به پسرم می‌گفتند جرم تو دوست‌داشتن خمینی‌ست و کتکش می‌زدند!

مهدیه عبدالحسین علی عبدالله ۴۵ ساله، ساکن شهر حمد که هم‌اکنون شهر الزهرا نامیده می‌شود. دارای سه دختر و سه پسر است. علی سینگس جوان ۲۰ ساله بحرینی که اخیرا به همراه دو جوان دیگر حکم اعدامش را صادر کرده‌اند فرزند ششم این مادر است. آن چه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی کوتاه ماست با وی.

[ms 0]

تجمع در میدان لوءلوء
در روزهای آغازین انقلاب همه مردم در تجمع میدان اللولوء شرکت می‌کردند چه کوچک، چه بزرگ. از جمله آنها پسرم علی بود که زمان دستگیری ۱۹ سال سن داشت و هم‌اکنون ۲۱ سال دارد.

در آن تجمع مردم در حال شعاردادن بودند که نیروهای امنیتی آل خلیفه شروع به تیراندازی علیه آنها کردند که بعضی زخمی و بعضی شهید شدند؛ از جمله زخمی‌ها پسرم بود که تیری به پایش اصابت کرد و باعث شد که پایش از لگن تا زانو گچ گرفته شود، به طوری‌که نمی‌توانست به تنهایی حرکت کند و حتی برای انجام کارهای ضروری خود نیازمند کمک بود.

بعد از زخمی‌شدن و مداوای اولیه در بیمارستان سلمانیه، برای تعویض گچ و پانسمانش یک نوبت دیگر به ما دادند درتاریخ ۲۱/۳. من از او خواستم که به بیمارستان نرود، چون بیمارستان سلمانیه توسط نیروهای آل خلیفه محاصره بود. علی به من گفت این پانسمان او را اذیت می‌کند، به همین دلیل من با کمک برادرانش گچ پایش را باز کردیم.

تماس گرفتند و گفتند انا لله و انا الیه راجعون
۲۳/۳ با وجود حضور نیروها در خیابان و مناطق مختلف علی بعد از نهار با دو دوستش قاسم و حسین (پسران همسایه) بیرون رفت و دیگر بازنگشت. آن روزها حال و هوای شهر بسیار متشنج بود. من نگران شده بودم و به گوشی او تقریبا پانزده بار زنگ زدم. ولی کسی جواب نداد. من و دخترانم احتمال دادیم که او را دستگیر کردند. مادر حسین نیز آمده بود و سراغ او را از ما می‌گرفت چون او نیز به خانه برنگشته بود. بعد از چندین ساعت خواهرم به من تلفن زد و گفت که علی با او تماس گرفته است. که من از او پرسیدم که علی چرا با من که مادرش هستم تماس نگرفت. گفت نمی‌داند.

سپس شماره‌ای که علی از آن تماس گرفته بود را از او گرفتم و به آن زنگ زدم، گفتم که من با علی کار دارم، گفت من علی هستم. گفتم کدام علی، چون آن صدا، صدای پسرم نبود. گفت: علی از منطقه عالی. گفتم علی از این شماره تماس گرفته. گفت بله زنگ زد ولی الان بیرون رفته است. من دیروز آن‌ها را از بالای پشت‌بام خانه دیدم و بعد رفتم پایین و آنها را به داخل خانه آوردم، ولی امروز صبح از خانه بیرون رفتند. بعد از آن تماس آن شخص چندبار به منزل ما زنگ زد و در مورد برگشتن علی به خانه سوال می‌کرد. یک‌بار هم که به او گفتیم علی هنوز برنگشته گفت انالله و انا الیه راجعون.

هر روز از اطلاعات تماس می‌گرفتند و….
بعدا که پسر همسایه از زندان آزاد شد، فهمیدیم که آن شخص از اطلاعات بوده. وقتی از او می‌پرسیدیم که چرا مدام سراغ علی را می‌گیرد. می‌گفت که مادرش از اینکه گذاشته آنها از خانه بیرون بروند ناراحت است. آن شخص هر روز به ما یا دختر خواهرم زنگ می‌زد و اطلاعاتی را از ما می‌گرفت. ما بعضی اوقات صدای علی را از پشت گوشی می‌شنیدیم، وقتی به او می‌گفتیم که صدای علی را شنیدیم می‌خندید و می‌گفت که همه صداها مثل هم هستند بعد به ما می‌گفت که نرفتید گم شدن علی را اطلاع بدهید، به وزارت کشور و یا سازمان‌های دیگر سر نزده‌اید. من گفتم که تنها به جمعیت الوفاق اطلاع داده‌ایم. چون پدر علی کسی را در وزارت کشور نمی‌شناسد. جمعیت الوفاق بعد از آنکه اطلاعات علی را از ما گرفتند گفتند که شما نیز بروید و از علی خبر بگیرید ولی خانم‌ها بروند چون مردها را دستگیر می‌کنند.

دستگیری علی به جرم فامیلی با دکتر سینگس
بعد از آزادشدن حسین مادرش به ما خبر داد تا به خانه آنها برویم. در رابطه با علی از حسین پرسیدیم. گفت که ما را در ایستگاه بازرسی نزدیک خانه‌مان دستگیر کردند و نه در منطقه عالی. در ایستگاه بازرسی جلوی ما را گرفتند و از ما کارت شناسایی خواستند، ما نشانشان دادیم. وقتی نام خانوادگی علی (سنگیس) را دیدند ما را از ماشین پیاده کرده و سرمان را با نقاب سیاهی پوشاندند و سوار ماشین خود کردند. در ماشین از علی دررابطه با نسبتش با عبدالجلیل سنگیس پرسیدند. گفت که او عموی من است. عبدالجلیل یکی از فعالین سیاسی مخالف نظام بود.

می‌خواستند به بهانه لباس پدر یا برادران علی هم دستگیر کنند
آن مرد بعد از اینکه فهمید پسر همسایه‌مان آزاد شده دیگر به ما زنگ نزد. یک روز بعد از آزاد شدن حسین، موقع غروب که دیگر رفت وآمد ممنوع بود، تلفن زنگ زد. گفتند که همین الان پدرعلی لباس وسایل شخصی برایش بیاورد. او به آنها گفت که ما ساکن شهر حمد هستیم و نمی‌توانم به شهر قضیبه بیایم. چون دور است، تقریبا یک ساعت راه است، رفت وآمد نیز ممنوع است. گفتیم که فردا صبح لباس می‌فرستیم. فردای آن روز من لباس و وسایل شخصی را بردم. بعد به من گفتند که چرا شما برایش لباس می‌آورید بگذارید پدرش یا برادرانش لباس بیاورند. در واقع آنها می‌خواستند که پدر علی و برادرانش را نیز دست‌گیر کنند.

نوحه امام حسین و رقص اجباری و کتک
پدر علی در بیمارستان سلمانیه کار می‌کرد. یک بار که نیروهای آل خلیفه به بیمارستان رفته و کمد و وسایل او را نیز گشتند که تنها یک عکس شهید بین آنها پیدا کردند. وقتی که کارت شناسایی او را دیدند، او را درهمان بیمارستان به اتاق کوچکی برده و شروع به پرسیدند سوالاتی کردند از جمله اینکه عبدالجلیل چه نسبتی با او دارد. گفت برادرم است. گوشی همراهش را نیز بازرسی کردند.
لیست اسامی تلفن را نیز چک کرده و درمورد آنها از او پرسیدند. خاتون سنگیس، رباب سنگیس و… در مورد نسبت آنها پرسیدند، گفت که دخترانم هستند. یک نوحه‌ای که مربوط به امام حسین درگوشی‌اش بود را روشن کرده و به او گفتند که باید برقصد. پدر علی مخالفت کرده. به همین دلیل آنها شروع به زدن او کردند. آنقدر او را زدند که تا به امروز که یک سال و نیم از آن اتفاق می‌گذرد به خاطر درد استخوان دارو مصرف می‌کند و همه اینها تنها به خاطر لقب سنگیس بود.

کتک‌خوردن به جرم دوست‌داشتن امام خمینی (ره)
بعد از دو روز ماموران امنیتی به مجلس عزایی حمله کرده و همه مردان آن را دستگیرکردند که از آن جمله آنها پسر دیگرم محمود بود. ولی خدا را شکر که چشمانشان را کور کرد و یک روز بعد او را آزاد کردند. روز بعد که مصادف بود با شهادت حضرت زهرا (س) دوباره به مجلس عزا رفته و از صاحب مجلس در مورد محمود پرسیدند. چون بعدا که لیست دستگیرشده‌ها را دیدند متوجه نام خانوادگی محمود شدند. صاحب مجلس اول نمی‌خواست که آدرس او ما را بدهد. از آنها پرسیده بود که با محمود چه کار دارید گفته بودند که تنها می‌خواهیم از او چند سوال بپرسیم. گفته بود که او تنها یک خادم است. اصرار کردند که تنها می‌خواهند از او سوال بپرسند که صاحب مجلس از آنها خواست که قول بدهند اورا بازداشت نکنند تا آدرس را به آنها بدهد.

آنها به خانه ما آمده و محمود را بردند نزدیک ساحل و شروع به زدن او کردند. در رابطه نسبتش با عبدالجلیل پرسیدند. محمود به آنها گفت که از بستگان دور ماست و نسبت نزدیکی با او نداریم.
همزمان با کتک زدن او، توهین نیز می‌کردند. می‌گفتند که شما خمینی را دوست دارید… به امام،رهبری، آقای سیستانی و حضرت زهرا و… توهین می‌کردند. او را آنقدر کتک زدند که تا الان تنگ نفس دارد و سینه‌اش درد می‌کند.

یک‌سال ونیم با ترس و لرز زندگی می‌کنیم
حدود یک سال‌و‌نیم است که ما مدام با ترس و لرز زندگی می‌کنیم. از آزار و اذیت‌های آنان این است که سطل‌های زباله می‌آورند و جلوی در خانه خالی می‌کنند، صندلی‌های شکسته جلوی در می‌گذارند، روی دیوار خانه نوشته‌هایی می‌نویسند مانند، این خانه کثیف شیخ‌قاسم است یا این خانه کثیف مشیمع است، به طرف خانه سنگ پرتاب می‌کنند. لاستیک ماشین را پنچر می‌کنند. به ما می‌گویند که شما تروریست هستید.

از شدت شکنجه نتوانستم او را در دادگاه بشناسم
روز دادگاه دنبال من و پدرش فرستادند. وقتی رفتیم فقط من و پدرش در آنجا حضور داشتیم و پدر و مادر دیگر زندانیان نبودند. قبل از ورود به ما گفتند که حق حرف‌زدن و حتی نفس‌کشیدن در دادگاه را ندارید. چند نفر از زندانیان را آوردند. من از پدر علی پرسیدم که پس پسر ما کجاست. بعد از چند دقیقه زندانی دیگری را آوردند که زیر بغلش را گرفته بودند و پیش خود فکر کردم که پیرمردی شصت ساله است… به زور راه می‌رفت، از شدت شکنجه چهره‌اش مشخص نبود.

وکیل مدافع از ما خواست که برویم تاعلی را ببینیم. وارد اتاق شدیم. آن شخص نیز وارد اتاق شد، او خود علی بود ولی از شدت شکنجه نتوانسته بودم او را بشناسم. تا ما را دید به پای من و پدرش افتاد و شروع به بوسیدن آنها و گریستن کرد.

به یاد امام زین‌العابدین(ع) افتادم… دستها، پاها و صورتش خونی بود. دور چشمانش آنقدر کبود شده بود که انگار رنگ‌آمیزی شده بود. صورتش مانند رنگین‌کمان شده بود. نمی‌دانم که صورتش را آتش زدند یا…

من بین بیداری و هوشیاری به او گفتم که چرا به کاری که انجام ندادی اعتراف کردی. گفت که مادر آنها آنقدر من را شکنجه کردند و کتک زدند که مجبور شدم آنچه را نکرده‌ام بپذیرم. به او گفتم که صبر کند و به خدا توکل کند. بعد با او خداحافظی کردم.

از شدت شکنجه کمرش خم شده بود
بعد از برگشت از دادگاه یک نفر به خانه ما زنگ زد. گفت که با مادرعلی کار دارم، گفتم خودم هستم. شما؟ گفت نترسید من دوست او هستم که با او در زندان بودم، فقط به من بگویید که توانستید با علی ملاقات کنید؟ گفتم بله، او را دیدم. ولی از شدت شکنجه کمرش خم شده بود. به من گفت که خاله‌جان حالا که علی زنده است بروید وضو بگیرید و دو رکعت نمازشکر بخوانید. من وقتی علی را دیدم با خود گفتم که بعید است که زنده بماند. همبندی‌اش عیسی علی‌اصغر را این‌گونه شکنجه کردند که شهید شد.

همه دندان‌هایش را شکسته‌اند!
بعد از پنج‌ماه به ما اجازه ملاقات دادند، تمام‌مدت در زندان انفرادی نگه داشته شده بود و زیر شکنجه تا الان هم در انفرادی به سر می‌برد. آثار شکنجه کاملا نمایان بود، کمر خمیده، دندان‌های شکسته، دماغش هم خیلی ورم کرده بود، بدون عصا نمی‌توانست راه برود. علی برای ما تعریف کرد که به من می‌گفتند که شما یک سرباز را زیرکردید. به همین خاطر در حالی که من را درازکش کرده بودند چند نفری روی من می‌رفتند، لگد می‌زدند. یک بار هم که سرم را بالا برده و فریاد زدم یک نفر از آنها با پایش چنان به سرم زد که بینی‌ام محکم به زمین خورد. تمام کسانی که در زندان کار می‌کردند حتی پزشکان که وظیفه درمان آنها را داشتند آنها را کتک می‌زدند. به خاطر دندان‌های شکسته‌اش نمی‌توانست غذا را بجود و آن را می‌بلعید.

حکم اعدام به اتهام زیر گرفتن پلیس
به وکیل مدافع گفتیم که کمر درد دارد، او را بردند بیمارستان، از کمرش عکس گرفتند. دکتر بعد از معاینه به او گفت که شما از ده سال پیش دیسک کمر داشتید. علی به دکتر گفت که من تنها بیست سال دارم یعنی از ده سالگی من دیسک کمر گرفته‌ام!؟ اینها همش اثر شکنجه است. با میله آهنی به کمر من می‌زدند، من را درازکش کرده از جای بلند روی کمر من می‌پریدند…

بعد از تمام‌شدن معاینه دکتر چند نفر از نیروهای امنیتی که یک سرهنگ بین آنها بود علی را به اتاق کوچکی در بیمارستان برده و شروع به ناسزاگویی به او کرده، به صورتش سیلی می‌زنند.

بعد از مراجعه بسیار به دفتر سازمان حقوق بشر توانستیم او را از زندان انفرادی خارج کنیم. او را همراه با زندانی دیگری به نام عزیز به اتاق کوچکی منتقل کردند. اتاق آنقدر کوچک بود که باید نوبتی می‌نشستند. از همه چیز محرومند. وقتی به ملاقات او می‌رویم آنقدر ما را به شدت بازرسی می‌کنند، حتی دستمال کاغذی که در دستمان گرفته‌ایم را نیز بازرسی می‌کنند. یک‌بار همسایه‌ها برای سفره ام‌البنین حلوا درست کرده بودند، کمی به من دادند تا برای علی ببرم. ولی هنگام بازرسی آن را از من گرفتند. الان هم دادگاه به اتهام زیر گرفتن یک پلیس حکم اعدام را برای او صادر کرده‌اند.

گفتگوی افشاگرانه از جنایات آل خلیفه در زندان با خانواده‌های شهدا

[ms 0]

با اینکه حدود ۲۳ ماه از انقلاب مردم بحرین می‌گذرد ولی مردم همچنان مصمم‌اند که به حکومت ۲۳۰ ساله حکومت آل خلیفه که یک قبیله غیر بحرینی هستند پایان دهند. انقلابی که آنقدر مظلوم است که حتی دوستان و هواداران آن در خارج از مرزها شناختی از آنها ندارند و حتی وقتی دادگاه تجدیدنظر در همین ۲۰ دی‌ماه حکم ابد و محکومیت‌های سنگین ۱۰ تا ۲۰ سال ۱۳ تن از رهبران انقلاب بحرین را مانند «استاد عبدالوهاب حسین»، «آیت‌ا… علامه عبدالجلیل مقداد»، «حجه‌الاسلام حسن مشیمع»، «شیخ حبیب مقداد»، «شیخ سعید النوری»، «پرفسور عبدالجلیل سینگس» و… – اسامی که بنظر می‌رسد حتی یکبار به گوش جامعه ایرانی نخورده باشد!- صادر کرد می‌بینیم به دلیل همین عدم شناخت از انقلاب بحرین و پیشینه مبارزاتی آن که به ۱۰۰ سال گذشته برمیگردد هیچ حرکتی در حمایت از آن صورت نمی‌گیرد. حتی در جامعه ایرانی که دغدغه انقلاب بحرین، اوج هم می‌گیرد ولی باز، کسی گروهها و شخصیت‌های انقلابی را نمی‌شناسد و در حد اطفاء احساسات باقی می‌ماند!

آیا نشناختن رهبران انقلاب تا جایی که وقتی آل خلیفه برای امثال «استاد عبدالوهاب حسین» به عنوان آغازگر انقلاب اخیر بحرین، «عبدالهادی الخواجه» محور انقلاب بحرین، «حسن مشیمع» رهبر گروه «جنش حق» بحرین، «عبدالجلیل مقداد» به عنوان عالمی انقلابی که درس خارج فقه او در بحرین معروف است و امثالهم «حبس ابد» برید، هیچ فریادی از ما بلند نشد، بعنوان نشانه ای از عدم شناخت ما، کفایت نمی‌کند؟!

حضور خانواده‌های بحرینی در همایش بین‌المللی رهبران در بند که به همت اتحادیه بین‌المللی امت واحده برگزار شد فرصت مناسبی بود تا از نزدیک با چندتن از خواهران بحرینی به گفتگو بنشینیم.

آن چه در زیر می‌آید روایتی دسته اول از انقلاب بحرین و جنایات آل خلیفه در میزگرد و گپ و گفتی صمیمانه با مهدیه عبد ا… و رباب سینگس ( مادر و خواهر جوان محکوم به اعدام علی سینگس )، فاطمه عبدالحسین و عزیزه عبدالرضا (مادر و خواهر عزیز عبدالرضا از فعالان سیاسی محکوم به اعدام ) و سعیده علی عبدالله مادر شهید ابوتاکی ( از شهدای معروف بحرین).

انقلابی با حضور همه طوایف سنی و شیعه
رباب سینگس: ملت بحرین ملتی است که دچار رنج و سختی‌های بسیاری شد و ناموس و حرمتش دریده شد از جانب نیروهایی که نه به بزرگان و نه به کودکان و نه زنان و مردان رحم نمی‌کند. کودکان را قبل از بزرگان شکنجه می‌کنند. شخصیت‌های بزرگ انقلابی را دستگیر می‌نمایند، شخصیت‌هایی که از همه طوایف و طبقات بحرین هستند.
دلایل قیام مردم بحرین، رسیدن به زندگی با عزت بود. از این‌رو انقلاب برای مقابله با بیکاری جوانان، مشکل مسکن آنها، دادن تابعیت بحرینی به افرادی از دیگر کشورها به صورت افراطی برای کاهش نسبت شیعیان شکل گرفت. طایفه شیعه در بحرین نزدیک به نود و پنج درصد بود ولی بواسطه این سیاست حکومت هم‌اکنون این نسبت به شصت و پنج درصد رسیده است. با این وجود در انقلاب بحرین علاوه بر شیعیان اهل سنت نیز حضور داشتند. البته نسبت آنها کمتر بود. در بین رهبران انقلاب بازداشت‌شده نیز بزرگانی از اهل سنت حضور دارند مانند ابراهیم شریف و محمد بوثلاثه.

