زنان اسطوره‌ای

[ms 2]

زن عنصری اساسی در داستان‌ها و رمان‌های ایرانی است. روایت نقش زن در رمان‌گونه‌های ایرانی همیشه یا موجودی حاشیه‌نشین و صبور و توسری‌خور است که اگر جرأت و جسارت به‌خرج دهد، گاهی به هر دری می‌کوبد تا از وضعیت آشفته‌ای که اجتماع و همسر و قوانین دینی و اجتماعی برایش آورده‌اند فرار کند، یا دختری است ماجراجو و امروزی که با شکستن قواعد و قوانین سعی در کسب زندگی شیرینی دارد که ثمره‌ی شکستن‌ها برایش پیروزی است. اما رمان، تعریف غیرواقعی و تخیلی ذهن نویسنده‌ای است که دوست دارد زن و دختر ایده‌آلش را آن‌گونه روایت کند، با قیدوبندهایی که او می‌خواهد و رفتارهایی که گاهی قابل پیش‌بینی است و نتیجه‌ای که به مذاق من و تو خوش بیاید یا نه!

اما این‌بار می‌خواهم کتاب‌هایی را معرفی کنم که زنانش نقش اول را دارند. در عین پایبندی به سنت، مذهب، باورهای دینی و اجتماعی‌شان، باز هم زن می‌مانند و ادای مردها را در نمی‌آورند. همیشه مشکلات، خردشان نمی‌کند و عجز و لابه نمی‌کنند. قطار زندگیشان روی ریل حرکت می‌کند؛ گاهی سریع و گاهی نفس‌گیر و سخت، اما برای سبقت گرفتن از دیگران و زندگی از ریل خارج نمی‌شوند و هنگام سربالایی‌ها دست بر شانه‌ی نامحرمی نمی‌گذارند. کتابخانه‌ام پر است از داستان‌های واقعی؛ از زنانی که خارج از مرزهای موجود پیش رویمان هستند و در زمانی شاید دور، بوده‌اند و رفته‌اند و آن‌چنان که شایسته‌ی زن‌بودنشان بود، زیستند و خاطرات زندگیشان روشنی‌بخش ذهن تاریکم شد…
زن اسطوره‌ای‌‌ام را در کتابخانه‌ی شماره‌ی ۱۳ می‌یابم.
—————–

«یک‌دفعه من برگشتم و به غیوران گفتم: «زن! حرف یک زنه؟ تو با یک زن بودی؟ به من بگو زن کی بود که این‌ها می‌گویند؟ تو حالا با یک زن رابطه داری؟ باید اینجا به من بگویی جریان چی بوده، آن زنی که این‌ها با تو دیده‌اند کی بوده؟»
غیوران مرتب می‌گفت: «بابا، زنی در کار نیست»، ولی من ول‌کن او نبودم. خلاصه [با این نقش‌ بازی کردن] صبح آزادم کردند.» [۱]

بازدید از موزه‌ی عبرت ایران یا همان شکنجه‌گاه کمیته‌ی مشترک ساواک تهران در انتهای مسیر وهم‌آور و خوف‌ناکش می‌رسد به فروشگاه کوچک محصولات فرهنگی مرتبط. تعداد زیادی کتاب از زندانیان و مبارزان قبل از انقلاب وجود دارد که یکی دو جلد از خاطرات بانوان مبارز هم اگر بطلبید، در قفسه‌های پشتی خاک می‌خورند و منتظر شما هستند!

مشکل کتاب‌های سفارشی‌شده این است که نویسنده روایت‌گر نیست،‌ روایت‌گر هم نویسنده نیست! اصلا راوی دست به قلم نمی‌شود که روح تمام لحظه‌های سخت و شیرینش را و حتی  دَوَران و دَوَرانِ دورانِ زندان کمیته‌ی مشترک ساواک را در کلماتش بلغزاند، یا زهرش را با قلم بغلتاند در کام من و توِ خواننده.

حسِ گفتن مانند نوشتن نیست. راوی نمی‌نویسد، چون می‌هراسد از غرق شدن در لحظه‌های بی‌سرانجام و زخم‌های بی‌التیام. راوی فقط می‌گوید؛ مانند یک قصه که باید از سر باز شود یا یک اتفاقِ همیشگی و تکراری در بسترِ شلاق‌خورده.

[ms 1]
خانم سجادی راوی کتاب و همسر مبارزشان مهدی غیوران

زن راوی می‌شود که قصه را فقط به سرانجام برساند و دست‌به‌قلم نمی‌شود که آرام‌آرام و لایه‌به‌لایه روح سیال و آشفته‌اش در این بند و آن سلول باز هم آپولوسواری کند و از «حسینی» فحش بخورد و شوهرش را باز لخت و عریان جلویش شلاق‌کاری کنند و…

کتاب «خورشید‌واره‌ها»، خاطرات زندان و مبارزه‌ی خانم طاهره سجادی (غیوران) است و ناشر آن هم مرکز اسناد انقلاب اسلامی می‌باشد. کتاب در ۳۴۰ صفحه و در ۵ فصل اصلی و ۴ بخش تکمیلی شامل اسناد و گاه‌شمار و نمایه و کتابنامه تنظیم گردیده و به چاپ دوم رسیده است.

متأسفانه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با داشتن آرشیو بسیار غنی اسناد ساواک و نهادهای امنیتی دوران پهلوی و انتشار پُرتعداد کتاب‌ها چندان در نشر کتاب‌های جذاب تاریخی و سیاسی شهره نیست. بیشتر آن بر می‌گردد به انتشار اسناد از سر رفع تکلیف و کنار هم چیدن آنها به اسم کتاب و خاطرات، بدون اینکه از نظر ادبی و هنری و جذابیت‌های داستان‌پردازی و قوت‌بخشیدن به نثر راوی چیزی به آن بیفزایند. برای همین از این کتاب‌ها انتظار جهانی‌شدن نداشته باشید و اینکه روایت‌های‌شان مانند داستان زندگی «لیلا خالد»، «جمیله بوپاشا» و «دلال مغربی» جذابیت و پرآوازگی را به ارمغان بیاورند.

«خانم منیر خیرکه در دبیرستان رفاه، ریاضی تدریس می‌کرد. به پیشنهاد آقای غیوران برای تدریس هندسه به منزل ما آمد و این زمانی بود که مبارزان به منزل ما رفت‌وآمد داشتند و من که ذهن مشغولی داشتم مرتب به جای گفتن مثلث، مسلسل می‌گفتم و این موجب خنده‌ی ما می‌شد…» [۲]

کتاب نثر ساده‌ای دارد، بدون پیچیدگی‌های لغوی و یا دستور زبانی و بدون آنکه نشانی از محاوره در گفتار و دیالوگ‌ها را نشان بدهد. همه چیز را شُسته‌رُفته تحویل خواننده می‌دهد. اتفاقات به‌صورتی خلاصه‌وار و کلی بیان می‌شوند و هیچ ماجرایی -هرچند مهم و تأثیرگذار- نه به‌طور مبسوط شرح می‌یابد و نه علل و ریشه‌های آن واکاوی می‌شود. از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تا تغییر ایدئولوژی سران مجاهدین خلق‌ (منافقین) آن دوران به مارکسیسم. هرچند خود طاهره در بطن تغییر ایدئولوژی قرار دارد و اهل مطالعات تشکیلاتی است، اما از فعالیت‌های قبلی خود و نوع مطالعات و واکنش‌هایش نسبت به تغییر ایدئولوژی سازمان چیزی بروز نمی‌دهد و همواره با یک رازداری خاصی تنها به‌عنوان یک مطلع از دور و شاهدی دست چندم به فعالیت‌های شوهر و هم‌تشکیلاتی‌ها می‌پردازد. انگار این زن واقعا رازی را مخفی می‌کند! هرچند، این شاهد بی‌خبر مدت چند ماه در زندان کمیته‌ی مشترک خرابکاری ساواک، که محل بازجویی موقت می‌باشد، تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفته که این خود نشان از فعالیت‌های وسیع وی از نظر ساواک دارد.

