پیوند قلب‌ها از پشت مانیتور

[ms 0]

قبل‌ترها این‌طور نبود. در بیش‌تر مواقع، مادر داماد عروس را می‌پسندید. گاهی حتی پسر تا بعد از عقد، دختر را نمی‌دید. این وسط بودند واسطه‌هایی که با شناخت عمیقی که از دو خانواده و پسر و دختر داشتند، این ازدواج‌ها را جوش می‌دادند و فرصت‌هایی را برای پسر و دختر ایجاد می‌کردند. اما شکل ازدواج‌ها این روزها تغییر کرده است. در واقع، انواع گوناگونی از شکل ازدواج ایجاد شده است.

با پدید آمدن محیط‌های جدید مختلط، مانند دانشگاه و محل کار، گونه‌های جدید ازدواج به تبع این محیط‌ها شکل گرفته است. رفته‌رفته با ظهور پدیده‌های جدید ارتباطی، مانند تلفن و اینترنت، هم نوع ارتباط در دوران آشنایی به قصد ازدواج تغییر کرد و هم این پدیده‌ها شکل جدیدی از ازدواج را رقم زدند.

یکی از نوظهورترین این انواع، ازدواج اینترنتی است. این نوع ازدواج در چند سال اخیر رشد مضاعفی داشته است. باید بین دو مقوله در این نوع ازدواج تفاوت قائل شد؛ ازدواج اینترنتی و ارتباط اینترنتی. در ازدواج اینترنتی آشنایی اولیه از طریق فضای مجازی و اینترنت است؛ یعنی پسر و دختر بدون آن‌که یک‌دیگر را در دنیای واقعی دیده باشند، به منظور ازدواج، ارتباط برقرار می‌کنند.

در ارتباط اینترنتی هرگونه ارتباطی -چه در فضای مجازی و چه خارج از آن- در این فضا و با نرم‌افزارهای ارتباط مجازی یا در سایت‌ها، وبلاگ‌ها و شبکه‌های اجتماعی شکل می‌گیرد. لازم به ذکر است در این‌جا منظور از ازدواج اینترنتی، آشنایی‌هایی است که در فضای وبلاگ‌ها، سایت‌ها و شبکه‌های اجتماعی صورت می‌گیرد. بحث در رابطه با سایت‌های همسریابی، اقتضائات و ویژگی‌های متفاوتی از این فضاها دارد که که در این‌جا مجال بحث در رابطه با آن وجود ندارد.

در حال حاضر در نظر عامه‌ی مردم، ازدواج اینترنتی ازدواجی ناموفق و خطرناک تلقی می‌شود. انکارشدنی نیست که مواردی از ناموفق بودن این‌گونه ازدواج‌ها دیده شده، اما در موارد موفق، بعضی زوج‌هایی که از این طریق ازدواج کرده‌اند، شکل آشنایی خود را پنهان کرده و در بیش‌تر مواقع بازگو نمی‌کنند. بنابراین، نمی‌توان به‌راحتی درباره‌ی قطعی بودن عدم موفقیت این‌گونه ازدواج‌ها صحبت کرد.

این رویکرد به ازدواج اینترنتی، رویکردی محافظه‌کارانه است؛ رویکردی که در مقابل هرگونه تغییری مقاومت می‌کند. همان‌طور که زمانی ازدواج دانشجویی پذیرفته  شده نبود، امروزه نیز ازدواج اینترنتی، دختر و پسر را در مظانّ اتهام قرار می‌دهد.

اما ازدواج اینترنتی نیز مانند ازدواج دانشجویی فقط یک امکان است که می‌تواند موفقیت‌آمیز باشد یا نباشد. یکی از خطراتی که در ازدواج اینترنتی وجود دارد، ادامه‌ی ارتباط به‌صورت مجازی است. بعد از طرح ازدواج در فضای مجازی، این رابطه هرچه سریع‌تر باید به عرصه‌ی واقعیت کشیده شود؛ زیرا ادامه‌ی ارتباط در این فضا تصوری آرمانی و غیرواقعی در ذهن طرفین ایجاد می‌کند.

از طرف دیگر، فضای مجازی زمینه‌ی مناسبی برای طرح دروغ و ساخت تصویری دروغین از شخصیت و هویت خود است. به همین دلیل لازم است هرچه سریع‌تر درباره‌ی حقیقت داشتن مطالب مطرح‌شده از جانب طرفین تحقیق شود.

آفت دیگر ازدواج‌های مجازی، توجه نکردن به اختلافات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی فرد و خصوصا خانواده‌ی اوست. در ارتباط مجازی، از آن‌جا که طرف مقابل در واقعیت دیده نمی‌شود، توجه کم‌تری به اختلافات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی می‌شود.

در این گونه ارتباط، آن‌چه بیش‌تر جلب توجه می‌کند، افکار و ایده‌های طرف مقابل است و اکتفا به این ارتباط باعث عدم شناخت مناسب از اختلافات فرهنگی فرد و خانواده‌ی او می‌شود. از طرف دیگر، در ازدواج سنتی این اختلافات به کم‌ترین حد خود می‌رسد؛ زیرا دو خانواده بر اساس آشنایی انتخاب می‌شوند، اما در ارتباط مجازی احتمال نزدیکی دو خانواده به دلیل ماهیت دموکراتیک و تصادفی آن به حداکثر می‌رسد.

ارتباط مجازی، ارتباطی فردگرایانه و یک‌نفره است. از آفات دیگر ازدواج مجازی، بی‌توجهی به شناخت خانواده‌ی طرف مقابل است که از طریق این ارتباط ایجاد نمی‌شود و احتیاج به تحقیقات و ارتباطات واقعی دارد.

با وجود آفات ذکرشده، ازدواج مجازی می‌تواند فرصت‌هایی را در اختیار جوانان بگذارد. با کثرت انواع و شیوه‌های ازدواج، جوانان می‌توانند فرد مورد نظر خود را با شیوه‌های گوناگونی پیدا کنند و این مسئله می‌تواند جامعه را از خطر بالارفتن بیش از پیش سن ازدواج نجات دهد.

خصوصا این مسئله درباره‌ی پسران و دخترانی که خواستار شناخت شخصی از همسر خود هستند و نمی‌توانند به شناخت در فضای رسمی ازدواج سنتی اکتفا کنند، در عین حال خواستار ارتباطی غیر اسلامی نیستند، صدق می‌کند.

از طرفی، ارتباط اینترنتی ویژگی‌های مثبت دیگری دارد. ارتباط مجازی در چت یا شناخت از طریق مطالب وبلاگ شخصی یا فیدها و نظراتی که در شبکه‌‌های اجتماعی گذاشته می‌شود، می‌تواند شناختی از ابعاد وجودی فرد را نشان دهد که در جلسات خواستگاری یا در محیط رسمی کار و فضای علمی دانشگاه میسر نیست. این ارتباط، هم در رابطه با ازدواج اینترنتی و هم در رابطه با انواع دیگر ازدواج می‌تواند مفید باشد و جوانان را از ارتباط‌های پُرخطر و غیراسلامی نجات دهد. ضمن این‌که این ارتباط نیز می‌تواند منجر به روابط غیراسلامی شود، اما به دلیل ندیدن چهره و نشنیدن صدا، احتمال کم‌تری برای انحراف وجود دارد.

بنابراین، ازدواج اینترنتی یکی از نوظهورترین شیوه‌های ازدواج است که در ذات خود، نه خوب است و نه بد؛ بلکه امکانی است که می‌توان از آن به‌درستی استفاده کرد. اگر ما از اقتضائات و ویژگی‌های این نوع ازدواج آگاه باشیم، می‌توانیم آفات آن را هرچه بیش‌تر از میان ببریم و در مقابل، از مزیت‌هایی که در اختیار ما می‌گذارد، استفاده کنیم؛ مانند استفاده از اینترنت به‌عنوان نوعی ارتباط.

پس اگر چنین فرصتی برای ما یا نزدیکانمان پیش آمد، بدون ترس و به‌درستی به سراغ آن برویم و بدون آن‌که از خطرات این نوع ازدواج بترسیم، سعی کنیم آن‌ها را برطرف نماییم.

کجای کار می­‌لنگد؟

[ms 0]

نمی­‌دانم درستش چیست، اما مطمئنم که هرچه هست، این نیست. جامعه­‌ای صحیح است که همه‌چیز سر جای خودش باشد و پیچ و مهره­‌هایش درست کار کنند و من چنین وضعی را شاهد نیستم. این را از آن جایی می‌گویم که می­‌بینم تمام مبانی اطرافم بر تمایلات و نیازها و توانمندی­‌های مردانه استوار گشته و زن هیچ جایگاهی در زیرساخت این مدنیت ندارد و گویی وصله‌ای‌ست ناجور. تابه‌حال انواع همایش مردان را شنیده­‌اید؟ فرهنگ­سرای مردان، نقش مردان در پیشرفت اجتماع، اهمیت حضور مرد در عرصه­‌های علمی، حضور مردان مسلمان در عرصه­‌های علمی، حساب ویژه­‌ی پسران و هزار مطلب این‌چنینی دیگر هیچ­‌گاه به‌چشم نمی­‌خورند.

نیاز­ها و تمایلات زنان دیده نمی­‌شود یا اگر بشود، از فرعیات جامعه حساب می­‌شود.

مصداق و گواه سخنم این‌جاست که عموم مردان مشکلی با هویت مردانه‌ی خویش ندارند. می­‌دانند که مرد هستند، باید سر کار بروند، شب برای استراحت به منزل بیایند، همکار دارند و رئیس و همسر و فرزند که دو تای آخری را باید حمایت مالی و معنوی کنند.

به طرف دیگر ماجرا برویم؛ به جایگاه زن. زنان جامعه‌ی ما نمی­‌دانند مرد هستند یا زن! این واقعیت امر است. باید کار کنند یا نه؟ اگر بله، که وقت و حالی برای زن بودن و مادر بودن ندارند؛ چراکه علی (علیه السلام) می­‌فرماید: «زن گل بهاری‌ست، نه قهرمان.» و اگر نه، که در منزل آن‌قدر از جامعه دور می­‌شوند که توانایی تربیت صحیح فرزند را نخواهند داشت. علی (علیه السلام) می‌فرماید: «فرزندانتان را برای زمان خودشان تربیت کنید.» به کدام یک از این دو مهم می توان دست یافت؟ آیا این مهم را می‌توان با در خانه ماندن و نگریستن به دیگران از پشت آکواریوم گزینشی تلویزیون برآورده ساخت؟ یا باید کار کرد و خود را له نمود؟ کاش کسی جوابی برای این اصل عدم قطعیت هایزنبرگ (۱) می­‌یافت!

اکثریت قریب‌به‌‌اتفاق افراد این دوره و زمانه راه دوم را برمی­‌گزینند؛ کار کردن. جامعه از او می­‌خواهد مانند مردان کار کند و مسئولیت­‌پذیر (!) باشد. با دیگر همکاران زمخت و سنگین رفتار نماید و از طرف دیگر هم مدام تفاوت­‌هایش با مردان را به سخره می­‌گیرد؛ خاله زنک بودن، رانندگی قانونمند، بلد نبودن پارک ماشین، سبزی پاک کردن، صحبت­‌های خارج از کار، تمیز بودن و هزار خصیصه‌ی دیگر زنانه، تا در نهایت، او برای مقبولیت در اجتماع خُلق و خویی کاملا مردانه بگیرد؛ رانندگی بی‌قانون، نگران نبودن و اهمیت ندادن به مشکلات دیگران، کثیف و شلخته بودن، انجام ندادن کارهای ظریف و زنانه مثل کارهای هنری چون خیاطی و ملیله‌دوزی و کارهای خانگی چون سبزی پاک کردن و آشپزی باحوصله.

[ms 1]

همه‌ی این­‌ها به این دلیل است که ملاک صحیح و بی­‌نقص بودن، مرد است. زن با او سنجیده می­‌شود، نه با خودش! پس او آگاهی و ارضای حس مفید بودنش را به قیمت این­‌ها به‌دست می­‌آورد.

و حالا روی دیگر این سکه‌ی کج و کوله (!) این زن زمختِ بی­‌روحِ مردنما وارد منزل شده است. نگاه­‌ها به او می‌فهماند که تمیزی و غذا و کارهای خانه و مهربانی و نگرانی برای مشکلات دیگر اعضا و… انتظاری‌ست که جامعه و مردش از او دارد. با تمام وجود می­‌دود تا کانون گرم خانواده­‌اش به سردی نگراید؛ چون او مسئول است و باید مسئولیت‌پذیر باشد! پس او بعد از محل کار، رنگی کاملا متفاوت باید به خود بگیرد تا این‌جا نیز «وظیفه»اش را به‌خوبی انجام دهد!!!

این انسان زن است یا مرد؟ او کیست؟ اصلا هویت دارد؟ آیا تمایلات و برآوردن نیازهای او در برنامه‌ی روزانه­‌اش گنجانده شده؟ آیا او دیده می­‌شود یا فقط ابزاری‌ست برای برآوردن نیازهای جامعه در سطوح مختلف؟

همین‌جاست که بنیان خانواده بر اثر لرزش مبنایش که زن است، می­‌لرزد و سست می­‌شود؛ چون او هویتش را نمی­‌داند و گاه بر اثر فشار طاقت­‌فرسای وظایف، جای نقش­‌ها را اشتباه می­‌کند. در خانه مرد است و در جامعه زن. با همکارانش لطیف است و با همسرش زمخت. به بیگانه محبت می­‌کند و به خانواده­‌اش ناملایمی و بی‌توجهی و به تبعِ سست شدن کوچک­‌ترین واحد اجتماع -خانواده- جامعه هم بر خود می­‌لرزد. این‌جاست که همه به این فکر می­‌افتند که چه کنیم و کجای جامعه را چسب زخم بزنیم و چه قشری را آموزش دهیم و…

حال آن‌که خانه از پای­‌بست ویران است!

نمی­‌دانم درستش چیست، اما مطمئنم هرچه هست، این نباید باشد!

——————————————————-

۱. این اصل اظهار می‌دارد که جفت‌های مشخصی از خواص فیزیکی، مانند مکان و تکانه، نمی‌تواند با دقتی دلخواه معلوم گردد. به عبارت دیگر، افزایش دقت در کمیت یکی از آن خواص مترادف با کاهش دقت در کمیت خاصیت دیگر است. به‌طور خلاصه، یعنی هرچه به عدد دقیق‌تری از مکان الکترون برسیم، عددی که از تکانه یا سرعت آن به‌دست می‌آوریم، غیر دقیق‌تر خواهد بود!

«تو می‌خوای حضرت آقا رو پدر خطاب کنی»

[ms 0]

حیاط ساختمان حوزه‌ی هنری پر بود از شاعر؛ شاعرهایی که آدم آرزو دارد شعرشان را بشنود یا ببیندشان . خیلی‌هارا دورادور می‌شناختم؛ از اینترنت، کنگره و کتاب‌هایشان. اکثرمان یا اسم و شعر هم‌دیگر را شنیده بودیم یا قبلا هم‌دیگر را دیده بودیم.

در تن حیاط تب‌وتاب خاصی افتاده بود. یکی می‌رفت وسایلش را تحویل دهد. یکی می‌رفت کارت بگیرد و عده‌ای بهانه‌ای یافته بودند برای تجدید دیدار. این‌جا شاعرهایی دور هم جمع شده بودند که کیلومترها دور از هم زندگی می‌کردند.

از شاعربانوها خیلی‌ها را به چهره می‌شناختم: فاطمه صداقتی‌نیا، عالیه مهرابی، فروغ تنگاب، حسنا محمدزاده و… . بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم وسایلمان را تحویل دادیم و کارت ورود گرفتیم. روی کارتم بزرگ نوشته بود: «ویژه» و هولوگرام هم داشت! برجستگی چاپ اسمم را که روی کارت لمس کردم، حس خاصی پیدا کردم. انگار که چقدر مهم هستم!

از آقایان، فاضل نظری، استاد محدثی خراسانی، استاد مجاهدی، ناصر حامدی، علی فردوسی، و خیلی‌ها را به چهره شناختم. دوستانی از افغانستان آمده بودند؛ نرگس صابری بینشان بود. از خانم‌ها کسی همراهش نبود. سوار اتوبوس که شدیم، کنارم نشست.

تا به بیت رهبری برسیم، کلی درباره‌‌ی تفاوت لهجه‌ی ایران و افغانستان و شعر دو کشور و دیدار حرف زدیم. می‌گفت دوست دارد از آقا یادگاری بگیرد. کم‌کم زمان و طول مسیر از دستم رفت، اما یک لحظه اتوبوس که خواست داخل یک خیابان بپیچد، استرسم شروع شد. حدسم درست بود؛ رسیده بودیم.