از اصلاح نظام تا اسقاط نظام
عزیزه عبدالرضا: بعداز پیروزی انقلاب در تونس و مصر از طریق اینترنت مردم دعوت شدند تا راهپیمایی‌هایی که هدفش آزادی زندانیان سیاسی و اصلاح نظام حکومت است مهمترین خواسته برکنار کردن نخست وزیر خلیفه بن‌سلمان بود که ۴۰ سال در این پست بوده است، در طی نخست‌وزیری او در وزارت‌خانه ها فساد و سرقت اموال دولت اتفاق افتاد. از طرف مردم یک تهدید وجود داشت این که اگر یک شهید بدهند سقف انتظارات آنان بالا رفته از اصلاح ساختار سیاسی نظام به اسقاط و سرنگونی نظام تغییر می‌کند. با این وجود در روز اول راهپیمایی‌ها برخورد نظامی شد و اولین شهید را دادند. در تشییع این شهید، شهید دوم داده شد و ملت بحرین در راهپیمایی‌های خشم بیرون آمد و در میدان شهدا (لوء لوء) اعتصاب کرد اما حکومت درساعت ۳ نیمه شب وقتی که اکثر مردم در آن جا خواب بودند به میدان حمله کردند و مردم ۴ شهید دادند و شهیدان محمود ابو تاکی (که مادرشان این جا حضور دارند )، علی مومن، عیسی عبدالحسین(دایی من) جزء شهدا هستند.

لذا بعد از حادثه یورش نیروهای حکومتی به میدان دور جدیدی از حملات، بازداشت‌ها، آزار و اذیت مردم و ترساندن آنها در منازلشان شروع شد.

دوره صلح ملی و تخریب مساجد و دستگیری استاد عبدالوهاب آغازگر انقلاب بحرین
رباب سینگس: بعد از این واقعه حکومت که دید اوضاع خراب‌تر شده و موفق به سرکوب نشد، به منظور آرام کردن خشم مردم دوره صلح و آرامش ملی می‌نامید. که در واقعی فریبی پیش نبود. در همین دوره ورود ارتش عربستان به خاک بحرین به منظور کمک به نیروهای آل خلیفه برای ایجاد هراس بین مردم و سرکوب انقلاب آنها بود را شاهد هستیم. در واقع مردم یک دوره ترس و وحشت را در منازل خود سپری کردند. ولی با وجود حملات شبانه به خانه‌ها، ایجاد رعب بین زنان و کودکان، بازداشتها، مردم تسلیم نشدند. از جمله کسانی که در این دوره بازداشت شدند چند تن از رهبران انقلاب بودند از جمله استاد عبدالوهاب حسین – آغاز گر و پرچمدار انقلاب – که در بین آنها بیمار و کهن سال نیز وجود داشته. ولی با این وجود تحت بدترین اهانت‌ها و شکنجه‌های روحی و جسمی قرار گرفتند با این بهانه که مسئول تمامی اعتراضات مردمی و راهپیمایی‌ها سخنان تحریک‌برانگیز آنان است.

لکن جوانان انقلابی بحرین تسلیم نشده و تا به امروز شاهد تداوم اعتراظات مردمی هستیم تا به حکومت بفهمانند که انقلاب بحرین تنها به دنبال یک دعوت عمومی و صحبت‌های رهبران انقلابی صورت نگرفته است، بلکه این انقلاب ریشه در اراده مردمی دارد و آنها به دنبال محقق کردن خواسته های خود هستند.

در دوره صلح ملی شاهد تخریب بسیاری از مساجد و سوزاندن قرآن ها بودیم. همچنین اجرای فیلم‌ها و تئاترهای متعدد با محتوایی تمسخرآمیز در رابطه با این حرکت مردمی و شخصیت‌های انقلابی، شبیه‌سازی اجساد شهدا، ایجاد سناریوهای ساختگی برای محکوم کردن جوانان انقلابی.

سناریوی ساختگی برای محکوم کردن جوانان انقلابی
رباب سینگس: یکی از این سناریوها سناریوی زیر گرفتن دو عروسک بود. که به دنبال آن چهار تن از جوانان به اعدام و سه تن دیگر به حبس ابد محکوم شدند. هر چند به دلیل اعتراضات حکم اعدام از ۴ نفر به ۲ نفر تقلیل دادند که هدف از این سناریو خشن جلوه دادن انقلابین بود. این نمایش ساختگی عبارت بود از زیرگرفته شدن دو جسد پلیس با ماشین جیب بود. لاکن فیلم های گرفته شده که توسط رسانه‌های حکومت نیز پخش شد، کاملا نمایان می‌کرد که آن دو جسد تنها دو عروسک هستند که فرم پلیس به آنها پوشانده‌اند. به طوری‌که با عبور ماشین از روی آنها مسافت زیادی را به بالا پرتاب می‌شدند. در حالی که اگر اجساد واقعی بودند به خاطر سنگین بودن هرگز به بالا پرتاب نمی‌شدند. به گفته حکومت این اتفاق در روز حمله نیروها به میدان لولو به وقوع پیوسته است. از جمله تناقضات موجود در این سناریوی ساختگی که وکلای بازداشت‌شدگان به آن اشاره کردند تفاوت زمانی میان لحظه زیر گرفته شدن و زمان ذکر شده در گواهی فوت بوده است. زمان واقعه که شاهدان به آن اشاره کردند ساعت ۸ بوده در حالی که زمان مرگ یکی از پلیس‌ها ساعت ۷:۲۵ و دیگری ساعت ۷:۴۵ گزارش شده است. و این در حالی‌ست که در اینترنت و حتی رسانه‌های رسمی بحرین اعلام شد که فقط یک پلیس کشته شده است.

آنها هیچ دلیل و مدرکی برای متهم‌کردن آن جوانان ندارند. حتی آزمایشات جنایی نیز نتوانست درگیربودن جوانان بازداشت‌شده را اثبات کند. افراد دستگیر شده در این قضیه صرفا با انگیزه انتقام‌جویانه بازداشت شده و هیچ مدرکی درباره اتهام آنها ندارند فقط یک سری اعترافات که آن هم زیر شکنجه و تحت فشار گرفته شده و بعد در رسانه‌ها منتشر شد تا آبروی خانواده‌هاشان برود. حتی اعترافات شخصی که زیر شکنجه شهید شد را بعد از شهادتش پخش کردند. از جمله شکنجه‌هایی که نیروهای آل خلیفه برای گرفتن این اعترافات انجام داده‌اند تهدید با اسلحه، تهدید به تعرض به آنها یا به خواهران و مادرانشان و… می‌باشند که این غیر از شکنجه‌هایی بود که توسط افرادی از خاندان آل خلیفه انجام می‌شد.

محاکمه در دادگاه نظامی
عزیز عبدالرضا: در ابتدا محاکمه این جوانان در دادگاه‌های نظامی انجام شد، در حالی‌که این دادگاه‌ها تنها مختص نیروی نظامی است. برای خانواده این متهمان تنها دو صندلی گذاشته شده بود و بقیه جایگاه‌ها به خبرنگاران و مزدوران نظام اختصاص داشت. هنگامی که حکم اعدام برای علی سنگیس، عبدالعزیز عبدالرضا، قاسم مطر و عیسی مشعل صادر شد حاضران با خنده‌ای تمسخرآمیز خانواده‌ی این بازداشت‌شدگان را همراهی کردند. ولی این خانواده‌ها احساس شکست نکرده چون خود را همانند حضرت زینب (س) تصور می‌کردند آن زمان که در مجلس یزید حضور داشتند.

شدت شکنجه و نشناختن فرزندان
عزیزه عبدالرضا: شدت شکنجه‌ها به حدی بود که در اولین جلسه دادگاه خانواده‌ها نتوانسته بودند فرزندان خود را شناسایی کنند. علی سینگس هنگام بازداشت پایش در اثرگلوله پلاستیکی که در میدان به آن اصابت کرده بود دچار شکستگی ران شده بود. تاریخ زخمی‌شدن او با تاریخ سناریوی ساختگی یکی بود. با این وجود او را متهم کرده بودند که او راننده ماشین بوده است در حالیکه بواسطه زخمش نمی‌توانست بدون کمک کسی یا بدون عصا حرکت کند.

دادگاه تجدیدنظر نیز حکم اعدام علی سنگیس و عبدالعزیز را تغییر نداد. بازداشت‌شدگان این قضیه بعضی از قبل فعالیت سیاسی داشته یا از جوانان انقلابی بوده و یا نسبت خانوادگی با یک شخصیت سیاسی داشتند و این دلایل اصلی بازداشت آنها بود. برادر من نیز در یک ایستگاه بازرسی دستگیر شد به این خاطر که عمویش عبدالجلیل سینگس فعال سیاسی که هم‌اکنون در زندان‌های آل خلیفه به سر می‌برد. تمامی مدارکی که بی‌گناهی علی را اثبات می‌کند مربوط به شستگی پای او در زمان وقوع آن حادثه بود ولی دادگاه به هیچ وجه حاضر به پذیرش این مدارک نشد و حتی پدرم را به اینکه خود این مدارک را تهیه کرده است متهم کردند چون پدرم در بیمارستان سلمانیه کار می‌کند. با زندانیان به وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها برخورد می‌کنند، از جمله تهدید با سلاح، درازکش کردن آنها و پریدن روی کمرشان و برهنه‌کردن آنها در مقابل همگان، برهنه‌کردن رهبران انقلاب در مقابل آنها و مجبور کردن آنها به نگاه‌کردن به هم، تجاوز به آنها … بعضی از شکنجه‌ها هم توسط دخترانی از خاندان آل خلیفه انجام می‌شد. به گفته بازداشت‌شدگان سخت‌ترین شکنجه‌ها، شکنجه‌های جسمی نبود بلکه شکنجه‌های روحی روانی بود. اینکه رهبران و بزرگان را برهنه ببینند و یا تهدید به تعرض به خواهران و مادرانشان و …

پخش اعترافات
یکی از بازداشت‌شدگان طی گرفتن اعترافات بر اثر شکنجه بسیار شهید شد به نام علی‌اصغر و زمانی که اعترافات بازداشت‌شدگان از رسانه حکومت پخش شد اعترافات این شخص نیز با وجود شهادتش پخش شد.

مهدیه عبد ا… مادر علی سنگیس (جوان محکوم به اعدام):
برای اولین‌بار که به دادگاه رفته بودم نتواستم از بین بازداشت‌شدگان او را تشخیص بدهم و پدرش او را نشانم داد. ابتدا تصور می‌کردم که یک پیرمرد باشد. کمرش خمیده و بدنش خونی بود. وکیل از ما خواست که وارد اتاقی شویم تا علی را ببینیم. ابتدا که وارد شد ابتدا تصور کردم که شخص دیگری است. شروع به بوسیدن من و پدرش کرد. می‌گفت من را ببخشید. به او گفتم که چرا به کاری که انجام ندادی اعتراف کردی، گفت که ما مجبور بودیم به آنچه آنها می‌خواستند اعتراف کنیم. ما به خاطر شکنجه‌هایی که دیدیم آرزوی مرگ کردیم پس مرا سرزنش نکنید. بعد از دادگاه شخصی با ما تماس گرفت و پرسید که با علی ملاقات کردید یا نه؟ از او پرسیم که شما کی هستید؟ گفت که من نیز با او بازداشت شده و شکنجه شده بودم، او را چطور دیدید؟ به او گفتم که بله با بدنی کبود و حال بسیار بد مانند یک پیرمرد. گفت بله ، ولی خدا را شکر کنید که او را دیدید فکر می‌کردم که با وجود شکنجه‌ها شهید می‌شود همان‌طور که علی‌اصغر شهید شد.

دیسک کمر یک جوان بیست ساله با دندان‌هایی شکسته
رباب: در حال حاضر جوانان محکوم به اعدام همچنان در انفرادی به سر می‌برند. که تعدادشان سه نفر است. نفر سوم علی طویل نیز به خاطر یک سناریوی مشابه دستگیرشده است. بعد از حضور بسیونی در بحرین و با اعتراضات و فشار جمعیت‌های حقوقی و سیاسی بازداشت‌شدگان از دادگاه‌های نظامی به دادگاه‌های مردمی انتقال پیدا کردند. ولی باز هم در زندان‌های انفرادی به سر می‌برند. که این زندان‌ها تاثیرات منفی بر آنها گذاشته به طوری‌که هنگام ملاقات با خانواده‌هایشان رفتار غیر عادی از خود نشان می‌دهند. اخیرا معالجه محاکمان متوقف شده است و حکومت و مدیریت زندان‌ها در این امر تعلل می‌کند. زندانیان از دردهایی که ناشی از شکنجه‌های سخت هست رنج می‌برند ولی هیچ معالجه‌ای برای آنها انجام نمی‌شود. علی با وجود سن پایین دچار دیسک شده است. او زمان دستگیری ۱۹ سال داشته که کوچکترین محکوم به اعدام در جهان است. در حال حاضر نمی‌تواند راه برود. از جمله شکنجه‌هایی با آن مواجه بود ضربه‌زدن بر روی دندان‌هاست که باعث ریختن بسیاری از آنها شده و مانند یک پیرمرد راه می‌رود. با اینکه زدن زندانیان محکوم به اعدام متوقف شده است ولی علی هنگام انتقال به بیمارستان توسط یکی از نیروها مورد اهانت و ضرب و شتم قرار گرفت.

ایرانی‌ها اطلاع رسانی کنند
از کمک‌هایی که مردم ایران می‌توانند بکنند اطلاع‌رسانی درمورد وضعیت مردم بحرین است چون بسیاری ازملت‌ها حرکت مردم را به عنوان انقلاب نمی‌شناسند و این به خاطر عدم پوشش رسانه‌ای است برخلاف انقلاب مصر، لیبی ، تونس و..

مادر محکوم به اعدام عبدالعزیز عبدالرضا و خواهر شهید عیسی عبدالحسین:
من خواهر شهید عبدالحسین هستم. من با ایشان در بیمارستان سلمانیه بودم. بعد از اینکه ارتش عربستان به میدان شهدا حمله کرد و مجروحین را به بیمارستان آوردند، شهید عیسی به طرف میدان رفت تا به مجروحین کمک کند در آن جا به طرف سرش تیراندازی کردند به گونه ای که سرش شکافت و شهید شد.

پسرم عبدالعزیر عبدالرضا نیز قبل از انقلاب یک زندانی سیاسی بود چون فعالیت سیاسی انجام می‌داد و تهدید به دستگیری می شد و حکومت می‌خواست برایش قضیه‌ای بسازد. وقتی که انقلاب اغاز شد پسرم در زندان بود. بعد از شهادت برادرم او را ازاد کردند و از سوی درجه‌داران ارتش تهدید می شد که دوباره به اتهام بزرگتری زندانی خواهد شد. کمتر از یک ماه از ازادی اش گذشته بود که دوباره او را زندانی کردند. او را در منزل گرفتند و از بالای پله‌ها به پایین انداختند او را با لگد و چوب و هر چه که به دستشان می‌آمد می زدند. ما نمی‌دانستیم که او کجاست و آیا زنده است یا مرده؟ تا اینکه در اولین جلسه دادگاه او را دیدم اما با یک وضع اسف‌بار به گونه‌ای که نمی توانست راه برود و او را با دستانش بلند کرده بودند صورتش از شدت شکنجه کبود شده و چشمانش ورم کرده بود به طوری که نمی‌توانست جایی را ببیند و الان هم بینایی یک چشمش را از دست داده و از آن موقع تا الان که حدود یک سال و نیم است می گذرد در زندان انفرادی به سر می بردو از برخورد بد و سوء‌تغذیه و درد شکم و کمر و بالا آوردن خون، چشم درد و درد حنجره رنج می‌برد و او را به بیمارستان نمی‌برند.

مادر شهید محمود ابوتاکی
پسرم شهید محمود ابوتاکی جزء ۴ شهید میدان شهدا می‌باشد. روز آن شبی که به میدان حمله شد ملک حمد ۳ روز مهلت داد که اعتصاب‌کننده ها میدان را ترک کنند اما در همان شب اول حمله کردند. محمود نیز در میدان حضور داشت. میدان از همه طرف محاصره شده بود. از هر طرفی که مردم قصد فرار داشتند نیروهای نظامی حضور داشتند. پسرم نیز قصد فرار داشت اما وقتی زن‌ها و بچه‌ها را دید غیرتش اجازه فرار به او نداد و همان جا ماند و با گلوله‌ی ساچمه‌ای که برای کشتن پرندگان و استفاده از آن ممنوع است، به او شلیک شد و بدنش بسیار آسیب دید و با اصابت آن به رگ گردنش به شهادت رسید. من حتی نمی‌دانستم به میدان حمله شده است. پسران دیگرم به من گفته بودند که محمود مجروح شده و باهم به بیمارستان سلمانیه رفتیم. مرا به قسمت شهدا بردند و آن لحظه دیگر نفهمیدم چه شده است و لحظاتی بی‌هوش شدم. حکومت بعد از بین بردن آثار گلوله جنازه را تحویل دادند.

شهیدی که فرزندش تازه به دنیا آمده بود
شهید علی نعم لنطوفی از شهدایی است که بعد از شهادت جلوی مادرش به جنازه او شلیک کردند و شهید محمد مشیمع را به وسیله یک آمپول که برای کشتن او بود کشته شد در حالی که به خانواده‌اش اجازه دیدارش را نمی دادند و گفتند که بر اثر یک بیماری وراثتی مرده است. همسر او هنگام دستگیری زایمان کرد و هنگام شهادت فرزندش کمتر از یک سال داشت.

وضعیت زنان در بحرین
عزیزه عبدالرضا: بعد از هجوم به میدان شهدا ارتش عربستان به عنوان ایجاد صلح و ارامش وارد بحرین شد. برخورد این ارتش با زنان مثل مردان است. یکی از خانم‌ها را به این جرم گرفتند که یک اهنگ انقلابی گوش داده است. بیشتر خانم‌هایی که زندانی شده‌اند در ایست بازرسی دستگیر شدند و بعضی‌ها را وقتی که به میدان حمله کردند و بعضی‌ها را به این جرم که در میدان به روی سن رفته و سخنرانی کردند گرفتند. مثل آیات القرمزی. زنان تحت شکنجه‌های شدیدند. البته خانم‌های بحرینی قوی‌اند اما توسط نظامیان سعودی مورد تجاوز قرار گرفتند. ارتش سعودی وارد خانه ها می شوند خانم ها را دستگیر می‌کنند در حالی‌که با همسرانشان در بستر هستند. نقش زنان در انقلاب بحرین نقش بزرگی است به گونه‌ای که کامل‌کننده‌ی فعالیت مردان‌اند.
میخواستند انقلاب مردم بحرین یک حرکت قومیتی و فقط شیعی بنامند!
رباب سینگس: ملت بحرین اگرچه اکثرا شیعه هستند. لذا گفتند که این انقلاب شیعیان است. ولی سناریوشان نگرفت و این در حالی‌ست که اولین زندانی سیاسی، محمد مفلی، سنی است.

اکثر مردم بر خلاف برخی از جریانات سیاسی معتقد به اسقاط نظام‌اند!
در بحرین جنبش ۱۴ فوریه (متشکل از حرکت خلاص، الاحرار، الوفاء، حرکه الحق) و اکثر مردم خواهان سرنگونی نظام‌اند. اما برخی حرکت‌های سیاسی می‌خواهند نخست‌وزیر و دولت نباشد ولی حمد همچنان پادشاه باشد و در واقع معتقد به اصلاح‌اند و نه اسقاط.

نیروهای پلیس اهل بحرین نیستند
پلیس‌های بحرین اهل بحرین نیستند از کشورهای دیگرند که به آنها شناسنامه‌ی بحرینی دادند که این حرکت از سالهای پیش شروع شده و دولت‌های امارات و قطر به حکومت بحرین کمک می‌کنند.
خانواده‌ها مجاهدین در ماه می‌توانند تنها دوبار زندانیان را ببینند و تلفن بزنند و این امور را به تازگی و به خاطر فشار ها و اعتراضات مردمی و گروه‌های حقوق بشری قرار دادند. در حالیکه قبلا این به سختی امکان‌پذیر بود.