[ms 4]

در زندان مخوف ساواک
هیجان و مخفی‌کاری و خلاصه‌گویی طاهره از زندان و سلول و شکنجه‌هایش در زندان ساواک البته دلیل دیگری هم دارد که باید آن را حجب و حیای وی دانست. طاهره با روحیه‌ای مثال‌زدنی و حتی لبخند بر چهره، نماد شادی درونی زن مؤمن و عفیفی است که از لحظات شکنجه‌اش تنها به سوزانده شدن با شمع، کندن موها، شلاق، فحاشی و سیلی بسنده کرده، از بازجویی خیلی گذرا یاد می‌کند و بدون ذکر کلمات رکیکشان و شرح جزئیات این شکنجه‌ها می‌گذرد و در آخر با شادی درونی و آرامش‌بخش زن مسلمان می‌گوید: «این نیز می‌گذرد…»

طاهره غیوران،‌ زندانی مهربان و صبوری است که حتی دشمن را هم با دلسوزی یاد می‌کند و در سیاه‌نمایی او اغراق نمی‌کند و البته دوستان سابق و بریدگان فعلیِ تغییرمذهب‌داده در سازمان مجاهدین سابق‌ (منافقین فعلی) جای خود دارند که از بیان اعترافات شرم‌آور امثال «وحید افراخته» [۳] در بیان فساد و تباهی خانه‌های تیمی مختلط و تغییر ایدئولوژی از اسلام به مارکسیسم تنها اظهار شرم و نفرت می‌کند و از آن می‌گذرد.
کتاب را باید کمی تحمل کرد. در میانه به خاطرات زندان و کمیته‌ی مشترک که می‌رسد، بیان احوال و شرایط به‌سبب انفرادی بودن سلول کمی شخصی‌تر و البته جذاب می‌شود و خواننده با عمق فکری و احساسی راوی بیشتر آشنا می‌شود.

«در کمیته‌ی ساواک، زنِ نسبتا جوانی مأمور ما بود که برای بعضی احتیاجات خانم‌ها روزی یک‌بار به سلول خانم‌ها سر می‌زد. سراپای «فریده خانم» غرق آرایش بود؛ از بینی جراحی‌شده و صورت رنگ و روغن مالیده، تا ناخن‌های لاک‌زده و لباس تنگ و کوتاه… . روزی به من گفت: «هر بار که من درِ سلول تو را باز می‌کنم، تو داری می‌خندی». از ترس اینکه مبادا به بازجو گزارش کند و این روحیه‌ی خوب برایم ایجاد دردسر کند، گفتم: «نه فریده خانم، من شما را که می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد»».[۴]

[ms 0]

همچنین برخلاف تبلیغات سازمان مجاهدین سابق که همه‌ی زندانیان زن و عمده‌ی زندانیان مرد را از طیف این گروه و غیرمذهبی معرفی می‌کرد، طاهره از تعداد قابل توجهی زندانی زن مسلمان خبر می‌دهد که اتفاقا به‌خاطر حجاب و متانت و پوششان تحت نظر قرار گرفته، دستگیر می‌شدند. بعد از نام بردن ۵-۶ نفر از این دختران هم‌سلولی می‌نویسد:

«همه‌ی این خانم‌ها مذهبی بودند و با گرایش مذهبی به زندان آمده بودند. دستگیری آنان به این صورت بود که عصمت و نادره و مهوش که با هم دوست بودند، کتابی را که به دستشان رسیده بود می‌خواندند و با تلفن درباره‌ی آن بحث می‌کردند. ساواک به‌دلیل پوشش متین و حالت موقرشان، به آنها مشکوک می‌شود و تلفن آنها را کنترل کرده، هر سه نفر را دستگیر می‌نماید. این دختران می‌گفتند که وابسته به هیچ جریان سیاسی نیستند. در اتاق بازجویی بودم. «آرش» بازجو دستور می‌داد هر دختری در دانشگاه که با حجاب است، یعنی روسری سر می‌کند و لباس پوشیده‌ای دارد، کنترل کنید. می‌گفت آنها صاحب عقیده و فکرند، ولی دخترانی که لباس کوتاه می‌پوشند و آرایش می‌کنند، در این جریانات نیستند و کاری به کار دولت و ملت ندارند.» [۵]

————————–

[۱] خورشیدواره‌ها، ص ۹۹-۱۰۰؛
[۲] خورشیدواره‌ها، ص ۲۴؛
[۳] وحید افراخته از سران و مبارزین اصلی مجاهدین خلق بود که مسئولیت شاخه‌ی نظامی سازمان را بر عهده داشت و پس از مدتی مبارزه توسط ساواک دستگیر شد و زیر شکنجه‌ها اصطلاحا برید و تمام دانسته‌هایش را که کم هم نبود به ساواک لو داد. پس از معرفی صدها مبارز و لو دادن بسیاری از اتفاقات به پاس این خوش‌خدمتی توسط ساواک اعدام گردید؛
[۴] خورشیدواره‌ها، ص ۱۲۸؛
[۵] خورشیدواره‌ها، ص ۱۳۸.

آن بهمن فراموش‌ناشدنی

[ms 0]

خط خون

شوری خون در دهانم مانده بود. امیر را صدا زدم. جوابی نشنیدم. روی دیوار نوشته شده بود: «درود بر خمینی». خط خونی که از دیوار تا زمین کشیده شده بود را دنبال کردم. خودم را به امیر رساندم دیگر نفس نمی‌کشید.

اسپری رنگ را از جیبم در آوردم و کنار دست‌خط امیر نوشتم «این خون یک شهید است!»

 

 

تیتر درشت

علی در را با پایش باز کرد. پرید وسط اتاق و داد زد «نیگا! نیگام کنین!» سرم را بلند می‌کنم! سر تا پایش را با روزنامه پوشانده! با تیتر درشت نوشته‌اند: «شاه رفت». یک‌هو توی خودم غرق می‌شوم. می‌گویم «تا کی قراره آواره‌ و شهر به شهر بگردیم؟» لبخند می‌زند. توی چشمم نگاه می‌کند. می‌گوید «وقتی مملکت را از دست اجنبی‌ها نجات دادیم!» می‌گویم «به ما چه!؟ ما دیگه حالا تنها نیستیم! حالا این بچه….» سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید «به خاطر اونه!» علی توی بغلم می‌نشیند. می‌گوید: «مامانی؟! بابایی الان تو آسمونا خوشحاله مگه نه؟» لبخند می‌زنم. چند تا قاصدک از صبح تا حالا توی هوای اتاق معلق است. امیر دور تا دور خانه می‌گردد و می‌خواند «شاه فراری شده! سوار گاری شده…»

 

 

عمامه با برکت

انصافا طرح خوبی بود. دیگر چاره‌ای نداشتیم. روز بعد هم تظاهرات بود. بازاری‌ها اعتصاب کرده بودند. قرار شد یوسف در وضوخانه حسابی سر حاج‌آقا را گرم کند. من هم سطل رنگ را آوردم‌. ساعتی گذشت. امیر که اخرین کلمه را روی پلاکارد نوشت، حاج اقا رسید. وقتی نوشته را خواند لبخند زد. گفت «بچه‌ها شما نمی‌دانید عمامه‌ی من کجاست؟!» همه خندیدند…