با عجله پیاده شدیم. از چند مسیر و چند مرحله‌ی بازرسی که رد شدیم، رسیدیم به یک حیاط سرسبز و گل‌کاری‌شده و البته نه‌چندان بزرگ. ساختمان کوچک‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. بالای ساختمان منقش به آیه‌ای بود. روی چمن‌ها روفرشی پهن کرده بودند. سریع صف‌های نماز تشکیل شد. تعداد آقایان آن‌قدر زیاد بود که صف خانم‌ها مدام عقب‌تر می‌رفت. بیش از ۱۴۰ آقا و فقط ۲۷ خانم دعوت شده بودند.

نماز که شروع شد، آقا را ندیدم. قدّم کوتاه‌تر از آن بود که پشت این همه صف بتوانم ببینمشان. فقط صدایشان بود و بس! بعد از نماز مغرب، همه که نشستند، آقا بلند شدند که دو رکعت نماز مستحب به‌جا بیاورند. آن‌جا بود که تازه از پشت دیدمشان. باورم نمی‌شد که چند متری با ایشان فاصله دارم.

بعد از نماز عشا دور آقا حسابی شلوغ شد. شاعران کتاب تقدیمشان می‌کردند و من هم‌چنان نمی‌دیدمشان. با راهنمایی خانمی به داخل ساختمان رفتیم. در نهایت سادگی، میانه‌ی اتاقی بزرگ سفره‌ای انداخته بودند. بعد از چند دقیقه، آقا به‌سمت قسمت خانم‌ها آمدند. مشتاقانه به‌سمتشان رفتیم.

بعد از سلام و خوش‌آمد، فرمودند: «بفرمایید افطار کنید.» موقع صحبت به زمین نگاه می‌کردند. برعکس تصویر مقتدرانه‌ای که از تلویزیون دیده بودم، این لحظه چهره‌شان خیلی مهربان و پدرانه بود. انگار که خیلی صمیمانه آمده‌ایم میهمانی!

دو خانم پرده‌ها را کشیدند تا موقع افطار راحت باشیم.

[ms 2]

افطار که تمام شد، با سرعت به قسمت دیگری هدایت شدیم. رسیدیم به جایی که خیلی آشنا بود. بارها تصویر این سالن را از تلویزیون دیده بودم؛ روفرشی‌های آبی و پرده‌ی سبزرنگ. صندلی‌ها همه آشنا بودند. قرار بود کسانی که شعرخوانی دارند، جلو بنشینند. آقای فاضل نظری جایگاه شاعرها را مشخص می‌کرد. از خانم‌ها چهار نفر شعرخوانی داشتند. جای نرگس صابری، دوست افغانم ردیف اول بود. کنارش نشستم. هیچ‌کدام‌مان شعرخوانی نداشتیم و البته کسی هم از ردیف اول‌نشستنم شکایتی نکرد.

آقا وارد شدند. همه ایستادیم. بعد از سلام و صلوات، آقای قزوه، مجری برنامه شعری از خودشان خواندند و بعد شعرخوانی‌ها شروع شد. از استاد گرمارودی شروع کردند. ایشان قصیده‌ی بلندی خواندند با چنین مطلعی: «هوای صبح ز رگبار دوش، غوغا بود … در آن تپیدن نبض درخت، پیدا بود»

آقای قزوه بیتی به طنز با قافیه‌ی واویلا و ردیف شعر استاد گرمارودی درمورد طولانی بودن شعر ساختند که جمع را خنداند. بعد استاد معلم باید شعر می‌خواندند که جایشان را به جوان‌ها دادند و بر شعرخوانی میهمانان افغان و هندی تأکید کردند. آقای قزوه هم اطاعت کردند و نام آقای اخلاقی را بردند.

بعد از شعرخوانی ایشان، آقا نظری دادند که نشان از نکته‌بینی‌شان داشت. گفتند در مصرع «باد می‌آید بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت» کلمه‌ی حماسی را با کلمه‌ای دیگر عوض کنند تا شعر مفهوم‌تر شود. پس از ایشان، آقای مهدی باقر از هند بودند. همین‌طور بسیاری از آقایان به شعرخوانی پرداختند. نرگس بی‌قرار بود که چرا نوبت هم‌وطنش نمی‌رسد. بالاخره آقای علی‌پور از مزارشریف شروع به شعرخوانی کرد. آقا فرمودند بهتر است بیتی را حذف کنند.

[ms 4]

کم‌کم حساب کار دست جمع آمد که آقا ساده از شعری نمی‌گذرند. آن‌طور که مشخص شد، تعداد شعرخوانی بانوان به همان میزان جمعیتشان کم بود. از ۲۷ نفر حاضر، ۳ نفر شعرخوانی داشتند. از اساتید هم بانو سیمین‌دخت وحیدی بودند که جایشان را به جوان‌ها دادند و البته به آقای قزوه گفتند بهتر است حق خانم‌ها را رعایت کنند. با این تذکر، تعداد شعرخوانی خانم‌ها به ۵ تا رسید.

[ms 1]

ابتدا، خانم رزاقی از سوادکوه شروع به شعرخوانی کرد و سلام همشهری‌هایش را رساندند. آقا از شعر خوششان آمد و آفرین گفتند. بعد، نوبت خانم مهرابی از یزد بود که شعری تقدیم حضرت معصومه (سلام الله علیها) کردند. بیتی از آن را خیلی دوست داشتم:
«گرچه دلتنگی تو سبک خراسانی داشت … مانده در دفتر قم، بیت به بیت اثرش»

وحیده افضلی شاعر جوان بعدی بود که ترانه‌ای با لحنی کودکانه تقدیم به آرمیتا، دختر شهید رضایی‌نژاد کرد:
«آرمیتا! موهاتو کوتاه نکنی! کبوترا … اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن
تو می‌خوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب کنی … حضرت آقا می‌خوان تو رو «پری» صدات کنن»
که با استقبال آقا روبه‌رو شد. فرمودند: «این را برای آرمیتا خوانده‌اید؟» و وقتی با جواب منفی روبه‌رو شدند، فرمودند: «حتما به دستش برسانید.»

بعد از عارفه دهقانی که چند رباعی خواند، نوبت فاطمه صداقتی‌نیا رسید که البته اسمش بین شعرخوانی‌ها نبود و ردیف آخر نشسته بود، اما لطف خدا نصیبش شد و برای شعرخوانی آمد ردیف اول نشست و شعر سپیدی تقدیم به حضرت ام‌البنین کرد. حضرت آقا تحسین کردند و فرمودند چون زیاد با شعر سپید مأنوس نیستند، نظر خاصی نمی‌دهند.

آقای نظری‌ندوشن از یزد شعر طنزی خواند که با استقبال زیاد جمع روبه‌رو شد:
«خواب دیدم شبی که زن دارم … کت و شلوار نو به تن دارم
جای یک زوجه شانزده زوجه … جای ماشین عروس، ون دارم»

شعر طولانی با این بیت‌ها به پایان رسید:
«گفتم: امروز چون تو می‌بینم … همه را ای نگار ماه‌جبین
گفت: بس کن! نگار سیخی چند؟ … شده‌ای پاک خُل، منم افشین!»

که باعث شد در تمام مدت شعرخوانی، آقا و جمع بخندند. بعد از پایان شعر، آقا مصرع آخر شعر را تکرار کردند که باعث شد دوباره روی لب همه خنده بنشیند.

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که نوبت به فرمایشات آقا رسید. ایشان بر مضمون‌پردازی و هم‌چنین نوپردازی در شعر تأکید کردند و فرمودند: «اگر در شعر قدیم از شمع به‌عنوان مظهر روشنایی استفاده می‌شد، امروزه از نورافکن استفاده می‌شود. در بحث شعر هم هم‌زمان با تغییر دوره و زمانه، دنبال مضمون‌های جدید باشید.» و شعری از صائب، ضمیمه‌ی صحبتشان کردند و فرمودند: «مضمون تمام‌نشدنی ست.»

بعد از حرف‌هایشان و پایان مراسم، همگی به طرفشان رفتیم. دورشان شلوغ شده بود. تصمیم گرفتم هر طور شده، برای نرگس یادگاری بگیرم تا دست خالی نرود. خودش کم‌کم داشت پشیمان می‌شد. رفتم جلو از لابه‌لای جمعیت، نامه و شعرهایم را روی کتاب‌های توی دست آقا گذاشتم. یک آن یادم آمد گزارشی را که برای چارقد نوشته‌ام هم، دست آقا داده‌ام. خواستم گزارشم را از بین کاغذها پس بگیرم، که محافظ آقا برای این‌که کاغذها گم نشوند، سریع همه را برداشت و گذاشت توی جیبش! و بدون این‌که حرفی زده باشم، از بین جمع چفیه‌ی آقا را رد کرد و گرفت طرفم: «خانم بگیر. چفیه رو بگیر!»

[ms 3]

سریع گرفتمش. آن‌قدر خوشحال بودم که یادم رفت گزارشم را اشتباهی داده‌ام به حضرت آقا. سریع رو به نرگس کردم: «گرفتم برات، یادگاری ببری افغانستان!» نرگس باورش نمی‌شد. خیلی خوشحال بود. گفت: «بذارمش رو شونه‌م؟» گفتم: «بده من برات بذارم.» داشتم چفیه را روی شانه‌اش می‌گذاشتم که عکاسی آمد و عکسی به یادگار از این صحنه گرفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، حضرت آقا رفتند و ما هم کم‌کم از بیت دل کندیم و این دیدار یکی از بهترین خاطره‌هایم شد.

ایران: واقعیت، زن و زندگی

[ms 1]

اولین کنفرانس بین‌المللی «زن و بیداری اسلامی» که روز سه‌شنبه بیستم تیرماه با حضور بیش از هزار زن از هشتاد کشور آغاز به کار کرد، فرصتی در اختیار آن دسته از بانوان که تصورات نادرست در خصوص ایران، زن ایرانی و زندگی‌اش در ذهن داشتند، گذاشت تا خود با چشم‌های خویش شاهد درستی یا نادرستی این مهم باشند. به گفته‌ی آنان، این مشاهداتِ شخصی به‌خوبی دور از واقعیت بودن داستان قدیمی این تصویر وارونه و غیر واقعی (Camera Obscura) از زندگی زن در ایران را به نمایش گذاشت.

این تصاویر وارونه که باعث تحریف حقیقت در خصوص ایران شده‌اند، حاصل پخش گزارش‌ها‌ و فیلم‌های فریبکارانه‌، و نیز انتشار کتاب‌های خاطره، داستان، کامیک و… توسط اتاق‌های فکر یا مقامات ضد دولت اسلامی ایران، به‌ویژه آمریکا و کشورهای غربی می‌باشد.

هرچند این داستان جدید نیست، هنوز هم افراد زیادی بر این باورند که زن در ایران، هم توسط دولت اسلامی در مرتبه‌ی بالا و هم توسط مردان در مرتبه‌ای دیگر، به‌طور حساب‌شده‌ای سرکوب می‌شود، جایگاهش کوچک شمرده شده و در مقایسه با مردان، کم‌ارزش محسوب می‌شود.

بر طبق این تصویر ثابت، زن ایرانی سرتاپا سیاه می‌پوشد و اجازه‌ی استفاده از رنگ دیگر را هم ندارد؛ جایگاهش تنزل داده شده و از ابتدایی‌ترین حقوق خویش محروم است؛ خودش به‌‌تنهایی هویت ندارد و این، همسر، پدر و دولت -که به گفته‌ی خودشان توسط «مُلاها» اداره می‌شود- هستند که به‌ جایش هویت او را تعیین و معلوم می‌کنند. فارغ از این، زندانبانی همیشه بالای سر وی حاضر است تا در صورت نافرمانی، او را تا سر حد مرگ مورد ضرب و شتم قرار دهد.

آزاردهنده‌تر این‌که هر زنی را که به هر علتی قصد سفر به ایران دارد، می‌ترسانند و به وی هشدار می‌دهند که کارهای مشخصی را در محیط عمومی انجام ندهد: نخندد، رنگی جز مشکی نپوشد و…

«آفردیتا»، یکی از نمایندگان پارلمان مُنت‌نیگرو که لباسی (دامن و بلوزی بلند) به رنگ‌های قرمز و صورتی به تن دارد، می‌گوید: «در واقع، ما از خود سؤال می‌کردیم که آیا پوشیدن چنین لباسی موردی ندارد. عذر می‌خواهم که این را می‌گویم، اما این‌جا همه سیاه پوشیده‌اند.» (1)

«اِدینا»، عضو دیگر پارلمان می‌گوید: «به ما گفته‌اند در ایران زیاد نخندید.»
آفردیتا اضافه می‌کند که: «هم‌چنین به ما گفته‌اند که از استفاده از جواهرات خودداری کنیم، با مردها حرف نزنیم و غیره.» (2)

اصرار بر القای این‌که رنگ مشکی که در ایران برای حجاب استفاده می‌شود، نمودی منفی دارد و نشان‌گر افراطی‌گری اسلامی است، تضاد طعنه‌آمیزی را نمایان می‌کند و آن این‌که هرگاه همان رنگ توسط زنان غیر مسلمان استفاده شود، تبدیل به نشان زیبایی، مقام و افتخار می‌شود. بنابراین، مسئله این است که چه کسی و کجا این رنگ لباس را می‌پوشد.

در هر صورت، سایه‌ی این ابر سیاه، چه دلیلش اطلاعات اشتباه باشد و چه مقاصد شیطانی سیاسی و مذهبی، که تلاش می‌کند تصویری ترسناک از شرایط و مکانی که زن ایرانی در آن زندگی می‌کند نشان دهد، در اذهان باقی خواهد ماند؛ مگر این‌که افراد چشمان خویش را بگشایند و خودشان واقعیت ماجرا را ببینند.

این‌گونه تصاویر از بین نخواهند رفت، مگر فرد خودش به ایران سفر کند و از نزدیک شاهد واقعیت باشد، یا شنیده‌ها را کنار بگذارد و آن‌چه هست را خود جستجو کند، آن هم از طریق یک ایرانی (مخالف دولت اسلامی نباشد) یا کسی که به ایران سفر کرده و از نزدیک شاهد بوده است، یا انجام تحقیق. یکی از راه‌های بسیار ساده، استفاده از گوگل و به‌عنوان مثال، تایپ کلمات «ایران + زن + عکس» می‌باشد.

ایرانی‌ستیزی و این‌ دست تبلیغات فاقد قرائن در اوج فعالیت خویش خواهد بود، متوقف نخواهد شد و از بین نخواهد رفت؛ مگر فرد بداند از چه کسی ماجرا را می‌شنود؛ آزاد از هرگونه قصد فریب و یا برعکس.

 

در همین رابطه:   Iran: Reality, Woman and Life

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. گفتگویی دوستانه بین سرکار خانم فهیمه قرایی و این دو شرکت‌کننده.
۲. همان.

Iran: Reality, Woman and Life

[ms 0]

Inaugurated on Tuesday, 10th of July, the 1st Intl conference on ““Women and Islamic Awakening”, with over 1000 women from 80 countries, provided this chance for those women who had wrong presuppositions pendulating in their mind about Iran, woman and her life, to have the testimony of their own eyes in the case; true or untrue.

This self-observation exposed well, as they said, the falsity of the old story of the camera obscura of women life in Iran. Reversed and inverted, the images have produced a perversion of truth originated in the deceitful broadcasted reports and films, published books (story, comic and etc) and so on by anti-Iranian Islamic government think tanks or authorities, notably USA and occidental countries.

Even outdated and quite not new, there is a huge number of people who still share the wrong thought that woman in Iran is systematically oppressed, both by Islamic government at the top and by men at other levels, and her stature is belittled and considered less worthy by her men counterparts.

Covered in black and not allowed to wear any other color, this fixated image says that the woman in Iran is degraded, deprived of her very basic rights and yet she does not stand on her own identity; she is nothing but what her husband, father and government -ruled by Mollās in their words- define and decree instead. Moreover, there is always a concierge standing over her body, ready to beat her to death in any case of insubordination.

What is more disturbing is that any woman who wants to visit Iran on any purpose, is frightened and warned seriously not to do certain things in public: not to laugh, not to wear any color other than black and etc.