قطیف بحرین دوم است!
راهپیمایی‌های مردم قطیف عربستان تاثیرگذار بوده است. اگر چه ما اهالی قطیف را اصلا عربستانی نمی‌دانیم. بلکه قطیف بحرین دوم است. اگر آل خلیفه سرنگون شود آل سعود نیز سرنگون می‌شود و البته بالعکس هم.

دختر ِ خط مقدم!

«اولین مجروحیت من بر می‌گردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچه‌های رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقی‌ها به گروه امدادی، بی‌سیم زدند که آمبولانس اعزام کنند؛ ولی آمبولانس به مأموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد، راننده آنقدر خسته و زخمی بود که نمی‌توانست دوباره اعزام شود؛ برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم.

وقتی به آنجا رسیدم، با صحنه تکان دهنده‌ای روبرو شدم. همه بچه‌ها شهید شده بودند و آن‌هایی هم که نفس می‌کشیدند، آنقدر خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمی‌آمد.

ادامه دختر ِ خط مقدم!

یک عصر جمعه با رزماری؛ یک گردش‌گر ایتالیایی

[ms 0]

بلوز سفید و دامنی که بدون جوراب پوشیده بود، با روسری رها و پوست خیلی روشن، از همان دورها آدم را دو به شک می‌کرد که آیا ایرانی است یا توریست! شاید هم این‌ها دلایل کاملا مضحکی باشد. چون مثلا ۱۰ سال پیش می‌توانست آدم را به شک بیندازد اما این روزها، نه متاسفانه! بگذریم.

همین‌جا بگویم فعلا قصد آن نیست که بحث‌کنیم مثلا اگر ده سال پیش بود، دیدن چنین چهره‌ای از دور عجیب و خارجی به نظر می‌آمد چون اکثر خانم‌ها حجاب کامل‌تری داشتند و امروز دیگر بین خودمان هم امری عادی است و ای‌وای و چرا و این‌ها. فعلا هدف از آوردن این خاطره، تلنگری است برای این‌که فرهنگ‌مان را به طور مستقیم و غیر مستقیم داریم انتقال می‌دهیم.

شکر خدا بر خلاف تمام تبلیغاتی که می‌شود، آن‌هایی که به قول خودشان خطر می‌کنند و پا روی تمام ضد تبلیغ‌ها می‌گذارند و با کنجکاوی می‌آیند تا ببینند در ایران چه خبر است! با چیزی متفاوت از شنیده‌ها و دیده‌های‌شان مواجه می‌شوند. هنر ایرانی را می‌ستایند، فرهنگ ایران و اخلاق ما ایرانی‌ها را بسیار دوست دارند. کافی است از یکی دوتای‌شان بپرسید: نظرت در مورد مردم ایران چیست؟ آن‌وقت می‌شنوی که در صمیمیت، رفتار دوستانه و گرم، اتفاق نظر دارند.

این‌ها خوب اما چه‌قدر سعی می‌کنیم از پس وظیفه‌مان که انتقال درست فرهنگ به گردش‌گران است، درست بربیاییم؟ چه اندازه قدرت خنثی‌سازی ضد تبلیغ‌هایی که بر ضد ایران و ایرانی می‌شود را داریم؟ اصلا چه‌قدر داریم روی ارتقای فرهنگ خودمان کار می‌کنیم تا آن را درست جلوه دهیم و چه اندازه روی تبلیغ صحیح با ادبیات مناسب؟ آیا به همان اندازه‌ای که زشت جلوه‌مان می‌دهند، سعی می‌کنیم از آن حرف‌های دروغ پرده برداریم و واقعیت را نشان‌شان دهیم؟! منظور هم صرفا سازمان‌ها و ارگان‌های بزرگ فرهنگی در کشور نیستند، بلکه خود ماها! بله، هر کدام از ما چه می‌کند؟! کارهایی که باعث شود آن‌ها در برخورد اولیه با مردم ایران، با واژه‌های خوب و تخصصی‌تر و بیش‌تری برای توصیف ایرانی بهره بگیرند. خلاصه آن‌که انتقال مثبت فرهنگ‌مان، وظیفه‌ای است که روی دوش تک‌تک ماست.

رزماری ایتالیایی
برگردم سر خاطره.
شاید چهره‌اش نشانی از شرقی‌ها نداشت و این تابلو بود اما خب توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و کمی غیر عادی به نظر می‌رسید که یک توریست را آن‌جا ببینی. رفتم جلوتر. سمت صندلی‌های ایستگاه. لبخندی زدم. فارسی گفت: سلام! اما با لهجه‌ای که زبان مادری‌اش نبود. دستش آتل شده و تنها نشسته بود. شروع کردیم به حال و احوال‌پرسی. اسمش رزماری بود و همه‌اش این اسم برایم آشنا بود و آن‌وقت مغزم قفل کرده و جواب نمی‌داد که رزماری در ادبیات ما چیست تا برایش توضیح دهم ما هم رزماری داریم!

یک نماینده کوچک از ایران
حالا دیگر من شده بودم یک نماینده کوچک ایرانی! که احتمالا قرار است رفتار و حرف‌هایش، انتقال داده شود.

روز بعد از ۱۵ شعبان بود. چراغانی‌ها و کیک و شیرینی و جشن برایش شده بود سوال. پرسید: مثل این‌که این روزها یک برنامه مذهبی خاصی دارید. برای چیست؟

باید شروع می‌کردم به توضیح درباره امام زمان(عج) و جشن ولادت و این‌ها. اصلا این‌که امام زمان(عج) کیست؟ برای ما چه جایگاهی دارد و…

این‌جور وقت‌ها هم که مشکل اصلی، دامنه لغات ضعیف است و تا آخر کار، گریبان‌گیر مکالمه می‌ماند. این‌جاست که احساس می‌کنی چه‌قدر به تسلط بر یک زبان خارجی قوی احتیاج داری؛ کلی ای‌کاش و اگر توی ذهنت وول می‌خورد که «اگر زبانم بهتر بود، الآن می‌توانستم یک سفیر خوب فرهنگی و مذهبی باشم و…» اما حالا فقط می‌توانستم برایش توضیح بدهم که این همه شادی برای یک جشن خاص و بزرگ مذهبی برای ما مسلمان‌هاست. جشن تولد کسی که عیسی مسیح را دوست دارد و عیسی هم او را. تا حدی متوجه حرف‌هایم شد، آن‌قدر که سرش را به نشانه «فهمیدم» تکان داد که انگار کاملا می فهمد چه‌کسی را می‌گویم اما نفهمیدم که واقعا چه‌قدر فهمید!

او ایتالیایی، من فارسی یا ایتالیایی شرقی
تشنه‌ بود. پرسید: این دور و بر آب نیست؟! رفتم از یک جایی آب پیدا کردم و با لیوان یک‌بار مصرف برایش آوردم. تشکر کرد و بعد شروع کرد از سن و سالم پرسیدن. شغل، تحصیلات، سن، ازدواج و…

خودش روان‌شناس بود؛ اصالتا ایتالیایی و الآن برای گذران یک دوره تخصصی در آلمان زندگی می‌کرد. یک دختر ۱۷ ساله داشت که برای درس خواندن رفته بود ایرلند. تا که گفت ایتالیایی‌ام، یادم افتاد به این‌که یک قرابت زبانی داریم. برایش این مثال معروف را گفتم که فرض کن من فارسی حرف بزنم و شما ایتالیایی و یک شخص سومی که نه فارسی می‌داند نه ایتالیایی، دارد حرف‌های ما را گوش می‌دهد و از هیچ‌کدام هم سر در نمی آورد اما فکر می‌کند ما هر دو به یک زبان داریم حرف می‌زنیم و هم‌زبانیم نه دو زبانه! گویا به فارسی می‌گویند: «ایتالیایی شرقی» و چنین مضمون‌هایی!

لطفا زباله‌های خشک و تر، جدا
بلند شدیم تا کمی راه برویم. دوست داشت برود و بازار را ببیند. لیوانش را برداشت که بیندازد توی سطل. شکر خدا آن منطقه از شهر، سطل زباله‌هایش دوقلو است؛ یکی برای زباله‌های خشک و بازیافتی، یکی برای زباله‌های تر. تا که آمد بیندازد، به سطل زباله‌های بازیافتی اشاره کردم و گفتم: باید توی این یکی بیندازی. بعد هم برایش توضیحات فرهنگ شهروندی دادم. گفت: آره! ما هم زباله‌ها را جدا می‌کنیم.

اعتراف می‌کنم کمی این پیشنهاد حس نمایشی داشت اما من نماینده فرهنگ ایرانی بودم و از سر کوچک‌ترین اتفاقات خوب نمی‌توانستم بگذرم. ارتقای فرهنگ شهروندان را هم نمی‌توانستم نادیده بگیرم به خصوص که در ارتباط با شخصی بیرونی بودم. بعد هم همه مردم به چشم می‌بینند که اصفهان شهر تمیزی است و این حرف بلوف زدن به حساب نمی‌آمد!

[ms 1]

هنرمند بنام اصفهانی را ایران می‌شناسد، حیف است جهان نشناسد
حدود ۲۰ دقیقه‌ای راه داشتیم که برویم. آن روزها استاد حسن کسایی هم تازه فوت شده بود. یک‌دفعه چشمم افتاد به اعلامیه‌اش که به در مغازه‌ای زده بودند.

یادم نرفته بود که نماینده ایرانم. پس علاوه بر معرفی فرهنگ، باید با هنرمند برجسته ایران هم او را آشنا می‌کردم.

یک لحظه نگهش داشتم، دستم را از پشت شیشه روی عکس گذاشتم و استاد برتر و خاص نی‌نواز ایران‌زمین را بهش معرفی کردم.

«مگر دنیا مسخره‌بازی است که به هیچی اعتقاد نداشه باشی؟»
توی راه با هم خیلی حرف زدیم. ازم پرسید برای خودت آواز می‌خوانی؟ نقاشی می‌کنی؟ بعد از حال و روز خودش گفت که سالی دو هفته را کلا جدا از خانواده و تنهایی زندگی می‌کند تا خودش را وارسی کند، حالات معنوی پیدا کند و آرام و خالی شود. از عقاید هم پرسیدیم یا بهتر بگویم از میزان تقیدمان. جوری حرف می‌زد که احساس می‌کردم با یک انسان مومن موحد دارم حرف می‌زنم؛ مقید بود که قوانینی باید برای بشر وجود داشته باشد تا او را کنترل کند و انسان از آن خط‌ها عدول نکند و دستورات دین، در حکم همین خط قرمزهاست. به خصوص که وسط حرف‌هایش داستانی تعریف کرد که «از یک جوان اهل ترکیه پرسیدم: به دنیای بعد از مرگ اعتقاد داری؟ گفت: نه! گفتم: به خدا ایمان داری؟ گفت: نه! پرسیدم: اصلا به چه چیزی اعتقاد داری؟ گفت: هیچی! گفتم: پس مگر این دنیا مسخره‌بازی‌است که فقط بیاییم و بخوریم و بخوابیم و بعدش هیچی؟!»

هدفت توی زندگی چیست؟
رسیده بودیم به میدان امام (نقش جهان) که ما اصفهانی‌ها از دیدن آن همه زیبایی‌اش سیراب نمی‌شویم، چه برسد به او که برای چند ساعتی می‌توانست آن‌جا را ببیند؛ ذوق‌زده می‌کند آدم را! بزرگی، عظمت، هنر، کاشی‌های فیروزه‌ای مسجد امام و…

تقریبا میدان را دور زدیم؛ آرام آرام. با دیدن مغازه‌هایی که پر از صنایع دستی اصفهان‌اند. توی قدم‌زدن‌ها ازش پرسیدم: برای چه چیزی زندگی می‌کنی؟ توی زندگی‌ات چه چیزهایی هست که الگوی رفتاری‌ات باشند؟ دوست دارم برایم بگویی!

«اول این‌که با پدر و مادرت خوب رفتار کن»
باورم نمی‌شد اولین حرفی که می‌زند، اولین نکته‌ای که می‌گوید، سفارش درباره پدر و مادر باشد! این‌که ما این‌همه در دین‌مان خوانده‌ایم و برای‌مان گفته‌اند که احترام پدر و مادرتان را داشته باشید و حالا خانمی از آن سر دنیا با یک دین و آیین دیگر جوری حرف می‌زند که می‌توانی عمل به این سفارش را در تمام وجودش ببینی؛ حتی معتقد است این حسن ارتباط و تاثیر آن را حتی تا بعد از فوت آن‌ها هم می‌تواند تاثیرگذار باشد. (البته حرف همه ادیان هم در حقیقت یکی است.)

«دوم این‌که به ندای دلت گوش بده»
برای دومین نکته می‌گوید: این‌که به ندای دلت گوش بدهی، اما نه آن دلی که می‌گوید: این را می‌خواهم، آن را می‌خواهم و دنبال هوا و هوس است‌ها! نه! دلی که حرف حق را می‌شنود.

هرچه بیش‌تر حرف می‌زند، بیش‌تر خوش‌حال می‌شوم که با او دوستم. این خوش‌حالی را بهش می‌گویم و ازش می‌خواهم چیزی از میدان انتخاب کند تا برایش هدیه بگیرم. اول قبول نمی‌کند. بعد می‌گوید به شرطی که گران نباشد. کاشی‌های تزیینی را خیلی دوست دارد و می‌گوید: یکی از همین‌ها! وقتی بهش هدیه می‌دهم، می‌گوید: این را در یک جای خاصی توی منزلم می‌گذارم که همیشه ببینمش و به یادت باشم…

حتی عطاری‌ها هم یادم نیاورد؛ رزماری‌را
بین راه عطاری هم می‌بینیم و فرهنگ پزشکی سنتی‌مان را هم برایش در حد اشاره توضیح می‌دهم. باز هم این ذهن قفل‌کرده قفلش باز نشد که این‌جا همان‌جایی است که رزماری دارند و می‌تواند مظهر اسمش را در زبان فارسی ببیند!

هزینه اعتماد را باید پرداخت
تقریبا دم‌دمای غروب است و باید برود هتل. همسرش منتظر است. همه این تنهایی‌ها و با من آمدن‌ها به خاطر این بود که با شوهرش بحث‌شان شده بود. همسرش دوست داشته برود و اصفهان را بیش‌تر بگردد اما او دیگر نای رفتن نداشته! کارت هتل هم همراهش نییست. نکته عجیب برایم این بود که به یک آدم غریبه اعتماد کرد و با او همراه شد! نمی‌دانم در ازای این اعتماد، تا چه اندازه توانستم حق فرهنگ و هنر شهر و کشور و دین و آیینم را در این ارتباط دو سه ساعته ادا کنم. نمی‌دانم آیا از ما ایرانی‌ها همواره به نیکی یاد خواهد کرد یا نه فقط امیدوارم توانسته باشم قدمی مثبت حتی اگر کوچک در راه انتقال فرهنگی اسلامی‌ـ‌ایرانی‌مان برداشته باشم.

واسطه‌گری در ازدواج آری یا نه؟

[ms 0]

جامعه‌ی ایران در گذار از سوی سنت به مدرنیته است، گذاری که خیلی طولانی شده و به تبع تاثیراتی برای جامعه ایرانی در پی دارد. ازدواج یکی از مواردی است که تحولاتی در آن به وجود آمده، مادر بزرگ‌ها و پدربزرگ‌های ما پیشترها تا زمانی که پای سفره عقد می‌نشستند، گاهی همدیگر را ندیده بودند و خانواده‌ها را زنی یا حتی مردی به هم معرفی کرده بود. بعضی وقت‌ها هم پدری روی منبر گفته بود که دختری دارد در سن ازدواج و از میان شاگردانش یکی که پردل و جرأت‌تر بود، رفته بود خواستگاری. این روزها دیگر کمتر کسی خطر معرفی‌کردن دختر و پسری را به هم می‌پذیرد.

شهرها بزرگتر شده است و شناخت افراد از هم کمتر. از دیگر سو یکی از آموزه‌های مدرنیته، ازدواج براساس عشق و علاقه متقابل بین زن و مرد است که ازدواج‌های سنتی را کم‌رنگ کرده. هرچند هنوز ازدواج‌های سنتی صورت می‌گیرد و هستند زنانی که شغلشان واسطه‌گری در امر ازدواج است و کارشان تهیه لیستی از مشخصات دختران و پسران دم‌بخت.

برخی حتی عکس‌هایی هم ضمیمه دفتر و دستک خود می‌کنند و قبل از این که قرار مراسم خواستگاری گذاشته شود، این عکس‌ها را به خانواده‌ها نشان می‌دهند. به شخصه نگاه خوشبینانه‌ای به این نوع همسریابی ندارم، حتی به همسریابی‌هایی از نوع اینترنتی‌اش که بیشتر نوعی کالاانگاری زن و مرد را به ذهنم متبادر می‌کند و فاقد ویژگی‌های انسانی است. افراد صرفا بر اساس یک سری مشخصات مادی با هم ملاقات می‌کنند و بعد از چند جلسه دیدار یا تصمیم به ازدواج می‌گیرند یا منصرف می‌شوند.

از دوستی که تجربه این چنینی داشت خواستم در این باره صحبت کند او گفت همراه مادرش به منزل یکی از این خانم ها رفته و او علاوه بر پرسیدن تحصیلات، شغل پدر و آدرس منزل قد و قامت او را نیز اندازه زده و وزنه ای را گذاشته زیر پایش تا وزنش را نیز دقیق ثبت کند.گفت این تجربه بدی بود برای من و بعدش کلی دعوا کردم با مادرم. درست است که در ازدواج باید بین زوجین جذابیت وجود داشته باشد اما روشهایی این گونه انسان را یاد بازار برده فروشان بابل می اندازد. هرچند افراد دیگری هم هستند که تنها سن و میزان تحصیلات دختر و پسر و شغل را می پرسند و باقی کار را می سپارند دست خود آن ها.

با دوست دیگرم که او نیز در شهرستان به دنیا آمده در مورد این موضوع صحبت کردم می گفت در شهرستان ما این رسم وجود نداشت و برخی از دوستانم که علاقه مند به ازدواج بودند و خانه نشین کاندیدایی برای ازدواج نداشتند می گوید به نظرم رسم بدی نیست برای دخترانی که دوست دارند ازدواج کنند اما خانواده سرشناسی هم ندارند که برای آن ها خواستگار برود.

در بین اطرافیان خودم هستند افرادی که با وساطت این خانم ها و البته براساس شناختی که پیشتر از پسر یا دختر معرفی شده داشتند ازدواج کردند که برخی از آن ها ازدواج هایی موفق از آب در آمده و برخی هم با سرانجامی تلخ همراه بوده است.

بهرحال در جامعه‌ای که هنوز از سنت کنده نشده است برای برخی از افراد این شیوه زوج یابی هنوز شیوه مناسبی است معمولا زنانی که اهل برگزاری یا شرکت در جلسات روضه و قرآن هستند اقدام به چنین کارهایی می کنند زیرا دامنه زیادی از افراد را می شناسند و خانواده‌ها هم به آنان اعتماد دارند. این سنت کم کم در حال از بین رفتن است و برای دخترانی که به محیط کار و دانشگاه و جامعه راهی ندارند و تنها در سه کنج خانه نشسته‌اند وضعیت دشواری را در امر ازدواج رقم زده است. سراغ دو استاد دانشگاه می روم و نظرات آنان را در این باره جویا می‌شوم تا بپرسم چه می‌شود کرد برای ازدواج این دختران.

ترویج واسطه‌گری نیازمند فرهنگ‌سازی است
دکتر قرایی‌مقدم جامعه‌شناس می‌گوید واسطه‌گری در امر ازدواج رسم خوبی بوده که اکنون در حال کم‌رنگ شدن است. معمولا فردی که در چنین ازدواج‌هایی پادرمیانی می‌کرد شناخت متوسطی از هر دو خانواده داشت. امکانات و روحیات پسر و دختر را می‌دانست و بر همین اساس افراد را به هم معرفی می‌کرد. ازدواج‌هایی که این چنینی شکل می‌گرفتند مستحکم‌تر و عقلانی‌تر از ازدواج‌هایی هستنند که گاهی اوقات صرفا براساس احساسات شکل می‌گیرند.

