیند که دوباره درس بخوانند.

اما زن‌ها معمولا برای چه درس می‌خوانند؟ هدف یک زن از ادامه‌ی تحصیل چیست و چه باید باشد؟ یکی از عواملی که قصد و نیت فرد را برای ادامه‌ی تحصیل مشخص می‌کند، رشته‌ای است که قصد ورود به آن را دارد. وقتی یک نفر از اطرافیانش درباره‌ی یک رشته سؤال می‌کند، از پسِ این سؤال‌ها اهدافش معلوم می‌شود. برای یک نفر ممکن است ادامه‌ی تحصیل با هدف ارتقای جایگاه اجتماعی باشد، برای این‌که بگوید «بله! من هم تحصیل‌کرده‌ام». برای یک دختر دیگر می‌تواند با هدف استقلال مالی و دست‌یابی به جایگاه اقتصادی باشد. در این‌جا شغل و درآمدی که از تحصیل در آن رشته عاید فرد می‌شود، بسیار اهمیت دارد. برای یک نفر دیگر ارتقای جایگاه اداری مدنظر است. برای کس دیگر علاقه بیش از هر چیز مهم است. همه‌ی این‌ها می‌توانند اهداف گوناگونی از ادامه‌ی تحصیل باشند.

ما نمی‌توانیم بدون درنظر گرفتن مسئولیت‌هایی که دین و عرف و طبیعت بر عهده‌ی ما قرار داده، انتخاب کنیم. انتخاب درست، با توجه به اولویت‌ها و گزینه‌های دیگری که در ذهن داریم و ارزیابی و قضاوت صحیح میسر است.

تأمین مالی، مسئولیتی نیست که در خانواده بر عهده‌ی زن باشد. نه این‌که زن‌ها نباید موقعیت اقتصادی داشته باشند، بلکه به این معنا که مجبور نیستند این مسئولیت را به‌عهده بگیرند. این مسئله با این پیش‌فرض نیست که زن توانایی تأمین مالی ندارد، بلکه با این پیش‌فرض که زن مسئولیت‌های مهم دیگری دارد که برای او از پول درآوردن بااهمیت‌تر است.

یک دختر از هنگام بلوغ، درگیر مسائلی می‌شود که مستقیما با مسئولیت اصلی او در زندگی مرتبط است و آن هم بچه‌دار شدن و مادر شدن است. اگر خدا و دین را هم کنار بگذاریم، با نگاهی به شکل بدن و تغییرات ماهانه می‌توان فهمید که طبیعت یک زن، بچه‌دار شدن را در نهاد او قرار داده است.

حالا با در نظر گرفتن این مسئولیت و نداشتن مسئولیت مالی، انتخاب‌های ما چقدر تغییر می‌کند؟ اگر مادری، تربیت فرزند را در اولویت انتخاب‌های پیش رویَش قرار دهد، دیگر تحصیلاتی که به روند این تربیت لطمه بزند، انتخاب نمی‌کند. اگر دختری، «مادری» را مهم‌ترین وظیفه‌ی خود بداند، دیگر به‌خاطر تحصیل کردن، از زیر بار ازدواج شانه خالی نمی‌کند و دیگر زن متأهلی حاضر نخواهد شد این وظیفه را به‌خاطر تحصیل کردن به تعویق بیندازد.

اگر پیش‌فرضمان این نباشد که وظیفه‌ای در قبال مسائل مالی داریم، رشته‌هایی مانند مهندسی معدن را انتخاب نمی‌کنیم و دیگر بیش‌ترین انگیزه‌ی ما برای انتخاب یک رشته، شغل یا درآمدش نخواهد بود. اگر مسئولیت‌های مهم‌تری برای خودمان قائل باشیم، علایق صرفا فردی، انتخاب ما را شکل نمی‌دهند، بلکه یک مسئولیت اجتماعی، انتخاب ما را رقم خواهد زد.