 

 

رویا

کنار پنجره ایستاده‌ام. باران مثل کابوسی خیس به آن می‌خورد. اشک‌هایش روی آن می‌غلطد. مثل اشک‌های من که صورتم را خراش می‌دهد و می‌غلطد. مرضیه‌خانم هنوز همان‌جا نشسته! روی دومین پله‌ی حیاط! خشک شده انگار! هرچه اصرار می‌کنم داخل خانه نمی‌آید. به سفارش مامورین حجله‌ی قاسمش را توی حیاط گذاشتیم. نه مراسمی نه ختمی! شاید برای همین است که مرضیه‌خانم هنوز منتظر است. صبح رضا و امیر و دو سه نفر دیگر رفتند برای دفن قاسم! سری به غذا می‌زنم. مرضیه‌خانم باید چیزی بخورد. صدای جیغ در حیاط بیچید. می‌دوم به سوی حیاط! شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. می‌لرزد و فریاد می‌زند «به خدا الان بچه‌ام این‌جا بود. نیگا کن! به من توت داد ببین! از زیر درخت برام دست تکون داد و اینا رو به من داد. نیگا کن!» و من به توت‌های تازه و رسیده در دستش نگاه می‌کنم. و به درخت خشکیده توت! توت را توی دستم می‌گذارد. لرز تمام تنم را می‌گیرد. زمستان امسال ناجوان‌مردانه سرد است …

[ms 1]

نشانی

بی‌بی دلش برای من می‌سوزد، من دلم برای بی‌بی! مردم می‌گویند مامورین، بی سر و صدا شهدای روز تظاهرات را برده‌اند در قبرستان دفن کرده‌اند. حالا دست بی‌بی را گرفته‌ام آمده‌ام این‌جا دنبال تو می‌گردیم. بی‌بی زیر لب می‌خواند «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را // به هر گل می‌رسم می‌جویم او را». با گوشه‌ی چادر اشک‌هایم را پاک می‌کنم. گل بی‌نشان من کجایی؟ بدنم شل شده است. می‌خواهم همین‌جا بنشینم کنار همین قبر بی‌نام و نشان! از کجا معلوم تو این‌جا آرام نگرفته باشی!؟ مردم دسته‌دسته می‌آیند و می‌روند. امروز بهشت‌زهرا چه گل بارانی شده است! جنازه‌هاست که روی دوش مردم سوار است. و آهنگ کش‌دار صدای جمعیت «می‌کشم می‌کشم آن که برادرم کشت.» بی‌بی قرآن در آورده می‌خواند. آیه آمده «فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی…» «کفش‌هایت را درآور که اکنون در زمین مقدسی قدم نهاده‌ای»

 

 

قربانی

مادر داد می‌زند «ذلیل شده کجا می‌ری!؟» سرم را از لای در تو می‌آورم و می‌گویم «امامزاده عبدالله! عزیزم!» سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد .زل می‌زند توی چشم‌هایم و می‌گوید «آها! لابد سر خاک همون دانشجو!؟ چی‌شد؟ این همه سر و صدا کردین نیکسون نیومد؟ خدا ازش نگذره! این دانشجو مادر نداره؟ تو دلت به حال مادر اون نمی‌سوزه، به حال من بسوزه! من تو رو بدون بابا بزرگ کردم. حق من نیست تو رو تو لباس دامادی ببینم؟» سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم «بر منکرش لعنت!» روبه‌رویم می‌ایستد. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته است. سرم را پایین می اندازم. بغض صدایش آزارم می‌دهد. می‌گوید «موقع استقبال مسافر براش قربونی می‌کنن! جوونای مملکت رو جلوی این از خدا بی‌خبر سلاخی کردن!» سرم را بلند می‌کنم. می‌گویم «بذار برم! به خاطر همون دانشجوها!»

 

زنی در هوای حوا نفس می‌کشد

[ms 0]

شعر، آمیزه‌ای از اندیشه، احساس و خیال است. آنچه یک شعر را جاویدان می‌کند، ترکیب متناجس این عناصر است، و شعر موفق شعری‌ است که اعتدال عناصر را حفظ کند. به دیگر سخن، پرداختن تک‌سویه به هر کدام از این عناصر می‌تواند مخرب باشد و این مساله‌ای‌ است که متاسفانه دامن‌گیر بسیاری از شعرهایی است که این روز‌ها می‌خوانیم.

«نام دیگر حوا» اولین مجموعهٔ شعر «مریم ملک‌دار» است که از سری کتاب‌های «صدای تازه» توسط نشر «هزارهٔ ققنوس» منتشر شده. این مجموعه مشتمل بر ۵۹ قطعه شعر است که در دو فصل «آدم» – که اشعار سپید را شامل می‌شود – و «حوا» – که غزل‌ها را شامل می‌شود – گردآوری شده است.

آنچه مبرهن است ملک‌دار، شاعری اندیشه‌محور است و بیش از آنکه به تکنیک، فرم و زبان تکیه کند به محتوای شعر می‌پردازد. البته همانطور که در ابتدا گفته شد، شعر موفق شعری‌ است که از عناصر به خوبی استفاده کند. تکیه کردن به عنصری که باعث غفلت از عنصری دیگر می‌شود، به شعر خدشه وارد می‌کند و این درست اولین ضربه‌ای‌ است که غالب شعرهای این مجموعه می‌خورند.

در قریب به اتفاق این اشعار، محتوا، تکنیک را نابود می‌کند. ملک‌دار گاهی آنقدر مجذوب محتوای والای اثر خود می‌شود که یادش می‌رود دارد شعر می‌گوید. به طور مثال در شعر «بازگشت» می‌گوید:

نه دعا می‌کنم
نه نفرین
نظام‌های طبیعی
کارشان را خوب بلدند

اگر چه ملک‌دار سعی دارد در این شعر کنایه‌وار صحبت کند، اما به راستی آنقدر به اندیشه‌اش پر و بال می‌دهد که از تکنیک باز می‌ماند. این شعر حتی آشنایی‌زدایی ساده‌ای هم در ساحت زبانی نداشته است؛ به عکس در شعر «مشترک گرامی» آنجا که می‌گوید:

زندگی محدود شده است
آنقدر که با هر کلیک
مشترک گرامی‌ای می‌شویم
که امکان دسترسی به جهان را ندارد
و نمی‌داند
خشت رویا‌هایش را
کجای زمین بکوبد
نه اقیانوس‌ها متلاطم شوند و
نه ماهی‌ها به خاک بیفتند.

تعادل خوبی بین اندیشه و تکنیک ایجاد می‌کند؛ در واقع اندیشه لباس شعر را به تن می‌کند.

از این مسالهٔ عمده که بگذریم، بی‌گمان باید اذعان کرد ملک‌دار لحظه‌های بسیار زیبایی می‌آفریند؛ به طور مثال در «نوروز» می‌آورد:

سال‌هاست که روز
هنوز
گردش طوطی‌وار عقربک‌هاست و
شب، خمیازهٔ خورشید دیروز

و یا در «کنار» می‌گوید:

نه به خاطر شکستن دیوارهای فاصله
نه به خاطر پروانهٔ کلماتی
که می‌نشیند روی ذهن سیال من و تو
و نه حتا
به خاطر غروبی که تو را بهانه می‌کند
تن‌ها به خاطر دو طرف خیابان
که تماشای عبورت را به صف ایستاده‌اند
بیا قدم بزنیم.