او ادامه داد: این امر هنوز در روستاها جریان دارد. در شهرهای بزرگتر یا حتی برخی از شهرستان‌ها این سنت کمتر شده چرا که اعتماد بین مردم کم‌رنگ‌تر از سابق شده است. معرفی‌کردن افراد به هم برای واسطه مسئولیت‌آور است و برخی اوقات اگر ازدواجی مناسب نباشد واسطه‌ها دچار لعن و نفرین خانواده‌ها هم می‌شوند.

این استاد دانشگاه معتقد است برای این که این سنت را به جامعه باز گرداند باید سطح اعتماد را در جامعه تقویت کرد. قرایی‌مقدم می‌گوید: می‌دانید ما دو نوع اعتماد در جامعه داریم؛ اعتماد افقی و اعتماد عمودی. اعتماد افقی، اعتماد بین شهروندان است و اعتماد عمودی اعتماد بین دولت و شهروندان که این هر دو در حال حاضر کاهش یافته است. این روزها مادیات پررنگ‌تر از معنویات شده و روابط افراد جامعه صوری و شناخت هم به تبع آن ضعیف‌تر شده است. او ادامه می‌دهد: البته افزایش اعتماد زمان‌بر است و اول باید دولت به این مهم اقدام کند مثلا به حرفهایی که می‌زند پایبند باشد. وقتی اعتماد عمودی تقویت شود اعتماد افقی نیز می‌تواند تقویت شود.

قرایی اظهار داشت: از دیگر سو ساخت فیلم و برنامه‌های تلویزیونی با توجه به گستره مخاطبانی که رسانه ملی دارد می‌تواند واسطه‌گری در امر ازدواج را ترویج کند. او ضمن مخالفت با سایت‌های همسریابی گفت بهتر است دولت در این امور وارد نشود و اجازه دهد مردم به طور خودجوش در مسئله ازدواج و آشنایی خانواده‌ها با هم از واسطه‌ها یا ارتباطات فامیلی با هم آشنا شوند. او همچنین در پایان کاهش ازدواج را ناشی از مسائلی معیشتی و نبود کار قلمداد کرد و گفت قبل از پرداختن به مسئله واسطه‌گری باید مشکلات سر راه جوانان را برای ازدواج حل کرد.

واسطه‌گری مناسب دوران معاصر نیست
دکتر اقلیما رئیس انجمن مددکاری ایران اما در پاسخ به این سوال نظری متفاوت داشت او بیان کرد: این رسم در گذشته و با شرایط آن زمان هماهنگی داشته و زوج ها هم با این نوع ازدواج خوشبخت بودند اما اکنون در قرن ۲۱ مناسب نیست. در شهرهای کوچک دخترانی که بیرون از فضای خانه حضور اجتماعی ندارند معمولا خیلی هم زود ازدواج می کنند. مشکل، ازدواج افراد تحصیل کرده است چون این دسته از افراد حاضر نیستند بدون رسیدن به استقلال مالی ازدواج کنند و با مشکل تورم و بیکاری که وجود دارد ازدواج کم شده است. این استاد دانشگاه ادامه داد: به نظر من صحبت درباره واسطه‌گری کلا پاک کردن صورت مسئله ازدواج در ایران است. افلیما تاکید کرد: ازدواج در ایران به تعویق افتاده زیرا بیکاری وجود دارد. مشکل کار را برای افراد جامعه حل کنید خودشان ازدواج می‌کنند.

کجا زوج خود را پیدا کنیم؟
موافقم که یک دلیل کاهش ازدواج در جامعه مشکل بیکاری است اما مشکل دیگری که به نظرم می‌رسد نبود فضاهای لازم برای آشنایی دختران و پسران با هم هست. وقتی دانشگاه‌ها را زنانه و مردانه می‌کنیم امکان شناخت زن و مرد را از هم می‌گیریم. وقتی استخدام را منحصرا مرد می‌کنیم یا سازمان‌ها تعداد مردان بیشتری را استخدام می‌کنند آن‌گاه در فضاهای تک جنسیتی چه کسی قرار است با چه کسی ازدواج کند؟ وقتی زمینه‌های ورود زنان به جامعه هر روز بیش از گذشته کم می‌شود و فضاها به سمت تک جنسیتی‌شدن پیش می‌رود باید این انتظار را نیز داشت که ازدواج هم کاهش پیدا کند. معتقدم آشنایی‌های خیابانی راه به ازدواجی پایدار ندارند و بیشتر اوقات احساسی و بدون منطق و عقلانیت هستند اما دانشگاه یا محیط کار یا فضاهای فرهنگی مکان‌هایی هستند که به تدریج می‌شود با روحیات و اخلاق جنس مخالف آشنا شد و مبادرت به خواستگاری و ازدواج کرد.

از دیگر سو دخترانی را که علاقه‌ای به تحصیل و کار کردن ندارند نباید فراموش کرد. به نظر می‌رسد از یک سو باید اعتماد از دست‌رفته را ترمیم کرد مثلا در فیلم و سریالهایی که از شبکه‌های مختلف سیما پخش می‌شود به جای نشان‌دادن این که همه مردم کلاش و حقه‌باز هستند به تقویت اعتماد بین مردم پرداخت. سریال‌هایی را نشان داد که مردم هنوز پایبند به اخلاقیات هستند و مهربان و صادق. یا حتی می‌شود سراغ همین واسطه‌ها رفت و اساس کارشان را در قالب فیلمی مستند به مردم معرفی کرد و همچنین به خانواده‌ها یادآوری کرد که خودشان باید تحقیق کنند و با رفت و آمد خانوادگی با فردی که به عنوان کاندیدا برای زوج یا زوجه‌ معرفی شده است ویژگی‌ها و خصایل او را بشناسند و در صورت پیداکردن زمینه‌های مشترک فکری اقدام به ازدواج کنند.

 

منبع: ستاره صبح

 

اگر بدون روسری بیرون بروند، دیگر نگاه‌شان هم نمی‌کنم

[ms 0]

همه شلوغی و هیاهوی شهر، در این کوچه و پشت درب خانه می‌ماند و ما همراه میزبانان خوش‌رو و مهربان‌مان وارد خانه‌ای می‌شویم کوچک اما زیبا، خانه‌ای قدیمی که سنتی‌بودنش به زیبایی و دلچسبی‌اش می‌افزاید.

آنجا مادری روی تخت نشسته است و نگاه به عکس پسر شهیدش در کنار دکتر چمران باعث دلگرمی و آرامشش می‌شود ونگاه هر بار به تصویر مقام عظمای ولایت جانی دوباره به او می‌بخشد.

همه شلوغی و رفت‌و‌آمدهای شهر، پشت درب خانه شهید محسن رمضانی خاموش می‌شود. اما کوچه همیشه نام و نشان محسن را دارد. برای راهنمایی و هدایت عابرانش.

هرچند اگر تمامی قلم‌های دنیا و صفحاتش بخواهند بنگارند از حماسه شهیدان و ایثار بزرگمردان، باز هم مدیون و مهجور می‌مانند اما ما به رسم ارادت و ادب به محضر شهدایی چون شهید محسن رمضانی که در دوره‌ای خاص در کوران حوادث و درگیری‌های بعد ازانقلاب و قبل از آغاز جنگ به ندای حق لبیک گفتند و رفتند، دقایقی مهمان خانه گرم شهید محسن رمضانی شده‌ایم. آنچه در پی می‌آید، حاصل این گفت‌وشنود است با مادر و خواهر شهید محسن رمضانی.

زمزمه‌های ملی‌شدن صنعت نفت
اهالی محل، خانواده شهید رمضانی را به نام خسروی می‌شناسند. پدر خانواده برای اینکه به خدمت سربازی نرود، فامیلی‌اش را به رمضانی تغییر می‌دهد و این می‌شود آغازی برای آنچه باید در آینده رخ دهد و ۲۸مرداد ۱۳۳۲ ستاره‌ای تابناک در آسمان حیاتشان طلوع می‌کند به نام «محسن». مرداد ۱۳۳۲بود و زمزمه‌های ملی‌شدن صنعت نفت و مردم در تظاهرات.

زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود
روزها و سال‌ها از پس هم گذشتند. زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود ومحسن هم ماند و مبارزه را آغاز کرد، از همان ابتدا از خانه خود. او اصرار به پوشیدن روسری و چادر برای خواهرانش داشت ودوست نداشت آنها بدون حجاب بیرون یا به مدرسه بروند. آن زمان هم هرکس با چادر به مدرسه می‌رفت، مسئولین مدرسه چادر‌ها را از سرشان برمی‌داشتند. اصلا اجازه چادر سر کردن به کسی نمی‌دادند و محسن اصرار به حفظ حجاب برای خواهرانش داشت. حرفش هم این بود که اگر نمی‌توانند با حجاب باشند، به مدرسه نروند. اگر بدون روسری بیرون بروند، دیگر نگاه‌شان هم نمی‌کنم. اینها نشأت‌گرفته از ایمان و اعتقاد محسن بود.

انقلاب تازه پا گرفته بود
انقلاب که به پیروزی رسید، اصرار داشتیم محسن ازدواج کند. به محسن گفتم: «دیگر خانم‌ها باحجاب شده‌اند،دختری را انتخاب کن تا من عروسی‌ات را ببینم.». انقلاب تازه پا گرفته بود، محسن می‌گفت: « بعد از انقلاب ازدواج می‌کنم، اگر هم زنده نماندم که هیچ». هنوز جنگ شروع نشده، کردستان شلوغ شده بود و دکتر چمران به مناطق غرب کشور رفته بودند.

در کردستان همراه دکتر چمران بود
محسن ۲۷سال داشت که به کردستان رفت. از دکتر چمران روایات زیادی می‌گفت. از شهامت، شجاعت، پیش‌قدم‌بودنش در تمام کارها وهنگامه درگیری می‌گفت. بعد از ۲۰روز که آنجا بود آمد. آمده بود برای خداحافظی. صورتش گل انداخته بود. گفتم چقدر زیبا شده‌ای محسن؟ گفت: برای شهادت است که زیبا شده‌ام. گفتم: هر چه خدا بخواهد. ۲شب ماند و بعد رفت. من هم بعد از رفتن محسن به زیارت امام رضا (ع) رفتم.

قبل از همه، خبر شهادتش را دانستم
در راه برگشت از مشهد مقدس در اتوبوس سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و گریه کردم، همین‌طور اشک می‌ریختم که به خواب رفتم. در خواب دیدم که سه نفر روبرو یصندلی من نشسته‌اند، یک‌نفرشان لباس سبز پوشیده بود. به یکی از آنها گفتم: این آقا که سبز پوشیده‌اند کیست؟ خود ایشان پاسخ دادند: من امام حسین(ع) هستم، آمده‌ام به بدرقه تو. آمدم که خبر شهادت محسن را بدهم …

فقط تکه‌ای گوشت سوخته بود
خبر شهادت محسن را که به مادادند، به پزشکی قانونی رفتیم. پدرش گریه کرد. گفتم: مگر قرار نبود برای محسن گریه نکنی. دخترعموی محسن هم آنجا بود، او عضو مجاهدین خلق بود. من جلوی او گفتم برای چه گریه میکنی،شاخه گلی به او دادم و گفتم بگذار منافقین ما را خوشحال ببینند. از محسن فقط مقداری گوشت باقی مانده بود. آر.پی.جی به باک بنزین ماشین خورده و منفجر شده بود. محسن سوخته بود نه سر، نه پا، نه دست، هیچی نداشت؛ فقط مقداری گوشت سوخته بود، همین.

[ms 1]

علاقه بسیاری به ورزش باستانی داشت
با جان و دل رضایت دادیم که محسن برود. خودم به محسن گفتم که از رادیو خبر سربریدن سربازها را با آجر شنیدم. او هم بااینکه تک‌پسر بود و سختگیری می‌شد، رفت. تحصیلاتش هم دیپلم طبیعی بود، علاقه زیادی به ورزش باستانی داشت. اهل رفیق‌بازی و کوچه‌‌رفتن هم نبود. بیشتر اهل عبادت و نماز بود. در ماه مبارک رمضان همه بچه‌هایم سحر بیدار میشدند. من هم تشویقشان می‌کردم. همه‌چیز را برای آنها فراهم می‌کردم. با پدرش هم رابطه خوبی داشت، مانند دو دوست با هم رفتار می‌کردند.

درود بر برادر مجاهد
دوست داشتم که فرزندم در راه اسلام گام بردارد. پسرم که از علی اصغر (ع) امام حسین (ع) بالاتر نبود. مردم هم که می‌دیدند من تک‌فرزندم را راهی کرده‌ام، آنها هم دست‌به‌کار می‌شدند. پدرش با حضور محسن در مناطق جنگی مخالفتی نداشتند، پدرش میگفت: در جریان مبارزات انقلابی، محسن در میدان انقلاب تیر خورد. خودش شاهد بود که مردم محسن را روی دستانشان بلند کرده و شعار می‌دادند «درود بر برادر مجاهد».

روی حجاب بسیار تاکید داشت
خواب محسن را می‌بینم، خیلی هم زیاد. ۳۲ سال از شهادت محسن می‌گذرد، از روزی که محسن رفت، من افسردگی گرفتم. هر شب قرص اعصاب می‌خورم. خیلی به هم وابسته بودیم. سربازی که رفته بود، با اشک چشم برایم شعر سروده بود و زمانی که آمد، برایم خواند، من هم با او گریه کردم. در وصیتش گفته بود: از خواهرانم مثل گل نگه‌داری کن. در پوشیده‌بودنشان تلاش کن. زمانی که خواهرهایش چادر بر سر می‌کردند، گوئی دنیا را به محسن داده‌اند.

شهید محسن رمضانی از نگاه خواهر
همه لحظات من با برادرم خاطره است. از غیرتش بگویم که برادر غیوری بود. هم‌کلاسی‌هایم در دبیرستان می‌گفتند چه کنیم که برادر شما سرش را بالا نگاه دارد؟ پوشش‌ها مناسب نبود، اما محسن خیلی مقید بود. به برادرم افتخار می‌کنم. در دوران انقلاب و شلوغی‌هایش هم همیشه حاضر بود، تا نیمه‌های شب با دوستانش در راستای اهداف انقلاب فعالیت داشتند. به طوری‌که ما شبها لای درب را باز میگذاشتیم تا هر زمان که به خانه برگشت،پشت درمنزل نماند. بعد از انقلاب به محض تشکیل کمیته‌ها، فعالیتش را آغاز کرد و با شلوغی‌های پاوه و کردستان همراه برادران دیگر راهی آن مناطق شدند. محسن هنوز به طور کامل طعم شیرین پیروزی انقلاب را نچشیده بود، او برای دفاع از اسلام و حفظ انقلاب اسلامی راهی شد و به همراه دکتر چمران در جنگ‌های نامنظم شرکت کرد.

در حسرت آخرین دیدار برادر
ما عاشق برادرمان بودیم، او برای ما عزیز بود اما اسلام و قرآن عزیزتر. زمانی که می‌خواست از خانه خارج شود، ما ۷خواهر مثل پروانه دورش می‌گشتیم. یکی از ما موهایش را شانه می‌کرد، دیگری به کفش‌هایش واکس می‌زد، آن یکی کتش را آماده می‌کرد واز لحظه‌ای که پایش را از در بیرون میگذاشت، تا جایی‌که دیگر دیده نمی‌شد، نگاه‌مان بدرقه‌اش می‌کرد. آخرین‌باری که محسن از کردستان برگشته بود، از فرط خوشحالفی سر از پا نمی‌شناحتم. برای دیدار محسن، راهی خانه مادر شدم اما دیر رسیدم، او رفته بود. آه از نهادم بلند شد برادر را ندیدم و این حسرت دیدار ماند تا روز قیامت. محسن در ۹مهرماه ۱۳۵۸در سردشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در ۱۱مهرماه ۱۳۵۸تشییع شد. من از این حسرت دیدار لذت می‌برم. ما جوانهایی بودیم که با آمدن امام(ره) زنده شدیم و هر سال در بهمن‌ماه تجدیدحیات می‌کنیم.

 

زنان در عزای حسین(ع)

[ms 0]

ماه محرم که میرسد شهر پر می‌شود از حال و هوای این ماه. پر میشود از دسته‌های سینه‌زنی و بوی غذای نذری و دلهای شکسته‌ای که بعد از سالیان سال در غم امام از دست‌رفته و شهید خود اشک میریزند. دهه اول محرم اما همه‌چیز شکل عمومی‌تری دارد. هیئت‌ها مردانه و زنانه برپا میشوند و دسته‌ها، شبها کوچه و خیابان را پر از جمعیت میکند. اما فردای عاشورا یا لااقل بعد از شب سوم امام، همه چیز شکل عادی‌تر به خود میگیرد. این‌بار خانه‌ها بیشتر برپاکننده مجالس زنانه‌اند.

روضه‌های زنانه که بیشتر عصرها و صبح‌ها برقرار است و خانم‌های محل را راهی منزل همسایه‌ها میکند. خیلی‌ها اعتقاد دارند اصل عزاداری‌ها بعد از عاشورا شروع میشود و دقیقا بعد از ظهر عاشورا و شهیدشدن امام حسین و یارانش باید بر غم و ظلمی که بر خاندان حضرت محمد رفته گریسته شود. به همین دلیل مجالس روضه هم‌چنان پابرجاست و دهه دوم محرم نیز شکل عزای خود را البته با سبک و سیاقی دیگر حفظ میکند.

اما در این دهه که بیشتر زنان گرد هم جمع میشوند، چه اتفاقی میافتد؟ آن هم در دو نقطه مقابل شه. یکی در جنوب پایتخت و یکی در شمال پایتخت. شاید به ظاهر همه‌چیز برای امام حسین باشد و نیت‌ها توفیری نداشته باشد. قدر مسلم این است که همه با دلی شکسته در مجلس امام حسین حضور پیدا میکنند و اشک میریزند اما در ظاهر تفاوت‌هایی هست که در یک مشاهده میدانی به نتایج آن رسیدیم. روضه‌های زنانه در نقاط مختلف این شهر درندشت تا حدود کمی متفاوت است.

[ms 2]

یک محله و چندین مجلس امام حسین
اینجا محله قدیمی شاهپور است. از کوچه و پس کوچه‌های آن که عبور کنی و از هر عابری سراغ یکی از مجلس‌های روضه‌خوانی امام حسین را که بگیری، دست کم سه، چهار خانه‌ای به تو معرفی میشود. خانه‌ها خیلی هم از هم دور نیستند. کافی‌ست کوچه پس کوچه‌های محله را رد کنی تا به مجالس زنانه‌ای برسی که عزای حسین (ع) در آن برپاست. روضه‌ها بیشتر از ساعت سه شروع میشوند و نزدیک‌های اذان مغرب تمام میشوند. حضور هم برای همگی آزاد است و کسی از شما سوال خاصی نمیپرسد و نگاه کنجکاوی هم وجود ندارد. اما در همین روضه‌ی دو ساعته، جمعیت زیادی در خانه گرد هم می‌آیند. فامیل و دوست، اهالی محل و از همه مهم‌تر بچه‌ها. کسانی که به این مجالس می‌آیند، از همه رده‌های سنی هستند. زنان جوانی که بچه‌های کوچک همراه دارند تا پیرزن‌های سن دارد که جزو بزرگان این مجالس هستند. مجلس اصولا با زیارت عاشورا شروع میشود و بعد هم سخنرانی خانم‌جلسه و مداحی و پذیرایی که اصولا با چای و خرما همراه است. در روز آخر مجلس هم ناهار که معمولا قیمه و یا قرمه‌سبزی‌ست در بین عزاداران پخش می‌شود.

