این رمضان، زن‌ها در تلویزیون چه جوری‌اند؟

[ms 0]

کنار دوستان دیگر، دور میز جلسه نشسته است. قرار است برای سال جدید برنامه‌ای پیشنهاد شود تا دوستان هنرمند بر اساس آن، طرح فیلمنامه به مرکز ارائه دهند. مدیر جلسه که می‌آید، شروع می‌کند به صحبت درباره‌ی ماه مبارک رمضان. همه می‌فهمند که باید درمورد ماه رمضان کار کنند. اما نه. یک تفاوت اساسی با سریال‌های پخش‌شده دارد؛ می‌گویند نباید به بحث روح و شیطان و فرشته بپردازیم. مسئولان هم دیگر صدایشان درآمده. تکلیفش مشخص است. باید موضوعی بیابد که دینی و مختص ماه مبارک باشد و به قول مدیر جلسه، حال مردم را خوب کند.

دنبال سوژه‌ای جالب می‌گردد. چشمش می‌افتد به نرم‌افزاری که درباره‌ی موضوعات نمایش شخصیت زنان در رسانه و دستورالعمل برای برنامه‌های آینده، طبق فرمایشات رهبر معظم انقلاب تهیه شده است. برایش جالب می‌شود. دستورالعمل‌هایی که شاید اگر رعایت شود، تا حدودی از این استفاده‌ی ابزاری از زن در رسانه اجتناب شود. حالا می‌داند که می‌خواهد در موضوع زن کار کند. اما چه ارتباطی دارد به دین و ماه مبارک؟!

***

از آن جایی که در تولیدات مناسبتی رسانه‌ی ملی، بیش‌ترین توجه، به گزاره‌های دینی موجود در جامعه است، می‌توان به شخصیت زن مسلمان هم به‌عنوان یک گزاره‌ی دینی توجه کرد؛ قهرمانی که با ورود به دنیای داستان بتواند با ایفای نقشی باورپذیر، هم مخاطب با آن هم‌ذات‌پنداری کند و هم هدف نویسنده را در ارائه‌ی مؤلفه‌های مورد نظرش از زن مسلمان تحقق بخشد.

چند سالی است که دست‌اندرکاران حوزه‌ی رسانه درباره‌ی سینمای دینی بحث می‌کنند و بعضی‌ها برای این نوع از سینما ژانر مخصوصی در نظر می‌گیرند و عده‌ای اعتقاد دارند که سینمای دینی مفهوم مستقلی ندارد، اما می‌توان از گزاره‌های دینی در داستان مدّنظر استفاده کرد.

این نوع تشویش در تعاریف سینمای دینی ضربه‌ی جبران‌ناپذیری به بدنه‌ی فیلم‌های ساخته‌شده وارد می‌آورد. به‌راستی باید سینمایی مخصوص برای دین داشته باشیم، یا حداکثر از گزاره‌های دینی در تمامی فیلم‌های تولیدی استفاده کنیم؟

نگاهی گذرا به بیش‌تر برنامه‌های نمایشی مناسبتی نشان می‌دهد که زن به‌عنوان یک عنصر مهم که نقش بسزایی در پیشبرد دراماتیک داستان دارد، به‌کار رفته است. اما واقعا در این موارد پخش‌شده، چهره‌ی یک زن مسلمان را با توجه به مؤلفه‌های دینی در نظر گرفته‌ایم؟! نقشی که در داستان‌ها به زنان داده می‌شود، بیش‌تر تأکید بر جنبه‌هایی از صفاتِ نه‌چندان مطلوبِ جنس زنانه است که نویسنده از آن به‌عنوان سلاحی پیش‌برنده استفاده می‌کند. نقش معشوقه، یا همراه با صفات خیانتکار، حسود، خاله‌زنک، به دنبال انتقام از مردان جامعه به‌خاطر حقِ نگرفته‌ی خویش و…

برای ساخت یک اثر نمایشی، چه در تئاتر و چه در سینما،حرف اول را داستان (که نمایشنامه و فیلمنامه را شکل می‌دهد) می‌زند. اگر یک فیلمنامه‌ی خوب داشته باشیم، شاید یک فیلم بد تولید شود، اما اگر فیلمنامه‌ی قابل قبول نداشته باشیم، هرگز نمی‌توانیم بر طبق آن، فیلم خوبی بسازیم.