بنابراین، درس خواندن و ادامه‌ی تحصیل یک ارزش نیست، بلکه ابزاری است برای رسیدن به یک هدف والا. این هدف برای زنان و دختران می‌تواند «مادر خوبی شدن» باشد. در این‌جاست که اولویت‌های ما برای انتخاب رشته کاملا متفاوت می‌شود. اگر زنی برای این‌که بتواند فرزند صالحی تربیت کند، سراغ ادامه‌ی تحصیل برود، این انتخاب، انتخابی برای مسئولیت اصلی اوست و این‌جا ادامه‌ی تحصیل ارزشمند می‌شود. درس خواندنی که به تربیت کودک یا به حریم خانواده آسیب بزند، نه تنها ارزش نیست، بلکه ضدّارزش است.

فکر می‌کنید برای مادر بهتری شدن، کدام رشته را باید انتخاب کرد؟ به‌نظر می‌رسد بعضی از رشته‌های علوم انسانی کمک بیش‌تری به مادران آینده و امروز می‌کنند؛ رشته‌هایی که با تحصیل در آن، نگاه مادران به زندگی و تربیت فرزند عوض می‌شود.

 

گُل که اسراف نیست!

آن‌چه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

من تجربه کرده‌ام. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. من این کار را توی راه‌آهن کردم؛ روزی که آمدیم استقبالش. گفتم بروند گـُل بگیرند. این را از خودش یاد گرفته بودم…

شب اول که آمد خانه، برایم گل خریده بود. گفتم: «وای! اسرافه‌ها!»
گفت: «یادت باشه پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم.»
و بعد گفت: «دخترجان! اگه دستم می‌رسید، سرتاپای تو رو گـُل می‌گرفتم.»
هر سری همین را می‌گفت و من هم قند توی دلم آب می‌شد.

***

گفتم: «برید گل بخرید؛ اون‌قدر که سرتاپاش رو گل بگیرم.»
گفتند: «اسراف نیست؟»
جیغ زدم: «نخیر. نیست. پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم. اونم برای شهید…»

دست خودم نبود. وقت کم بود. می‌خواستم یک بار هم که شده، من سرتاپایش را گل بگیرم.
… و گرفتم.

به محض آن‌که تابوت روی دست‌ها بلند شد، به جای این‌که جگرم کباب شود، دلم خنک شد؛ چون کاری را کرده بودم که او می‌خواست برای من بکند. او حرفش را می‌زد، ولی من…

داشتم می‌گفتم. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. اگر عزیزی را از دست دادید، … نه! خدا نکند.
من هنوز هم گاهی که دلم برایش تنگ می‌شود، می‌روم سرتاپای مزارش را گـُل می‌گیرم؛ رنگ‌ووارنگ؛ مثل سلیقه‌ی خودش.

اول، یکی‌یکی گل‌ها را جدا می‌کنم. بعد می‌چینم دور اسمش، و بعد دور سنگش. کلی طول می‌کشد. بعد که حرف‌هایم تمام شد، می‌سپارمش دست باد و برمی‌گردم…
سبک می‌شوم. جواب می‌دهد.

نیمه‌های گمشده‌ی تاریخ

[ms 0]

کلاس دوم دبیرستان که بودم، درسی داشتیم به نام «تاریخ ایران و جهان» با یک کتاب قطور و پر از اسم و رسم و تاریخ‌‌های شکست و پیروزی پادشاهان. با این‌که بعد از این همه سال، خیلی از آن اسم‌ها فراموشم شده، اما یکی‌شان را به‌خوبی به‌یاد می‌آورم: «هَچَپسوت»؛ یک فرعون زن از مصر باستان، با ثروتی بسیار که نتیجه‌ی لشکرکشی‌ها و فتوحات گسترده‌اش بوده.

ما بچه‌های کلاس که حسابی شیفته‌اش شده بودیم. در عین حال، برایمان جای سؤال هم بود که چگونه در ساختار مردسالارانه‌ی مصر با آن همه فراعنه‌ی مرد، یک زن چنین جایگاهی به‌دست می‌آورد و شرایط و محیطِ پیرامون نه‌تنها آن را تاب می‌آورد، که حتی نامش را در تاریخ ثبت می‌کند و به دست ما می‌رساند. به غیر از این مورد، در سایر تمدن‌ها و سلسله‌های پادشاهی دریغ از ذکر نام زنی.