و یا در «خیمه شب‌بازی» می‌آورد:

می‌ترسم
از این بمب ساعتی
که در مچ دست‌هایم کار گذاشته‌ای…

این تصاویر بدیع حاصل نگاه تیزبین ملک‌دار است؛ اگرچه نگارنده اعتقاد دارد ملک‌دار می‌تواند از هجوم کلمات جلوگیری کند و کمی در استفاده از واژه‌ها خست به خرج دهد. به طور مثال در همین شعر «خیمه‌شب‌بازی»، ما عملا با دو شعر مستقل روبرو هستیم که می‌توانند جدا از هم بیایند و همچنین می‌توان دو بند آخر شعر را به کلی حذف کرد و سفیدی بیشتری به کالبد شعر تزریق نمود. این حجم زیاد لغات در شعرهای دیگر – مثل «در انتظار گودو» – هم تکرار می‌شود.

ملک‌دار در قریب به اتفاق اشعار، به زبان جاری در افق و عمود شعر تسلط دارد و جز معدود مواردی – به طور مثال شعر «غلط آفرینش» – عنان یک‌دستی زبان را به دست دارد. نگارنده نمی‌خواهد وارد بحث دورهٔ تاریخی زبان شود. زیرا اتفاق نظری در این خصوص در میان اهل فن وجود ندارد و نمی‌توان استفاده از زبانی که تعلق به دهه‌های گذشته دارد را به عنوان نقطهٔ منفی کار عنوان کرد.

آنچه مسلم است ملک‌دار تجربه‌های مختلف خود را در این مجموعه گردآوری کرده است؛ مصداق بارز این مساله آوردن غزل‌هایش در این دفتر است که بلاشک آثاری ضعیف‌تر از شعرهای سپید اوست.

ملک‌دار شاعری جوان با دامنهٔ نگاهی گستره است. اگر هوشمندی آمیخته به اندیشه‌مداری‌اش کمی به کالبد تکنیک وارد شود، بی‌شک شاهد حضور شاعر قدرتمند در عرصه خواهیم بود.

عطر چادر، روایت روزهای کشف حجاب

 [ms 0]

خانه‌‌شان شبیه داستان زنان کوچک بود! خواهر بزرگ، مدیر خانه بود و کارهای خانه تقسیم می‌شد. این وظایف در تابستان جدی‌تر بود و چهار دختر با هم کمک‌حال مادر می‌شدند. از بچگی‌اش، قصه‌گویی هر شب پدرش را به خاطر دارد. قصه‌های سریالی که شاید ده‌ها شب طول می‌کشید. اما پدر با مهربانی و صبر، برایشان از حسن‌کچل و دیو چاه می‌گفت، از روباه خشک شده، خاله مهربون و… و آنها در تاریکی شب با تخیل خودشان همه‌ی قصه‌ها را در ذهن به تصویر می‌کشیدند.

داستان‌نویسی را از همان کودکی شروع کرد. برای خودش کتاب داستان درست می‌کرد و به جای تصویرهای کتاب، نقاشی می‌کشید. از دوران ابتدایی، با اصرار بچه‌ها و معلم، به صورت افتخاری انشاها و یا دست‌نوشته‌های خودش را می‌خواند. وقتی در دبیرستان مشغول به تحصیل شد برای اولین‌ بار در مسابقه‌ای در سطح شهر، شرکت کرد و جایزه گرفت.

فارغ‌التحصیل مقطع کارشناسی رشته الهیات با گرایش فلسفه و کلام اسلامی همدان است. در دانشگاه به عنوان عضو هیات تحریریه نشریه ققنوس (بسیج دانشجویی) و نشریه ریحان (کانون قرآن و عترت دانشگاه) مطلب می‌نوشت. چهار سالی به عنوان مربی ادبی و مربی فرهنگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بروجرد کار کرد و به دلایلی، از جمله پرداختن بیشتر به داستان و مطالعه، از کارش کناره گرفت.

مجموعه داستانش با عنوان «پنجره‌ای نزدیک سقف» با موضوع آزادگان عزیز، و به سفارش بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان، در سال ۸۹ به زیور طبع آراسته شده است که به عنوان یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی تخصصی آزادگان، پذیرفته شده.

نامش مونا اسکندری است. یکی از برگزیدگان بخش داستان دومین جشنواره‌ی تولیدات رسانه‌ای عفاف و حجاب. تکه‌ای از داستانش را با صدای خودش شنیدم. از همانجا بود که این گفتگو شکل گرفت. داستانش را به حکم رضاخان و کشف حجاب اختصاص داده و نامش را «عطر چادر» گذاشته بود. گفتگو را بخوانید، این حرف‌ها را متوجه می‌شوید.

 [ms 1]

چرا رضاخان؟ چه تصوری از رضاخان داشتی؟

برای حفظ هر چیزی و تصمیم‌گیری در مورد آن باید به اصل ماجرای آن برگشت. اگر بخواهیم در مورد انقلاب صحبت کنیم باید برگردیم به قیام مردم در سال ۴۲ و اگر بخواهیم درباره حجاب صحبت کنیم، باید برگردیم به دوران رضاخانی!

تصور من خیلی مهم نیست! آنچه تاریخ می‌گوید ارزش دارد. شخصیت جناب رضاخان برای همه واضح و روشن است! مردی بی‌سواد، دیکتاتور و عروسک خیمه‌شب‌‌بازی بیگانگان. مجری هر دستوری از آنها ولو بر خلاف فرهنگ و آیین و دین کشورش!

 

شخصیت داستانت تا چه اندازه به واقعیت آن زمان نزدیک است؟

من سعی کردم شخصیت‌ها نزدیک به فرهنگ همان زمان جلوه پیدا کنند. زن‌ها و بچه‌هایی تابع بزرگترها، و معتقد و سرگرم امور خانه!

البته تلاش کرده‌ام این فرهنگ، نماد کوته‌فکری یا جهالت شخصیت‌های زن داستان نشان داده نشود. چون در آن زمان، چه بسیار زنان که خودشان رهبران عقیدتی مردانشان بودند.

 

چقدر مطالعه‌ تاریخی داشتی درباره زمانه رضاخان؟ اصلا چه شد که تصمیم گرفتی به این موضوع بپردازی؟

اگر بگویم بیشترین مطالعه‌ی من بصری  و سمعی است، شوخی نکرده‌ام! من فیلم زیاد می‌بینم و پای خاطرات بزرگترها زیاد می‌نشینم.

واقعه کشف حجاب نیز موضوع منحصر به فردی است که هر سال و با هر رسانه‌ای، بازگو می‌شود و من در جریان کلی موضوع بوده‌ام. از همان هم استفاده کردم. می‌خواستم حس زنان ایرانی به حجابشان را نشان بدهم.

 

از نزدیکان کسی بوده که الهام‌بخش باشد برای نوشتن این داستان؟

در همه‌ی داستان‌های من، بعضی از ویژگی‌های شخصیت‌ها از اطرافیان و آشنایانم نشأت گرفته است. خانواده‌ی ما‌، متدین هستند. حجاب در خانواده ما با عقل و استدلال پذیرفته شده و نه به شیوه سنتی و اجباری. بیشتر خانم‌های خانواده و خاندان ما بر روی حجاب تاکید دارند. شاید این علاقه به حجاب و درک این حس، درونمایه اصلی داستان باشد.

 

آیا خودت با حجاب اجباری موافقی یا نه؟

اگر یک چیزی کورکورانه اجرا شود، با برداشتن اهرم فشار، به راحتی کنار گذاشته می‌شود. اگر علم به کاری، وجود داشته باشد، برای حفظ آن مبارزه هم می‌شود.