“Actually we were wondering if it is ok to wear such clothing, sorry to say that but everyone is in black here” Said Afredita, a member of the parliament in Montenegro who wore colorful clothes (long skirt and a blouse) in light red and pink. “We have been told not to laugh too much in Iran” said Edina, another member of parliament in Montenegro. “We have also been told

not to wear jewelleries, not to talk to men and etc.” added Afredit.[1]

Sticking out to infuse the colour black used in Iran for Hijab with a negative connotation, and yet standing for Islamic radicalism, an ironic contradiction shows itself. Paradoxically, when the same color is used by non-Muslim woman it turns to be an emblem of dignity, beauty and honour. Thus who wears what and where it is worn is the question.

However, the dark cloud shadowed, whether due to wrong information or by evil political or religious intentions, endeavouring to present a gothic picture of the condition and, yet the place in which a woman lives in Iran would resist in the heads unless people open their eyes and see the reality themselves.

These untrue imaginations would be cleared off in the condition that people put all the hearings aside and discover the reality on their own; travel to Iran and see individually the reality, try to hear from a trustworthy eye witness already visited Iran or doing research to uncover the truth  and etc.  A very easy and simple way would be “googling” by tapping “Iran+ woman+ Picture /image” for instance.

Anti-Iranianism and yet these out-of-context propagandas are going to be in full swing and are not going to stop. The issue will be cleared up only if one recognizes from whom is hearing the story, independent of any intention to deceive or the reverse.

Read this article in Persian


[۱] Conversation between Miss Fahima Kourki Nezhad Gharaie and Madam Afredita & Madam Edina.

 

 

 

زنان از ورزش‌های خشن دوری کنند

[ms 0]

بدون تردید ورزش برای سلامتی تمام افراد جامعه ضروری و لازم بوده و توجه به ورزش همگانی و گسترش آن در جامعه از وظایف اصلی مسئولان ورزش کشور است.

در این میان نباید از یاد برد که زنان به‌عنوان نیمی از پیکره‌ی اجتماع و مدیر خانه و مسئول نظم و تربیت کودکان خود، برای حفظ نشاط، شادابی و سلامتی به ورزش نیاز دارند.

ورزش برای بانوان به‌عنوان حرفه و شغل مطرح نیست، بلکه نوعی تفریح سالم است که زن نیز به‌عنوان یک فرد از اجتماع باید از آن بهره‌مند باشد.

امروزه زنان زیادی در سطح جهان به ورزش‌های مختلف اشتغال دارند که گروهی ورزشکار حرفه‌ای‌اند و تعدادی ورزشکار آماتور؛ گروهی به ورزش‌های سبک می‌پردازند و برخی به ورزش‌های سنگین و خشن؛ گروهی از آن‌ها برای رسیدن به مقامات و قهرمانی تلاش می‌کنند و برخی برای حفظ سلامتی و یا تناسب اندام و این در حالی است که عده‌ی زیادی از زنان نسبت به ورزش و ورزشکار، بیگانه و یا حتی از آن بیزارند.

فواید ورزش بر سلامتی زنان بر کسی پوشیده است و همگان می‌دانند که تمرینات منظم برای زنان سبب بهبود تنفس، سیستم هاضمه، سیستم تخلیه‌ی بدن و بهبود ماهیچه‌ها و قوی‌تر شدن آن‌ها می‌شود.

به علاوه، محیط صمیمانه و مطلوب ورزشی اغلب فرصتی مناسب برای ایجاد روابط انسانی و شکل‌گیری روحیات است؛ محیط ورزشی مناسب باعث می‌شود زنان و دخترانی که ترسو و کم‌رو هستند، به این گروه‌های ورزشی روی آورند و بتوانند از این طریق با آن‌ها ارتباط داشته باشند. هم‌چنین این افراد می‌توانند در زندگی روزانه‌ی خویش با افراد مختلف بهتر سازگاری یابند.

اسلام با ورزش زنان مخالفتی ندارد، بلکه آن را از ضروریات زندگی یک زن مسلمان می‌داند و زنان را به آن توصیه می‌کند، اما زنان باید در انتخاب ورزش‌ها توجه داشته باشند تا رشته‌ی ورزشی مورد نظرشان مناسب با قدر و منزلت انسانی زن و خصوصیات جسمی و روانی آن‌ها باشد.

ورزش زنان از نظر اسلام موقعی مجاز است که با رعایت‌‌ها همراه باشد؛ یعنی با آن‌چه در اسلام به حفظ شخصیت و وقار و احترام زن و جلوگیری از آلوده شدن محیط اجتماعی و لطمات خانوادگی دستور داده شده، متناسب باشد. اسلام این چنین ورزشی را مطلوب می‌داند.

به علاوه، از دیدگاه اسلام باید این نکته را در نظر داشت که پرداختن بانوان به ورزش‌های گوناگون تا آن‌جا که برای آن‌ها ضرری نداشته و مستلزم فعل حرام دیگری نباشد، جایز است؛ زیرا هر کاری، تا زمانی که دلیل بر حرمت آن نداشته باشیم، جایز خواهد بود.

ورزش بانوان نیز مشمول همین قاعده‌ی کلی است و تا زمانی که دلیلی قاطع بر حرمت ورزش بانوان وجود نداشته باشد، اصل، جواز آن خواهد بود.

باید توجه داشت که اسلام نمی‌خواهد زنان را از ورزش کردن منع کند، بلکه همان‌گونه که از فرمایشات حضرت علی (علیه السلام) خطاب به امام حسن (علیه السلام) فهمیده می‌شود، می‌خواهد تماس زنان با مردان نامحرم را به حداقل برساند؛ زیرا هر چه این تماس بیش‌تر باشد، خطر فساد و به سقوط کشیده شدن زنان و در نتیجه جامعه، بیش‌تر خواهد بود.

[ms 1]

البته باید این نکته را در نظر داشت که از نظر اسلام، پرداختن به ورزش‌هایی که به واقع برای حفظ سلامتی، زیبایی و شادابی زن مفید بوده و به جسم و روح او لطمه وارد نسازد، اشکالی ندارد، ولی همه‌ی این کارها باید در پوشش و حجاب لازم و محیط سالم و امن و تحت کنترل و مراقبت تام صورت گیرد؛ اگر ورزش به منظور سالم‌سازی فرد و جامعه صورت می‌گیرد، نباید نتیجه‌ی معکوس داده و فرد و جامعه را به فساد و تباهی بکشد.

برخی از کارشناسان نیز مخالف ورزش بانوان در رشته‌های ورزشی خاصی هستند؛ زیرا برخی از رشته‌های ورزشی را برای بانوان سنگین و طاقت‌فرسا می‌دانند و بر این عقیده‌اند که لطافت و ظرافت زن با ورزش‌های سنگین و خشن سازگار نیست و زن اگر در آن رشته‌ها به تمرین و مسابقه بپردازد، از حالت لطافت و ظرافت بیرون می‌رود و از نظر جسمی و روحی خشن و دچار شکست جسمی و پیری زودرس می‌گردد و حتی در برخی از موارد در نوع صحبت زن تغییر ایجاد می‌شود.

یکی از ورزش‌های خشن که در کشور ما رایج بود و با ورود معاون ورزش بانوان وزارت ورزش و جوانان حکم تعطیلی باشگاه‌های آن صادر شد، موی‌تای و کیک‌بوکسینگ بود که مرضیه اکبرآبادی در این باره گفت: «با توجه به خشونتی که در این رشته‌هاست و خطری که برای سلامتی بانوان به جهت آن‌که مادران آینده خواهند بود دارد، هم‌چنین نحوه‌ی برگزاری مسابقات، بافت رینگ و تماشاگران، برنامه‌هایی که قبل و بعد از مسابقات انجام می‌شود و در کل فرهنگ غالب بر این نوع رشته‌ها و مسابقات آن‌ها که مغایر با فرهنگ اسلامی و ایرانی ماست، چنین تصمیمی اتخاذ شد.»

وی در ادامه افزود: «در ایران رشته‌های رزمی که بانوان می‌توانند در آن به‌راحتی فعالیت کنند، کم نیستند. ضمن این‌که در سایر رشته‌های ورزشی نیز گستردگی خوبی از حضور بانوان دارند. در یک مورد با سفر تیم بانوان موی‌تای به مسابقات جهانی موافقت کردیم که آن هم فقط به دلیل بررسی و ارزیابی فنی بود که بررسی‌های ما در نهایت به اتخاذ چنین تصمیمی انجامید.»

شهید دکتر سیدرضا پاک‌نژاد درباره آثار منفی ورزش، به‌ویژه ورزش‌های سنگین و خشن بر روی زنان می‌نویسد: «صادقانه باید قبول کنیم که حضور زنان ورزشکار در رشته‌های ورزشی خشن مناسب نیست؛ چراکه متخصصان امر عقیده دارند که ۵۰ درصد زنان ورزشکار، روحیه‌ی زنانه خود را از دست می‌دهند؛ چون زن‌های نامبرده برای رسیدن به مقام قهرمانی بین‌المللی، متحمل ممارست و تمرین‌های مداوم و مشکلی شده‌اند، خواه ناخواه خشن بار آمده‌اند و به درشتی حرف می‌زنند. برای آن‌ها خوشایند مرد بودن مطرح نیست، بلکه کمال مطلوب آن‌ها، ثانیه‌‌ها و سانتی‌مترها و جلو افتادن‌ها و مدال‌هاست.»

در پایان باید با در نظر گرفتن تأثیرات ورزش بر سلامتی، در انتخاب ورزش‌های صحیح و متناسب با شأن و روحیات زنان توجه کنیم تا این گروه در جامعه بهترین بهره را از ورزش ببرند.

همه راه‌ها با تو شناخته می‌شوند…

[ms 0]

گاه درها چه چیزها را که به یاد نمی‌آورند! این در، میان انبوه خاطراتی که دارد، آن شب‌های دهشتناک تلخ را هیچ‌گاه از یاد نخواهد برد؛ همان شب‌هایی که همه دنیا پشت آن نشستند و سر بر زانوی اندوه و بی‌سرنوشتی خویش گذاشتند؛ همه دنیا پشت آن محزون گریستند و هراسان دعایی را تکرار کردند و این سوی در تمام آبروی زمین، زخمی و خسته، بر خاک افتاده؛ دریای بی‌کرانه‌ای با رخساری رنگ پریده، بی‌تلاطم و آرام، در بستر شهادت، خمیده و کبوتر جانش بین ماندن و رفتن در هروله است…

امروز پشت این در، دلم هوای تو را می‌کند… دلم همیشه هوای تو را می‌کند؛ باید تو را بیابم، بفهمم، بشناسم… چگونه آیات الهی تو را در وسعت کلماتت به نظاره بنشینم و دیوانه‌وار عاشق و مبتلای خدای خویش نگردم؟… دل تاریخ برای تو تنگ است؛ برای سیمای شفاف عدالتی که هنوز پس از چهارده قرن فاصله، برایم تازه و زیبا و روشن به تصویر کشیده می‌شود؛ وقتی که کلمات ناب آسمانی‌ات طنین‌انداز جانم می‌شود… کاش دنیا تو را می‌فهمید؛ دنیایی که حجم کوچکش هیچ‌گاه قدر ملکوتی‌ات را آن‌چنان که شایسته نام بلند توست، ندانست و نفهمید!

بیست و سه سال جهاد برای مکتب، بیست و پنج سال سکوت و شکیبایی برای وحدت و پنج سال برای عدالت؛ یعنی نیم قرن عقیده و ایمان؛ یعنی سال‌های زندگی تو که تنهاترین مرد زمانت بودی… همیشه گفته‌اند آدمی به میزانی که به مرحله انسان بودن نزدیک‌تر می‌شود، احساس تنهایی بیشتری می‌کند و تمام رنج‌های تو تاوان بزرگی‌هایت بود؛ تویی که اندوه شقشقیه را در دل داشتی و غربتت را فقط با چاه تقسیم می‌کردی و رازت را تنها با نخل‌ها در میان می‌گذاشتی؛ تویی که خدای کلام بودی و طلایه‌دار قیام؛ تویی که زخم نیم قرن غربتت در مسجد کوفه از فرقت سر باز کرد…

[ms 1]

نمی‌دانم کدام واژه را باید در وصف تو بنویسم که دور دست نگاهت و ژرفای اندیشه‌ات را تصویر کند؟ نمی‌دانم چه شعری بسرایم که بتواند زیبایی‌های روحت را زمزمه کند؟…

در حصار کلمات چگونه می‌توان شکوه مردانگی و اوج ایمانت را ترسیم کرد؟ مگر می‌توان از تو تصویری ارائه کرد و برای تو ابتدا و انتهایی قرار داد؟ تو که چندی سهم خاکیان شدی و خاک وسعت حجم نگاه تو را نداشت؛ زمین باورت نکرد تا اینکه در محراب عشق به معشوق رسیدی؛ تو که صراط مستقیمی، همه راه‌ها با تو شناخته می‌شوند و حق دنباله‌رو توست و تویی معیار عدالت…

زهد در گوشه گوشه اعتکاف دنیا، دیده به دیدار تو خوش کرده است که زاهدترین عابد درگاه حق بودی؛ تواضع و فروتنی‌ات، دریا را به شگفتی وا می‌داشت و رود کلامت، جان خسته کویر را سیراب می‌کرد…

هنوز تاریخ از پس اعصار و قرون، چون تو را سراغ ندارد که تو مجموعه تمام خصایص پاک الهی هستی؛ کاش ذره‌ای از حجم عظیم معارف روحت در وسعت همه مکان و زمان می‌گنجید؛ کاش همه زمین و زمان از جرعه لاهوتی عشقت جامی می‌نوشید، افسوس که در زمان اندک حضورت در میان زمینیان کسی نتوانست تو را بشناسد، ای برتر از ترانه‌های بی‌منتهای اندیشه!

کاش همه اهل زمین گوش می‌شدند و چشم و خرد همه خردمندان جمع می‌شد تا در اوج فرزانگی و فهم ابنای بشر، گوشه‌ای از معارف معراجی تو می‌گنجید و در این همه آینه‌های هزار توی قصرهای مجلل کائنات، تنها خم ابروی دلربای تو نمایان می‌شد…

درود خدا و فرشتگان بر تو باد ای مولای متقیان، پرهیزکاران، راستگویان و تقوی پیشگان؛ ای نور پر فروغی که متصل به نور مطلقی و نامت، آتشی بر خرمن خاموشی و سکوت؛ ای جاودانه اعصار و نمونه تمام صفات پاک الهی… یا امیرالمؤمنین حیدر(ع)

دعاهایم هم‌قد خودم بودند!

[ms 0]

دیشب من و فاطمه تنهایی به مسجد رفتیم. خیلی خوش گذشت. البته بعضی وقت‌ها بهتر است با بزرگ‌ترها بروی جایی، وگرنه خانم‌های پیر هی دعوایت می‌کنند که: «نخند. بلند حرف نزن. این‌قدر این طرف و آن طرف نرو. یک جا بنشین.»

نماز صد رکعتی را تا آخرش خواندیم. آخرهاش دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم. دلم می‌خواست بنشینم روی زمین، ولی به روی خودم نمی‌آوردم. فاطمه هیچ نمی‌گفت و مثل بقیه همه‌ی حواسش به نماز بود. نباید کم می‌ آوردم. تازه، ۲-۳ تا از هم‌کلاسی‌هایش هم توی مسجد بودند. همه‌شان هم چادرهای سفید گلدار سرشان بود. شبیهِ هم شده بودند؛ مثل گروه سرود!

وقتی مراسم تمام شد، با فاطمه دویدیم سمت خانه. حتی چسب کفشم را هم نبستم و بیچاره تا خانه روی زمین کشیده می‌شد. توی مسجد که بودیم، دلم قنج می‌زد برای این‌که زودتر برسم خانه و صاف بروم سراغ فرنی‌هایی که از افطار مانده بود. نمی‌دانم چرا دلم این‌قدر دوباره هوس‌شان را کرده بود. تا مامان در را باز کرد، پریدیم وسط خانه که: «ما همه‌ی صد رکعت را خواندیم و اصلا هم خسته نشدیم!» مامان و مامان‌بزرگ یک عالمه ازمان تعریف کردند و من رفتم سر وقت فرنی‌ها. از همیشه خوشمزه‌تر بودند انگار…

دیشب با این‌که حسابی خسته بودم، اما بعد از نماز تا صبح خوابم نبرد. انگار یک عالمه فکرهای جوروواجور توی مغزم مشغول پیاده‌روی بودند. فاطمه اما همان اول خوابش برد و این بیش‌تر کلافه‌ ام می‌کرد. اگر بیدار می‌ماند، کلی با هم حرف می‌زدیم. طفلکی از من هم خسته‌تر بود. پذیرایی از مهمان‌ها نا نگذاشته بود برایمان. اولش فکر می‌کردم امسال اصلا نمی‌توانم توی احیا گرفتن با بقیه شریک باشم، ولی کم‌کم دیدم می‌شود در حین شستن استکان‌ها و یا تعارف کردن خرما و حلوا هم «الغوث الغوث…» و «اجرنا من النار یا مجیر» را زیر لب زمزمه کرد.