حضور در روضه‌ها به صورت دسته‌جمعی
در یکی از شهرهای اطراف ورامین اما قاعده و قانون جالبی در مورد مجالس روضه زنان حکم‌فرماست. به این صورت که خانم‌های اهل محل که حدود ۵۰ نفری هستند همگی با هم در روضه‌ها شرکت میکنند و بعد از تمام‌شدن یک مجلس به صورت دسته‌جمعی به خانه یکی دیگر از اهالی محل میروند که در آنجا هم روضه امام حسین برپاست. پذیرایی در هر خانه هم تنها یک چای است و مداحی و روضه‌خوانی و سخنرانی هم برپاست. این گروه که دسته‌جمعی به خانه میروند، ممکن است در روز در سه مجلس امام حسین حضور پیدا کنند و از برکات این ماه نهایت استفاده را ببرند. صمیمت و نزدیکی اهل محل و به خصوص خانم‌ها باعث میشود تا بدور از هر گونه تجملات، همگی با هم در مجالس دهه دوم محرم حضور پیدا کنند. حضور بچه‌ها که گاهی ممکن است یک نوزاد دو ماهه باشد، از جمله اتفاقی ست که در مجالس پایین شهر زیاد اتفاق می‌افتد.

[ms 1]

مجلس امام حسین در شمال شهر
اما در شمال شهر چه خبر است؟ شاید تصور شما هم این باشد که مجالس عزاداری در خیابان‌های شیک و سربالایی پایتخت اصولا خلوت است و با کلی کلاس و تجملات برپا میشود. ما هم تا زمانیکه برای تهیه گزارش نرفته بودیم تصور این چنینی داشتیم. اما واقعیت این نبود. برای فهمیدن حال و هوای مجالس امام حسین در شمال پایتخت به یکی از خیابان‌های نیاوران میرویم.عمارتی بزرگ که هیچ شباهتی به خانه‌های محله شاهپور و یا اطراف ورامین ندارد. مراسم از ساعت ۱۰ تا ۱۲ برپا میشود. برخلاف تصور ما جمعیت زیادی به این مجلس آمده‌اند.

صاحبخانه یکی از علت‌های شلوغی مجلسش را نبود روضه‌های این چنینی در محله‌های اطراف میداند. مجلس روضه تنها برای آشنایان و فامیل نیست و افراد زیادی به اینجا می‌آیند. با وجود صندلی و مبلهای زیادی که وجود دارد، تقریبا تمام سالن پر میشود. در این مجلس هیچ خبری از حضور بچه‌ها و اطفال نیست. اما از همه قشری حضور دارند. خانم‌هایی که محجبه کامل هستند و کسانی که ممکن است در ظاهر متفاوت‌تر از بقیه باشند. مجلس با زیارت عاشورا شروع می‌شود و از این نظر تفاوتی با مجالس جنوب شهر ندارد.

تنها تفاوت اصلی در مجالس پایین و بالای شهر معرفی افراد نیازمند است. خانم‌جلسه در خانه نیاوران و در بین صحبت‌هایش از عروسان دم‌بخت صحبت میکند و دامادانی که قرار است ازدواج کنند و برای تهیه جهیزیه و پول ازدواج در مضیغه هستند. بعد هم از خانم‌ها میخواهد تا در حد بضاعت کمک کنند. در این خانه پول زیادی جمع میشود. کمترین کمکی که میشود ۵۰ هزار تومان از طرف هر نفر است و اینطوری در هر جلسه پول زیادی برای فقرا جمع‌آوری میشود. پذیرایی اصولا با چای و شیرینی و یک نوع میوه همراه است. طرز صحبت کردن و مطالبی که توسط خانم‌جلسه گفته میشود، تفاوت چندانی ندارد. شاید تنها تفاوت عمده در انتخاب واژگان باشد که اینجا کمی سنگین‌تر صحبت میشود و حالت عامیانه پایین شهر را ندارد. به رسم اکثر مجالس، قران خوانده میشود و در کنار آن تفسیر انجام میشود. در پایان دهه نیز به همه ناهار داده میشود.

این قسمت کمی متفاوت از پایین شهر است. ناهار روز آخر معمولا چلوکباب و یا جوجه‌کباب است. به هر نفر هم بیشتر از یک غذا داده میشود، ( علی‌رغم اینکه بعضی از خانم‌ها از گرفتن غذا خجالت میکشند و علت حضورشان در مجلس را تنها به خاطر امام حسین میدانند)، به تمام کوچه و محل نیز غذا داده میشود و محدودیت در مورد پخش غذای نذری وجود ندارد.

مهم‌ترین نکته در مجالس روضه فیض‌بردن از فضای معنوی‌ست که حاکم است و میتوان از آن نهایت استفاده را برد. فرقی ندارد این مجالس با چه بضاعتی برگزار میشوند و چه کسانی از چه طبقه‌ای در آن حضور پیدا میکنند. کوچکترین چیزها برای امام حسین است و تمام اتفاقات حول آن میچرخد. آدمها از هر طبقه و دنیایی که باشند، امامی دارند به بزرگی امام حسین که تا سالیان سال در غم آن عزا نگه میدارند و عاشقانش را در خانه‌هایی که روضه او و یارانش برپاست گرد هم جمع میکند….

وقتی توانایی‌اش را دارم؛ بی‌معرفتی است که خدمت نکنم

[ms 0]

شهر ایشان هیأت عزاداری خوب زیاد دارد و من به هیأتی می‌روم که به خانه‌مان نزدیک‌تر است. طبق معمول زود می‌رسم. دخترهایی را می‌بینم که دور هم جمع شده‌اند و بین خودشان برچسبی که رویش عبارت خادم‌الحسین نوشته شده و چوب‌پَردار تقسیم می‌کنند. وارد جمع‌شان می‌شوم. شور و شوق جوانی آمیخته با وقار و متانت اولین چیزی است که به چشم می‌آید. سلام می‌دهم و جواب می‌شنوم. خودم را معرفی می‌کنم و می‌خواهم خودشان را معرفی کنند. چند دقیقه بعد همان‌طور که ایستاده‌ایم و هر از گاهی یکی‌شان چوب را تکان می‌دهد و خانم‌ها را راهنمایی می‌کند؛ گپ را آغاز می‌کنیم:

[ms 1]

چه هدف و انگیزه‌ای باعث شده که شما توی هیأت بیایید و خادم‌الحسین شوید؟

سمانه فکر می‌کند روی حال و هوای معنوی‌اش تاثیر دارد.

نظر راضیه مشابه اوست و از حالت عرفانی که بودن در این هیآت به او می‌دهند؛ تعریف می‌کند.

حدیث علاقه‌اش به در راه امام حسین‌بودن را دلیل اصلی این می‌داند که خادم‌الحسین شده است.

زینب می‌گوید سبک زندگی می‌تواند متفاوت شود و بالا بردن سطح کیفیت زندگی انگیزه خوبی است.

دختری که اسمش را نمی‌گوید، می‌گوید: نذر داشتم!

می‌پرسم چه نذری و جواب می‌شنوم خصوصی است! رو به بقیه می‌گویم: شما چی؟

حاجتی داشته‌اید که به عنوان خادم از امام بگیرید؟

زینب برای کربلا رفتن خواب دیده است و این خواب خصوصی است و غیرقابل تعریف!

دختری که اسمش را نمی‌گوید، می‌گوید: برای خانواده‌ام نیتی داشتم و گرفتم.

دیگران می‌گویند مورد خاصی یادشان نیست.

پس دلبستگی شدید شما به این کار از کجا آمده؟

سمانه عاشق خادمی ائمه است و راضیه امام حسین ع را خیلی خیلی دوست دارد.

فاطمه با صدایی که از شوق می‌لرزد می‌گوید وقتی توانایی‌اش را دارم. یک‌جور بی معرفتی است که این کار را نکنم.

حدیث با خادم‌الحسین بودن بیشتر یاد خدا، یاد امام حسین ع، یاد رفتارهایی که باعث بهتر بودن می‌شوند؛ می‌افتد.

دختری که اسمش را نمی‌گوید، می‌گوید: دوست دارم رضای خدا را جلب کنم.
و بعد به خاطر نظم دادن به قسمتی که خانم‌هایی تازه وارد شده‌اند؛ جمع را ترک می‌کند.

چه خاطره‌ و تصویری از بچگی عزاداری امام حسین توی ذهن‌تان نقش بسته؟

فاطمه می‌گوید اول‌ها از گریه مردم تعجب می‌کردم اما بعد که روضه‌ها را گوش دادم و مادر از مصایب بچه‌های امام حسین گفتند خودم مثل آن‌ها شدم.

حدیث می‌گوید: توی خانه ما می‌آمدند، روضه می‌خواندند و من هیجان خاصی داشتم.

آشنایی اولیه زینب از وقتی بوده که از پنجره خانه دسته عزاداری را می‌دیدند و با بزرگ‌ترها توی خیابان دسته را همراهی می‌کردند.

خاطره راضیه که از یادآوری آن لبخند به لبش می‌نشیند این است که برای اولین‌بار توی جلسه روضه، چادر سیاه سرش کرده است و از این بابت به آن مدیون است.

[ms 2]

سبک زندگی خادم‌الحسین توی محرم چه تغییری می‌کند؟

فاطمه از شوخی‌ها و حرف‌های بیهوده که قبلا می‌زده و تلویزیون دیدنش کم می‌کند.

راضیه با حالت کلافه می‌گوید: وقت کم می‌آورم. به کارهایم نمی‌رسم.

برای سمانه تغییر از لحاظ طرز برخوردش با دیگران از هر چیزی محسوس‌تر بوده.

و حدیث می‌گوید کلاً حس دیگری دارم. انگار حواسم به خودم است و سعی می‌کنم روی خودم بیشتر کار کنم.

به نظر زینب نه تنها هیأتی‌ها بلکه به طور کلی رفتار افراد جامعه تغییراتی می‌کند.

[ms 3]

در حین انجام وظیفه و نظم دادن فرصت می‌کنید عزاداری کنید یا به سخنرانی‌ها گوش بدهید؟ اصلا خودتان چی را بیشتر دوست دارید؟ روضه یا سخنرانی؟ عزاداری یا تغذیه فکری؟

راضیه می‌گوید: کمابیش سخنرانی و تغذیه فکری که در حین انجام وظیفه(!) وسطش قطع می‌شود.

فاطمه هر دو را با علاقه دنبال می‌کند. می‌گوید سخنرانی تنها کافی نیست. روضه‌ها باید چاشنی‌اش باشد.

زینب نظری مشابه فاطمه دارد و اینکه این‌ها را نمی‌شود جدا کرد. در حین سینه‌زنی باید تغذیه فکری شویم.

سمانه سخنرانی‌ را ترجیح می‌دهد. سخنرانی که به درد جوان بخورد و به دل بنشیند.

حدیث شعرهای مداح‌ها را خیلی دوست دارد بخصوص شعرهایی که تکراری نباشند و داستان‌ها و وقایع عاشورا را هم بگویند.

[ms 4]

چه آسیب‌هایی در جلسات عزاداری به چشم‌تان ‌آمده؟

راضیه از بلوف زدن بعضی مداح‌ها می‌گوید و فاطمه اضافه می‌کند: روضه باید به شبهه پاسخ دهد اما گاهی روضه‌ها به شبهه‌ها پاسخ نمی‌دهند؛ تازه شبهه ایجاد می‌کنند. بعضی روضه‌ها و مداحی‌ها شک و دوری جوانان را ایجاد کرده‌اند.

عقیده حدیث این است که سخنرانی باید کاربردی‌تر شود و مشکلاتی که همه دارند و راه‌حل‌شان را بگویند. روضه باید تاثیر بگذارد اما زود فراموش می‌شود.

خادم‌الحسین چکار می‌کند که مکمل روضه‌ها باشد و حس و حالش را از دست ندهد؟

فاطمه کتاب خواندن را بهترین مکمل و ضروری می‌داند. از خودش می‌گوید که قبل از محرم شروع به کتاب خواندن کرده است.

و سمانه شرکت در کانون‌های مطالعاتی را توصیه می‌کند؛ به اضافه استفاده از سی‌دی و بسته‌های فرهنگی که در اختیار مردم قرار می‌دهند.

عقیده راضیه این است که تفکرات خودش مهم است. یک گوش در و یک گوش دروازه خوب نیست.

[ms 5]

جمعیت کم‌کم زیاد می‌شود و وقت خادم‌الحسین‌ها را بیشتر از این نمی‌شود گرفت. از همه تشکر می‌کنم. در آخرین لحظاتی که دارم خداحافظی می‌کنم؛ فاطمه می‌گوید:

«خادم خاک پای عزادارها است اما بعضی از مردم رفتارشان خوب نیست. فکر می‌کنند نظر خودمان را تحمیل می‌کنیم و اگر چیزی می‌گوییم حرف زور است و بد آن‌ها را می‌خواهیم. در صورتی که وظیفه ما نظم دادن به جلسه است. این آزار دهنده است.» این دقیقاً مرتبط با خاطره‌ای است که از رفتار سال گذشته یک انتظامات یا همان خادم‌الحسین در یادم مانده است. گوشه‌ای را انتخاب کرده بودم و برای دل تنگ خودم دعا می‌خواندم که با چوب‌پَردار زد روی دوشم: جای مناسبی ننشسته‌اید؛ صف‌ها را از جلو پُر کنید… و من چقدر…

 

باید می‌رفتم

[ms 0]

نمی‌دانستم برای چه تصمیم گرفتم بروم و هنوز نمی‌دانم برای چه رفتم. مطمئن بودم که کمک زیادی نمی‌توانم بکنم و کسانی پیش از من بوده‌اند که کارها را راست و ریست کنند و هنوز هم هستند. یکی از دوستان که پیشنهاد رفتن را داد، بی‌تردید پاسخ گفتم؛ بی‌‌آنکه علتش را بدانم. احساس می‌کنم شاید نوعی پاسخ به این بود که چرا در غم و رنج انسان‌های دیگر نشسته‌ام. شاید می‌خواستم «لَقَد خَلَقنا الانسانَ فی کَبَد» را نگاه کنم و معنی منظومه‌ی ولتر در زلزله‌ی لیسبون را بفهمم.

[ms 1]

طلوع خنده از مشرق رنج‌ها

ما ده روز پس از زلزله رفتیم. روی قبرها، پارچه‌هایی سیاه بود. زن‌‌ها روی قبرها می‌ایستادند و ساعت‌ها چیزی شبیه شروه می‌خواندند و گریه می‌کردند. خانه‌ها چه خراب بود، چه سالم و نیمه‌سالم، همه توی چادرهای سفید که ماه نو سرخ داشت، زندگی می‌کردند. کشاورزی آن‌جا دیم بود و نیازی نبود که مردها همیشه روی مزارع باشند. بیش‌تر مزارع گندم بودند. کاشت سیفی‌جات و سبزی دیده نمی‌شد. رود یا نهر نداشتند. دشت‌های اطراف هم معمولا بدون درخت بود. چیزی که بسیار توی چشم بود، انبوه کاه‌های روی هم بود. احتمالا برای علوفه‌ی زمستان دام‌ها بود. این‌ها را قبل از زلزله جمع کرده بودند. روی برخی خانه‌های ویران، کوه کاه‌ها هم فرو ریخته بود.

مردها انگار منتظر بودند؛ منتظر یک زندگی نو. مثل پیرمردی که دم خانه‌اش چهارپایه می‌گذارد و گذر عابران را تماشا می‌کند و منتظر اتفاقی نو است، منتظر بودند؛ منتظر بازگشت زندگی از دست‌رفته‌شان. دام‌هایشان توی دشت‌های وسیع به چرا رفته بودند. گاهی تک و توک اسب‌های زیبایی دیده می‌شد.

[ms 3]

زن‌ها کار هر روزشان را تکرار می‌کردند. فقط از خانه‌های گلی و آجری به چادرهای سفید آمده بودند. دم چادرها، کتری و قابلمه را روی هیزم و گاهی روی گازهای پیک‌نیک می‌گذاشتند. مردها دور مهمانان جمع می‌شدند و برایشان از زلزله می‌گفتند و به چای دعوتشان می‌کردند.

خراش‌های گونه‌های زنان، کهنه شده بود. بچه‌ها دنبالِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. با چوب‌های فروریخته‌ی سقف، الاکلنگ درست کرده بودند و مانند زندگی، گاهی بالا می‌رفتند و گاهی پایین. چند کودک با آجرهای روی زمین خانه‌ای درست می‌کردند و گمان می‌کردند که به همین سادگی است. رنج زلزله آرام شده بود. مردان و زنان و کودکان می‌خواستند به زندگی برگردند؛ زندگی‌ای که به دست‌های ما نگاه می‌کند.

هوا سرد بود. یکی دو روستا که بالاتر بودند، توی مه، رؤیایی‌تر شده بودند. ما لباس گرم نداشتیم و باید می‌لرزیدیم و لرزیدیم. همان روز به روستاها چراغ والور داده بودند و روستاییان از نبودِ سوخت گله داشتند. ما ترکی نمی‌دانستیم و بسیاری از مردم روستاها فارسی. اما میانمان هیچ فاصله‌ای نبود. یکی دو نفر ترجمه می‌کردند.

ماشین‌های هلال احمر همه جا دیده می‌شدند. به گفته‌ی مسئولشان هفتاد درصد داوطلب بودند و سی درصد کادر. کار هلال احمر تقریبا تمام شده بود و نوبت دیگران بود. لودر و بولدوزرهای بنیاد مسکن به روستاها رسیده بودند. مهندسان ناظر خانه‌ها را بررسی می‌کردند. مهندس ناظر می‌گفت باید جای بعضی خانه‌ها را عوض کنیم. مردم نگران مسکن بودند.

[ms 2]

کمک‌هایی که باید روزهای نخست زلزله به آن‌ها می‌شد، تقریبا کامل بود. اسکان و تغذیه و دوا و درمان همه جا بود، اما مرحله‌ی دوم که بازسازی بود و مطابق وعده‌ی مسئولان باید دو ماهه انجام می‌شد، تازه شروع شده بود. مردم آن‌جا می‌گفتند که از اوایل آبان، یعنی دو ماه بعد، بارش برف آغاز خواهد شد.

تسلی‌بخشی مهمانان

روشن بود که مردم از هلال احمر و دیگر سازمان‌ها انتظار دارند و برای انتظاراتشان چانه‌زنی می‌کردند و غالبا معترض بودند. حتی گاهی خدماتشان را پنهان می‌کردند و یا کم‌تر نشان می‌دادند. این برای چانه‌زنی بود. مثلا می‌گفتند که برای مسکن‌شان کاری نشده و کسی نیامده، درحالی‌که صدمتر آن‌طرف‌تر مهندسان بنیاد مسکن بودند و می‌گفتند پیش از این هم آمده‌اند. شاید این گفته‌ها صرفا برای چانه‌زنی برای کمک بیش‌تر و تسریع در کارها بود. مردم هنوز به زندگی گذشته بازنگشته بودند. البته اینک زود است و باید یکی دو ماه دیگر صبر کرد.

[ms 4]

رنج زلزله و از دست دادن عزیزان هم بر زندگی‌شان سایه داشت. تلاش برای زنده ماندن خود و بازماندگان، و زندگی بدون سرپناه اجازه نداده بود که خوب سوگواری کنند. به صورت کلی، مردم رضایت کامل از مسئولان نداشتند، اما با نگاهی بیرونی می‌شد کارکرد هلال احمر و دیگران را تا آن لحظه خوب توصیف کرد.

اما همه از کمک‌های مردمی و مردمی که خودجوش به سراغ آنان آمده بودند، تمجید می‌کردند. برایشان اصلا مهم نبود که فارس بودند یا ترک و یا طائفه‌ای دیگر. مردی با تحسین از مردی یاد می‌کرد که از خمین آمده بود و گفته بود بضاعتم چند کتاب بود و دو کتاب به بچه‌های روستا هدیه داده بود. وقتی ما را می‌دیدند، لبخند می‌زدند و شرح غمشان را می‌گفتند؛ برای صدمین بار و شاید بیش‌تر.