***

زنان نیمی از بازیگران دوره‌های تاریخی هستند و بررسی یک دوره‌ی تاریخی بدون توجه به نقش و تأثیرگذاری، همین‌طور توجه نکردن به چگونگی روایت آنان از تاریخ، مطالعه‌ای ناقص و یک‌سویه خواهد بود. با این حال، هنگامی که به تاریخ چند دهه‌ی گذشته رجوع می‌کنیم، با تاریخ مردانه‌ای مواجه می‌شویم که در آن نشان چندانی از حضور زنان نیست.

رضا براهنی در کتابش با عنوان «تاریخ مذکر» به‌خوبی به این مسئله اشاره کرده است:
«تاریخ ما به شهادت خودش، در طول قرون، به‌ویژه پیش از مشروطیت، تاریخی مذکر بوده است؛ یعنی تاریخی بوده که همیشه مرد، ماجراهای مردانه، زور و ستم‌ها، عدل و عطوفت‌های مردانه، نیکی‌ها و بدی‌ها، محبت‌ها و پلشتی‌های مردانه بر آن حاکم بوده‌اند. زن اجازه‌ی نقش‌آفرینی نیافته است. به همین دلیل، از عوامل مؤنث در این تاریخ چندان خبری نیست.

مرد از نظر بزرگ‌ترین مورخ ایران، ابوالفضل بیهقی، بزرگ‌ترین عنصر سازنده‌ی تاریخ است و به همین سبب، هر کجای تاریخ مسعودی را که ورق بزنید، اعمال مردانی را می‌بینید که در حال ساختن یا نابود کردن چیزهایی هستند و این چیزها همه عناصر تاریخی هستند. در هر لحظه‌ی این بزرگ‌ترین تاریخ ایران، مردی می‌میرد، مردی پیمان می‌بندد، مردی پیمان می‌شکند، مردی در قلعه‌ای زندانی می‌گردد، مردی به دار آویخته می‌شود، قومی غالب می‌شوند از مردان، و قومی منهزم می‌شوند از مردان.

تاریخ بیهقی، تاریخ مردان است و اگر از زنی یاد می‌شود، یا مادر حسنک است و یا مادرانی چون مادر حسنک هستند که هیچ‌گونه تحرک واقعی ندارند و یا اگر تحرک ناچیزی داشته باشند، در حدود حلوا و شیرینی پختن برای مردان و یا امیران جوان است.»

***

اگر بخواهیم تاریخی کامل و همه‌جانبه از خود به‌جای بگذاریم که گویای سبک‌زندگی، افکار و دغدغه‌های دوران ما باشد، زنان و دختران هم به‌عنوان نیمی از نیروهای تاریخ‌ساز، در کنار همه‌ی فعالیت‌ها و تلاش‌هایشان باید روایت خود از مسائل و وقایع روزمره‌شان را ثبت کنند. باید نگاهمان به زندگی و اتفاقاتش، تجربیات و نوع مواجه‌مان با آن‌ها را بنویسیم و ثبت کنیم تا تاریخ، شاهد روایت‌های زنانه‌ی ما هم باشد. شاید این‌گونه آیندگان بهتر بتوانند قضاوتمان کنند.

من یک زنم!

[ms 0]

تندتند فلفل دلمه‌ای را خرد می‌کنم. زیر پیاز را خاموش کرده‌ام تا نسوزد. حواسم به نرم‌کننده‌ی ماشین لباس‌شویی هم هست. از صبح تا حالا این دومین سبد رختی است که شسته‌ام. افکارم نیز هم‌چون آب قابلمه که گذاشته‌ام بجوشد، قـُل می‌زند و از سال‌های نه‌چندان دوری بالا می‌آید:
«من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم. هدی (خواهرم) و مامان هستن دیگه. اصلا چه معنی داره زن با این همه لطافت، توی خونه کار کنه؟ بذار ازدواج کنم، به طرف می‌فهمونم که…»

آخ آخ! یادم رفت ماکارونی را آبکش کنم… اوی دستم سوخت… ته دیگ هم که گذاشتم. نمی‌دانم چرا صدای این دو تا نمی‌آید.
«نرگس! امیرمهدی! کجایین؟»

نرگس برادرزاده‌ام است و امیرمهدی همسایه‌مان. امروز دو‌تایی‌شان پیش من هستند. امیرمهدی بیسکوییتش را آورده و می‌گوید: «خاله میشه اینو بشوری؟» با لبخند ازش می‌گیرم.