موقع خواندن سوره‌ها هم حسابی گوش‌هایم را تیز می‌کردم تا هیچ آیه‌ای را از دست ندهم. هرچند، این‌طوری دیگر معنی آیه‌ها را نمی‌‌فهمیدم، ولی مامان می‌‌گفت: «مطمئن باش ثواب شما اگه از بقیه بیش‌تر نباشه، کم‌تر هم نیست.» مامان همیشه با گفتن یک جمله می‌تواند کلی دل آدم را خوش کند.

موقع قرآن سر گرفتن فکر خیلی از بچه‌های مدرسه آمد توی سرم؛ فکر اول شدن تیم بسکتبالمان توی ناحیه، فکر خوش اخلاق شدن بابای سمیرا، فکر ازدواج سارا با پسرخاله‌اش. برای خودم هم کلی دعای خوب کردم. از خدا خواستم بهم کمک کند تا توی آزمون تیزهوشان قبول شوم و یا اگر آن نشد، حداقل بتوانم به مدرسه‌ی نمونه دولتی بروم.

[ms 1]

خواستم که به بابا کمک کند تا وضع مالی‌اش بهتر شود و دیگر مجبور نباشد چهار شب در هفته شیفت بردارد. دعا کردم که بهم کمک کند تا وقتی بزرگ‌تر شدم و دانشگاه رفتم، یک کار خوب پیدا کنم و دستم برود توی جیب خودم. آن وقت عاشق بشوم و بعد با مرد رؤیاهایم ازدواج کنم. این آخری را برای الناز و نگار و فاطمه و ملیحه هم خواستم. برای سمیرا نخواستم؛ چون اصلا از عشق و عاشقی خوشش نمی‌آید. تازه به ماها هم می‌خندد وقتی از این چیزها حرف می‌زنیم.

آقایی که برای مداحی آمده بود، بین قسم دادن‌های خدا به اسم امام‌ها، از ما خواست که خیلی‌خیلی برای ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنیم. من هم دلم خیلی شکست و بین گریه‌هایم از خدا خواستم ظهورشان را نزدیک کند، ولی توی دلم نگران بودم نکند وقتی امام بیاید، دوست نداشته باشد که ما عاشق شویم و بعد با آن کسی که عاشقش هستیم ازدواج کنیم!

***

امشب شب بزرگی است. چقدر توی این چند ماه منتظرش بودم. چقدر نگران بودم که نکند بیاید و من نتوانم مثل سال‌‌های قبل، خودم را غرق کنم توی همه‌ی آن‌هایی که او را صدا می‌زنند؛ هزار تکه شوم و با هر تکه‌ای از زبانی که هیچ‌گاه با آن مرتکب گناه نشده‌ام، برای خودم دعا کنم.

یاد سال‌های قبل که می‌افتم، انگار قند توی دلم آب می‌شود. چقدر همه‌ی خاطراتم روشن است؛ آن‌قدر روشن که انگار همین الان فاطمه را می‌‌بینم که مقنعه‌ی مدرسه‌اش را پوشیده و چادر رنگی توی دست، کنار در، این پا و آن پا می‌کند که: «زود باش دیگه. اگه دیر برسیم، جا گیرمون نمیادها!»

فاطمه امسال توی همین شب‌ها «مادر‌» می‌شود. شاید شب بیست‌وسوم یکی کنارش باشد که با زبان کوچکش برایش «الغوث» بگوید. فاطمه امسال حال و هوایش با همیشه فرق می‌کند لابد.

و من امسال بیش‌تر از همیشه در فراقت بی‌تابم که تازه فهمیده‌ام دوری‌ات را و تازه می‌فهمم این برگ‌ها که زرد می‌شوند و روی زمین می‌افتند، چه حسرتی بر دلشان است از این‌که هیچ روزی دست نوازش تو روی سرشان نبود و عمرشان به‌سر آمد…
نکند من هم از شاخه جدا شوم و دست نوازشت… .

بالاخره دختران دوچرخه سوار بشوند یا نه؟!

[ms 1]

هوای آلوده، ترافیک سنگین، بنزین گران و سهمیه‌ی کم، طرح ترافیک گسترده، وسایل حمل‌ونقل عمومی کم و غیرجوابگوی این حجم مسافر و… همه و همه می‌توانند بهانه‌ی خوبی باشند برای رو آمدن پرونده‌ای که سال‌هاست زیر و رو می‌شود و بی‌نتیجه می‌ماند؛ پرونده‌ای با موضوع «دوچرخه‌سواری بانوان».

***

برای خیلی‌هایمان دوچرخه‌سواری یک خاطره‌ی خوب کودکی‌ست. اصلا تابستان بود و دوچرخه‌سواری‌اش. خرداد که می‌رسید، روزها را می‌شمردیم که امتحان‌ها تمام شود و دوچرخه‌ها از انباری دربیاید و لاستیک‌های خوابیده‌اش باد بخورد و تسمه‌ی افتاده‌اش روغن‌کاری شود و سر جایش برگردد و دوباره بچرخد و معجزه کند و ما را از این طرف حیاط و کوچه و پارکینگ به آن طرفش ببرد.

بزرگ‌تر که شدیم، این تفریح بزرگ از سرمان افتاد و شاید هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم این تفریح دوران کودکی بشود محل اختلاف نظر تصمیم‌گیران بزرگ کشوری!

خوب و بد دوچرخه‌سواری بانوان

طرح دوچرخه‌سواری برای بانوان که سالیان سال است مورد توجه فعالان و سیاست‌گذاران حوزه‌ی زنان قرار گرفته، همیشه محل اختلاف نظر و گاهی اظهارنظرهای تند دو طرفِ موافق و مخالف بوده است. ولی هر چه در اظهارنظرها نگاه بیندازی، هیچ‌کجا نمی‌بینی حتی مخالفی با اصل دوچرخه‌سواری بانوان مشکل داشته باشد. همان‌طور که رشته‌ی دوچرخه‌سواری بانوان در ایران در دو سطح ملی و بین‌المللی انجام می‌شود و بانوان ایرانی توانسته‌اند در این زمینه موفقیت‌هایی کسب کنند.

حتی برای افراد عادی و غیر ورزشکار هم پیست‌های مخصوصی برای این ورزش در بعضی پارک‌های تهران و شهرستان‌ها از جمله پارک چیتگر و پارک‌های بانوان و… وجود دارد که اتفاقا خیلی‌هایش از پیست آقایان مجزا نیست و خانم‌ها بدون هیچ ممنوعیتی می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند.

چیزی که مسئله‌ی دوچرخه‌سواری را برای خانم‌ها حساس می‌کند و سیاست‌گذاران را دچار شک و اختلاف نظر می‌ کند، انجام این کار در سطح شهر است.

موافقان این طرح، احداث مسیرهای دوچرخه‌سواری را برای کاهش آلودگی هوا و کم شدن بار ترافیک لازم می‌دانند و اثرات زیست‌محیطی آن را انکارناشدنی می‌دانند. آن‌ها معتقدند برای اجرای این طرح نباید نگاه جنسیتی داشت و البته همین موافقان هم معتقدند پیش از هر عملی باید آسیب‌های احتمالی آینده، شناخته و بررسی شود.

اما مخالفان، آلودگی هوا و ترافیک سنگین را دلیل خوبی برای ترویج دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر نمی‌دانند و معتقدند پیش از فرهنگ‌سازی نمی‌توان با این طرح موافقت کرد. آن‌ها منع عرفی را دلیل مخالفتشان می‌دانند و دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر پیش از فرهنگسازی درست را در شأن زن مسلمان ندانسته و آن را مخرب می‌دانند.

چرا دوچرخه را دوست دارم؟ چرا دوچرخه را دوست ندارم؟

· بیست و یکی دو ساله به‌نظر می‌رسد. مانتوی تنگی به تن کرده و شلوار ورزشی پایش است. شال را محکم دور سر و گردن پیچیده و یک کلاه نقاب‌دار گذاشته سرش. نشستن روی زین دوچرخه باعث شده مانتویش برود بالا و هر بار که رکاب می‌زند، به خودم می‌گویم این بار دیگر مانتویش پاره می‌شود از بس که تنگ است و تحت فشار! می‌گوید هر روز نیم ساعتی می‌آید توی کوچه‌های مسطح نزدیک خانه‌شان دوچرخه‌سواری می‌کند. از طرفدارهای پروپاقرص دوچرخه‌سواری خانم‌ها در سطح شهر است و دلش می‌خواهد روزی بیاید که بتواند بعضی از مسیرها را با دوچرخه برود.

· کارمند است و سی ساله. برای رسیدن به محل کارش هر روز یک ساعتی وقت می‌گذارد. می‌‌پرسم: «دلت نمی‌خواست این مسیر را با دوچرخه بروی؟» بدون این‌که فکر کند، می‌گوید: «توی این شهر پر از پستی و بلندی و توی این هوای آلوده؟ نه!». خانم کارمند دوچرخه‌سواری را فقط تفریح می‌داند و برای رفت‌وآمد در تهران مفید نمی‌داند. معتقد است این بحث‌ها بیش‌تر به خاطر این است که زنان خودشان را اثبات کنند و بگویند چیزی از مردان کم ندارند؛ وگرنه در عمل حتی اگر ممنوعیتی وجود نداشته باشد، درصد زیادی از خانم‌ها برای رفت‌وآمدشان از دوچرخه استفاده نمی‌کنند. برای حرفش هم دلیل می آورد: «الان که مردها می‌توانند دوچرخه سوار شوند، چند درصدشان از دوچرخه استفاده می‌کنند در سطح شهر؟»

· از آن حرفه‌ای‌هاست. دوچرخه‌اش دنده‌ای و حرفه‌ای‌ست و خودش با اصول دوچرخه‌سواری حرفه‌ای آشناست. تربیت بدنی خوانده و سال‌هاست اسکیت و دوچرخه‌سواری می‌کند. از میزان کالری که این ورزش می‌سوزاند، می‌گوید و این‌که چقدر برای سلامتی بدن مفید است. دوچرخه‌‌سواری در شهر را (نه به اندازه‌ی دوچرخه‌سواری در پیست) دوست دارد و هر بار که می‌خواهد چیزی درباره‌اش بگوید، روی پوشش مناسب برای خانم‌های دوچرخه‌سوار تأکید می کند؛ پوششی که هم به عرف لطمه نزند و هم مناسب این ورزش باشد.

· زن میانسال، خانه‌دار است. پسر و دختر نوجوانش، هر دو دوچرخه دارند و مادر همیشه از این‌که در خیابان دوچرخه‌سواری کنند و بلایی سرشان بیاید، نگران است. او دوچرخه‌سواری را برای خانم‌ها مناسب نمی‌داند، مگر این‌که جای مخصوصی برای رفت‌وآمد داشته باشد.

· به نظر دبیرستانی می‌آید. شاد و سرخوش رکاب می‌زند و سرعتش را به رخ معدود رهگذرانی که نگاهش می‌کنند، می‌کشد. کوله‌ای انداخته پشتش و یک کلاه مخصوص دوچرخه‌سوارها سرش است. می‌گوید عشق دوچرخه‌سواری‌ست، آن هم در مسیرهای پرخطر و یکی از آرزوهایش این است که همه‌ی بزرگراه‌های تهران را یک بار با دوچرخه برود و برگردد! وقتی از دخترک دبیرستانی می‌پرسم چرا این‌قدر دوچرخه‌سواری در سطح شهر را دوست دارد، می‌گوید: «همه یک جور دیگر نگاهت می‌کنند؛ انگار شاهکار کرده‌ای!»

مسئولان چه می‌گویند؟

دوچرخه‌سواری بانوان در بین مسئولان هم موافقان و مخالفانی دارد. چندی پیش، آیت‌الله علم‌الهدی، امام جمعه‌ی مشهد و عضو مجلس خبرگان در این باره گفته بود: «نشستن روی دوچرخه برای دختر و زن حرام نیست. یک دختر خانم در خانه‌ی خودش در را ببندد و توی حیاط خانه‌اش ۱۰ ساعت هم دوچرخه‌سواری کند، حرام نیست، اما وقتی این دختر خانم بیاید توی کوچه و با لباس دوچرخه‌سواری سوار دوچرخه شود، آن لباس و آن حرکت عارضه فساد، منکر و فحشا برای جامعه دارد.»

مخالف دیگر این طرح در بین مسئولان سیاست‌گذار، شورای فرهنگی-اجتماعی زنان است. ریاست این شورا به تأکید مصوبات بر نهی دوچرخه‌سواری بانوان در سطح شهر اشاره می‌کند و نبود زیرساخت‌های لازم برای اجرای این طرح را از دلایل مخالفت خود می‌داند.

[ms 0]

این مقام مسئول می‌گوید: «در پارک‌های ویژه‌ی بانوان مسیرهای ویژه‌ی دوچرخه‌سواری برای آن‌ها در نظر گرفته شده است. دوچرخه‌سواری زنان در خیابان‌ها با سیاست‌های مصوب شورای عالی انقلاب فرهنگی همخوانی ندارد، اما اگر ایجاد مسیرهای دوچرخه‌سواری ویژه‌ی زنان از سوی سازمانی پیشنهاد شود، این موضوع در دستور کار شورای عالی انقلاب فرهنگی قرار می‌گیرد.»

از طرف دیگر، معاون عمرانی استاندار تهران اعلام می‌کند که دوچرخه‌سواری بانوان منع قانونی ندارد و باید این موضوع فرهنگ‌سازی و اصلاح شود. «محمدرضا محمودی» درباره‌ی استفاده از دوچرخه به‌عنوان یک وسلیه‌ی حمل‌ونقل پاک می‌گوید: «از نظر قانونی هیچ‌گونه ممنوعیتی برای استفاده‌ی بانوان از دوچرخه وجود ندارد و شهرداری تهران در مسیرهای شرقی و غربی تهران، ایستگاه‌ها و مسیر ویژه‌ای را برای دوچرخه اختصاص داده است که امیدواریم این مسیرها توسعه پیدا کند.»

وی با بیان این‌که استانداری آماده‌ی همکاری برای توسعه‌ی این طرح است، می‌افزاید: «ضمن موافقت و حمایت از این طرح، هر زمان که شهرداری همکاری و یا کمکی را در این زمینه بخواهد، استانداری آماده است تا اقدامات لازم را جهت توسعه‌ی فرهنگ ورزش و سلامتی انجام دهد.»

چندی پیش هم چند شرکت طراح دوچرخه، طرح پیشنهادی خود را برای دوچرخه‌ی بانوان ارائه دادند. رئیس هیئت مدیره‌ی یکی از شرکت‌های طراح دوچرخه برای بانوان پس از ارائه‌ی طرح خود گفت: «برای طراحی این دوچرخه چهار ماه وقت صرف شده تا مشکلات شرعی که برای دوچرخه عنوان می‌شد، رفع شود و با توجه به نیاز‌های جسمی بانوان، یک تغییر عمده نیز در دوچرخه‌ها صورت گرفت و کمی برقی شده‌اند.»

دوچرخه‌ای که این شرکت طراحی کرده بود، در اصل سه‌چرخه‌ی مسقّفی بود که به‌جای زین، صندلی داشت و رکاب‌ها به‌جای این‌که در دو طرف دوچرخه باشند، جلوی پا تعبیه شده بودند و این وسیله از کناره‌ها محصور و پوشیده بود.

[ms 2]

نظر مراجع تقلید درباره‌ی دوچرخه‌سواری بانوان

در این بین، نظر مراجع تقلید هم درباره‌ی این طرح، جالب است. سؤالی که از آیات عظام پرسیده شده، این است که آیا دوچرخه‌سواری را برای بانوان مناسب می‌دانید و این کار از نظر شرعی اشکال دارد یا خیر؟ پاسخ‌ها به شرح زیر است:

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
اظهارنظر در مسائل دینی و احکام شرعی بر کسانی که صاحب نظر نیستند جایز نیست؛ و بر مؤمنین واجب است در تمام احکام دینی به مراجع بزرگوار تقلید و اسلام‌شناسان مورد وثوق و اعتماد مراجعه نمایند.

حضرت آیت‌الله تبریزی:
ترویج اموری که مبدأ نشر فساد در جامعه یا بی‌عفّتی زنان و دختران شود جایز نیست؛ و پوشیدن لباسی که تمام حجم بدن آنان را نشان دهد که لباس زینت حساب بشود، کفایت نمی‌کند.