زنان سیاه‌پوش ترک به کار روزانه مشغول بودند. مرتب به چادر می‌رفتند و می‌آمدند. دم چادر روی هیزم‌ها یا پیک‌نیک چای دم می‌کردند و غذا می‌پختند. گاهی چند نفری به سر قبر عزیزی از دست رفته می‌رفتند و به ترکی چیزی می‌خواندند و می‌گریستند.

میان این‌ها زنان سرخ و سفیدپوش هلال احمر به چشم می‌‌خورد. زنانی که معمولا داوطلب بودند و ترکی نمی‌دانستند، اما می‌توانستند محبت کنند و به کمک زنان بازمانده می‌آمدند. گاهی بچه‌ها را توی چادرهای بزرگ‌تر نمازخانه جمع می‌کردند و براشان قصه می‌گفتند و بهشان مدادرنگی هدیه می‌دادند، اما مشکل زبان را در ارتباط با بچه‌ها داشتند، اما این باعث نمی‌شد که بچه‌ها شادمان نشوند.

سلام بچه

[ms 0]

یک آنونس کاملا متفاوت با فیلم‌هایی که پیش از این، از شبکه‌های تلویزیونی پخش شده بود، بیش‌تر ایرانیان را میخکوب گیرنده‌های خود بعد از لحظات روحانی افطار کرد. بعد از سال‌ها خلع حضور نوزادان در میان شخصیت‌های داستان تله‌فیلم‌ها و سریال‌ها، این بار سیما در اقدامی دست به تولید سریالی با محوریت موضوع بچه زده است. «خداحافظ بچه» به قلم سجاد ابوالحسنی و کارگردانی منوچهر هادی دقایقی پس از اذان مغرب، روی آنتن می‌رفت.

این سریال داستان زندگی زوجی را به نام‌های مرتضی و لیلا روایت می‌کند که عاشقانه منتظر حضور نوزادی در زندگی خویش هستند. مسئله‌ی شخصیت‌های اصلی داستان از جایی شکل می‌گیرد که آن‌ها درمی‌یابند که دیگر بچه‌دار نمی‌شوند و به‌اصطلاح عموم، لیلا نازا است.

آن‌ها تصمیم می‌گیرند نوزادی را از پرورشگاه برای فرزندخواندگی قبول کنند، اما سوءپیشینه‌ی مرتضی مانع از این کار می‌شود و همین مشکل سکوی پرتابی می‌شود برای جهش شخصیت‌های اصلی در کارهای خلاف که مرتضی روزگاری آن را با توبه کنار گذاشته و اکنون برخلاف میلش به‌خاطر وضعیت نابه‌سامان روحی لیلا می‌پذیرد. پس از این، داستان وارد زندگی نوزادانی می‌شود که این زوج گمان می‌کنند باید آن‌ها را به فرزندی قبول کنند.

· آروین را به‌خاطر سوءپیشینه از دست می‌دهند.
· خداداد را به‌خاطر این‌که مادرش آن‌ها را به‌عنوان خانواده‌ی شایسته و پولدار قبول نمی‌کند.
· بچه‌ی دزدیده‌شده از پرورشگاه را به‌خاطر سرقت ناشیانه.
· و آخرین بچه را هم به‌خاطر احساسات انسانی لیلا که می‌خواهد با نامه‌ای مادر امیرمحمد را از آینده‌ی فرزندش خاطر جمع کند.

تمام این اتفاقات به‌خاطر نبود یک نوزاد در خانه‌ی لیلا و مرتضی است. آن‌ها تمام کارهای خلافشان را با کشیدن یک ضربدر در دفتر حساب و کتابشان توجیه می‌کنند، تا در زمان مناسب به کار خلافشان اعتراف کنند.

در نگاه اول گمان می‌رود ما با یک موقعیت کمدی مواجه هستیم، اما در ادامه درمی‌یابیم که این سیاستی بوده برای تلطیف داستان تلخ نازایی در یک خانواده و مشکلاتی را که در پی خود خواهد داشت.

موضوعی که بیش از پیش در این سریال به‌چشم می‌خورد، این است که نویسنده سعی کرده در کنار یک خطی داستان که عبارت است از نازایی لیلا و مرتضی و تلاش آن‌ها برای به‌دست آوردن بچه به هر قیمتی، مشکلات اجتماعی پیرامون زندگی ما را نیز به‌تصویر بکشد؛ مشکلاتی مانند:

· تقاضای بچه از طرف خانواده‌ها در هر شرایطی و ترس زوج از اعتراف به نازایی و پیامدهای بعد از آن در بین اقوام.
· مشکلات زندگی زوجی (گیتی و احمد) که به‌خاطر لج‌بازی‌های بچگانه محبت و صمیمیت نهفته در قلبشان را به فراموشی سپرده‌اند.
· زندگی مادرانی که به‌خاطر بی‌پولی فرزندشان را سر راه گذاشته‌اند تا نصیب خانواده‌ای از قشر مرفه جامعه باشند.
· خانواده‌هایی که به‌خاطر اعتیاد و دیگر آسیب‌ها و مشکلات اجتماعی، فرزندشان را با پول به دلالان بازار سیاه فروخته‌اند.
· زوجی که خداوند فرزند شش‌قلو به آن‌ها هدیه داده و با وجود مشکلات مالی برای نگه‌داری آن‌ها، سعی در گرفتن کمک دارند تا فرزندانشان را خودشان بزرگ کنند.
· و در آخر، سرپرست خانواده‌ای که ظاهرا به‌خاطر اهمیت دادن همسرش به کار بیرون از خانه و ارتباط کم با او، با وجود ۵ فرزند و یک نوه اقدام به صیغه‌ی زنی کرده که ناخواسته باردار شده و مرد به‌خاطر ترس از رسوایی و برملا شدن رازش خواهان بچه نیست و دچار تردید و دودلی گشته است.

درست از قسمتی که پای امیرمحمد در داستان باز می‌شود، شخصیت‌های فرعی زیادی به ماجرا اضافه می‌شوند که نقش پررنگی را بر عهده دارند و خط و ماجرای اصلی را به‌حاشیه می‌برند. داستان با مشکل خسرو که وجود زن دوم در زندگی‌اش به‌طور مخفیانه است، تقریبا دچار دو پارگی می‌شود و ما فقط لیلا و مرتضی را در نگرانی برای از دست دادن امیرمحمد می‌بینیم که بسیار از فعالیتشان کاسته شده است و می‌توان خسرو را در قسمت‌های پایانی، شخصیت اصلی و فعال نامید.

نویسنده در پایان داستان به یک موضوع اجتماعی دیگر بهای زیادی می‌دهد و آن بیان کردن راز تمایل مردان به ازدواج مجدد است.

شهناز، همسر خسرو، که با مدرک دیپلم به خانه‌ی او پا گذاشته، پس از طی کردن مدارج علمی، اکنون برای خود دفتر روان‌شناسی و مشاوره دارد و تا پاسی از شب مشغول کار است و در وقت حضور در خانه، به تصحیح برگه‌های دانشجویانش می‌پردازد؛ دانشجویانی که شهناز خدمت به آن‌ها را به صبحانه خوردن با خسرو و حتی گوش دادن به درددل‌های او ترجیح می‌دهد.

سؤالی که پیش می‌آید این است که «آیا به‌راستی تمام مردانی که زنان شاغل دارند، به‌سوی زن دوم گرایش می‌یابند؟» پاسخ صددرصدی برای قبول یا نفی این سؤال نمی‌توان داد. تقریبا می‌شود این را امری نسبی به‌حساب آورد.

[ms 1]

زنان شاغل به‌خاطر توجه بیش از حد به کار، کم‌کم از همسر و خانواده فاصله می‌گیرند و با اینکه از مهر و عاطفه‌ی آن‌ها نسبت به خانواده کاسته نشده، ناخودآگاه این امر در ظاهر بر روابط اعضای خانواده، مخصوصا همسران، مستولی می‌شود و تنهایی مرد باعث می‌شود به فردی جایگزین مواقع نبود همسرش فکر کند.

مرد قدم به اجتماعی می‌گذارد که به‌راحتی و بدون دردسر و حتی پذیرفتن مسئولیت می‌تواند خود را ارضا کند. بانوان بی‌سرپرست، دختران جوان در پی زندگانی مرفه و زنانی که به‌خاطر مشکلات اجتماعی بسیاری که در سطح جامعه وجود دارد، به این ازدواج‌ها تن می‌دهند. اما مشکل دوچندان می‌شود. مرد به‌خاطر نبود سند رسمی، هر وقت اراده کند می‌تواند زن را ترک کرده و زن هم دستش به جایی نمی‌رسد.

با بچه‌دار شدن این قشر از زنان، مردان دچار مشکل می‌شوند و ابتدا با تهدید و در صورت کارگر نبودن، با دادن پول و وعده و وعید، آن‌ها را خاموش می‌کنند. اما بچه‌ای که در این خانواده به‌دنیا می‌آید، نمی‌تواند هویت داشته باشد، به‌خاطر این‌که در کشور قانونی وجود ندارد که به بچه‌هایی که والدین آن‌ها از راه شرعی صیغه‌ی موقت ازدواج کرده‌اند، شناسنامه بدهد و اکنون آمار تکان‌دهنده‌ای از وجود کودکان بی‌شماری هست که به‌خاطر نداشتن شناسنامه، تا آخر عمر از نعمت درس خواندن و دیگر مزایای اجتماعی محروم هستند.

سؤالی که در این‌جا مطرح می‌شود، این است که آیا کار افراطی یک زن در خانواده می‌تواند مشکلات پی‌درپی را در اجتماع به‌وجود آورد. با نگاهی به دور و اطرافمان و هم‌چنین گذشته، درمی‌یابیم مردانی که زنان خانه‌دار هم دارند، باز هم به ازدواج مجدد مایل هستند و برای همین نمی‌توان تقصیر تمام ازدواج‌های مجدد مردان را بر گردن زنان شاغل آن‌ها انداخت؛ همان‌طور که نمی‌توان آن‌ها را در این امر کاملا بی‌گناه تشخیص داد!

با این اوصاف، رسانه به‌عنوان یک عنصر تأثیرگذار برای حل این معضلات یا کاستن از آسیب‌های آن، چه راهکاری را می‌تواند ارائه دهد؟

مشکلی که «خداحافظ بچه» در مشاوره به یک زن که نقش همسر دوم را بر عهده دارد می دهد این است که چون ازدواجش در جایی به ثبت نرسیده است، مرد به‌راحتی می‌تواند او را از سر راه خود بردارد و کودکش را از آن خود کند.

شاید سجاد ابوالحسنی خواسته است با دیالوگ‌های هیجان‌انگیز بین دو هوو اعتراضی داشته باشد به قانون موجود که در آن، ازدواج‌های موقت ثبت رسمی ندارند؛ زیرا مردان با وجود این قانون دیگر نمی‌توانند به هیچ‌وجه وجود زن دوم را از خانواده مخفی نگه دارند و هم‌چنین از مسئولیت خود در قبال زن دوم شانه خالی کنند و از همه مهم‌تر، دیگر بچه‌هایی ناخواسته مانند امیرمحمد در آینده با مشکل هویت روبه‌رو نمی‌شوند. اما آیا رسانه تابه‌حال توانسته یک هدف واحد را در راستای این معضل دنبال کند؟

در شماری از برنامه‌ها که تعدادشان بیش‌تر هم بوده، وجود زن دوم به کل نفی می‌شود و مانند ضد قهرمانی است که تمام بنیان زندگی خانواده را از هم می‌پاشد و در بعضی از تولیدات، در تناقضی آشکار با ادعاهای قبلی، بانوان را به مضر نبودن هوو در زندگی و دعوت به دوستی با او و زندگی مسالمت‌آمیز دعوت می‌کند؛ مانند برنامه‌ی زنده‌ای در شبکه‌ی دو سیما با مجری‌گری خانم نامداری که از مردی داری چند همسر، به‌عنوان مهمان برنامه دعوت به عمل آورده بود و یا در همین ماه مبارک در برنامه‌ای دیگر در یکی از شبکه‌های استانی، دو هوو را که رابطه‌ی مسالمت‌آمیزی با یکدیگر داشتند، به‌عنوان مهمان و طبعا الگویی برای جامعه‌ی مخاطبان دعوت کرده بودند.

تمام این کاستی‌ها برمی‌گردد به این‌که ما در رسانه‌ی ملی نتوانسته‌ایم یک نظریه‌ی واحد را به نمایش بگذاریم و همین باعث پریشانی افکار بیننده، مخصوصا بانوانی می‌شود که با این مشکل مواجه هستند.

داستان «خداحافظ بچه» در یک پروسه‌ی ۳۰ قسمتی سعی دارد با یک ماجرای یک‌خطی مشکلات ریشه‌ای بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست را به‌تصویر بکشد، اما طبق معمول، نداشتن وقت کافی برای نگارش حرفه‌ای که بازنویسی چندباره را می‌طلبد و ضرب‌الاجل رسانه‌ای که در مطالب پیش به آن اشاره کردیم و این‌که نویسنده خواسته حرف‌های خوب بسیاری را در یک سریال به‌طور جمعی بزند، مشکلات بسیاری را در روند مضمون و محتوای فیلمنامه به‌وجود آورده است.

اما این سریال، جرقه‌ای برای حضور دوباره‌ی کودک در زندگی رسانه و مطرح کردن مشکلات نوزادان و خانواده‌های آن‌هاست.

امید است با تصحیح قانون فرزندخواندگی توسط تبصره برای خانواده‌هایی مثل لیلا و مرتضی و سند ازدواج برای شناسنامه‌دار شدن کودکانی مانند امیرمحمد، جامعه از دو رویی و پنهان‌کاری و خلاف‌های اجتماعی تا حدودی عاری گردد.

«تو می‌خوای حضرت آقا رو پدر خطاب کنی»

[ms 0]

حیاط ساختمان حوزه‌ی هنری پر بود از شاعر؛ شاعرهایی که آدم آرزو دارد شعرشان را بشنود یا ببیندشان . خیلی‌هارا دورادور می‌شناختم؛ از اینترنت، کنگره و کتاب‌هایشان. اکثرمان یا اسم و شعر هم‌دیگر را شنیده بودیم یا قبلا هم‌دیگر را دیده بودیم.

در تن حیاط تب‌وتاب خاصی افتاده بود. یکی می‌رفت وسایلش را تحویل دهد. یکی می‌رفت کارت بگیرد و عده‌ای بهانه‌ای یافته بودند برای تجدید دیدار. این‌جا شاعرهایی دور هم جمع شده بودند که کیلومترها دور از هم زندگی می‌کردند.

از شاعربانوها خیلی‌ها را به چهره می‌شناختم: فاطمه صداقتی‌نیا، عالیه مهرابی، فروغ تنگاب، حسنا محمدزاده و… . بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم وسایلمان را تحویل دادیم و کارت ورود گرفتیم. روی کارتم بزرگ نوشته بود: «ویژه» و هولوگرام هم داشت! برجستگی چاپ اسمم را که روی کارت لمس کردم، حس خاصی پیدا کردم. انگار که چقدر مهم هستم!

از آقایان، فاضل نظری، استاد محدثی خراسانی، استاد مجاهدی، ناصر حامدی، علی فردوسی، و خیلی‌ها را به چهره شناختم. دوستانی از افغانستان آمده بودند؛ نرگس صابری بینشان بود. از خانم‌ها کسی همراهش نبود. سوار اتوبوس که شدیم، کنارم نشست.

تا به بیت رهبری برسیم، کلی درباره‌‌ی تفاوت لهجه‌ی ایران و افغانستان و شعر دو کشور و دیدار حرف زدیم. می‌گفت دوست دارد از آقا یادگاری بگیرد. کم‌کم زمان و طول مسیر از دستم رفت، اما یک لحظه اتوبوس که خواست داخل یک خیابان بپیچد، استرسم شروع شد. حدسم درست بود؛ رسیده بودیم.

با عجله پیاده شدیم. از چند مسیر و چند مرحله‌ی بازرسی که رد شدیم، رسیدیم به یک حیاط سرسبز و گل‌کاری‌شده و البته نه‌چندان بزرگ. ساختمان کوچک‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. بالای ساختمان منقش به آیه‌ای بود. روی چمن‌ها روفرشی پهن کرده بودند. سریع صف‌های نماز تشکیل شد. تعداد آقایان آن‌قدر زیاد بود که صف خانم‌ها مدام عقب‌تر می‌رفت. بیش از ۱۴۰ آقا و فقط ۲۷ خانم دعوت شده بودند.

نماز که شروع شد، آقا را ندیدم. قدّم کوتاه‌تر از آن بود که پشت این همه صف بتوانم ببینمشان. فقط صدایشان بود و بس! بعد از نماز مغرب، همه که نشستند، آقا بلند شدند که دو رکعت نماز مستحب به‌جا بیاورند. آن‌جا بود که تازه از پشت دیدمشان. باورم نمی‌شد که چند متری با ایشان فاصله دارم.

بعد از نماز عشا دور آقا حسابی شلوغ شد. شاعران کتاب تقدیمشان می‌کردند و من هم‌چنان نمی‌دیدمشان. با راهنمایی خانمی به داخل ساختمان رفتیم. در نهایت سادگی، میانه‌ی اتاقی بزرگ سفره‌ای انداخته بودند. بعد از چند دقیقه، آقا به‌سمت قسمت خانم‌ها آمدند. مشتاقانه به‌سمتشان رفتیم.

بعد از سلام و خوش‌آمد، فرمودند: «بفرمایید افطار کنید.» موقع صحبت به زمین نگاه می‌کردند. برعکس تصویر مقتدرانه‌ای که از تلویزیون دیده بودم، این لحظه چهره‌شان خیلی مهربان و پدرانه بود. انگار که خیلی صمیمانه آمده‌ایم میهمانی!

دو خانم پرده‌ها را کشیدند تا موقع افطار راحت باشیم.

[ms 2]

افطار که تمام شد، با سرعت به قسمت دیگری هدایت شدیم. رسیدیم به جایی که خیلی آشنا بود. بارها تصویر این سالن را از تلویزیون دیده بودم؛ روفرشی‌های آبی و پرده‌ی سبزرنگ. صندلی‌ها همه آشنا بودند. قرار بود کسانی که شعرخوانی دارند، جلو بنشینند. آقای فاضل نظری جایگاه شاعرها را مشخص می‌کرد. از خانم‌ها چهار نفر شعرخوانی داشتند. جای نرگس صابری، دوست افغانم ردیف اول بود. کنارش نشستم. هیچ‌کدام‌مان شعرخوانی نداشتیم و البته کسی هم از ردیف اول‌نشستنم شکایتی نکرد.

آقا وارد شدند. همه ایستادیم. بعد از سلام و صلوات، آقای قزوه، مجری برنامه شعری از خودشان خواندند و بعد شعرخوانی‌ها شروع شد. از استاد گرمارودی شروع کردند. ایشان قصیده‌ی بلندی خواندند با چنین مطلعی: «هوای صبح ز رگبار دوش، غوغا بود … در آن تپیدن نبض درخت، پیدا بود»

آقای قزوه بیتی به طنز با قافیه‌ی واویلا و ردیف شعر استاد گرمارودی درمورد طولانی بودن شعر ساختند که جمع را خنداند. بعد استاد معلم باید شعر می‌خواندند که جایشان را به جوان‌ها دادند و بر شعرخوانی میهمانان افغان و هندی تأکید کردند. آقای قزوه هم اطاعت کردند و نام آقای اخلاقی را بردند.