کجا بودم؟ آهان. اعتقاد راسخی داشتم به مرد بودن و زن نبودن. البته نه با این عنوان که مرد باشم؛ با این عنوان که من زن سنتی نیستم. اسپورت می‌پوشم و از کارهای پسرها بیش‌تر خوشم می‌آید. ازدواج هم اگر بکنم، اول برای طرف حالی می‌کنم که من این مدل را بیش‌تر می‌پسندم. خواستی بفرما، نخواستی برو یک زن خانه‌دار بگیر. اما حالا… حتی مهمانی‌ها را با کفش پاشنه‌بلند می‌روم. برادرم قبل از یکی از مهمانی‌ها لبخندی عاقل‌اندرسفیه به من زد و گفت: «خیلی خانم شدی!»

بچه نگه می‌دارم. رخت می‌شویم. غذا می‌پزم. حتی این ترم به‌خاطر واحدهای کمم، مجبورم بیش‌تر هفته را در خانه بمانم و برای ارشد درس بخوانم. با همه‌ی این به‌ظاهر خفت‌وخواری‌ها، آرامم. چای درست می‌کنم و پشت پنجره‌ی آشپزخانه که رو به کوه‌های شمال تهران است، لیوانی از آن را به‌آرامی می‌نوشم. انگار دارم می‌فهمم…

من فارغ از حرف فامیل و رسانه‌ها و هزاران تریبون دیگر که روزانه برای زندگی من تصمیم می‌گیرند، یک زنم؛ یک زن با اصالت زیبای زنانه. چای، تلخی لذت‌بخشی دارد…

امام علی (ع): «زن گل بهاری است، نه قهرمان.»

 

روزگار سپری‌شده‌ی یک تفکر

[ms 0]

آیـا زنـان، دنـیـای دیـگـری دارنـد؟!

به محض تکرار این سؤال، کارتون «شهر بچه‌ها» از دور به ذهنم چشمک می‌زند و با نزدیک‌تر شدن، ابعاد آن شهر رؤیایی که توسط بچه‌ها و برای بچه‌ها ساخته شده و رؤیای سال‌های دورم بود، برایم پررنگ می‌شود. و بعد، این سؤال مهم که چرا ما به دیوار کشیدن علاقه‌مندیم؟

شهر بچه‌ها، دنیای زنان، جهان مردان، دنیای نوجوانان و… همه و همه نمونه‌های کوچکی هستند از مرزبندی‌های مرسوم این روزها یا همان عصر جدید؛ مرزهایی که ضخامت و نازکی خود را از بینش، تفکر و جهان‌بینی افراد وام گرفته و به شکل دادن زیست‌جهان همان افراد مشغولند.

از میان مرزها و دنیاهای نوظهور که ریشه در واقعیت‌هایی قدیمی و همیشگی دارند، می‌توان دنیای زنان را برجسته‌ترین و مورد‌توجه‌ترینِ مرزها دانست؛ دنیایی که میزان توجه به آن همواره در حال افزایش بوده و هست. اما این دنیا تا چه حد واقعی است؟ یا تکرار همان سؤال اول که آیا زنان، دنیای دیگری دارند؟

انکار ویژگی‌های خاص زنان، پتانسیل‌ها و توانمندی‌های آن‌ها امری است مشکل و البته مشکل‌آفرین! اما دقت در نکته‌ی نهفته در این جمله، ما را با سؤالی مواجه می‌سازد که نمی‌توان نادیده گرفت:
«آیا مردان ویژگی‌هایی مخصوص به خود ندارند؟»
(بسط و توسعه‌ی این سؤال، ما را با ویژگی‌های خاص کودکان، نوجوانان، نوزادان و… نیز مواجه می‌سازد!)