حضرت آیت‌الله صافی گلپایگانی:
امور مذکوره معرضیّت برای مفسده دارد. بانوان باید جدّاً از آن بپرهیزند.

حضرت آیت‌الله بهجت:
هرچه باعث فتنه و فساد باشد، اشکال دارد.

حضرت آیت‌الله مکارم شیرازی:
هرچه موجب اشاعه‎ی مفاسد اخلاقی گردد، حرام است.

آیت‌الله وحید خراسانی:
قال الله تعالی فی محکم کتابه «و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولی» سوره‌ی احزاب، آیه‌ی ۳۳.

آیت‌الله سیستانی:
اگر در معرض دید نامحرم باشد و وضع او تحریک‌کننده باشد، جایز نیست.

تمام این نظرها نشان می‌دهد که در اجرای طرح دوچرخه‌سواری بانوان، بیم ایجاد مفسده وجود دارد و همین امر لزوم فرهنگ‌سازی صحیح و بررسی همه‌جانبه را در این زمینه نشان می‌دهد.

***

دخترک دبیرستانی با این‌که زیاد اهل حرف زدن هم نیست و بیش‌تر دلش جنب‌وجوش و رکاب زدن می‌خواهد، آرام و باحوصله به سؤال‌هایم جواب داده و حالا می‌خواهد برود. پایش را می‌گذارد روی رکاب و آماده‌ی رفتن می‌شود. می‌‌پرسم: «راستش را بگو! خودِ دوچرخه‌سواری را دوست داری یا دوچرخه‌سواری جلوی دیگران را؟» لبخند روی لبانش می‌نشید و فشاری به رکابش می‌دهد و هنوز دور نشده، با شیطنت می‌گوید: «هر چیزی که ممنوعش کنند، همین می‌شود دیگر!» و دور می‌شود.

وبلاگی که کتاب شد

[ms 0]

تشنه بود، خسته و ازنفس‌افتاده… یک سبد سیب سرخ داشت که فقط با احترام گذاشته بود روی سرش. دست اگر می‌کشید و یکی از سیب‌ها را می‌خورد، گلویش تازه می‌شد و جان می‌گرفت، ولی سیب برداشتن نمی‌دانست… و حکایت ما و قرآن چنین حکایتی‌ست.

برای کسانی که در فضای مجازی فعالیت دارند و بخشی از خوراک فکری و روحی‌شان را از محتوای تولیدشده در این فضا برمی‌گیرند، این موضوع آشناست. این‌که هرچند وقت یک‌بار یک اتفاق خوب مثل شهاب در آسمان این فضا ظاهر می‌شود، نور می‌دهد، توجه‌ها را جلب می‌کند و چشم امید را روشن می‌دارد. این اتفاق خوب می‌تواند تولد یک وبلاگ با محتوایی ارزشمند و قالبی دلنشین باشد.

اردیبهشت سال ۸۸ بود که یکی از همین اتفاق‌های عزیز، وبلاگستان فارسی را متوجه خود کرد. «برای خاطر آیه‌ها» وبلاگی بود که با خود عطر خوش آیه‌ها را همراه داشت. این سیب‌های سرخ را دانه‌دانه، با تأمل و تفکر انتخاب می‌کرد و با قلمی هنرمندانه به مخاطب تشنه‌کامش هدیه می‌داد.

از همان آغاز، میانگین بازدید روزانه ۱۵۰ نفر، نشان می‌داد که مشتاقان قرآن این وبلاگ را شناخته و به یکدیگر معرفی کرده‌اند. بازنشرهای مکرر در شبکه‌های اجتماعی مجازی، پیوند دادن در بسیاری از سایت‌ها و وبلاگ‌های دیگر، نشان از دیده‌شدن «برای خاطر آیه‌ها» داشت.

در طول سه سال فعالیت این وبلاگ و نوشتن حدود ۱۱۴ یادداشت، بارها و بارها از مطالب آن در نشریات الکترونیک و چاپی استفاده شد و مکرر در مکرر عطر قرآن در مشام شیداییان پیچید. به برکتش موجی از «شستن چشم‌ها» و «جور دیگر دیدن»ها و به عمق و معنای قرآن کریم فکر کردن‌ها، آغاز شد و وبلاگ‌های دیگری از این جنس به‌وجود آمدند.

نویسنده‌ی این وبلاگ، «مریم روستا» متولد ۱۳۶۲ شیراز و دانشجوی دکترای شهرسازی است. تسلط او بر آیات قرآن، داشتن پشتوانه‌ی معارفی و تفسیری، استفاده از محضر اساتید برجسته‌ی قرآن کریم، داشتن مطالعات ادبی، برخورداری از ذوق هنری و قلمی صاف و دلنشین، توجه به ابعاد کاربردی قرآن و نیز آشنایی با نیازهای روحی و معنوی نسل جوان، از ویژگی‌هایی است که نوشتارهای قرآنی این نویسنده را از دیگر نوشته‌های مشابه متمایز کرده است. البته او در معرفی خود در وبلاگش تنها به همین خلاصه بسنده کرده: «بی میِ ناب زیستن نتوانم.»

هم‌چنین از مخاطبانش چنین خواسته است: «گاهی اگر از این طرف‌ها رد شدید و خواستید از سرِ لطف، نویسنده‌ را دعایی کنید، بسپارید خدا جرعه‌ای «اخلاص» بدهدش؛ حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی/ دامِ تزویر مکن چون دگران قرآن را».

اما به اذعان مخاطبان، او مصداق حدیث رسول خداست که هرگاه جوان مؤمنی قرآن بخواند، قرآن با پوست و گوشتش آمیخته خواهد شد…

همه‌ی این‌ها را گفتیم که بگوییم نشر معارف در تیرماه امسال، در اقدامی به‌جا و درخور تقدیر، مجموعه محتوای تولیدشده در این وبلاگ را در کتابی با نام «برای خاطر آیه‌ها» منتشر کرده است.

بی‌گمان تبدیل شدن این وبلاگ به کتاب -که برای تعداد بیش‌تری از مخاطبان و مشتاقان، به‌ویژه نسل جوان قابل دسترسی خواهد بود- یکی از افتخارات وبلاگستان فارسی است.

امید که این «چشم شستن»ها و «قدر» دانستن‌های قرآن کریم، به همت و معرفت جوانانی مانند نویسنده‌ی این کتاب، هر روز بیش از پیش رونق گیرد و این تشنه‌کامی‌ها و خسته‌جانی‌ها که داریم، به زلال آیه‌ها عطش‌شکن شود، که به قول شاعر:

نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای ……….. پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای

[ms 1]

نام کتاب: برای خاطر آیه‌ها
نویسنده: مریم روستا
انتشارات: نشر معارف
سال نشر: ۱۳۹۱
تعداد صفخات:۹۶
شمارگان: ۲۰۰۰
قیمت: ۱۵۰۰ تومان

بخش‌هایی از کتاب:

می‌شد همه‌ی شب‌های شعب نخوابد توی بستر پیامبر
می‌شد جانش را سپر بلای رسول نکند
فقط یکی از آیه‌های قرآن کم می‌شد؛
وَ مِن النّاس مَن یشری نفسه ابتغاء مَرضات الله (۱)

می‌شد توی رکوع، انگشترش را به آن فقیر انفاق نکند
فقط شاید یکی از آیه‌های قرآن نازل نمی‌شد؛
انّما ولیّکم الله… و یؤتون الزّکوه و هُم راکعون (۲)

می‌شد این‌قدر عزیز نباشد برای پیامبر
که قرآن نگوید أنفسنا (۳)
که همه نگویند «انفسنا»ی ماجرای مباهله،
علی بود؛ جانِ پیامبر

می‌شد خودش و همسر و بچه‌هایش،
آن سه روز، افطارشان را به مسکین و یتیم و اسیر ندهند
فقط قرآن دیگر «هَل اَتی» (۴) نداشت

می‌شد آن‌قدر شجاعانه و دلیرانه نجنگد
که قرآن حتی به ضربه‌ی سم اسبش قسم بخورد؛
و العادیات ضبحاً. فالموریات قدحاً (۵)

می‌شد باب مدینه‌ی علم نبوی نباشد
که دوست و دشمن بگویند
مَن عِنده عِلم الکتاب (۶)
علی‌ست

[ms 2]

می‌شد این‌قدر ولایتش مهم نباشد
که توی حجِ آخر آیه بیاید:
بلِّغ ما اُنزل الیک من ربک فاِن لَم تفعل فَما بلّغت رسالته (۷)
که دست عزیزی دستش را بالا ببرد و بگوید:
مَن کُنت مَولاه فهذا علیٌّ مَولاه

که خدا جبرییل را دوباره روانه کند؛
الیوم أکملت لکُم دینکُم و اتممتُ علیکُم نعمتی… (۸)

• می‌شد؟!
می‌شد، اگر او علی‌بن‌ابی‌طالب نبود؛
خبر بزرگ؛‌
نبأ عظیم.

امشب، شب آمدنِ کسی‌ست،
که اگر نمی‌آمد،
اقلّش، سیصد تا از آیه‌های قرآن کم می‌شد. (۹)

***

و سوگند به روزگار…

و سوگند به روزگار، که انسان، مدام در حال زیان‌کردن است…

مردیخ‌فروش -که یخ‌هایش کم‌کم داشتند آب می‌شدند- را دیده بود که عاجزانه فریاد می‌زد: “إرحموا من یذوب رأس ماله. إرحموا من یذوب رأس ماله؛ رحم کنید به کسی که سرمایه‌اش دارد آب می‌شود…” منقلب شد. انگار کسی نشانش داده بود معنی واقعیِ‌ «انّ ‌الانسان لفی خُسر» را.

حالِ لحظه‌لحظه‌ی من حال آن مرد یخ‌فروش است. سرمایه‌ام،‌ عمرم، ‌جوانی‌ام،‌ ذره‌ذره مقابل چشم‌هایم دارد آب می‌شود و نمی‌فهمم. همه‌اش ضرر. همه‌اش باخت. سرمایه‌ام را به چیزهایی می‌دهم که نمی‌ارزند؛ به مدرک، به علم‌های همین دنیایی، به دانسته‌هایی که مرا راه نمی‌برند، به مقام، به پول، به خانه، به ماشین، به عزّت‌های این دنیایی، به عزیز شدن‌های گذرا، … آآآه، بهای جان من فقط بهشت بود. امیرم حجّت را بر من تمام کرده بود؛‌ «…فلا تبیعوها إلا بها».

رهایی از این ضرر کردن‌های مدام، رهایی از این باختن‌های بی‌وقفه، فقط، عمل به یک تبصره‌ی چهار ماده‌ای‌ست؛ ایمان، عمل شایسته، سفارش به حق، سفارش به صبر. اللهمّ‌ وفّقنا.

به هم که می‌ رسیدند، بعد از سلام و مصافحه، پیش از خداحافظی، همین سه آیه را برای هم می‌خواندند؛ مسلمانان صدر اسلام.

بسم الله الرّحمن الرّحیم
والعصر.
انّ الإنسان لَفی خُسر.
الا الّذین آمنوا و عَمِلوا الصّالحاتِ وَ تَواصوا بِالحقِّ‌ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ

***

وقتی تو راضی باشی…

خداوند به مردان و زنان با ایمان باغ‌هایی وعده داده است که از زیر [درختان‏] آن نهرها جاری است. در آن جاودانه خواهند بود، و [نیز] خانه‌هایی پاکیزه در بهشت‌های جاودان و خشنودیِ خدا بزرگ‌تر است. این است همان کامیابی بزرگ.

به ما معمارها و شهرسازها یاد داده‌اند که حتی وقتی همه‌ی شاخص‌های کمّی و کیفیِ محیطیِ یک فضا مطلوب باشد، معلوم نیست آن فضا به چشم مخاطب، فضای خوبی بیاید. یک کیفیت مهم‌ترِ دیگری هست که به محیط، مطلوبیت می‌دهد؛ یکی کیفیتی که نمی‌دانیم چیست! این وسط جناب «الکساندر»ی (۱) هم آمده و اسم آن کیفیت را گذاشته «کیفیتِ بی‌نام»! (۲) و گفته راز جاودانه‌ماندنِ خیلی از فضاها توی اذهان ما، همین کیفیت بی‌نام داشتنِ آن فضاست.

داشتم فکر می‌کردم توی بهشت جاودانه‌ی تو، ورای همه‌ی آن زیبایی‌های مسحورکننده، آن باغ‌های درهم‌تنیده، آن نوشیدنی‌های شهد خوش‌گوار با سقایت تو، هم‌نشینی با خوب‌های دوست‌داشتنی، زوج‌های مطهّر، خانه‌های طیّب… ورای همه‌ی این‌ها، یک کیفیت دیگری باید باشد تا بهشت، بهشت بشود. آیه‌ها می‌گویند آن کیفیتِ بی‌نام، اسمش «رضوان» است. همان حالِ بی‌نظیرِ بنده‌ای که بداند تو از او راضی هستی، همان لبخند رضایتت. آیه‌ها می‌گویند حتی ذره‌ای از آن «رضوان»، از همه‌ی اوصافی که از باغِ رؤیاییِ تو خوانده‌ایم، بالاتر است.

وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی‏ جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ

————————————————————-

منابع:

۱. بقره ۲۰۷
۲. مائده ۵۵
۳. آل عمران ۶۱
۴. سوره دهر
۵. عادیات ۱ و ۲
۶. رعد ۴۳
۷. مائده ۶۷
۸. مائده ۳
۹. ابن عبّاس می‌گوید: «نزلت فی علی ثلاث مائه آیه؛ سیصد آیه در شأن علی نازل شده است.»

۱۰. Christopher Alexander/The Timeless Way of Building
۱۱. The quality without a name

 

چادرهای مشروطه

[ms 0]

نقش‌­آفرینی موفقیت­‌آمیز زنان در جنبش تحریم تنباکو در سال ۱۲۷۵ ه.ش و واقعه­‌ی قحطی نان در سال ۱۲۳۸ ه.ش، افزایش آگاهی آنان از اتفاقات جامعه و آشنا شدن با تفکرات روشنفکرانه سبب شد در انقلاب مشروطه هم زنان از پای ننشینند و با مبارزه­‌ی خود همپای مردان سعی در بیان درخواست­‌های خود و مطالبه­‌ی حقوق خود داشته باشند.

درخواست­‌های آنان در مبارزات مشروطه بیش‌تر حول این سه موضوع بود: ۱- درخواست مشروعیت تشکل­‌های سیاسی زنان، ۲- حق رأی دادن، ۳- مطالبه­‌ی سایر حقوق انسانی و مدنی. به‌طور نمونه، شخصیت خانم نوراللهی در کتاب «چراغ­‌ها را من خاموش می­‌کنم»، نوشته­‌ی «زویا پیرزاد» گویای این‌گونه تلاش­‌ها و درخواست­‌ها در آن دوران است.

باید توجه داشت جامعه­‌ی مردسالار آن زمان، به زن به‌عنوان موجودی در درجه­‌ی دوم نگاه می­‌کرد و به هیچ‌وجه به او اجازه­‌ی بیرون رفتن از خلوت خانه، سوادآموزی و ورود به اجتماع را نمی­‌داد. بدون شک، حضور پررنگ و مؤثر زنان در این وقایع، نتیجه­‌ی تلاش و شجاعت خود آنان بوده­ است. «مورگان شوستر» درمورد نقش زنان در اعتراضات می­‌نویسد:
«در طهران، معروف بود که هر وقت زن­‌ها برخلاف کابینه یا دولت بلوا و شورش می­‌کنند، حالت کابینه بسیار خطرناک و سخت خواهد شد.» (۱)
وی هم‌چنین نتیجه­‌بخش بودن حضور زنان در اعتراضات را این‌گونه می­‌داند:
«زنان ایرانی که چادر به‌سر می­‌کنند، اولا شناخته نمی­‌شوند. بنابراین، بی­‌محابا می­‌توانند جاروجنجال راه بیندازند و در ثانی، زدن آن‌ها ممنوع و به علاوه گناه شمرده می­‌شود. بنابراین، در تمام دمونستراسیون­‌ها، جسورتر از مردانند و نقش اساسی به عهده­‌ی آن‌هاست.» (۲)

به‌طور کلی، در طول سال‌ها پادشاهی قاجاریان، عواملی باعث شد زمزمه­‌های درخواست مشروطیت به اعتراضات و مبارزاتی منسجم و همگانی تبدیل شود. از جمله­‌ی این عوامل می­‌توان این اتفاقات را نام برد: چوب خوردن تجار تهران به واسطه­‌ی گرانی قند توسط علاءالدوله حاکم تهران در سال ۱۲۸۴، توهین به علمای کرمان و تنبیه آن‌ها توسط ظفرالسلطنه حاکم وقت کرمان، پوشیدن لباس روحانیون توسط مسیو نوز بلژیکی، پخش تصاویر و توهین به روحانیت، آشنایی با تفکرات و شیوه­‌ی زندگی اروپاییان و… (۳)

در این مبارزات، زنان پابه‌پای مردان در بست‌‌نشینی­‌ها شرکت می­‌کردند و نارضایتی خود را از دستگاه حاکم به‌صورت مستقیم نشان می­‌دادند و گاه نیز مسئولیت­‌هایی برعهده می­‌گرفتند. به‌طور نمونه می­‌توان از زنی آذربایجانی نام برد. وی که به نام «زن حیدرخان تبریزی» شناخته می­‌شد، از طرف زنان آزادی‌خواه تهران وظیفه داشت تا هروقت علما برای سخنرانی بالای منبر می­‌روند، با چماق­‌های پنهان در زیر چادر بایستد و محافظ سخنران باشد.