بعد از شعرخوانی ایشان، آقا نظری دادند که نشان از نکته‌بینی‌شان داشت. گفتند در مصرع «باد می‌آید بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت» کلمه‌ی حماسی را با کلمه‌ای دیگر عوض کنند تا شعر مفهوم‌تر شود. پس از ایشان، آقای مهدی باقر از هند بودند. همین‌طور بسیاری از آقایان به شعرخوانی پرداختند. نرگس بی‌قرار بود که چرا نوبت هم‌وطنش نمی‌رسد. بالاخره آقای علی‌پور از مزارشریف شروع به شعرخوانی کرد. آقا فرمودند بهتر است بیتی را حذف کنند.

[ms 4]

کم‌کم حساب کار دست جمع آمد که آقا ساده از شعری نمی‌گذرند. آن‌طور که مشخص شد، تعداد شعرخوانی بانوان به همان میزان جمعیتشان کم بود. از ۲۷ نفر حاضر، ۳ نفر شعرخوانی داشتند. از اساتید هم بانو سیمین‌دخت وحیدی بودند که جایشان را به جوان‌ها دادند و البته به آقای قزوه گفتند بهتر است حق خانم‌ها را رعایت کنند. با این تذکر، تعداد شعرخوانی خانم‌ها به ۵ تا رسید.

[ms 1]

ابتدا، خانم رزاقی از سوادکوه شروع به شعرخوانی کرد و سلام همشهری‌هایش را رساندند. آقا از شعر خوششان آمد و آفرین گفتند. بعد، نوبت خانم مهرابی از یزد بود که شعری تقدیم حضرت معصومه (سلام الله علیها) کردند. بیتی از آن را خیلی دوست داشتم:
«گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت … مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش»

وحیده افضلی شاعر جوان بعدی بود که ترانه‌ای با لحنی کودکانه تقدیم به آرمیتا، دختر شهید رضایی‌نژاد کرد:
«آرمیتا! موهاتو کوتاه نکنی! کبوترا … اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن
تو می‌خوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب کنی … حضرت آقا می‌خوان تو رو «پری» صدات کنن»
که با استقبال آقا روبه‌رو شد. فرمودند: «این را برای آرمیتا خوانده‌اید؟» و وقتی با جواب منفی روبه‌رو شدند، فرمودند: «حتما به دستش برسانید.»

بعد از عارفه دهقانی که چند رباعی خواند، نوبت فاطمه صداقتی‌نیا رسید که البته اسمش بین شعرخوانی‌ها نبود و ردیف آخر نشسته بود، اما لطف خدا نصیبش شد و برای شعرخوانی آمد ردیف اول نشست و شعر سپیدی تقدیم به حضرت ام‌البنین کرد. حضرت آقا تحسین کردند و فرمودند چون زیاد با شعر سپید مأنوس نیستند، نظر خاصی نمی‌دهند.

آقای نظری‌ندوشن از یزد شعر طنزی خواند که با استقبال زیاد جمع روبه‌رو شد:
«خواب دیدم شبی که زن دارم … کت و شلوار نو به تن دارم
جای یک زوجه شانزده زوجه … جای ماشین عروس، ون دارم»

شعر طولانی با این بیت‌ها به پایان رسید:
«گفتم: امروز چون تو می‌بینم … همه را ای نگار ماه‌جبین
گفت: بس کن! نگار سیخی چند؟ … شده‌ای پاک خُل، منم افشین!»

که باعث شد در تمام مدت شعرخوانی، آقا و جمع بخندند. بعد از پایان شعر، آقا مصرع آخر شعر را تکرار کردند که باعث شد دوباره روی لب همه خنده بنشیند.

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که نوبت به فرمایشات آقا رسید. ایشان بر مضمون‌پردازی و هم‌چنین نوپردازی در شعر تأکید کردند و فرمودند: «اگر در شعر قدیم از شمع به‌عنوان مظهر روشنایی استفاده می‌شد، امروزه از نورافکن استفاده می‌شود. در بحث شعر هم هم‌زمان با تغییر دوره و زمانه، دنبال مضمون‌های جدید باشید.» و شعری از صائب، ضمیمه‌ی صحبتشان کردند و فرمودند: «مضمون تمام‌نشدنی ست.»

بعد از حرف‌هایشان و پایان مراسم، همگی به طرفشان رفتیم. دورشان شلوغ شده بود. تصمیم گرفتم هر طور شده، برای نرگس یادگاری بگیرم تا دست خالی نرود. خودش کم‌کم داشت پشیمان می‌شد. رفتم جلو از لابه‌لای جمعیت، نامه و شعرهایم را روی کتاب‌های توی دست آقا گذاشتم. یک آن یادم آمد گزارشی را که برای چارقد نوشته‌ام هم، دست آقا داده‌ام. خواستم گزارشم را از بین کاغذها پس بگیرم، که محافظ آقا برای این‌که کاغذها گم نشوند، سریع همه را برداشت و گذاشت توی جیبش! و بدون این‌که حرفی زده باشم، از بین جمع چفیه‌ی آقا را رد کرد و گرفت طرفم: «خانم بگیر. چفیه رو بگیر!»

[ms 3]

سریع گرفتمش. آن‌قدر خوشحال بودم که یادم رفت گزارشم را اشتباهی داده‌ام به حضرت آقا. سریع رو به نرگس کردم: «گرفتم برات، یادگاری ببری افغانستان!» نرگس باورش نمی‌شد. خیلی خوشحال بود. گفت: «بذارمش رو شونه‌م؟» گفتم: «بده من برات بذارم.» داشتم چفیه را روی شانه‌اش می‌گذاشتم که عکاسی آمد و عکسی به یادگار از این صحنه گرفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، حضرت آقا رفتند و ما هم کم‌کم از بیت دل کندیم و این دیدار یکی از بهترین خاطره‌هایم شد.

ایران: واقعیت، زن و زندگی

[ms 1]

اولین کنفرانس بین‌المللی «زن و بیداری اسلامی» که روز سه‌شنبه بیستم تیرماه با حضور بیش از هزار زن از هشتاد کشور آغاز به کار کرد، فرصتی در اختیار آن دسته از بانوان که تصورات نادرست در خصوص ایران، زن ایرانی و زندگی‌اش در ذهن داشتند، گذاشت تا خود با چشم‌های خویش شاهد درستی یا نادرستی این مهم باشند. به گفته‌ی آنان، این مشاهداتِ شخصی به‌خوبی دور از واقعیت بودن داستان قدیمی این تصویر وارونه و غیر واقعی (Camera Obscura) از زندگی زن در ایران را به نمایش گذاشت.

این تصاویر وارونه که باعث تحریف حقیقت در خصوص ایران شده‌اند، حاصل پخش گزارش‌ها‌ و فیلم‌های فریبکارانه‌، و نیز انتشار کتاب‌های خاطره، داستان، کامیک و… توسط اتاق‌های فکر یا مقامات ضد دولت اسلامی ایران، به‌ویژه آمریکا و کشورهای غربی می‌باشد.

هرچند این داستان جدید نیست، هنوز هم افراد زیادی بر این باورند که زن در ایران، هم توسط دولت اسلامی در مرتبه‌ی بالا و هم توسط مردان در مرتبه‌ای دیگر، به‌طور حساب‌شده‌ای سرکوب می‌شود، جایگاهش کوچک شمرده شده و در مقایسه با مردان، کم‌ارزش محسوب می‌شود.

بر طبق این تصویر ثابت، زن ایرانی سرتاپا سیاه می‌پوشد و اجازه‌ی استفاده از رنگ دیگر را هم ندارد؛ جایگاهش تنزل داده شده و از ابتدایی‌ترین حقوق خویش محروم است؛ خودش به‌‌تنهایی هویت ندارد و این، همسر، پدر و دولت -که به گفته‌ی خودشان توسط «مُلاها» اداره می‌شود- هستند که به‌ جایش هویت او را تعیین و معلوم می‌کنند. فارغ از این، زندانبانی همیشه بالای سر وی حاضر است تا در صورت نافرمانی، او را تا سر حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار دهد.

آزاردهنده‌تر این‌که هر زنی را که به هر علتی قصد سفر به ایران دارد، می‌ترسانند و به وی هشدار می‌دهند که کارهای مشخصی را در محیط عمومی انجام ندهد: نخندد، رنگی جز مشکی نپوشد و…

«آفردیتا»، یکی از نمایندگان پارلمان مُنت‌نیگرو که لباسی (دامن و بلوزی بلند) به رنگ‌های قرمز و صورتی به تن دارد، می‌گوید: «در واقع، ما از خود سؤال می‌کردیم که آیا پوشیدن چنین لباسی موردی ندارد. عذر می‌خواهم که این را می‌گویم، اما این‌جا همه سیاه پوشیده‌اند.» (1)

«اِدینا»، عضو دیگر پارلمان می‌گوید: «به ما گفته‌اند در ایران زیاد نخندید.»
آفردیتا اضافه می‌کند که: «هم‌چنین به ما گفته‌اند که از استفاده از جواهرات خودداری کنیم، با مردها حرف نزنیم و غیره.» (2)

اصرار بر القای این‌که رنگ مشکی که در ایران برای حجاب استفاده می‌شود، نمودی منفی دارد و نشان‌گر افراطی‌گری اسلامی است، تضاد طعنه‌آمیزی را نمایان می‌کند و آن این‌که هرگاه همان رنگ توسط زنان غیر مسلمان استفاده شود، تبدیل به نشان زیبایی، مقام و افتخار می‌شود. بنابراین، مسئله این است که چه کسی و کجا این رنگ لباس را می‌پوشد.

در هر صورت، سایه‌ی این ابر سیاه، چه دلیلش اطلاعات اشتباه باشد و چه مقاصد شیطانی سیاسی و مذهبی، که تلاش می‌کند تصویری ترسناک از شرایط و مکانی که زن ایرانی در آن زندگی می‌کند نشان دهد، در اذهان باقی خواهد ماند؛ مگر این‌که افراد چشمان خویش را بگشایند و خودشان واقعیت ماجرا را ببینند.

این‌گونه تصاویر از بین نخواهند رفت، مگر فرد خودش به ایران سفر کند و از نزدیک شاهد واقعیت باشد، یا شنیده‌ها را کنار بگذارد و آن‌چه هست را خود جستجو کند، آن هم از طریق یک ایرانی (مخالف دولت اسلامی نباشد) یا کسی که به ایران سفر کرده و از نزدیک شاهد بوده است، یا انجام تحقیق. یکی از راه‌های بسیار ساده، استفاده از گوگل و به‌عنوان مثال، تایپ کلمات «ایران + زن + عکس» می‌باشد.

ایرانی‌ستیزی و این‌ دست تبلیغات فاقد قرائن در اوج فعالیت خویش خواهد بود، متوقف نخواهد شد و از بین نخواهد رفت؛ مگر فرد بداند از چه کسی ماجرا را می‌شنود؛ آزاد از هرگونه قصد فریب و یا برعکس.

 

در همین رابطه:   Iran: Reality, Woman and Life

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. گفتگویی دوستانه بین سرکار خانم فهیمه قرایی و این دو شرکت‌کننده.
۲. همان.

زنان از ورزش‌های خشن دوری کنند

[ms 0]

بدون تردید ورزش برای سلامتی تمام افراد جامعه ضروری و لازم بوده و توجه به ورزش همگانی و گسترش آن در جامعه از وظایف اصلی مسئولان ورزش کشور است.

در این میان نباید از یاد برد که زنان به‌عنوان نیمی از پیکره‌ی اجتماع و مدیر خانه و مسئول نظم و تربیت کودکان خود، برای حفظ نشاط، شادابی و سلامتی به ورزش نیاز دارند.

ورزش برای بانوان به‌عنوان حرفه و شغل مطرح نیست، بلکه نوعی تفریح سالم است که زن نیز به‌عنوان یک فرد از اجتماع باید از آن بهره‌مند باشد.

امروزه زنان زیادی در سطح جهان به ورزش‌های مختلف اشتغال دارند که گروهی ورزشکار حرفه‌ای‌اند و تعدادی ورزشکار آماتور؛ گروهی به ورزش‌های سبک می‌پردازند و برخی به ورزش‌های سنگین و خشن؛ گروهی از آن‌ها برای رسیدن به مقامات و قهرمانی تلاش می‌کنند و برخی برای حفظ سلامتی و یا تناسب اندام و این در حالی است که عده‌ی زیادی از زنان نسبت به ورزش و ورزشکار، بیگانه و یا حتی از آن بیزارند.

فواید ورزش بر سلامتی زنان بر کسی پوشیده است و همگان می‌دانند که تمرینات منظم برای زنان سبب بهبود تنفس، سیستم هاضمه، سیستم تخلیه‌ی بدن و بهبود ماهیچه‌ها و قوی‌تر شدن آن‌ها می‌شود.

به علاوه، محیط صمیمانه و مطلوب ورزشی اغلب فرصتی مناسب برای ایجاد روابط انسانی و شکل‌گیری روحیات است؛ محیط ورزشی مناسب باعث می‌شود زنان و دخترانی که ترسو و کم‌رو هستند، به این گروه‌های ورزشی روی آورند و بتوانند از این طریق با آن‌ها ارتباط داشته باشند. هم‌چنین این افراد می‌توانند در زندگی روزانه‌ی خویش با افراد مختلف بهتر سازگاری یابند.

اسلام با ورزش زنان مخالفتی ندارد، بلکه آن را از ضروریات زندگی یک زن مسلمان می‌داند و زنان را به آن توصیه می‌کند، اما زنان باید در انتخاب ورزش‌ها توجه داشته باشند تا رشته‌ی ورزشی مورد نظرشان مناسب با قدر و منزلت انسانی زن و خصوصیات جسمی و روانی آن‌ها باشد.

ورزش زنان از نظر اسلام موقعی مجاز است که با رعایت‌‌ها همراه باشد؛ یعنی با آن‌چه در اسلام به حفظ شخصیت و وقار و احترام زن و جلوگیری از آلوده شدن محیط اجتماعی و لطمات خانوادگی دستور داده شده، متناسب باشد. اسلام این چنین ورزشی را مطلوب می‌داند.

به علاوه، از دیدگاه اسلام باید این نکته را در نظر داشت که پرداختن بانوان به ورزش‌های گوناگون تا آن‌جا که برای آن‌ها ضرری نداشته و مستلزم فعل حرام دیگری نباشد، جایز است؛ زیرا هر کاری، تا زمانی که دلیل بر حرمت آن نداشته باشیم، جایز خواهد بود.

ورزش بانوان نیز مشمول همین قاعده‌ی کلی است و تا زمانی که دلیلی قاطع بر حرمت ورزش بانوان وجود نداشته باشد، اصل، جواز آن خواهد بود.

باید توجه داشت که اسلام نمی‌خواهد زنان را از ورزش کردن منع کند، بلکه همان‌گونه که از فرمایشات حضرت علی (علیه السلام) خطاب به امام حسن (علیه السلام) فهمیده می‌شود، می‌خواهد تماس زنان با مردان نامحرم را به حداقل برساند؛ زیرا هر چه این تماس بیش‌تر باشد، خطر فساد و به سقوط کشیده شدن زنان و در نتیجه جامعه، بیش‌تر خواهد بود.

[ms 1]

البته باید این نکته را در نظر داشت که از نظر اسلام، پرداختن به ورزش‌هایی که به واقع برای حفظ سلامتی، زیبایی و شادابی زن مفید بوده و به جسم و روح او لطمه وارد نسازد، اشکالی ندارد، ولی همه‌ی این کارها باید در پوشش و حجاب لازم و محیط سالم و امن و تحت کنترل و مراقبت تام صورت گیرد؛ اگر ورزش به منظور سالم‌سازی فرد و جامعه صورت می‌گیرد، نباید نتیجه‌ی معکوس داده و فرد و جامعه را به فساد و تباهی بکشد.

برخی از کارشناسان نیز مخالف ورزش بانوان در رشته‌های ورزشی خاصی هستند؛ زیرا برخی از رشته‌های ورزشی را برای بانوان سنگین و طاقت‌فرسا می‌دانند و بر این عقیده‌اند که لطافت و ظرافت زن با ورزش‌های سنگین و خشن سازگار نیست و زن اگر در آن رشته‌ها به تمرین و مسابقه بپردازد، از حالت لطافت و ظرافت بیرون می‌رود و از نظر جسمی و روحی خشن و دچار شکست جسمی و پیری زودرس می‌گردد و حتی در برخی از موارد در نوع صحبت زن تغییر ایجاد می‌شود.

یکی از ورزش‌های خشن که در کشور ما رایج بود و با ورود معاون ورزش بانوان وزارت ورزش و جوانان حکم تعطیلی باشگاه‌های آن صادر شد، موی‌تای و کیک‌بوکسینگ بود که مرضیه اکبرآبادی در این باره گفت: «با توجه به خشونتی که در این رشته‌هاست و خطری که برای سلامتی بانوان به جهت آن‌که مادران آینده خواهند بود دارد، هم‌چنین نحوه‌ی برگزاری مسابقات، بافت رینگ و تماشاگران، برنامه‌هایی که قبل و بعد از مسابقات انجام می‌شود و در کل فرهنگ غالب بر این نوع رشته‌ها و مسابقات آن‌ها که مغایر با فرهنگ اسلامی و ایرانی ماست، چنین تصمیمی اتخاذ شد.»

وی در ادامه افزود: «در ایران رشته‌های رزمی که بانوان می‌توانند در آن به‌راحتی فعالیت کنند، کم نیستند. ضمن این‌که در سایر رشته‌های ورزشی نیز گستردگی خوبی از حضور بانوان دارند. در یک مورد با سفر تیم بانوان موی‌تای به مسابقات جهانی موافقت کردیم که آن هم فقط به دلیل بررسی و ارزیابی فنی بود که بررسی‌های ما در نهایت به اتخاذ چنین تصمیمی انجامید.»

شهید دکتر سیدرضا پاک‌نژاد درباره آثار منفی ورزش، به‌ویژه ورزش‌های سنگین و خشن بر روی زنان می‌نویسد: «صادقانه باید قبول کنیم که حضور زنان ورزشکار در رشته‌های ورزشی خشن مناسب نیست؛ چراکه متخصصان امر عقیده دارند که ۵۰ درصد زنان ورزشکار، روحیه‌ی زنانه خود را از دست می‌دهند؛ چون زن‌های نامبرده برای رسیدن به مقام قهرمانی بین‌المللی، متحمل ممارست و تمرین‌های مداوم و مشکلی شده‌اند، خواه ناخواه خشن بار آمده‌اند و به درشتی حرف می‌زنند. برای آن‌ها خوشایند مرد بودن مطرح نیست، بلکه کمال مطلوب آن‌ها، ثانیه‌‌ها و سانتی‌مترها و جلو افتادن‌ها و مدال‌هاست.»

در پایان باید با در نظر گرفتن تأثیرات ورزش بر سلامتی، در انتخاب ورزش‌های صحیح و متناسب با شأن و روحیات زنان توجه کنیم تا این گروه در جامعه بهترین بهره را از ورزش ببرند.

بالاخره دختران دوچرخه سوار بشوند یا نه؟!

[ms 1]

هوای آلوده، ترافیک سنگین، بنزین گران و سهمیه‌ی کم، طرح ترافیک گسترده، وسایل حمل‌ونقل عمومی کم و غیرجوابگوی این حجم مسافر و… همه و همه می‌توانند بهانه‌ی خوبی باشند برای رو آمدن پرونده‌ای که سال‌هاست زیر و رو می‌شود و بی‌نتیجه می‌ماند؛ پرونده‌ای با موضوع «دوچرخه‌سواری بانوان».

***

برای خیلی‌هایمان دوچرخه‌سواری یک خاطره‌ی خوب کودکی‌ست. اصلا تابستان بود و دوچرخه‌سواری‌اش. خرداد که می‌رسید، روزها را می‌شمردیم که امتحان‌ها تمام شود و دوچرخه‌ها از انباری دربیاید و لاستیک‌های خوابیده‌اش باد بخورد و تسمه‌ی افتاده‌اش روغن‌کاری شود و سر جایش برگردد و دوباره بچرخد و معجزه کند و ما را از این طرف حیاط و کوچه و پارکینگ به آن طرفش ببرد.