بزرگ‌ترین ضربه‌ای که سفارش این نوع فیلم‌های مناسبتی به پیکره‌ی دینی فرهنگ وارد می‌آورد، این است که در بیش‌تر فیلم‌های تلویزیونی بر اساس مؤلفه‌ی دینی مدّنظر (که ماه مبارک رمضان، ماه محرم، ایام اعتکاف و… است)، نویسنده به‌دلیل ضرب‌الاجل آنتن، نداشتن تحقیق مطلوب درباره‌ی موضوع و فشار وارده از سازمان و در یک جمله، عجله در زدن طرح فیلمنامه، از راحت‌ترین راه که به‌اصطلاح عمومی «کلیشه» نامیده می‌شود، استفاده می‌کند.

یکی از کلیشه‌های معمول که بسیار مورد استفاده قرار گرفته، بهره‌برداری از شخصیت یک دختر و یک پسر (یکی دین‌دار و دیگری ضد دین) است و این‌ها از طریق آشنایی با یکدیگر و عشق و علاقه‌ای که به هم‌دیگر پیدا می‌کنند، در پروسه‌ی زمانی مناسبت مدّنظر، متحول می‌شوند و فرد ضد دین به فردی مؤمن مبدل می‌شود.

[ms 1]

سؤال این‌جاست: به‌راستی این نوع تحول برای مخاطب قابل درک است؟ درست است که معجزه‌ی عشق بسیار بالاست، اما در داستان، شما برای پذیرفتن یک عقیده و دین باید دچار تحولی شوید که تمام باورهای نهادینه در وجود شخصیت را فرو بریزد و تغییر دهد.

شک یا اطمینان به داشتنِ هوو هم از دیگر موارد تکراری و نخ‌نماشده در برنامه‌هاست که باعث می‌شود فقط صفات نامطلوب حسادت، بدبینی، حس شدید انتقام‌جویی و… را به‌صورت مستمر برای زن تصویر کنیم.

با یک بررسی اجمالی در برخی از تولیدات سیما که شخص اول داستان‌ها یک زن است یا این‌که از او به‌عنوان ضد قهرمان استفاده می‌شود و یا فردی است که بحران‌ها را تشدید می‌کند، می‌توان به این نکته پی برد که هنوز نتوانسته‌ایم تصویری معمولی و غلوّنشده، دوست‌داشتنی و قابل درک و مخاطب پسند از زن مسلمان به جامعه ارائه دهیم تا بتواند الگویی تأثیرگذار برای نسل فعلی و آینده باشد.

از دیگر آسیب‌ها و مشکلات بزرگ سینما و تلویزیون در کشور، کشیدن خط مرز بین دین و زندگی مردم است. ما به‌عنوان مسلمان هیچ‌گاه به این نکته توجه نکرده‌ایم که زندگی تک‌تک ما در بستر دین اتفاق می‌افتد و تمام داستان‌هایی که از بطن جامعه می‌گیریم، به نوعی دین را در خود نهادینه دارند. هم‌چنین تمامی کشمکش‌ها و مشکلات و مخمصه‌ای که برای شخصیت داستان به‌وجود می‌آید، حول محور گریز از دین یا سستی در عمل به آن به‌وجود می‌آید که با هدایت در راه مستقیم به تحول مطلوب می‌رسد.

این آسیب درمورد نمایش شخصیت زن نیز صدق می‌کند. در برنامه‌های تولیدشده، یا با یک زن کاملا منفی مواجه هستیم که در اغلب موارد، تحول و رسیدن او به درجه‌ی مثبت برای مخاطب باورپذیر نیست یا این‌که زنی را تصویر کرده‌ایم که به‌شدت مثبت و عاری از هر عیب و ایرادی است و مخاطب را دچار دلزدگی می‌کند، تا حدی که نمی‌توان با شخصیت هم‌ذات‌پنداری کرد.

یکی از مشکلات دیگر در زمینه‌ی نشان دادن شخصیت زن مسلمان (که بیش‌تر از دیگر موارد خودنمایی می‌کند) استفاده از زنان چادری به‌عنوان زن‌های خانه‌دار، سطح پایین جامعه، زنان نامرتب و در یک کلام، نازل دانستن جایگاه زن محجبه از نوع چادری در بین برنامه‌های پخش‌شده است که جای بسی تأمل دارد.