در بست‌نشینی در حرم عبدالعظیم که به «بست‌نشینی صغری» مشهور است، زنان و مردان ساکن در آن‌جا در مجالس وعظ علما شرکت می­‌کردند و درخواست مشروطه­‌خواهی خود را بیان می­‌کردند. در این روزها پایتخت به حالت نیمه‌تعطیل درآمده بود. از این رو، حاکم تهران در تلاش بود تا علما را به هر نحوی، حتی با اجبار، به پایتخت برگرداند. ولی زنان که خطر را احساس کرده بودند، به بالای بام‌ها رفته و منتظر بودند تا در صورت هتک حرمت، تفنگچیان را سنگباران کنند. این اقدام جسورانه­‌ی زنان سبب شد مزدوران حاکم بدون گرفتن نتیجه­‌ی مطلوب بازگردند.

در زمینه­‌های مالی نیز، زنان با وجود خانه­‌نشینی خود، حاضر به حمایت مالی از این نهضت بودند. زمانی که پس از پیروزی مشروطه، مجلس تصمیم به تأسیس بانک ملی با اتکا به سرمایه‌ی داخلی گرفت، باز هم زنان حاضر شدند سرمایه­‌ی اندک خود را که نتیجه­‌ی کارهایی مانند رختشویی بود، در اختیار مسئولان قرار دهند. «ناظم‌الاسلام کرمانی» از مذاکرات مجلس در تاریخ سه­‌شنبه محرم­‌الحرام ۱۳۲۵ ه.ق چنین یاد می­‌کند:

[ms 1]

«امروز مذاکرات مجلس در خصوص مستدعیات آذربایجان بود. دیگر آن‌که قرائت نمودند کاغذی را که یکی از خواتین مکرمه‌ی قزوین به سعدالدوله نوشته است و صورت آن را ما درج می­‌نماییم که خواننده­‌ی تاریخ بداند زن­‌های ایرانی از اساس مشروطیت چگونه همراهی دارند…
مفاد نامه:
حضور مبارک پدر مهربان ملت ایران، حضرت آقای سعدالدوله دامت شوکته… در روزنامه‌ی مبارکه­‌ی مجلس دیدم که در خصوص تأخیر مراقبت عموم در بانک ملی، کم‌کم خواطر مبارک وکلای محترم مکدر می­‌شود. ای جان این کمیته فدای ساحت مقدس باد، که گویا هنوز از فقر و پریشانی این ملت اطلاع ندارید. والله والله که ظلم و تعدی چیزی از برای ما باقی نگذارده است و الا تا این درجه، ایرانیان بی­‌غیرت و حمیت نیستند… مقدار ناقابل از زیورآلات خودم را که برای ایام سخت ذخیره کرده بودم فقط برای افتخار … به جهت بانک ملی فرستادم… چه کنم که زیاده از این قادر نبودم، مگر آنکه جان خودم را در موقع، فدای ترقی وطن عزیز بنمایم…» (۴)

با وجود حضور پررنگ زنان در پیروزی نهضت، تغییر آن‌چنانی در بهبود وضع زنان حاصل نشد و باز آنان برای رسیدن به حقوق خود، باید دست به مبارزه­‌ای گسترده­‌تر می­‌زدند.

مجلس تشکیل یافته بود، ولی خالی از حضور نمایندگان زن، و حتی به آنان حق رأی هم داده نشد. سوادآموزی طبقات پایین­‌تر جامعه به فراموشی سپرده شد و کسانی که تلاش می­‌کردند مدارسی برای آموزش دختران تأسیس کنند، به موانع عظیمی از جمله مخالفت سنت­‌گرایان برخورد می­‌کردند. اگر هم مدارسی باز می­‌شد، به دلیل تفاوت فرهنگ، طبقات پایین حاضر به حضور در آن‌ها نبودند.

انجمن­‌های زنان شکل گرفت و روزنامه­‌ها و نشریاتی پدید آمدند که که زنان می­‌توانستند از طریق آن‌ها سخنان خود را بیان کرده و بر احقاق حقوق خود پافشاری کنند؛ ولی متأسفانه بسیاری از این سخنان نیز با فرهنگ موجود در جامعه سازگاری نداشت و بیش‌تر برآمده از تقلیدات نابه‌جا از جامعه­‌ی غرب بود و مخالف تفکر اسلامی مردم عادی و همین امر هم باعث بروز شکافی بین فعالان حقوق زن و عموم زنان دیگر شده بود.

باید توجه داشت این شکاف و اختلاف تنها مربوط به دوره­‌های پیشین نیست و هم‌اکنون نیز تفاوت فرهنگی فعالان حقوق زن با دیگر مردم، می­‌تواند همان شکاف­‌ها و اختلافات را ایجاد ­کند؛ به­‌ویژه که امروزه آگاهی زنان در هر طبقه­‌ای تا حد زیادی افزایش یافته است و آن‌ها به‌خوبی می­‌توانند خود، شرایط و اتفاقات را تحلیل و بررسی نمایند. بنابراین، شناخت درست نیازها و درخواست­‌های عموم زنان جامعه، برای هر فعال حقوقی و فرهنگی لازم و ضروری است.

———————————————————–

منابع:

۱- مورگان شوستر، اختناق ایران، ترجمه‌ی ابوالحسن شوشتری، تهران، صفی‌علیشاه، شهریور ۱۳۵۱، ص ۲۳۹؛
۲- همان، ص ۳۲؛
۳- بشری دلریش، زن در دوره­‌ی قاجار، تهران، دفتر مطالعات دینی هنر، ۱۳۷۵؛
۴- ناظم‌الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، بخش دوم، تهران، آگاه نوین، ۱۳۶۲، ص ۹۲-۹۳.

روزه‌دار هستم، یک مسافر

[ms 0]

صدای زنگ تلفن رو نشنیده می‌گیرم تا یه مسلمون پیدا بشه و جواب مردم‌آزار پشت خط رو بده. یه روزِ تعطیل داریم‌آ، آدم این‌قدر وقت‌نشناس؟ ساعت ۱۱ کله‌ی سحر وقت زنگ‌زدنه آخه؟ صدای مامان میاد که: «مـــینا! پاشو! تلفن با شما کار داره!». این تلفن اگه کار داشت که صبح تا شب روی اُپِن ننشسته بود.

دوستمه؛ فرنوش. داره داستان جشن تولد دیروز رو برام تعریف می‌کنه. این‌جور وقت‌ها یه نفس می‌تازه! گوشی رو آروم می‌ذارم روی میز و می‌رم صورتم رو بشورم. وقتی برمی‌گردم، میگه: «رفتی روی screen saver؟ چرا جواب نمی‌دی؟… کاش نمی‌رفتم جشن…».

+ خب نمی‌رفتی! ببین من نرفتم و هنوزم زنده‌ام!
– حالا که دیگه گذشته. فکر نمی‌کردم این‌جوری باشه آخه.

گویا «این‌جوری» رو وقتی من داشتم آب‌بازی می‌کردم، توضیح داده! ادامه می‌ده…

– چرا این‌قدر دیر اومدی پای تلفن؟ نکنه طرح خواب از سحر تا افطار داری؟
+ تا سحر بیدار بودم. نه این‌که شب‌ها کانکشن به منبع لایزال پرسرعت‌تره، از اون لحاظ. مدیونی اگه فکر کنی به خاطر دانلود رایگان شبانه بوده!

– راستی یه سؤال. این‌که آهنگ و فیلم رو رایگان دانلود می‌کنیم، اشکال نداره؟ حروم نیست؟
+ می‌خوای بگی از من توضیح‌المسائل‌تر پیدا نکردی؟!
– خب اتفاقی برات میفته اگه از یکی که می‌دونه بپرسی؟ می‌میری اگه خیرت به ما برسه؟!

یعنی این‌قدر این فرنوش مؤدبانه خواهش می‌کنه که اصلا آدم روش نمی‌شه بهش بگه «نه»! زنگ می‌زنم به دفتر ملی پاسخگویی به سؤالات دینی. یه حاج‌آقای آپدیت رو صدا می‌زنن و سؤال رو ازش می‌پرسم. جواب می‌شنوم: «فقط اون‌هایی رو می‌تونید دانلود کنید که مطمئن باشید صاحبش راضیه. درمورد اون‌هایی هم که تا حالا دانلود کرده‌اید، باید ضرر مالی واردشده به صاحب اثر رو جبران کنید.»

هی می‌خوام بگم: «آقا! تو رو خدا! نمی‌شه حالا یه کاریش کنید؟ یه تبصره‌ای، استثنایی، چیزی؟»، باز با خودم می‌گم: «این بنده‌خدا چی‌کار کنه خب؟ مدیون یه گردان آدم شدم رفت! اونم به‌خاطر یه سری صفر و یک!»

یعنی مثلا به‌خاطر دانلود همین سه قلم فیلم «پدرخوانده» باید «هاچ، زنبور عسل»وار بیفتم دنبال آلبرت اس‌رودی (تهیه‌کننده‌ی فیلم)، ببینم کجا زیست می‌کنه. سرچ کردم، تا سال ۲۰۰۴ زنده بوده؛ البته اگه تا حالا حضرت عزرائیل زحمتش رو نکشیده باشه! خلاصه باید برم حلالیت بگیرم و اگه مرده بود، سر قبرش حلوا خِیرات‌مِیرات کنم که ایشالا گور به قبرش بباره؛ یا براش ردّ مظالم بدم که حقش از گردنم ساقط بشه.

زنگ می‌زنم به فرنوش و جواب رو براش می‌گم. می‌تونم قیافه‌ش رو که مثل کوفته‌تبریزی وارفته شده تصور کنم…

– پس واسه همینه دعاهام تا لایه‌ی استراتوسفر بالا می‌ره و برمی‌گرده محکم می‌خوره به فرق سرم! به‌خاطر این همه حق‌الناس دانلودآنه ست.
+ حالا نمی‌شه خدا این یه مورد رو فاکتور بگیره؟ صاحب هر کدوم از این آثار اگه وضع دانشجویی ما رو ببینه، خودش آثارش رو ماه‌به‌ماه میاره دم خونه‌مون! اینا تا حالا شونصدبرابرِ هزینه‌ای که صرف کردن، از همون اثر درآوردن. نسبت درآمد روزانه‌شون به درآمد ماهیانه‌ی من به سمت بی‌نهایت میل می‌کنه! انصافه؟ حالا اگه آقایان لطف می‌کردن یه یارانه‌ی تهیه‌ی محصولات فرهنگی هم به حساب سرپرست خانوار واریز می‌کردن، اون وقت یه حرفی!

– اصلا عادلانه‌اش اینه که این چیزا رو هدفمند کنن. مثلا بگن: «اونایی که بیکارن، هرچه می‌خواهد دل تنگ‌شون دانلود کنن. اونایی که درآمد ماهیانه‌شون زیر ۵۰۰ هزار تومنه، تا سقف ۸ گیگابایت دانلود در ماه براشون حلاله و… اونایی که درآمدشون بالای ۳ میلیون تومن در ماهه، «کَالأنعام بَل‌هُم أضَل» هستن اگه یه بایت صفر و یک دانلود کنن. أصحاب‌الشِّمال می‌شن اون دنیا!
+ والا! فرنوش، می‌خوای روز قیامت، من به پرونده‌ی شما رسیدگی کنم، شما به پرونده‌ی من برسی؟ خیلی خوب هم‌دیگه رو درک می‌کنیم‌ها! خب این توجیهات که به درد سر مزار عمه‌ی خدابیامرزم می‌خوره!

از فرنوش که خداحافظی می‌کنم، تصمیم کبری می‌گیرم برم دعای امروز رو بخونم، ولی حس هیچ کاری رو ندارم. اشکال نداره البته! می‌گن «نفس کشیدن و خوابیدن روزه‌دار هم عبادته». به‌جای خوندن دعای روز، نفس می‌کشم خب!

آخه نفس هم نمی‌ذارن بکشم که. فرناز sms داده «بیا نت». منم حرف‌گوش‌کن… بعد از کلی غیبت دوست و آشنا و فامیل، می‌ره سر اصل مطلب:

– میای برای شب‌های قدر با تور آژانس ما بریم ترکیه؟
+ آی گفتی! سواحل آنتالیا رو توی اون شبا تصور کن. واقعا فضاش روحانی و معنوی می‌شه!

– بی‌مزه! می‌برن مسجد تاریخی ایاصوفیه. هم فاله، هم تماشا، هم احیا.
+ نه که این‌جا امامزاده و مسجد تاریخی نداریم. ترکیه نریم کجا بریم؟ برای احیا نریم، برای چی بریم؟ فقط هم می‌ریم احیا و مسجدآ؛ مدیونی اگه فکر کنی به منظور دیگه یا جای دیگه‌ای قراره بریم!

– خب این همه راه داریم می‌ریم، چرا جاهای دیگه رو هم نبینیم؟
+ همین دیگه! من شما رو می‌شناسم. تا تمام بازارهای روحانی و سواحل معنوی و دی‌جی‌خونه‌های متبرک رو نگردی که دست بر نمی‌داری!

– حالا دیگه نه تا اون حد! بابا منم مسلمونم. دی‌جی‌خونه‌ها رو دفعه‌ی بعد می‌ریم.
+ پس باشه. شما برو، منم آژانس می‌گیرم بعد از اذان ظهر میام که روزه‌ام تلف نشه! به شرط این‌که از خیابون‌هایی که بعد از افطار حرکات موزون توش جریان داره رد نشیم.

[ms 1]

– حاج خانوم، یادم نبود شما سنی ازت گذشته و اگه این صحنه‌ها رو ببینی، اون دنیات به خطر میفته!
+ حالا که یادآوری شد برات، خودتم حواست باشه که من اون‌جا هی جلوی صورتت با انگشت، صفحه‌ی شطرنجی درست نکنم.

– باشه خواهر ارشاد! نمی‌دونی این روزا چقدر برای تور ترکیه تبلیغ می‌شه. بچه‌های آژانس ما هم از اول ماه رمضون روی همه‌ی آژانس‌ها رو کم کردن با تلبیغاتشون!
+ اجرشون با آقا اردوغان! الان یعنی تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتی؟

– نه! گفتم که بدونی کم نیستن آژانس‌هایی که این روزا تور می‌برن به کشور دوست و برادر!
+ تبلیغات اینترنتی‌ش رو دیده بودم، اما به روی مبارک نیاوردم.

– اشتباه کردی دیگه. اولا تخفیف ویژه داره تورهای این ماه. بعدشم کنسرتِ … هیچی، هیچی!
+ نه! راحت باش. من که می‌دونستم شما تک‌بعدی به قضیه نگاه نمی‌کنی. بگو، خجالت نکش!

– خب… کنسرت اون خواهر دور از وطن که نمونه‌ی مشابه داخلی هم داره توی آنتالیا برقراره.
+ شما که حواست به همه چی هست، آمار حراج‌های فصل رو هم استخراج کردی؟

– لیدرهای خودمون آدرس چند تا حراجی خوب رو بهم دادن.
+ خب شما که خیلی سرت شلوغه که. دیگه به مسجد ایاصوفیه نمی‌رسی. مخصوصا اگه کنسرت با شب‌های قدر تداخل داشته باشه.