بزرگ‌تر که شدیم، این تفریح بزرگ از سرمان افتاد و شاید هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم این تفریح دوران کودکی بشود محل اختلاف نظر تصمیم‌گیران بزرگ کشوری!

خوب و بد دوچرخه‌سواری بانوان

طرح دوچرخه‌سواری برای بانوان که سالیان سال است مورد توجه فعالان و سیاست‌گذاران حوزه‌ی زنان قرار گرفته، همیشه محل اختلاف نظر و گاهی اظهارنظرهای تند دو طرفِ موافق و مخالف بوده است. ولی هر چه در اظهارنظرها نگاه بیندازی، هیچ‌کجا نمی‌بینی حتی مخالفی با اصل دوچرخه‌سواری بانوان مشکل داشته باشد. همان‌طور که رشته‌ی دوچرخه‌سواری بانوان در ایران در دو سطح ملی و بین‌المللی انجام می‌شود و بانوان ایرانی توانسته‌اند در این زمینه موفقیت‌هایی کسب کنند.

حتی برای افراد عادی و غیر ورزشکار هم پیست‌های مخصوصی برای این ورزش در بعضی پارک‌های تهران و شهرستان‌ها از جمله پارک چیتگر و پارک‌های بانوان و… وجود دارد که اتفاقا خیلی‌هایش از پیست آقایان مجزا نیست و خانم‌ها بدون هیچ ممنوعیتی می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند.

چیزی که مسئله‌ی دوچرخه‌سواری را برای خانم‌ها حساس می‌کند و سیاست‌گذاران را دچار شک و اختلاف نظر می‌ کند، انجام این کار در سطح شهر است.

موافقان این طرح، احداث مسیرهای دوچرخه‌سواری را برای کاهش آلودگی هوا و کم شدن بار ترافیک لازم می‌دانند و اثرات زیست‌محیطی آن را انکارناشدنی می‌دانند. آن‌ها معتقدند برای اجرای این طرح نباید نگاه جنسیتی داشت و البته همین موافقان هم معتقدند پیش از هر عملی باید آسیب‌های احتمالی آینده، شناخته و بررسی شود.

اما مخالفان، آلودگی هوا و ترافیک سنگین را دلیل خوبی برای ترویج دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر نمی‌دانند و معتقدند پیش از فرهنگ‌سازی نمی‌توان با این طرح موافقت کرد. آن‌ها منع عرفی را دلیل مخالفتشان می‌دانند و دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر پیش از فرهنگسازی درست را در شأن زن مسلمان ندانسته و آن را مخرب می‌دانند.

چرا دوچرخه را دوست دارم؟ چرا دوچرخه را دوست ندارم؟

· بیست و یکی دو ساله به‌نظر می‌رسد. مانتوی تنگی به تن کرده و شلوار ورزشی پایش است. شال را محکم دور سر و گردن پیچیده و یک کلاه نقاب‌دار گذاشته سرش. نشستن روی زین دوچرخه باعث شده مانتویش برود بالا و هر بار که رکاب می‌زند، به خودم می‌گویم این بار دیگر مانتویش پاره می‌شود از بس که تنگ است و تحت فشار! می‌گوید هر روز نیم ساعتی می‌آید توی کوچه‌های مسطح نزدیک خانه‌شان دوچرخه‌سواری می‌کند. از طرفدارهای پروپاقرص دوچرخه‌سواری خانم‌ها در سطح شهر است و دلش می‌خواهد روزی بیاید که بتواند بعضی از مسیرها را با دوچرخه برود.

· کارمند است و سی ساله. برای رسیدن به محل کارش هر روز یک ساعتی وقت می‌گذارد. می‌‌پرسم: «دلت نمی‌خواست این مسیر را با دوچرخه بروی؟» بدون این‌که فکر کند، می‌گوید: «توی این شهر پر از پستی و بلندی و توی این هوای آلوده؟ نه!». خانم کارمند دوچرخه‌سواری را فقط تفریح می‌داند و برای رفت‌وآمد در تهران مفید نمی‌داند. معتقد است این بحث‌ها بیش‌تر به خاطر این است که زنان خودشان را اثبات کنند و بگویند چیزی از مردان کم ندارند؛ وگرنه در عمل حتی اگر ممنوعیتی وجود نداشته باشد، درصد زیادی از خانم‌ها برای رفت‌وآمدشان از دوچرخه استفاده نمی‌کنند. برای حرفش هم دلیل می آورد: «الان که مردها می‌توانند دوچرخه سوار شوند، چند درصدشان از دوچرخه استفاده می‌کنند در سطح شهر؟»

· از آن حرفه‌ای‌هاست. دوچرخه‌اش دنده‌ای و حرفه‌ای‌ست و خودش با اصول دوچرخه‌سواری حرفه‌ای آشناست. تربیت بدنی خوانده و سال‌هاست اسکیت و دوچرخه‌سواری می‌کند. از میزان کالری که این ورزش می‌سوزاند، می‌گوید و این‌که چقدر برای سلامتی بدن مفید است. دوچرخه‌‌سواری در شهر را (نه به اندازه‌ی دوچرخه‌سواری در پیست) دوست دارد و هر بار که می‌خواهد چیزی درباره‌اش بگوید، روی پوشش مناسب برای خانم‌های دوچرخه‌سوار تأکید می کند؛ پوششی که هم به عرف لطمه نزند و هم مناسب این ورزش باشد.

· زن میانسال، خانه‌دار است. پسر و دختر نوجوانش، هر دو دوچرخه دارند و مادر همیشه از این‌که در خیابان دوچرخه‌سواری کنند و بلایی سرشان بیاید، نگران است. او دوچرخه‌سواری را برای خانم‌ها مناسب نمی‌داند، مگر این‌که جای مخصوصی برای رفت‌وآمد داشته باشد.

· به نظر دبیرستانی می‌آید. شاد و سرخوش رکاب می‌زند و سرعتش را به رخ معدود رهگذرانی که نگاهش می‌کنند، می‌کشد. کوله‌ای انداخته پشتش و یک کلاه مخصوص دوچرخه‌سوارها سرش است. می‌گوید عشق دوچرخه‌سواری‌ست، آن هم در مسیرهای پرخطر و یکی از آرزوهایش این است که همه‌ی بزرگراه‌های تهران را یک بار با دوچرخه برود و برگردد! وقتی از دخترک دبیرستانی می‌پرسم چرا این‌قدر دوچرخه‌سواری در سطح شهر را دوست دارد، می‌گوید: «همه یک جور دیگر نگاهت می‌کنند؛ انگار شاهکار کرده‌ای!»

مسئولان چه می‌گویند؟

دوچرخه‌سواری بانوان در بین مسئولان هم موافقان و مخالفانی دارد. چندی پیش، آیت‌الله علم‌الهدی، امام جمعه‌ی مشهد و عضو مجلس خبرگان در این باره گفته بود: «نشستن روی دوچرخه برای دختر و زن حرام نیست. یک دختر خانم در خانه‌ی خودش در را ببندد و توی حیاط خانه‌اش ۱۰ ساعت هم دوچرخه‌سواری کند، حرام نیست، اما وقتی این دختر خانم بیاید توی کوچه و با لباس دوچرخه‌سواری سوار دوچرخه شود، آن لباس و آن حرکت عارضه فساد، منکر و فحشا برای جامعه دارد.»

مخالف دیگر این طرح در بین مسئولان سیاست‌گذار، شورای فرهنگی-اجتماعی زنان است. ریاست این شورا به تأکید مصوبات بر نهی دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر اشاره می‌کند و نبود زیرساخت‌های لازم برای اجرای این طرح را از دلایل مخالفت خود می‌داند.

[ms 0]

این مقام مسئول می‌گوید: «در پارک‌های ویژه‌ی بانوان مسیرهای ویژه‌ی دوچرخه‌سواری برای آن‌ها در نظر گرفته شده است. دوچرخه‌سواری زنان در خیابان‌ها با سیاست‌های مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی همخوانی ندارد، اما اگر ایجاد مسیرهای دوچرخه‌سواری ویژه‌ی زنان از سوی سازمانی پیشنهاد شود، این موضوع در دستور کار شورای عالی انقلاب فرهنگی قرار می‌گیرد.»

از طرف دیگر، معاون عمرانی استاندار تهران اعلام می‌کند که دوچرخه‌سواری بانوان منع قانونی ندارد و باید این موضوع فرهنگ‌سازی و اصلاح شود. «محمدرضا محمودی» درباره‌ی استفاده از دوچرخه به‌عنوان یک وسلیه‌ی حمل‌ونقل پاک می‌گوید: «از نظر قانونی هیچ‌گونه ممنوعیتی برای استفاده‌ی بانوان از دوچرخه وجود ندارد و شهرداری تهران در مسیرهای شرقی و غربی تهران، ایستگاه‌ها و مسیر ویژه‌ای را برای دوچرخه اختصاص داده است که امیدواریم این مسیرها توسعه پیدا کند.»

وی با بیان این‌که استانداری آماده‌ی همکاری برای توسعه‌ی این طرح است، می‌افزاید: «ضمن موافقت و حمایت از این طرح، هر زمان که شهرداری همکاری و یا کمکی را در این زمینه بخواهد، استانداری آماده است تا اقدامات لازم را جهت توسعه‌ی فرهنگ ورزش و سلامتی انجام دهد.»

چندی پیش هم چند شرکت طراح دوچرخه، طرح پیشنهادی خود را برای دوچرخه‌ی بانوان ارائه دادند. رئیس هیئت مدیره‌ی یکی از شرکت‌های طراح دوچرخه برای بانوان پس از ارائه‌ی طرح خود گفت: «برای طراحی این دوچرخه چهار ماه وقت صرف شده تا مشکلات شرعی که برای دوچرخه عنوان می‌شد، رفع شود و با توجه به نیاز‌های جسمی بانوان، یک تغییر عمده نیز در دوچرخه‌ها صورت گرفت و کمی برقی شده‌اند.»

دوچرخه‌ای که این شرکت طراحی کرده بود، در اصل سه‌چرخه‌ی مسقّفی بود که به‌جای زین، صندلی داشت و رکاب‌ها به‌جای این‌که در دو طرف دوچرخه باشند، جلوی پا تعبیه شده بودند و این وسیله از کناره‌ها محصور و پوشیده بود.

[ms 2]

نظر مراجع تقلید درباره‌ی دوچرخه‌سواری بانوان

در این بین، نظر مراجع تقلید هم درباره‌ی این طرح، جالب است. سؤالی که از آیات عظام پرسیده شده، این است که آیا دوچرخه‌سواری را برای بانوان مناسب می‌دانید و این کار از نظر شرعی اشکال دارد یا خیر؟ پاسخ‌ها به شرح زیر است:

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
اظهارنظر در مسائل دینی و احکام شرعی بر کسانی که صاحب نظر نیستند جایز نیست؛ و بر مؤمنین واجب است در تمام احکام دینی به مراجع بزرگوار تقلید و اسلام‌شناسان مورد وثوق و اعتماد مراجعه نمایند.

حضرت آیت‌الله تبریزی:
ترویج اموری که مبدأ نشر فساد در جامعه یا بی‌عفّتی زنان و دختران شود جایز نیست؛ و پوشیدن لباسی که تمام حجم بدن آنان را نشان دهد که لباس زینت حساب بشود، کفایت نمی‌کند.

حضرت آیت‌الله صافی گلپایگانی:
امور مذکوره معرضیّت برای مفسده دارد. بانوان باید جدّاً از آن بپرهیزند.

حضرت آیت‌الله بهجت:
هرچه باعث فتنه و فساد باشد، اشکال دارد.

حضرت آیت‌الله مکارم شیرازی:
هرچه موجب اشاعه‎ی مفاسد اخلاقی گردد، حرام است.

آیت‌الله وحید خراسانی:
قال الله تعالی فی محکم کتابه «و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولی» سوره‌ی احزاب، آیه‌ی ۳۳.

آیت‌الله سیستانی:
اگر در معرض دید نامحرم باشد و وضع او تحریک‌کننده باشد، جایز نیست.

تمام این نظرها نشان می‌دهد که در اجرای طرح دوچرخه‌سواری بانوان، بیم ایجاد مفسده وجود دارد و همین امر لزوم فرهنگ‌سازی صحیح و بررسی همه‌جانبه را در این زمینه نشان می‌دهد.

***

دخترک دبیرستانی با این‌که زیاد اهل حرف زدن هم نیست و بیش‌تر دلش جنب‌وجوش و رکاب زدن می‌خواهد، آرام و باحوصله به سؤال‌هایم جواب داده و حالا می‌خواهد برود. پایش را می‌گذارد روی رکاب و آماده‌ی رفتن می‌شود. می‌‌پرسم: «راستش را بگو! خودِ دوچرخه‌سواری را دوست داری یا دوچرخه‌سواری جلوی دیگران را؟» لبخند روی لبانش می‌نشید و فشاری به رکابش می‌دهد و هنوز دور نشده، با شیطنت می‌گوید: «هر چیزی که ممنوعش کنند، همین می‌شود دیگر!» و دور می‌شود.

مدالی طلایی به نام «حجاب» بر گردن زنان مسلمان در المپیک

[ms 0]

در زمانی که دنیای غرب سعی در تضعیف اسلام دارد، در روزهایی که مسلمانان در گوشه و کنار جهان مورد ظلم و ستم واقع می‌شوند و در حالی که صحنه‌هایی از کشتار مسلمانان بی‌دفاع میانمار منتشر می‌شود، زنانی هستند که برای حفظ اسلام و اعتقادات خود میدان المپیک را نشانه رفته‌اند و با درخشش در بزرگ‌ترین عرصه‌ی ورزشی جهان فریاد می‌زنند: «حجاب محدودیت نیست».

امروز بسیاری از ظلم‌هایی که به مسلمانان می‌شود، تحت‌الشعاع المپیک قرار گرفته است و مردم دنیا سرمست و بی‌تفاوت، چشم‌ها را به لندن دوخته‌اند تا ببینند در این شهر چه می‌گذرد و شاید هم دوست ندارند با دیدن صحنه‌های دلخراش و فجیع از کشتار مردم بی‌دفاع، کام خود را تلخ کنند. اما واقعیت این است که حضور بیش از ۲۰ زن مسلمان با حجاب کامل اسلامی در مسابقات لندن و به نمایندگی از ۱۱ کشور، چیزی نیست که رسانه‌های اروپایی به‌راحتی بتوانند از کنار آن عبور کنند و چشم خود را بر روی این موضوع ببندند.

حضور زنان محجبه‌ی ورزشکار از کشورهایی چون افغانستان، برونئی، یمن و سودان گرفته تا عراق، عربستان، بحرین و قطر نشان می‌دهد که زنان محجبه از حضور پررنگ‌تری در المپیک برخوردارند و حجاب جای خود را کم‌کم در میادین بزرگ ورزشی باز می‌کند.

امروز زنان مسلمان تنها به دنبال کسب سهمیه‌ی المپیک نیستند؛ بلکه برای کسب سکوهای قهرمانی تلاش می‌کنند. «الهه احمدی»، بانوی تیرانداز کشورمان از جمله کسانی بود که با کسب عنوان ششمی المپیک در رشته‌ی تفنگ ۱۰ متر، کام ملت ایران را شیرین کرد و باید اعتراف کرد که عنوان او کم‌تر از نشان طلا برای ورزش ایران نیست.

در کنار الهه احمدی باید از «مه‌لقا جام‌بزرگ»، دیگر بانوی تیرانداز کشورمان نیز نام برد که با چادر خود افتخاری دیگر را در لندن رقم زد و توجه بسیاری از رسانه‌ها را به خود جلب کرد و آن‌ها را وادار کرد تا نشان دهند زنان مسلمان در هر شرایطی بر اعتقادات خود راسخ‌اند.

البته باید این نکته را متذکر شد که یکی از افرادی که از نزدیک با این ورزشکار آشنا بود، درباره‌ی او می‌گفت: «آرامش و متانت را می‌توان همیشه در چهره‌ی این ورزشکار دید و زمانی که برای مسابقه آماده می‌شود، هیچ استرس و نگرانی را نمی‌توان در چهره‌ی او دید و خود، دلیل آن را توکل بر خدا می‌داند.»

«ندا شهسواری»، پینگ‌پنگ‌باز ایرانی نیز با درخشش خود و حذف (با وجود شایستگی مقابل نماینده‌ی نیجریه) تشویق تماشاگران را در سالن مسابقه برانگیخت تا ثابت کند که حجاب دست و پای بانوان مسلمان را نبسته و بانوان در صورتی که به آن‌ها اهمیت داده شود، می‌توانند موفقیت‌های بیش‌تری کسب کنند. سایت فدراسیون جهانی پینگ‌پنگ نیز در گزارشی با تمجید از عملکرد وی نوشت که روح المپیک بر اختلافات سیاسی غلبه کرد و انگلیسی‌های حاضر در سالن مسابقه، نماینده‌ی پینگ‌پنگ بانوان ایران را به دلیل بازی زیبایش به‌شدت تشویق کردند.

[ms 1]

در کنار بانوان کشورمان زنان ورزشکار دیگری نیز بودند که با پای‌بندی بر حجاب خود، توجه رسانه‌ها را به‌سمت خود جلب کردند و مسئولان برگزاری المپیک را وادار به تعظیم در برابر آرمان‌ها و اعتقادات خود کردند.

«وجدان شاهرکانی»، جودوکار ۱۶ساله‌ی عربستانی که فشار مسئولان فدراسیون جهانی جودو مبنی بر کشف حجاب برای داشتن اجازه‌ی ورود به میدان مسابقه و نیز تهدید محرومیت یک‌ساله را می‌دید، بدون ترس و واهمه‌ای از این تهدیدها اعلام کرد که تنها در صورتی به مصاف حریفان خود می‌رود که حجاب خود را حفظ کند.

ایستادگی و پای‌بندی این بانوی مسلمان، مسئولان فدراسیون جهانی و المپیک را وادار به تشکیل جلسه کرد و در نهایت در برابر خواسته‌ی این دختر مسلمان سر تعظیم فرود آوردند و با حضور او با حجاب اسلامی موافقت کردند.

[ms 2]

«نور سوریانی مهد طیبی»، تیرانداز مالزیایی نیز، دیگر ورزشکار محجبه‌ی مسابقات است که با وجود بارداری، در المپیک شرکت کرد. وی دلیل حضور در المپیک را اعتقاد به اسلام و تلاوت قرآن دانسته و اظهار داشت که با خواندن قران روحیه‌ام را حفظ می‌کنم.

وی که به دلیل بودن در سی‌وچهارمین هفته‌ی بارداری، در المپیک رکوردشکنی کرده است، بارها تیتر اول رسانه‌ها را به خود اختصاص داد تا حضور بانوان مسلمان در مسابقات المپیک باز هم پررنگ‌تر شود. با این‌که نو سوریانی نتوانست مدالی در رقابت‌ها کسب کند، اما هنگام بازگشت به کشورش با استقبال پرشور مردم و مسئولان مالزی روبه‌رو شد.

در کنار این بانوان مسلمان و ورزشکار، زنان دیگری نیز هستند که با همین اعتقادات به رقابت می‌پردازند تا در نهایت، جهانیان را به‌خاطر ترس و واهمه از تبدیل دختران مسلمان به الگوی بر‌تر دختران جهان در همه‌ی عرصه‌های فرهنگی، اجتماعی و حتی ورزشی، وادار به تشکیل یک اتاق فکر بسیار گسترده برای جلوگیری از رشد اعتقادات آن‌ها کنند.

شاید از نظر بسیاری از افراد، المپیک تنها یک میدان ورزشی باشد، اما زنان مسلمان آن را میدانی می‌دانند که ارزش و اندیشه‌ی خود را به دیگر زنان نشان دهند و الگویی ارزشمند برای سایرین باشند و ثابت کنند که زن وسیله‌ای ابزاری نیست، بلکه می‌توانند با حفظ شأن خود در همه‌ی میادین، برتر و سرآمد باشد.