متاسفانه چون ما حجاب را به عنوان قانون نگاه می‌کنیم و اصولا ما ایرانی‌ها، قانون‌گریزی را نوعی زرنگی می‌پنداریم، کراهت انجام آن در دلمان دیده می‌شود. مثل چراغ‌های راهنمایی رانندگی، که به هنگام نیمه شب و نبودن پلیس، نادیده گرفته می‌شود که باید تأسف بخوریم که در کشور ما اینطور با قانون رفتار می‌شود. جریان حجاب هم همین‌طور است؛ مثل برداشتن  آن در پروازهای خارجی و کشورهای دیگر.

اما ما مسلمانان کشورهای دیگر را می‌بینیم که همیشه حجاب خود را دارند و محدودیت‌هایی که به خاطر داشتن حجاب بر آن‌ها تحمیل می‌شود را می‌پذیرند. نمونه‌اش، حذف داور نوجوان دختر فوتبال در امریکا و جلوگیری از شرکت ام‌کلثوم عبداله وزنه‌بردار امریکایی در رقابت‌های ملی فقط به خاطر داشتن حجاب و پوشش اسلامی. شاید این نوع محدودیت‌ها آنها را برای ادامه‌ی راه‌شان، تقویت می‌کند.

نمی‌خواهم از حرف من برداشت شود که ظاهر جامعه بی‌معنی است. من  نمی‌توانم بی‌توجهی به ظاهر در جامعه را در خودم حل کنم. ما نمی‌توانیم آزادی را به گونه‌ای برداشت کنیم که هر کسی با هر پوششی می‌تواند در جامعه ظاهر شود؛ چون آسیبش به همه‌ی افراد جامعه می‌رسد. باید درباره حجاب، فرهنگ‌سازی شود و سلیقه‌ها کنار گذاشته و اصل دین اجرا شود. مهم شناخت است. این شناخت موهبت‌های حجاب و ظاهر عفیف را باید به جامعه هدیه داد.

 [ms 3]

وضعیت داستان‌نویسی با موضوع زنان و دختران مسلمان چطور است؟ داستان‌نویسان زن در چه حد و اندازه‌ای هستند؟

متاسفانه در حوزه دین، کار خیلی کم صورت گرفته. اگر هم هست کارها سفارشی است. واقعا هم کار سختی است. در این حوزه باید مطالعه کنی، علم داشته باشی و حرف جدیدی هم برای گفتن. بستر رشد و تشویقی هم در کار نیست. نهایتش جشنواره‌ای برگزار شود و فقط اهدای جوایز. نمی‌آیند روی ذهن نویسنده کار کنند، مواد خام بهش بدهند تا او هم خروجی داشته باشد. صرفا سخنرانی و سخنرانی و پذیرایی. دیگر بماند کار تخصصی روی موضوع زنان و دختران مسلمان.

در مورد قلم نویسندگان خانم، نظر من خیلی معیار نباید باشد. چون بسیار خام و آماتور هستم. اما ایمان دارم اگر قرار است خانمی روی نویسندگی کار بکند و آن را به عنوان شغل بپذیرد، مانند بقیه وظایفش به نحو احسن انجام وظیفه می‌کند. ما نویسنده خوب خانم کم نداریم. اما نسبت به تعداد مستعدان این زمینه، بسیار اندک هستند. همیشه خانم‌ها در مراحلی از زندگی مجبور می‌شوند دست از کار بکشند. آن هم به خاطر همان حس وظیفه‌شناسی. مادر شدن، همسرداری و امور منزل و…

ما اوج درخشش یک نویسنده خانم را وقتی می‌بینیم که یا فرزندی ندارد و یا فرزندانش از آب و گل در آمده‌اند!

خب این توقف، تاثیر بسزایی در رکود زنان نویسنده دارد. البته مانند جواب‌های دیگر، این پاسخ هم تبصره‌ای دارد و آن اینکه مهم‌ترین مسئله، وظیفه‌ی مادری و همسرداری نسبت به کارهای دیگر است. من بسیار به این اصل معتقدم و ایمان دارم یک مادر خوب و همسر شایسته، تاثیرگذارتر از یک نویسنده خوب است.

 

چه نویسندگانی را بیشتر می‌پسندی؟

از هر نویسنده یک اثر را دوست دارم. گاهی یک نویسنده مشهور می‌شود ولی ما می‌بینیم جز چند کار خوب، بقیه کارهایش حرف نابی ندارند. سعی می‌کنم کتاب زیاد بخوانم اما متاسفانه حافظه‌ی خوبی ندارم. مگر چند مورد.

کارهای خانم بلقیس سلیمانی را دوست دارم؛ مخصوصا کتاب بازی عروس و داماد. به خاطر نگاه زیرکانه، زنانه و نثر شیوایش.

رضا امیرخانی را به خاطر کتاب من او به خاطر نوع نگاهش و ریزبینی و کتاب داستان سیستان برای تقدس نگاهش به رهبری در سفر به سیستان و بلوچستان.

سید مهدی شجاعی با کتاب کشتی پهلو گرفته به خاطر علم به نوشته‌هایش و تاثیرگذاری به سزایی که داشت. کوچک بودم، خواهر بزرگم این کتاب را برای اولین‌ بار به خانه آورد. بعضی جمله‌هایش را حفظ بود و من هم با تکرار او حفظ شدم: «خسته‌ام خدا. چقدر خسته‌ام. چطور من بدن این عزیز را شستشو کنم. اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام می‌کردم. اگر دفن، واجب نبود خاک را هم بر او حرام می‌کردم. چه کنم.»

و خیلی نویسنده‌های خوب و کتاب‌های خوب که اسمشان خاطرم نیست.

 [ms 2]

آیا از میزان حمایت مسئولین رضایت داری؟ چه پیشنهادی برایشان داری برای ارتقای سطح فرهنگی زنان و دختران نویسنده؟

هر بار با من مصاحبه می‌شود من این حرف را تکرار می‌کنم؛ درخواست اعتماد ناشران به نویسندگان جوان. هدف از برگزاری جشنواره چیست؟ جز اینکه استعدادیابی شود؟! خب این استعدادها پیدا شده، دست کدامشان را گرفتید؟! به کدام‌شان سفارش کار دادید؟!

جالب است خاطره‌ای برایتان تعریف کنم. چند سال پیش پیگیر استخدام در آموزش و پرورش بودم. مربی پرورشی می‌خواستند. باید آزمون می‌دادیم. به مسئول استخدام گفتم من چندین رتبه‌ی کشوری و بین‌المللی در داستان‌نویسی دارم آیا امتیازی برایم محسوب می‌شود؟ آن آقا با تأسف سر تکان داد و گفت اگر در تیم ورزشی شهر عضو باشی و توی مسابقات شرکت کرده باشی امتیاز داری، اما در این زمینه داستان و این‌جور چیزها تبصره و قانونی نداریم!

فکرش را بکنید اگر یک مربی پرورشی استعدادی در ورزش داشته باشد بیشتر به دردشان می‌خورد. ما روی ورزش بدن بیشتر سرمایه‌گذاری می‌کنیم تا ورزش روح. این موضوع اختصاص به نویسنده خانم و آقا ندارد. خبر دارم نویسندگان و شاعرانی که به جای وقت گذاشتن روی آثارشان، چند شیفته کار می‌کنند.

ناشران هم فقط به نویسندگان نام‌آشنا کار می‌دهند. برای چاپ اثرت باید پول هم بدهی. پایتخت‌نشین باشی، وضعت کمی بهتر است.

این‌ها را گفتم اما باید تشکر هم بکنم از حوزه هنری همدان و آفرینش‌های ادبی که واقعا دنبال کار هستند. و از بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان که برای اولین‌بار به من اعتماد کردند و کتابم را چاپ کردند.