– برنامه‌ریزی می‌کنیم خب…
+ آهان! برنامه‌ریزی می‌کنیم که هم به کنسرت اون خواهرمون برسیم، هم به جوشن کبیر توی مسجد ایاصوفیه؟ لابد روزه هم قراره بگیریم؟

– چون سفر از ده روز بیش‌تره، روزه‌مون درسته. ولی اگه روزه بگیریم که دیگه خوش نمی‌گذره…
+ دقت داری که استپ‌بای‌استپ داری سنگر خالی می‌کنی؟ بعد می‌گم شبیه کاریکاتور شدیم، می‌خندی! خب این چه وضعیه فرناز؟

– بابا حالا یه شب کنسرت که هزار شب نمی‌شه. بقیه‌ی شب‌ها رو می‌ریم مسجد. خوبه؟
+ فرناز، شما روزه‌ای. الان فشار زیادی رو داری تحمل می‌کنی. من درک می‌کنم؛ روزها طولانیه، هوا خیلی گرمه، حسابی خسته‌ای. بذار بعد از افطار مغزت ریفرش بشه، بعد با هم حرف می‌زنیم…

از پای سیستم که بلند می‌شم، حس می‌کنم مثل ارواح سرگردون توی فیلم‌ها کم‌رنگ شده‌ام. ماه مبارک که می‌افته توی تابستون، ملت این‌قدر لاجون می‌شن که حس حرف زدن هم ندارن. از سحر کم‌کم تبخیر می‌شن و بعد از افطار برمی‌گردن به حالت طبیعی! هرچقدر هم سحر شربت عسل بخوریم، تا غروب توی این هوای آدم‌ذوب‌کن جواب نمی‌ده.

همه‌ی اینا رو گفتم که بگم وسط روز حس قرآن و دعا خوندن نیست. ایشالا بعد از افطار در خدمت خداییم. حالا فعلا نماز ظهر رو در هاله‌ای از رؤیا بخونم، تا بعد. آخه ما از اون دسته موجوداتی هستیم که اگه زمین هم نزنندمون، موقع نماز هوا می‌ریم! بس که همه جا حضور داریم، جز کنار جانماز!

***

از ظهر توی این فکرم که جشن تولد چه جوری بوده که فرنوش این‌قدر وجدان‌درد داشت. می‌رم پای نت، یه فی.لترشکن داشتم، یکی دیگه هم قرض می‌کنم می‌پرم سر کوچه‌ی فیسبوک‌اینا ببینم چه خبره…

بعــــــــله! یه عده از بچه‌های دانشکده برای جشن تولد دور هم جمع شده‌اند. همون جشنی که فرنوش می‌گفت «کاش نمی‌رفتم». پس این‌جوریا بوده. برای همین وجدان‌درد داشت طفلی!… اما از هر زاویه‌ای به قضیه نگاه می‌کنم، می‌بینم این عکس فقط می‌تونه جایی حوالی خارجه گرفته شده باشه. اصلا شاید فتوشاپه. این فضای باز، با این پوشش مختصر و غیرمفید، و میزان فاصله‌ی دوستان از هم‌دیگه، زیاد نشون نمی‌ده که «این‌جا ایران است»!

کامنت‌های حاضران در عکس رو می‌بینم، که به فرمت «خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا را می‌دانم!»، حضورشون رو کنار میز نوشیدنی‌های «بزن، روشن بشی!» نشونه‌ی توفیق الهی می‌دونن و از خدا می‌خوان دوباره این عده رو توی همون ویلای فلان‌آباد دور هم جمع کنه.

پناه بر خدا! انگار اگه خدا شیطان رو توی صد تا سوراخ قایم کنه که توی این ماه به گناه نیفتیم، ما گیرش میاریم، گوش‌شو می‌پیچونیم، می‌کِشیمش بیرون، می‌گیم «یالا سر منو گول بمال»! خب حالا مثلا فیسبوک رفتنت چی‌چی بود؟ خوب شد؟ خوب شد هرچی بود و نبود رو دیدی؟ راحت شدی؟…

وقتی به دنیای واقعی برمی‌گردم که خورشید داره sign out می‌کنه. از اون‌جایی که «نفس کشیدن روزه‌دار هم عبادته» زیاد وجدان‌درد ندارم که چرا قرآن و دعای روز رو نخوندم.

خدایا! تو چشمای من نگاه کن! دلت میاد ازم بخوای من با این معده‌ی خالی و لب عطشان، قرآن بخونم؟ اصلا دلت میاد؟…

چنان پلاسیده شدم که امیدی ندارم تا افطار زنده بمونم. و باز از اون‌جایی که «خوابیدن روزه‌دار هم عبادته» می‌رم یه چرتی بزنم. راستی این‌که میگن «تا حالا کسی از گرسنگی نمرده»، راسته؟!

زن خانه

[ms 0]

جوان‌تر که هستی آرمان‌ها و آرزوها برای خودت داری، درس بخوانم، کار کنم، ال کنم، بل کنم! رِ به رِ می‌روی پشت تریبون که من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم و به فلان جایگاه شغلی برسم. اینکه دو ساعت وقتت را در آشپزخانه بگذرانی و غذایی درست که قائدتاً دوسه ساعت بعد دفع خواهد شد بنظرت احمقانه می‌آید. یک روز اگر توی خانه بنشینی فکر می‌کنی خیلی چیزها را از دست داده‌ای. پر از انرژی هستی، دوست داری ببینی، بشناسی، بگردی. می‌روی پشت تریبون که من زن‌خانه‌بشو نیستم.

اینها مال قبل کنکورت است. گفتم که، آمال و آرزوها برای خودت داری. کنکور اگرچه کمی سخت، اما بالاخره می‌گذرد و تو توی رشته مورد علاقه‌‌ات لیسانست را می‌گیری، بعد باز هم کنکور و می‌روی ارشد که به نقطه آرمانی‌ات نزدیک شوی. ارشد سخت‌تر از لیسانس اما بالاخره می‌گذرد. توی ارشد کار علمی و مقاله و مطالعه گسترده جانبی را هم چاشنی کارت می‌کنی، چون از اول دوست داشتی پیشرفت کنی و درس بخوانی و منزلت اجتماعی بالایی داشته باشی. تا الان هم خب موفق بوده‌ای. در طول این مدت هم خوب می‌چرخی تو جامعه‌ات و تجربه جمع می‌کنی، با آدم‌ها تعامل می‌کنی و ارتباطاتت را گسترده می‌کنی.

می‌خواهی بروی برای مقاطع بالاتر که حس می‌کنی یک چیزی ته دلت کم آمده. نمی دانی چیست اما هست. نگاه به «سن»ت می‌کنی و می‌فهمی بله وقتش است. کتاب‌های روانشناسی هم تأئید می کنند: «آدمی در هر دوره‌ای از زندگی‌اش نیازهایی دارد که در همان دوران خاص به سراغش می‌آید و باید برآورده شوند.» دیگر خبری از حرف‌های پشت تریبونی‌ات نیست. حتی توی گوگل یواشکی سرچ می‌کنی: «طرز پخت باقالاقاتق»! از قیل و قال درس و دانشگاه و کار و جامعه خسته شده‌ای. دوست داری کمی زن باشی، زن خانه.

[ms 1]

وسط بساط درس و مشق یک‌هو دلت می‌خواهد بروی در مطبخ (همان مکانی که در دوران کرکری‌خوانی‌ات لعن‌اش می‌کردی) و یک پیازداغ ترد و عسلی درست کنی. یاد مادربزرگت می‌افتی و هوس می‌کنی اشکنه و آش رشته با پیازداغ فراوان باربگذاری.

دلت می خواهد یک سفره بیاندازی از این وراتاق تا آن‌ور اتاق و هنرنمایی‌ات را به نمایش بگذاری. کمی که قرتی باشی دوست داری تارت و ترامیسو و میلک‌شیک درست کنی. دوست داری مثل جادوگر سیندرلا، عصای جادویی‌ات را بزنی و خودت را زیبا کنی، دلبری کنی.

دوست داری یک خانواده را دور سفره رنگینت جمع کنی، حتی به قیمت چند ساعت توی آشپزخانه بودن. حس می‌کنی اینطوری شیرازه یک خانواده‌ای.

عجیب‌تر اینکه دلت هوای داشتن بچه می‌کند. همان کار پرمشغله و پردغدغه‌ی سخت. یک کودک ناتوان و معصوم را انداخته‌اند توی دامنت و گفته‌اند بگیر بزرگش کن و از این دنیای پرمخاطره و ناشناخته که هر ثانیه درحال تغییر است، او را به سلامت بگذران. باید طوری بزرگش کنی که وسط این همه بی‌راهه و خطر و زشتی و پلیدی حداقل غرق نشود. اوه، مادری وحشتناک است.

من فکر می‌کنم ما زن‌ها هرچقدر هم که مادام کوری باشیم به این مرحله‌ها می‌رسیم. اصلاً مگر از همان اولش نمی‌خواستی روحت را کامل کنی، سطحی و بی‌مایه نباشی. تکامل مگر مدنظرت نبود؟ اینها هم یکی از فاکتورهای تکامل است.

زن خانه بودن. عزیزانت را به زیبایی و مزه‌های عالی دعوت کردن. گرم کردن یک خانه، وسط این دنیای بی‌رحم مدرن، با آبگوشت بزباش و سنگل و سبزی‌خوردن تازه، یاد خانه‌باصفای مادربزرگ را زنده کردن، سفر به دنیای سنتی پاک.

حس پرورش یک کودک، درآغوش گرفتن و بوسیدنش، مادرش بودن. باهاش بازی کردن و خندیدن‌های‌ازته‌دلِ کودکانه.

هرچقدر می‌خواهی درس بخوان، قد بکش، عاقل شو، بالا برو، راه و چاه‌ها را بشناس و کامل شو. زن باش، زن کامل. زن دانشگاه، زن جامعه، زن علم و خرد و شاید از همه قشنگ‌تر و لطیف‌تر زن خانه.

صدایم کن

[ms 0]

یک وقت‌هایی هست که دلت می‌خواهد یکی دستت را بگیرد و ببرد سر خط مسلمانی‌ات؛ همان جایی که از اول بوده‌ای و از آن‌جا آغاز شده‌ای. هر چند وقت یک‌بار، یک‌دفعه می‌فهمی که خیلی چیزها تکراری شده و باید از نو آغاز کنی و رنگ تازه‌ای به مسلمانی‌ات بزنی. این‌جور وقت‌هاست که می‌فهمی حتی خم‌وراست‌شدن‌های پنج‌گانه‌ات هم تکراری شده.

هر صبح با خودت قرار می‌گذاری که امروز قرآن را از لب طاقچه برداری و ببوسی و لااقل یکی دو آیه بخوانی و راه تازه را آغاز کنی. اما چه صبح‌ها که شب می‌شود و شب‌ها صبح، هفته‌ها ماه می‌شود و خدای نکرده ماه‌ها سال می‌شود و می‌بینی ای دل غافل، حتی یک آیه هم نخوانده‌ای. می‌بینی چقدر دور شده‌ای از این کلمات؛ از این واژه‌ها که اگر بودند، جان‌مایه‌ی زندگی‌ات بودند. شده‌ای مصداق همان آیه‌ی معروف که می‌فرماید: «و قالَ الرَسولُ یا رَبّ إنّ قَومی اتّخَذُوا هَذا القُرآن مَهجُورا» (فرقان/۳۰)

با خودت فکر می‌کنی نکند من هم جزو کسانی باشم که رسول رحمت در روز رستاخیز از آنان شکایت می‌کند که پروردگارا این قوم، قرآن را مهجور کردند. دلت از این فکر می‌گیرد…

اما نه. من فکر می‌کنم ما هم اگر خدای نکرده از قرآن دور شویم، قرآن از ما دور نمی‌شود. شاید صبح‌ها را شب کنیم و شب‌ها را صبح و هفته‌ها را ماه، اما ماه به سال نرسیده، قرآن بر اساس یک قرار دیرینه می‌آید سراغمان.

مادرها را دیده‌ای، گاهی چندین بار فرزندشان را صدا می‌زنند و بچه حتی رویش را هم برنمی‌گرداند، حالا به هر دلیل؛ نمی‌شنود، قهر کرده و یا حتی خودش را به نشنیدن زده. این‌جور وقت‌ها صبوری می‌کنند تا بیاید. نمی‌آید و آخرش هم خودشان می‌روند دنبال دلبندشان، دست به سرش می‌کشند و نوازشش می‌کنند تا برگردد به آغوش مادر. حتی اگر سرسخت هم باشد این فرزند، بالاخره به آغوش مادر بازمی‌گردد.

حکایت من و تو هم با قرآن و خدای قرآن همین است.

[ms 1]

یک قراری هست و یک وعده‌گاهی که خدا سال‌هاست برای این روزهای ما رقم زده؛ برای این‌که از خودش و کلماتش دور نشویم و یادمان نرود او جایی با ما حرف زده.

یازده ماه تمام صدایمان می‌کند، صبوری می‌کند شاید حداقل روی برگردانیم؛ اما این‌قدر درگیر دنیا شده‌ایم که نمی‌شنویم، شاید هم خودمان را به نشنیدن زده‌ایم و بالاخره هم اوست که می‌آید سراغمان. آغوش رحمتش را در رمضان باز می‌کند و ما را در پناه خویش جای می‌دهد چون همیشه. چقدر نوازشمان می‌کند برای این همه نیامدن. این همه صبوری برای چه؟

لابد برای این‌که بگوید او عاشق‌تر است به ما. راست گفته بود رضای امیرخانی توی این رمان آخرش، قیدار: «عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عاشقی‌ست که حتی دوست ندارد اسم معشوقش را کسی بداند.»

خودش صدایش می‌زند و برش می‌گرداند. اوج این عاشقی و دلدادگی هم شب‌های قدر است؛ همان شبی که همه‌ی حرف‌هایش را جمع می‌کند و یک‌جا برایمان می‌فرستد.

به قول دوستی:
«فکرش را بکن؛ خدا با بشر حرف زده؛ نه فقط با الهام و وحی و شهود؛ حرف‌هایی از جنس کلمه. حتی حسرتش هم شیرین است.» آن وقت ما مدت‌هاست که این کلمات از یادمان رفته. آن شب به حرمت نزول کلامش همه چیز را کنار می‌گذارد. تقسیم‌مان نمی‌کند به بد و بدتر. همه را یک‌جا پناه می‌دهد و باران رحمتش را بر سرمان می‌بارد.
.
.
.
حالا این منم ایستاده روبه‌روی تو و یکی از همین شب‌ها شب قدر است؛ شبی که تو با من سخن گفته‌ای. بدعادت شده‌ام. می‌دانم. عادت کرده‌ام به این‌که فراری باشم، اما در لحظه‌ی آخر بیایم و درخواست عفو کنم. کاش ببخشی مرا و نگاهم کنی مثل همیشه. تو که نگاهم می‌کنی، احساس می‌کنم هنوز سربه‌راهم.

و اگر صدایم کنی
و اگر سلامم کنی
باورم می‌شود
که باز مرا بخشیده‌ای
پس صدایم کن
و سلامم کن تا طلوع سپیده‌دمان
سلام هی حتی مطلع الفجر…

‫این قدم اول بود، فردا «احمدی روشن» می‌شویم‬

[ms 2]

پدر از اثرات عقاید مذهبی در موفقیت اعضای خانواده‌اش گفت و مادر از روابط دوستانه میان خود و فرزندانش. برادر از حمایت‌های عاطفی‌اش گفت و احساس و امیدی که به خواهرش داشت. و الهام، نفر سوم رشته‌ی ریاضی کنکور سراسری سال ۱۳۹۱، از تلاش‌هایش تا آینده‌ی پیش رو. وجه اشتراک همه‌شان هم این بود که انتظار این رتبه را داشتند. حتی پدر می‌گفت: «کسی که با آیه‌های قرآن مأنوس است، گذر از فراز و نشیب‌های درسی که برای او کاری ندارد.»

وقتی رتبه‌ی دهم زبان انگلیسی و مدال برنز المپیاد شیمی کشوری شده بود، به‌دست آوردن رتبه‌ی سوم ریاضی هم دور از دسترس نبود. گل‌فروش شهرم حق داشت که تا مناسبت دسته‌ی گل را فهمید، گفت: «سفارشی برایتان درست خواهم کرد.»

هر دو روزه بودیم و نتیجه این شد که گفتگویمان را به بعد از افطار موکول کردیم. ساعت نُه‌و‌نیم شب با استقبال گرم خانواده‌ی احسانی‌مقدم مواجه شدم و چه دلنشین بود نگاه کردن به مادر و پدری که با خوشحالی، تصویر و صحبت فرزندشان را از اخبار شبانگاهی دنبال می‌کردند؛ فرزندی که کنارشان نشسته بود.