برای از بین بردن این نوع آسیب‌ها ابتدا باید زمان کافی در اختیار نویسنده قرار داد. هم‌چنین باید موضوعات با تحقیق نوشته شوند و به‌جای کمیت، کیفیت مورد توجه قرار بگیرد و نیز از رابطه‌های عشق و عاشقی برای مسلمان کردن افراد و یا متحول کردن آن‌ها (که بیش‌تر از جنبه‌ی مثبت، جنبه‌ی منفی و بدآموزی دارد) کم‌تر استفاده شود.

در یک کلام، فیلمنامه‌نویسان باید به دنبال سوژه‌های ناب و بکر باشند و از کلیشه‌های ساخته‌شده تا حد ممکن پرهیز نمایند و به کار حرفه‌ای با استاندارد جهانی فکر کنند؛ روشی که بلاتکلیفیِ داشتنِ ژانر مستقل دینی و یا استفاده از تم دینی در پیش‌زمینه‌ی داستان را نیز تا حد زیادی از بین برده یا کم‌رنگ‌تر می‌کند.

با استفاده از این روش که در بیش‌تر فیلم‌های موفق و تأثیرگذار جهان نیز به‌کار رفته، فیلمنامه‌نویس می‌تواند شخصیت واقعی و معمولی زن مسلمان در جامعه را به‌عنوان یک قهرمان خاکستری و باورپذیر و یا شخصیت فرعی و تأثیرگذار انتخاب کند، که دین را راه‌گشای مخمصه‌ای که در آن گرفتار می‌آید بیابد، تا مخاطب و نسل آینده‌ی امروز را بیش از پیش با زن مسلمان و واقعی ایرانی آشنا کنند.

مرد که گریه نمی‌کند!

[ms 1]

مرد که گریه نمی‌کند!

مگر ندیده‌ای فعالان حقوق بشر را
همان‌ها که آتش به خانه‌ات زده‌اند
و دست به ناموست…
مگر نمی‌بینی چگونه سر خود را بالا گرفته‌اند
و در برابر میلیون‌ها مخاطب
به دوربین لبخند می‌زنند
و جایزه‌ی صلح به هم هدیه می‌دهند!

[ms 0]

مرد که گریه نمی‌کند!

مرد همیشه می‌خندد
همین «دالایی لاما»
وقتی داشت برای کباب کردن کودکان تو
پای میز خوک بریان و شراب سرخ
نامه‌های سیاه را در برابر چک‌های سفیدِ کاخ سفید
-که بوی نفت و الماس می‌دادند-
امضا می‌کرد،
به دوربین لبخند می‌زد…

[ms 3]

و زن هم…!

زن هم گریه نمی‌کند!
درست مثل «آنگ سان سوچی»
درحالی‌که کنار «هیلاری کلینتون»
به دوربین لبخند می‌زد
بو می‌کشید عطر دموکراسی مخلوط با گوشت کباب شده‌ی انسان را…
و بعد از آن‌که جایزه‌ی صلح نوبل را
با خود به خانه‌اش در «روهینگیا»ی آبا و اجدادی‌اش برد
پس از لبخندی به مجسمه‌ی بودا
آن‌ها را کنار هم گذاشت
و آسوده خوابید
در هوایی که بوی حقوق بشر می‌داد!

مرد که گریه نمی‌کند!

مرد جان می‌دهد
وقتی با پیکرهای نیمه‌جان دخترانش
سوار بر قایقی شکسته
راه اقیانوس را در پیش می‌گیرد
وقتی در آخرین نگاه همسرش
تنها شعله‌هایی را می‌بیند
که بر خاکستر روحش آتش می‌زنند
وقتی هیچ‌کاری از دستان بسته‌اش
در کوره‌های آدم‌سوزی آمریکایی برنمی‌آید
وقتی در بغض فریادشده در گلویش
تنها صدای مظلومیت خویش را می‌شنود…

مرد که گریه نمی‌کند…

در سوگ شاهزاده‌ها و اسب‌های سفیدشان

[ms 1]

مشهور است که وقتی امیرالمؤمنین (ع) آمدند خواستگاری حضرت صدیقه‌ی طاهره (س) حضرت رسول (ص) پرسیدند چه داری. حضرت علی (ع) فرمود زره و شمشیر و… . حضرت رسول (ص) فرمودند: «زره را بفروش و با پولش وسایل زندگی بخر و عروسی بگیر.»؛ یعنی با مهریه جهیزیه خریدند و عروسی گرفتند.