 

چقدر شخصیت‌های داستان، قابلیت الگوسازی دارند؟ درباره این داستانت چطور فکر می‌کنی؟

سعی کردم داستانم شتاب‌زده نباشد. سفارش جشنواره هم نباشد. من دنبال یک جرقه بودم. از مخاطبم یک تاثر طلب می‌کردم. می‌خواستم فکرش را درگیر جراحتی بکنم که آن واقعه (کشف حجاب) بر قلب مردم گذاشت. داستان را به جز چند نفر کسی نخوانده است و متاسفانه نمی‌دانم آیا موفق بوده‌ام یا نه.

 

وقتی داشتی قسمتی از داستانت را برایم میخواندی، می‌دانستم که شخصیت‌های داستانت، با اجبار قانونی، حجاب را زمین نمی‌اندازند. آیا الآن با حکم قانونی می‌توان حجاب را از زن ایرانی گرفت؟

اشاره می‌کنم  به تاریخ علم کلام. می‌بینیم اوج ترقی و شکوفایی این علم زمانی بوده که دشمنان دین قوی بودند. برای همین فکر می‌کنم جامعه ما احتیاج به شارژ دارد. این شارژ ممکن است احساسی باشد که تاثیر موقتی دارد و می‌تواند عقلی باشد که فکر کنم حوزه‌های علمیه‌ی ما کمی به خودشان آمده باشند و روی این موضوع کار می‌کنند. من در داستانم نیز، سعی کردم بگویم اگر الان هم بگوییم حجاب در کشور قانون است و اجباری، زنان ما حاضر به ترک عفاف و حجابشان نیستند.

 

الان در روزهای محرم هستیم. نظرت درباره فرقه‌های نوظهور و انحرافی که به برخی روضه‌ها‌ی زنانه ورود پیدا کرده‌اند چیست؟ چه کاری باید انجام داد؟

شناخت، شناخت، شناخت!

باید از دو جنبه به این قضیه نگاه کرد. یک جنبه نظارتی بر این محافل، و دوم دادن آگاهی‌های لازم به مردم. هر اشتباه و گناهی، از در جهالت وارد می‌شود. وقتی چنته‌ی شما در دین خالی باشد، هر کسی می‌تواند آن را پر کند. من خیلی متاسفم که اطلاعات دینی ما بسیار محدود است و مطالعاتمان محدودتر. خوشبختانه جدیدا رسانه‌ی ملی روی برنامه‌های دینی سرمایه‌گذاری می‌کند و موفق هم هست. اگر ارگان‌های مربوطه مثل سازمان تبلیغات اسلامی هم رویکردهای جدیدی را انتخاب کنند، می‌شود جلوی این جریانات را گرفت.

سینه‌زنی در سطرهای کتاب

 [ms 0]

نام کتاب: آینه‌داران آفتاب (دو جلد)
نویسنده: محمدرضا سنگری
ناشر: شرکت چاپ و نشر بین‌الملل،۱۳۸۶

آینه‌داران آفتاب عنوان کتابی است از محمدرضا سنگری، پژوهش و نگارشی نو از زندگی و شهادت یاران امام حسین (ع) که با استفاده از منابع تاریخی موجود با قلمی روان در دوجلد به رشته تحریر درآمده است.

در این کتاب برای هریک از شهدای قیام کربلا (از قبل از رسیدن به کربلا تا پس از شهادت امام) شناسنامه‌ای یک صفحه‌ای  شامل  تبار و نژاد، زمان پیوستن به امام، نحوه شهادت، سن، ویژگی‌ها و فضایل، نام در زیارت‌نامه ها و منابع، رجز و اطلاعات دیگر تنظیم گردیده است.

علاوه بر این روایتی داستانی از زندگی و شهادت آن شهید آورده شده که علاوه  بر مستند بودن، شیوایی، روانی و دلنشینی قلم محمدرضا سنگری در تنظیم این روایت‌ها و نیز زاویه دیدهای نو و تازه‌اش، امتیازی است که  نمی‌توان از آن چشم پوشید.

در ادامه بخشی از روایت شهادت مسلم بن عقیل، با عنوان تنهاتر از تنها  از فصل شهیدان پیشاهنگ  جلد اول این کتاب را با هم می‌خوانیم:

«مسلم تو چه عزیزی که امین حسین می‌شوی، تکیه‌گاه اعتماد کسی که آسمان بر شانه‌های او تکیه زده است… اکنون حسین تو در راه است و تو در راه پشت بام قصر کوفه، به بکربن حمران می‌گویی بگذار دو رکعت نماز بخوانم . می‌خوانی. تأنی همیشه نیست. زود و کوتاه می‌خوانی. میگریی و می‌خوانی: خدایا این بیدادگرترین و شرورترین قوم را مجازات کن که دعوت‌مان کردند و حق را زیر پا نهادند و به ریختن خون‌مان برخاستند… پشت بام صدای هلهله می‌آید، دیروز تکیه‌گاهشان بودی و امروز حتا دیوار تکیه‌گاه تو نیست، جاده را می‌نگری، غبار را می‌کاوی، شاید حسین خویش را بیابی، فردا عید قربان است، تو پیشاهنگ قربانیان، تو ذبیح نخستین کوفه‌ای.

اسماعیل کوفه! ابراهیم تو در راه است.
زمزمه می‌کنی، نکند دعای عرفه می‌خوانی، امروز عرفه است. یادت می‌آید عرفات و زمزمه‌های حسین را، الحمدالله‌الذی لیس لقضائه دافع و لا لعطائه مانع …
مجالت نیست. با شمشیر آخته بالای سرت ایستاده‌اند.
راستی رکعتین را به کدام قبله خواندی؟ این سو قبله نیست. اما تو دست بر سینه می‌گذاری. قبله قلب تو حسین  است. می‌خوانی: اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک…
بخوان اسماعیل عزیز حسین، بخوان مسلم بی تردید خدا… بخوان.
شمشیر مرد بالا می‌آید . ضربه را می‌نوازد….انا لله و انا الیه راجعون.
سرت به گوشه‌ای می‌لغزد و تن در پرواز، میان بازار کفاشان رها می‌شود.»

گذری به ابیانه

[ms 0]

وقتی گذرت به روستا می‌افتد، یک یاعلی بگو؛ دوربین‌ت را آماده کن و تا میدان اصلی پیش برو. آنجا که رسیدی خواهی نخواهی جذب می‌شوی و چیلیک چیلیک‌ت شروع می‌شود. ناگهان دریچه‌ی دوربین کشیده می‌شود. جذب رنگ می‌شود، رنگ‌های شاد.

[ms 2]

رنگ لباس‌های محلی خانم‌ها که انگار از میوه‌ها و گل‌های آنجا رنگی شده‌اند. وقتی آن لباس‌های گل‌من‌گلی با چین‌های فراوان‌ش بر تن زنان روستا می‌رود و در نوازش نسیم می‌رقصد، یاد دشت‌های پرگل و خوشه‌زارهای گندم می‌افتی. بله روستا همه‌چیزش هماهنگ با نظمی آرام کنار هم چیده شده‌اند و همه یک‌دل و یک‌کلام هستند.

[ms 1]

اینجا همه‌چیز را جور دیگری می‌بینی نه آن‌گونه که در شهرهای شلوغی مثل تهران دیده بودی. حتی نور آفتاب هم شکل و شمایل خاص خودش را دارد مخصوصا وقتی از پنجره‌ها و ارسی‌های مشبک و رنگی به داخل اتاق می‌تابد.