[ms 0]

«موفقیت‌ها بهایی دارند»

تا چند روز پیش اگر «الهام احسانی‌مقدم» را در گوگل می‌نوشتی، نتیجه‌ی خاصی پیدا نمی‌کردی، اما اگر الان این نام را درون کادر گوگل تایپ کنی، نفر سوم رشته‌ی ریاضی کنکور سراسری سال ۱۳۹۱ را برایت می‌آورد.
از الهام احسانی‌مقدم برایمان بگو، از هر زاویه‌ای که خودت می‌خواهی؛ شخصیت تحصیلی، خانوادگی…

البته که فکر می‌کنم رتبه‌ی سوم رشته‌ای بودن، چندان هم شاهکار نیست، ولی هدف من در لحظاتی که درس می‌خواندم این نبوده که چند صفحه از صفحات گوگل یا چند تیتر از اخبار روزنامه‌ها را به خودم اختصاص دهم و یا این‌که فکر کنم چقدر مشهور می‌شوم. الان هم که با این رتبه این‌جا نشسته‌ام، فکر می‌کنم که اتفاق خوبی افتاده، ولی عقیده ندارم که مشهور بودن مهم باشد. برای من مهم این بوده که به هدفی که می‌خواستم برسم. هدف من رتبه‌ی تک‌رقمی کنکور بوده که نتیجه‌اش را هم دیدم.

آدمی بوده‌ام که در زندگی خانوادگی و تحصیلی‌ام به برنامه‌ریزی خیلی علاقه داشتم و واقعا برای این‌که به این هدفم برسم، خیلی تلاش کردم. البته نه در این حد که از اوقات فراغت و حتی تعطیلات نوروزی‌ام بگذرم، ولی واقعا از یک‌سری روزمرگی‌ها گذشته‌ام. همیشه هم همین‌طور هست که موفقیت‌ها بهایی دارند.

کمی از نحوه‌ی مطالعاتت صحبت کن و کلاس‌هایی که شرکت می‌کردی و معدل فارغ‌التحصیلی‌ات.

با معدل ۱۹.۹۰ فارغ‌التحصیل شده بودم. درباره‌ی مطالعه هم همیشه این‌طور احساس می‌کردم که در فضای کلاسی هستم و کتاب، معلم من است و من قرار است بعد از شنیدن حرف‌هایش جواب پس بدهم. این‌طور خیلی بهتر متوجه می‌شدم که کجا را خوب فهمیدم و کجا را نه. عادت درس‌خواندنم هم فقط داشتن یک مکان ساکت بوده.

همیشه این شرایط فراهم بود؟

زمانی پیش می‌آمد که مهمان داشتیم و من با این‌که از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم برای درس، ترجیح می‌دادم سخت نگیرم و پیش مهمان‌ها بمانم و این ساعت را در روز دیگری جبران کنم.

چه رشته‌ای می‌خواهی انتخاب کنی؟

تحقیقاتی داشته‌ام، ولی تصمیم دارم یک هفته‌ای بیش‌تر تحقیق و بررسی داشته باشم تا دقیق‌تر انتخاب کنم. اما فکر می‌کنم اولویت من برق خواهد بود و بعد مکانیک و هوافضا.

[ms 4]

«مطمئنا راه ما با آرمان شهید احمدی روشن یکی است»

از مصطفی احمدی روشن چه چیزی می‌دانی؟

این‌که برای این شهید، هدف خیلی مهم بوده است. گفته بودم رسیدن به هر هدفی بهایی دارد که باید پرداخته شود، اما بهایی که ایشان برای هدفشان پرداختند، خیلی بالاتر از گنجایش ماست که فکر می‌کنیم حاضریم به این بها به هدفمان برسیم.

از سرنوشتی که برایشان رقم خورد، هراس نداری که تو هم…؟

اصلا به این وجه ماجرا فکر نکرده‌ام، ولی عزم جدی ایشان و همکارانشان در استفاده از علم برای پیشرفت کشور برای من و دوستان قابل تحسین و احترام است. این رتبه‌ی تک‌رقمی قدم اول ما بود. مطمئنا در ادامه، من و همه‌ی بچه‌های ایران اسلامی ثابت خواهیم کرد که راهمان با آرمان این شهید یکی است.

چند سال دیگر که به امسالت فکر کنی و به تلاش‌های شبانه‌روزی خودت و خانواده‌ات، آیا ممکن است فکر کنی که شاید لازم نبود این همه زحمت بکشی و ببینی آن تصوری که از تحصیلات دانشگاهی و محیط دانشگاه داشتی، به حقیقت نپیوست؟

اگر تلاش و موفقیتم ادامه پیدا نکند و مورد رضایت من نباشد، مطمئنا این حرف را می‌زنم. اما وقتی کنکور را شبیه پلی ببینم که موقعیتی را در اختیارم قرار داد که دیگران تأییدم کنند و توانایی من را متوجه بشوند و در راه توانایی‌هایم کمکم کنند، این‌طور نخواهم گفت؛ چون هدف من این بوده که به جای رضایت‌بخشی برسم. خودم راضی باشم بر اساس انگیزه و تلاش‌هایی که داشته‌ام. محدود شدن به هدفی که نتواند شامل این اهداف شود، مطمئنا انسان را به پوچی می‌رساند. مطمئنا من با اهدافی که دارم، در آینده هم از این زحماتم خوشحال خواهم بود.

[ms 1]

«مادران خانه‌دار مؤثرترند»

مادر شما تحصیلات دانشگاهی دارد؟ چقدر توانست انرژی و آرامش به تو بدهد؟

تا مقطع سوم راهنمایی خوانده‌اند. از نظر من یک مادر کامل هستند. در المپیاد هم که شرکت کرده بودم و با دوستانم صحبت می‌کردم، همه بر یک اصل اشتراک داشتیم و آن این‌که مادر نقش بسیار مهمی دارد. مخصوصا مادران خانه‌دار نسبت به مادران شاغل، در رسیدن فرزندان به اهداف بالای تحصیلی خیلی مؤثرترند. خیلی وقت‌ها میان درس‌خواندنم خسته که می‌شدم، مادرم را صدا می‌کردم تا لحظاتی هم که شده کنارم بنشیند تا فقط صحبت کنیم. به هر حال، مادر و دختر وقتی با هم حرف می‌زنند، آرامش خاصی به هم می‌دهند و این برای من عامل اساسی‌ای بوده. مادرم، هم خیلی پیگیر کارهایم بود، هم نسبت به بیداری شبم سخت‌گیر بود و هم تشویقم می‌کرد به درس خواندن و شرکت مداوم در آزمون‌های قلم‌چی. معمولا آدم خیلی دوست ندارد دخالت در کارها را ببیند و مادر من در این زمینه خیلی خوب بودند. به جای خود مادری می‌کردند و به همان موازات دوست خوبی برایم بودند.

فکر می‌کنی چه فرقی بین شما به‌عنوان یک مادر تحصیل‌کرده‌ی شاغل، و مادرتان به‌عنوان مادر خانه‌دار خواهد بود؟ آیا تفاوتی خواهید داشت؟

کلمه‌ی مادر آن‌قدر عظیم است که وقتی ویژگی‌های جزئی مثل شاغل و یا تحصیل‌کرده را کنارش می‌گذاریم، نمی‌توانیم در ماهیتش تغییری بدهیم. نقش مادری به همه‌ی فرزندان آرامش می‌دهد؛ حتی اگر من نصف روز را کنار فرزندم نباشم و مشغول کارم باشم.

مادر شاغل البته به‌خاطر محیط شغلی‌اش دچار دغدغه‌هایی خواهد شد که مادر خانه‌دار معمولا مبرا از این محیط است.

من الان می‌توانم مادر خودم را به‌عنوان یک مادر شاغل هم تصور کنم. هنوز هیچ تصوری از مادری خودم ندارم و نمی‌توانم داشته باشم. فکر می‌کنم من که مادرم را می‌شناسم، می‌دانم هر چقدر که کار برایش مهم باشد، زمان کافی را برای من خرج خواهد کرد. حتی شده با مرخصی گرفتن و یا جبران این ساعت‌ها جای ساعت‌هایی که نیستند و حتی با یک تماس تلفنی.

کار یک شغل و منصب است، اما مادر بودن نسبت به آن در اولویت است. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم نمی‌توانیم جلوی شاغل بودن زن‌ها را بگیریم. نباید هم بگیریم؛ چون جامعه به حضور زنان هم نیاز دارد، ولی مادرها نباید یک‌سری مدیریت‌ها و آرمان‌ها را فراموش کنند. با این‌که این تصویر -شاغل بودن مادرم- برای من که به مادرم خیلی وابسته بودم، سخت است و ساعتی که من برای رفع خستگی به حضورش نیاز دارم، حتی اگر ۵ دقیقه با من حرف بزند، ولی باز هم فکر می‌کنم می‌توانستم با شرایط خودم را وفق بدهم و حرف‌ها و خواسته‌هایم را جمع کنم و وقتی کنارم بود، برایش بگویم و خستگی در کنم.

علت موفقیتت در یک کلمه چیست؟

توکل و لطف خدا.

[ms 3]

پیشنهادی هم به مسئولان برای بهتر شدن فضای برگزاری کنکور داری؟

چون تازه از کنکور بیرون آمده‌ام، شاید نتوانم اظهارنظر کاملی داشته باشم، ولی واضح است که استرس فضای کنکور همیشه بوده و ما مجبور به وفق دادن خودمان با این شرایط بوده‌ایم. گاهی اوقات پیش می‌آمد که با خودمان بگوییم خیلی خسته شده‌ایم و چرا این همه خستگی، ولی باز خودمان جواب می‌دادیم که هر قدر به این‌چیزها فکر کنیم، جز این‌که خسته‌تر بشویم فایده‌ای نخواهد داشت.

از روز کنکور بگو. چه ساعتی بیدار شدی و اصلا توانستی بخوابی یا نه؟

شب قبل از کنکور، چون عادت به زود خوابیدن نداشتم، کمی سخت بود، ولی خدا را شکر خوب خوابیدم و صبح هم به‌موقع بیدار شدم. آن‌قدر هم زمان خود کنکور برایم زود گذشت که تصویر تیره‌ای از آن در ذهن دارم؛ برخلاف کنکورهای آزمایشی که هر ۴ ساعتش را حس می‌کردم. تمام دوستانم که کنار هم نشسته بودیم، همه آیة‌الکرسی خوانده بودیم. اما بعد از کنکور چون خیلی حس راحتی داشتم، تصویر خیلی شفافی برایم باقی مانده.

حوزه‌ی امتحانی بر اساس معدل را قبول داشتی؟

شاید خودخواهانه باشد، ولی من موافق بودم. وقتی من و دوستانم که در یک رده معدل قرار داشتیم، در کنار هم بودیم، باعث می‌شد رقابت نزدیکی داشته باشیم و استرس ناشی از این‌که کسی در همان ساعت اول بلند شود و ما بمانیم و هم‌چنین پرت شدن حواس و فکر و خیال‌ها را نداشته باشیم. این خوب بود. همه‌ی دوستانم تا لحظات آخر نشسته بودیم و حتی ثانیه‌ای هم نتوانستیم وقت را هدر بدهیم.

برادر الهام هم در تکمیل حرف خواهرش گفت: «سالی که من کنکور دادم، بر اساس الفبای فامیلی بود. بعد از دو ساعت سرم را که بلند کردم، دیدم نصف سالن خالی شده و من مانده بودم و استرس این‌که چرا عقب ماندم و هنوز نتوانستم تمام کنم. ولی این نوع تقسیم‌بندی خیلی بهتر بود؛ چراکه همه‌ی آن‌هایی که کنار هم بودند، همه در یک سطح دغدغه بودند و تمام تلاششان را برای حل تمام سؤالات می‌کردند.»

***

میان صحبت، مردهای مسجد محلشان برای گفتن تبریک آمده بودند و فرصتی دست داد تا با مادر الهام هم صحبتی داشته باشم. مادر الهام دو فرزند دارد. پسرش ۵ سال از الهام بزرگ‌تر است. مادر از وابستگی زیاد فرزندان به خودش صحبت کرد و گفت: «الهام از کودکی خصلتی داشت که من همیشه تعجب می‌کردم. هیچ‌وقت کاری نمی‌کرد که من بهش بگویم چرا این کار را کردی و یا چرا این کار را نکردی. یا حتی اگر جایی می‌رفتیم و به خانه برمی‌گشتیم، از رفتار برخی از بچه‌ها تعجب می‌کرد و حتی می‌گفت چرا این رفتار را می‌کردند. من همیشه می‌گفتم که الهام ذات خوبی دارد و حتی فکر می‌کنم استعدادی که دارد هم، ذاتی است.»

علتش را چه می‌دانید؟

در قدیم به ما می‌گفتند که به بچه‌هایتان شیر مادر بدهید تا سلامت جسم و روح داشته باشد. من هم با همین هدف شیر می‌دادم. غیر از این، در خانواده‌مان برای همه مهم بود که الهام دارد درس می‌خواند. حتی مواقع زیادی که همسایه‌ها هم دور هم جمع می‌شدند، من اکثر این دورهم‌بودن‌ها را نمی‌رفتم، مبادا که الهام از نبود من احساس خستگی بکند. مواقعی که الهام وسط خواندنِ درس صدایم می‌زد، هر کاری داشتم رها می‌کردم تا به اتاق الهام برسم.

پس اگر خواننده‌ای که این حرف‌ها را می‌خواند و این نعمت را ندارد، و چنین رتبه‌ای به‌دست نیاورده، می‌تواند بگوید چون مادر کنارم نبود، نتوانستم؟

متأسفانه بله. منطقی است این حرف. چون مادر خیلی مهم است، مخصوصا برای دخترها. مادر حتی اگر کارمند هم باشد، وقت‌هایی که در خانه هست، باید طوری برنامه‌ریزی کند که نبودش را تأمین کند و ساعت‌هایی که در خانه هست، وقتی را به فرزندش اختصاص دهد. خیلی مهم است که از بچگی دوست فرزندمان بشویم. حتی پسرم هم هنوز تمام حرف‌هایش را با من در میان می‌گذارد. مادر باید دوست همیشگی باشد.

شما از آن مادرهایی بودید که ساعت کنکور را بیرون از حوزه‌ی امتحانی منتظر نشسته بود؟

من و پدرش الهام را رسانده بودیم و بعد از این‌که الهام وارد حوزه‌ی امتحانی شد، برگشتم و بعد از این‌که یک‌سری کارهایم را در خانه انجام دادم، دوباره رفتم و یک ساعت منتظر ماندم تا این‌که الهام آمد.

توصیه‌ای هم برای خانواده‌ها دارید؟

مطمئنا جایگاه بالاتری از من هستند که من بخواهم حرفی برایشان داشته باشم. فقط می‌توانم بگویم که با فرزندانشان دوست باشند و به آن‌ها اهمیت بدهند.

جوان‌هایی مثل الهام و دختران جامعه‌ی ما که دارند تمام تلاش‌شان را در تحصیل و کسب موقعیت‌های علمی مختلف انجام می‌هند، به نظر شما چه مادری برای فرزندانشان خواهند بود؟ چه فرقی بین شما و این‌ها خواهد بود؟

تحصیل‌کرده‌ها معمولا مادر بهتری خواهند شد؛ اگر درسی را که خوانده‌اند، خوب درک کرده باشند. به‌طور کل، چه برای تحصیل‌کرده و چه برای غیر آن، اگر در زندگی درک کردن باشد، و تحصیلشان با درک کردن همراه باشد، مطمئنا در منش و رفتارشان تأثیر خواهد گذاشت و زندگی خیلی لذت‌بخش پیش خواهد رفت.

الهام در کار خانه هم واقعا کمک می‌کرد؟ آشپزی چطور؟

می‌توانید برای صحت حرفم از همسایه‌ها بپرسید. الهام از کلاس پنجم علاقه‌ی زیادی به درست کردن نان داشت. بزرگ‌تر که شد، نان پختن جایش را به پختن کیک داده بود و الان هم من پیتزا درست کردن بلد نیستم، ولی الهام برای اعضای خانواده درست می‌کند.

این‌طور نبوده که مدام مشغول درس خواندن باشد؛ طوری که من هم به او وابسته شده بودم. تا جایی که می‌شد، خودم کارها را در یک سال اخیر انجام می‌دادم، اما زمانی که کمردرد داشتم یا اگر مهمانی می‌آمد، بدون در نظر گرفتن این‌که الهام مشغول درس خواندن بود، برای کمک کردن صدایش می‌کردم تا کنارم باشد.