آیا پتانسیل‌ها، توانمندی‌ها، وظایف واگذارشده و نقش‌های مورد انتظار از مردان، ویژه و خاص ایشان نیست؟
طرح این سؤال، پرسشگر را با دو پاسخ که هرکدام پرسش دیگری دربردارند، مواجه می‌کند:

پاسخ اول: پتانسیل‌ها و توانمندی‌های مردان، مخصوص به خود ایشان است.
اما سؤال این‌جاست که چرا هیچ‌کس یا هیچ زن و مردی آن‌ها را خاص نمی‌داند، بررسی نمی‌کند و جنبشی برای به‌رخ‌کشیدن و حمایت از آن‌ها شکل نمی‌گیرد؟

پاسخ دوم: پتانسیل‌ها و توانمندی‌های مردان، مخصوص به ایشان نیست و چون جنس دیگری به‌جز زن در جامعه وجود ندارد، میان زن و مرد مشترک است.

اما سؤال حاصل از این پاسخ، این‌گونه رخ می‌نماید که اگر ویژگی‌های زن و مرد مشترک است و هردو به یک شکلند، چرا فقط زنان مورد توجه قرار می‌گیرند و دنیایی خاص برای آن‌ها ترسیم می‌شود؟ آیا مردان، جهانی برای عرضه و‌ نمایش ندارند یا کسی مایل به نمایش جهان مردان و خاص‌قلمداد‌کردن آن نیست؟

بررسی ابعاد و ویژگی‌های زن و مرد و درکِ مخصوص بودن توانمندی‌های هر جنس، نقش برخی بینش‌ها را در پُررنگ‌کردن یک جنس یعنی زن، و تأکید بر «خاص» بودن او روشن می‌کند. البته با دقت در معنای مورد نظر ایشان از اصطلاح «خاص»، می‌توان معیاربودنِ ویژگی‌های مردان را برای بررسی زنان به‌روشنی یافت. در حقیقت تفکر مذکور، هر جنس را به‌طور مستقل و به‌عنوان مکمل یکدیگر نمی‌بیند، بلکه مرد و ویژگی‌های مردانه را افق، و زنان را تا بدانجا رشدیافته و کامل می‌داند که به کارکردهای اجتماعی و حتی فردی مردان رسیده باشند.

این سؤال‌ها و پاسخ‌های ابتدایی و نه‌چندان پیچیده، ما را با مرزهایی مواجه می‌کند که تنها وجود دارند، ولی عده‌ای مایل به پررنگ یا کم‌رنگ کردن آن‌ها هستند. به بیان دیگر، در این عرصه هدف از این تفاوت‌ها و اشتراکات، بررسی آن‌ها در فضایی عقلانی برای رسیدن به هدفی والاتر -که همان پیوند این دو جنس در راستای تشکیل جامعه‌ای سالم است- نمی‌باشد، بلکه تماشای صرف تفاوت‌ها و تأکید بر آن‌ها و درنتیجه شکل‌گیری مرزهایی که هر لحظه پررنگ‌تر می‌شوند، مدّنظر مرزداران این جهان است.

نتیجه‌ی این مرزبندی‌ها، ایجاد شکافی عمیق میان دو جنس و تفسیر جهان و هستی از مناظری است که چندان معتبر نیستند. چه این‌که با تصویر جایگاه خاص انسان در عالم هستی و نقش مهم وی در خلقت و آفرینش، سؤال‌هایی که رخ می‌نماید، این‌هاست:

* آیا زن و یا مرد بودن در تفسیر جهان و خلقت دارای اعتبار است؟
* مرزهای زنانگی و مردانگی چقدر می‌توانند در رشد و تعالی افراد جامعه مؤثر واقع شوند؟
* این‌که یک جنس، خاص قلمداد می‌شود و با تبلیغات و اعمال محیّرالعقول جزو بدیهیات زندگی افراد می‌شود و از دیگر سو، ویژگی‌های جنس دیگر که خاص خود‌ اوست نادیده انگاشته شده و یا در بدترین شکل ممکن به‌عنوان معیار و میزانی که دیگر ویژگی‌ها میزان عجیب‌بودن خود را در فاصله و یا نزدیکی با او مشخص می‌کنند، چقدر می‌تواند واقعی باشد؟
پایه و بنیانی که با آن می‌توان هستی را تفسیر و تحلیل کرد، در کجا نهفته است؟

پاسخ سؤال اخیر قطعا جنسیت نیست، حال آن‌که همین مسئله به دستاویزی تبدیل شده است تا افراد مختلف با تمسک به آن و ترسیم هزارویک جهان تودرتو و واهی، از فکر کردن به جهان واحد و حقیقی جلوگیری کنند.

در حقیقت، این مسئله جنگی است زرگری که اصل مطلب را ناپدید کرده و افراد مختلف را به جنگی بیهوده وارد می‌کند، اما در ساحت حقیقت و با دقت به هدف اصلی و غایت خلقت، این زن و یا مرد بودن نیست که اهمیت دارد، بلکه ملاک تقرب تقواست که برای هر دو جنس میسر است.

دیدن و درنظرگرفتن تفاوت‌ها، با بزرگ کردن، پُررنگ‌کردن و تأکید بر آن‌ها فرق می‌کند. آموزه‌های اسلام با دیدن تفاوت‌ها و احترام به آن‌ها و واگذار کردن نقش‌هایی متناسب با تفاوت‌های موجود در دو جنس و البته داشتن انتظاراتی یکسان از آن‌ها که همان عبودیت و بندگی است، راهِ پررنگ‌کردن این تفاوت‌ها را سد کرده است.

زن و مرد در نقش اصلی خود یعنی بندگی، هیچ تفاوتی ندارند و جامعه نیز تنها در صورت جهت‌گیری به‌سمت اهداف والای دینی و پیاده کردن اصول و قواعد عبودیت است که می‌تواند راه ورود افکار متفاوت زن‌گرایانه را سد کرده، به ولایتِ الله گردن نهد.

 

مهمان چارقد به‌صرف اسلاش هندوانه

[ms 0]

یک نوشیدنی خنک و بسیار گوارا که شاید شما را هم مثل ما یاد قدیم‌ها و یخ‌دربهشت‌های کودکی بیندازد. هندوانه می‌خواهیم و کمی گلاب، و اگر هندوانه‌تان بی‌مزه بود، کمی هم شکر (که من توصیه نمی‌کنم).

هندوانه را قاچ می‌کنید و تخمه‌هایش را درمی‌آورید. خیلی سخت نیست؛ کافی است هندوانه را از راهش قاچ کنید تا تمام تخمه‌های یک ردیف، با یک حرکت کارد بریزد پایین. خیلی هم سخت نگیرید! حالا یکی دوتا تخمه هم از دست‌تان دررفت، رفت!

[ms 1]

تکه‌های هندوانه را بریزید توی نایلون و بگذارید توی فریزر تا یکی دو ساعتی -بسته به نوع فریزتان- بماند. می‌خواهیم هندوانه‌ها یخمکی شوند، اما یخ نزنند. از فریزر درمی‌آوریم و می‌ریزیم‌شان توی مخلوط‌کن و یکی دو قاشق گلاب به آن اضافه می‌کنیم.

برای تابستان و مخصوصا ماه رمضان، واقعا جگر آدم را جلا می‌دهد. می‌توانید هندوانه‌ها را برای چند روز داخل فریزر نگه دارید و دو ساعت قبل از مصرف، از فریزر درآورید تا یخ آن‌ها باز شود و آماده‌ی مخلوط کردن. اما یادتان باشد وقتی مخلوط کردید، باید سریع مصرف شود، چون اگر بماند، مزه‌اش برمی‌گردد.

می‌توانید با تکه‌ای از هندوانه یا برگ نعناع تزیینش کنید.