[ms 3]

وقتی که نور از پنجره‌های روستا میگذرد، یاد دستان مردان هنرمند آنجا می‌افتی و انگار صدای تق-تق چکش نجار هنرمند در گوشت را نوازش می‌دهد. بعد از آن نور به پرده می‌تابد و تو یاد صدای چرخ دوزندگی زن جوانی میافتی که با یک دست تورها را به زیر سوزن می‌برد و با دست دیگرش چرخ را می‌چرخاند و قرقره‌ها آن بالا با هم مسابقه‌ی باز می‌دهند و نخ… می‌ماند و می‌دوزد و وصل می‌کند و چند دقیقه بعد تور، شکل یک پرده‌ی زیبا را گرفته است. پرده‌ای که شاید فردا پنجره‌ی اتاق نوعروسی را می‌آراید.

[ms 10]

توی روستا مادربزرگ‌ها احترام خاصی دارند. وقتی نزدیک‌شان می‌شوی به گرمی و با لبخندی ساده تو را به خانه‌هایشان دعوت می‌کنند و ناگهان یاد استکان‌های کمرباریکی می‌افتی که با رنگ چای تازه‌دم زیبا تر می‌شوند.

[ms 4]

سرت را که بلند می‌کنی می‌بینی تاک‌ها پیچیده با هم رفتند بالا و با سخاوت خوشه‌های انگورشان با تو تعارف می‌کنند. نمی‌دانی آن انگورهای رنگ به رنگ را بخوری یا کشمش‌هایی که مادر روستایی با دستان زحمت‌کشش تر و تمیز خشک کرده و با مهربانی تمام، در دست‌های کارکرده‌اش به صورت دراز درآورده!

[ms 5]

توی روستا که راه رفتی آهسته راه برو شاید زیر پایت شاخه گلی تازه از میان خاک‌های کف کوچه سربلند کرده باشد مثل ختمی‌های رنگی. وقتی حواست به زیر پایت هم باشد شاید بخواهی به حیاط امامزاده بروی و مشتی از آب خنک و زلال حوض بزرگ و آبش برداری و برگردی روی گل کف کوچه بریزی. آرام و آرام. اینجا همه‌چیز تو را دعوت به آرامش میکند و آن‌وقت دوست داری بچسبی به ضریح چوبی امامزاده تا آرامتر شوی. آرام آرام آرام.

[ms 7]

وقتی سفرت تمام می‌شود و داری آخرین قدم‌ها را در روستا میزنی به این فکر می‌کنی که آیا این لباس‌هاس محلی و این زندگی ساده اما رنگارنگ روستاییان تا نسل‌های بعدی ما هم حفظ خواهد شد؟ و تو امیدواری به ثبت لحظات و تصاویری که داری و به نسل‌های بعد خواهی داد. امانتی به یاد ماندنی…

[ms 6]

[ms 8]

لطفا مرا ببینید!

[ms 1]

راستش یکی از انگیزه‌های من برای قبولی در دانشگاه – در کنار شوق زیاد به کسب علم و حضور در فعالیت‌های دانشجویی- این بود که از دست فرم مدرسه راحت بشوم! با اینکه چندین مدرسه عوض کرده بودم و مانتو شلوار مدرسه‌ام هم هر سال رنگ عوض می‌کرد؛ اما یک چیزی در این یک‌دست‌پوشیدن بود که آزارم می‌داد! خب من همیشه در خارج از مدرسه هم پوشش سنگین و متینی داشتم؛ اما دلم می‌خواست همین پوشش متین را خودم انتخاب کرده باشم نه دیگران برایم.

مدرسه که می‌رفتم من و دیگر دختران دانش‌آموز شبیه هم می‌شدیم. مانتو و شلوار و مقنعه‌ی یک‌دست، کفشهای با تنوع رنگ کم، موهایی که برای بعضی پریشان بود و بعضی نبود. یک کیف کوله یا دستی و چادری که بعضی دخترها بیرون از مدرسه می‌پوشیدند.

دوست داشتم متفاوت باشم؛ اما توی ذوق نزنم. دوست داشتم متانتم در مقایسه با دخترهایی که مقنعه به سرشان سنگینی می‌کرد به چشم بیاید؛ اما نمی‌آمد!

دانشگاه که قبول شدم فوری رفتم یک دست مانتو و کفش نو خریدم. آن هم چه رنگی؟ صورتی! انگار آزادی هر دوجهانم داده باشند. فکر می‌کردم با تیپ جدیدم، مانتو و کفش صورتی، کیف کوله سورمه‌ای و چادر مشکی، از خودم یک دختر دانشجوی امروزی ساخته‌ام. یکی دو ترم گذشت تا بتوانم به ثبات پوشش در دانشگاه برسم. سیاهی چادرم آن رنگ صورتی چرک را تا حدی خنثی می‌کرد؛ اما برخورد اطرافیانم آنطور نبود که انتظارش را داشتم. من یک دختر چادری بودم که می‌خواستم متفاوت از بقیه باشم در متانت؛ اما مانتوی صورتی کار را خراب می‌کرد!

ما در دانشگاه‌های کشورمان آزادی پوشش داریم. اگر چند دانشگاه که به صورت فرمالیته چادر را اجباری کرده‌اند فاکتور بگیریم در واقع هیچ فرم خاصی برای دانشجو وجود ندارد. البته حراست دانشگاه که رد کنید معمولا پوستر بزرگی می‌بینید که دو سه مدل از پوشش‌های مورد قبول در دانشگاه را به تصویر کشیده؛ اما کلاهمان را قاضی کنیم می‌بینیم غیر از منع بعضی رنگ‌های تند و زننده، مدل‌های نامتعارف و لزوم حجاب برای خانم‌ها؛ الزام دیگری در پوشش دانشجویان وجود ندارد. برخلاف بسیاری از دانشگاه‌های دنیا که کت و شلوار را برای پسران یا سارافون را برای دختران اجباری می‌دانند و استفاده از بعضی لباس‌ها مثل شلوار لی، بلوز آستین کوتاه و … را ممنوع اعلام کرده‌اند.

تفاوت پوشش دختران در دانشگاه و خیابان شاید به اندازه تبدیل یک شال به روسری باشد؛ اما تفاوت محیط‌ها از زمین تا آسمان! تفاوت محیط علمی دانشگاه و خیابان اقتضا می‌کند که یک دانشجوی موقعیت‌شناس، پوشش‌اش هم در دو محیط متفاوت باشد. آزادی پوشش در دانشگاه‌های ما اختیار لازم را هم به او داده.

این آزادی پوشش، فرصت مناسبی است که هرطور می‌خواهیم نگاهمان کنند خودمان را بشناسانیم. من در این سال‌های دانشجویی فهمیدم که اگر می‌خواهم بقیه رفتار محترمانه‌ای با من داشته باشند گام اول با خودم است. این من هستم که با نوع پوشش، رنگ و حتی آرایشم تعریف می‌کنم که چطور آدمی هستم. این من هستم که بی هیچ کلامی با مانتو یا چادرم با رنگ و لعاب آرایشم و با رفتار و گفتارم خط‌قرمزهای بقیه را در ارتباط با من مشخص می‌کنم. به ندرت پیش می‌آید که بقیه، پا را از محدوده‌ای که ما برایشان تعریف کرده‌ایم فراتر بگذارند.

من فهمیدم که رنگ صورتی آن متانتی را که در نظر داشتم برایم نمی‌آورد. دوران دانشجویی به من یاد داد که می‌توانم با دقت در انتخاب پوشش، پیش‌قدم تعیین روابطم در آینده باشم. می‌توانم شخصیتم را خط به خط با کفش و شلوار و مانتو و مقنعه تعریف کنم؛ می‌توانم با نوع رفتار و گفتارم به شخصیتم در نظر دیگران شکل بدهم و بعد مشتاقانه منتظر عکس‌العمل‌های متناسب باشم. من این کنش و واکنش پوششی را خیلی دوست دارم. مثل یک بازی هیجان‌انگیز به زندگی دانشجویی‌ام جهت داده.

دوستانی هم داشته‌ام که آزادی پوشش دانشجویی در نظرشان طور دیگری تعریف شده بود. تمام هم وغمشان این بود که پوشش دو روزشان مثل هم نباشد؛ که آرایش و پیرایششان دل‌ربا باشد… حتما آنها هم پشت هر رنگشان دلیلی داشتند؛ اما تعجبم ازین است که نسبت به واکنش‌های دانشجویان دیگر و مخصوصا پسران دانشجو قضاوت می‌کردند. پاک یادشان می‌رود که سنگ بنای واکنش اطرافیان را خودشان ساخته‌اند. که به‌عنوان یک دانشجو دیده شوند یا … . هرچه کنی به خود کنی عزیز من.

دانش‌جو از اسمش می‌بارد که شخصیتی است جویای علم. سر تا پای یک دانشجوی موفق داد می‌زند که دانش-جو است. وقتی آدم تمام توجهش به موضوع خاصی جلب شده دیگر حواشی برایش برشی ندارند.

پسرم

«مرد جنگی که لباس گل‌دار نمی‌پوشد، زشت است جلوی مردم! هر روز لباس تمیز می‌کنم تنت ولی یک‏بار که می‌پوشی باز گُل‌گُلی می‌شود، گل‌های کوچک قرمز که به جای گلبرگ دایره‌های متحدالمرکز دارند. حالا یعنی چی رفتی نشستی آنجا به من می‌خندی، بچه که به حرف بزرگترش نمی‌خندد! گیرم که یک‌بار تنت زخم‌های زیادی برداشته باشد، خب حالا خیلی گذشته … بگذار بابات بیاید!»

…و دست‌های چروکیده زن، شیشه گلاب را روی سنگ خالی کرد.

گفتم غم تو دارم، گفتی چه غلطا!

چند وقتی‌ست که شاهد پخش مسابقه‌ی مشاعره از شبکه آموزش سیما هستیم. با توجه به این‌که سوژه‌خور این فیلم بدجوری ملس می‌زند و بروبچه‌های خنده‌بازار هم کارشان سوژه کردن، شدیدا این برنامه را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنیم. فعلا ما خودمان یک قسمت از این برنامه را بعنوان نمونه کار برایشان بازسازی می‌کنیم تا بعد چه شود. فقط لطفا در تمام مدتی که این متن را می‌خوانید، همزمان فضای برنامه را هم تصور کنید. با تشکر- مچکرم!

ادامه گفتم غم تو دارم، گفتی چه غلطا!

بوی خوش زنی که من نیستم

دستش را تا جایی‌که می‌توانست دراز کرد زیر تخت. گونه‌اش موکت زبر کف اتاق را لمس کرد. دستش نمی‌رسید، سعی کرد با نوک انگشتانش گوشه‌ی لنگ جوراب را بگیرد که دردی مثل تیر پیچید توی کمرش و همانجا ماند. صدایی پشت سرش گفت: مامان!

بی‌توجه به دستش که زیر تخت بود، سرش را برگرداند. بازویش گیر کرد به لبه تخت. بی‌تفاوت به درد بلند شد و به سمت در رفت. توی چارچوب در، امیرحسین پسرش طبق معمول با چشمهای بسته گریه می‌کرد. با همان چشمهای بسته پف‌آلود گفت: مامان منم با خودت ببر پایین، بالا تنهایی می‌ترسم. امیرحسین را خواباند روی کاناپه‌ی نشمین و زیر کتری را روشن کرد. دوباره از پله‌ها بالا رفت، همیشه کارهای خانه را از بالا شروع می‌کرد و بعد سراغ پایین می‌آمد. یاد دوران مدرسه افتاد که همیشه برای امتحانات از آخر کتاب می‌آمد به اول، از درسهای اول کتاب کمتر سوال می‌آمد…

ادامه بوی خوش زنی که من نیستم

چادر؛ میخی بر محدودیت زنان یا مردان؟!

«زن در حصار چادر»؛ این گزاره مدت‌هاست توسط بوقچی‌های خوش رنگ و لعاب غرب در گوش دختران شرقی خوانده می‌شود که چه نشسته‌اید ما مسیر پیشرفت را با سرعت نور درنوردیدیم و در این میان چند تکه پارچه را به کناری انداختیم و اکنون آزاد و رها هستیم از هر قید و بند؛ حتی از یک بند لباس!

در این میان، مردان شرقی هم که در غم حسادت رهایی مردان غربی از بند لباس زنان غربی هستند، یک شبه سینه‌چاک بند بند بدن دختران شرقی شده‌اند و فریاد وا اسفای آزادی زن و رعایت حقوق دختران سر می‌دهند که خدای نکرده اندکی از رقبای غربی خود در نظربازی عقب بمانند که واقعا غیر قابل تحمل است. دختر شرقی هم باید رژیم بگیرد و خودش را در دامن هزار وسیله منحوس سولاریوم‌مانند زندانی کند تا بلکه یک شب بتواند کام مردان شرقی را نیز به طبع خوش‌کامیشان مزین سازد و این است نهایت مدرنیزاسیون و آزادی حقوق زنان!
ادامه چادر؛ میخی بر محدودیت زنان یا مردان؟!

من خبرنگار ناظری (نه چندان افتخاری!) نشریه‌ی چارقد هستم

چندروز پیش افتخار داشتم تا در خدمت یکی از نوابغ ادبیات‌فارسی که دستی طویل در آستین ادبیات مملکت دارد، باشم. من از محضر ایشان کمال ِ حسن ِ سوء‌استفاده را کردم و گفت‌وگویی با ایشان ترتیب دادم که از نظرتان می‌گذرد:

-سلام استاد!

-سلام به روی ماه نشسته‌ات!

ادامه من خبرنگار ناظری (نه چندان افتخاری!) نشریه‌ی چارقد هستم

چادرسفید ِ احرام

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.

قسمتش شده بود

اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.

توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد

یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.

کاغذ را باز کرد.

ادامه چادرسفید ِ احرام

بال‌های چادرم

بچه‌دار که شد، خیلی سخت می‌توانست بچه به‌بغل توی خیابان راه برود.

چادرش هی ول می‌شد. یکی از دوستانش پیشنهاد کرد که چادر عربی بخرد. گفت: هم دیگه دستات گیرِ چادر نیست، هم‌اینکه باکلاسِت می‌کنه.

رفت خرید.

توی خانه، جلوی مامان و بابا و همسرش راه‌رفت. مامان گفت: خب دخترم! این‌که مثل همون قبلیه‌س. جلوی لباست همش پیداس وقتی بچه رو می‌خوای بغل کنی. کاش یه‌چیزی می‌گرفتی که هم کار تو رو راحت‌کنه و هم حجابت رو بتونی باهاش خوب نگه‌داری.

ادامه بال‌های چادرم

برایم مهم‌است چه کارگردانی، فیلم دا را بسازد

نویسنده کتاب «دا» گفت: برایم بسیار مهم‌است که چه‌کسی فیلم «دا» را بسازد، تاکنون پیشنهادهایی درباره ساختن فیلم از این‌اثر شده‌است ولی من تمایل دارم کسی که خود به اصول و ارزش‌های اسلامی پایبند و معتقد‌است این روایت را به‌تصویر بکشد.

ادامه برایم مهم‌است چه کارگردانی، فیلم دا را بسازد