در این معنا، مهریه رسما هدیه‌ای است که مرد به زن می‌دهد و نه قیمت زن! سر هدیه هم که بحث نمی‌شود. لطیف نیست؟

انسان دلش می‌خواهد به کسی که دوست دارد، هدیه بدهد و بهترین هدیه‌ای که می‌تواند، با تمام علاقه و محبتش می‌دهد و کیست که محبت نهفته در این هدیه را نفهمد؟ بعد با همان هدیه، امکانات اولیه برای شروع یک زندگی مشترک فراهم می‌شود؛ یک کاسه، یک بشقاب، یک حصیر،… چیزهایی که هر کدامشان برای آن دو نفر یک دنیا معنا دارد؛ چیزهایی که مرد این زندگی تهیه کرده است.

گاهی فکر می‌کنم یعنی هزینه‌ی دو تا کاسه و سه تا بشقاب و یک حصیر از عهده‌ی حضرت رسول برنمی‌آمد که امام علی (ع) مجبور نشوند زره خود را بفروشند؟! یا اصلا چرا حضرت زهرا (س) لباس نو خریدند که بخواهند شب عروسی ببخشند به آن دختر فقیر؟ برای ایشان که فرقی نمی‌کرد با لباس کهنه به خانه‌ی بخت بروند یا نو. یا اصلا لازم بود جشن بگیرند و غذا بدهند؟ بهتر نبود با توجه به فقر گسترده در جامعه‌ی آن روز و وضعیت دردناک اصحاب صفه و مهاجرین و انصار و… فرهنگ‌سازی کنند و فقط رسول خدا (ص) خطبه‌ی عقدشان را بخواند و برایشان آرزوی توفیق و خوشبختی کند و بروند سر خانه‌شان؟ اگر این‌طور می‌شد، بقیه هم مجبور نبودند زمان ازدواج فرزندانشان، به فکر غذا دادن به مردم بیفتند و…

[ms 2]

می‌دانم شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان ما با زمان حضرت رسول (ص) متفاوت است و هزینه‌ی ازدواج و مراسم و مهریه و جهیزیه و غیره در جامعه‌ی ما با این وضعیت مصرف‌زده‌اش و این چشم‌و‌هم‌چشمی‌ها و این سطح بالای توقعات جوان‌ها و خانواده‌هایشان و هزار چیز دیگر قابل مقایسه با آن زمان نیست، ولی این را نمی‌دانم که چرا فعالان عرصه‌ی فرهنگ هر وقت تصمیم می‌گیرند مشکل ازدواج را حل کنند، یک‌راست می‌روند سراغ دغدغه‌های خانواده‌ی پسر و اصلا به دغدغه‌های خانواده‌ی دختر توجهی نمی‌کنند.

+مثلا می‌گویند دختر خوب و عاقل و فهمیده و اهل زندگی و باکلاس و بافرهنگ می‌فهمد که ارزش او حتی با صدمیلیون سکه هم قابل مقایسه نیست. پس چرا باید به مهریه فکر کند؟ و آن‌قدر می‌گویند که دخترها کسر شأنشان می‌شود بگویند مهریه‌ام ۱۴ تا یا ۵ تا یا یکی نباشد! ولی کسی نمی‌گوید دختر عاقل و باکلاس و بافرهنگ نیازی به تخت و کمد و میز و مبل و بوفه‌ی پر از کریستال و ماکروویو و سرخ‌کن و گاز و یخچال و لباسشویی خارجی ندارد.

تبلیغات سازمان ملی جوانان برای ازدواج ساده و آگاه و پایدار یادتان بیاید. دختر لباس عروس نمی‌خرد. سالن نمی‌گیرد. آرایشگاه نمی‌رود. فیلمبردار نمی‌آورد. مهریه برایش مهم نیست. بعد آن‌قدر خوشبخت می‌شود که شوهرش از محل کار تماس بگیرد و حالش را بپرسد و برایش یک شاخه گل هدیه بیاورد. ولی وقتی می‌رود که در خانه را باز کند، آدم می‌بیند خانه‌اش مبل دارد. فرش دارد. تلویزیون دارد. همه‌ی این‌ها روی هم می‌شوند همان مبلغی که پدر دختر همان اول کار همان موقع که دختر، حساب همه‌ی خرج‌ها را از دوش خانواده‌ی داماد برمی‌داشت، بدون این‌که کسی ببیند و بفهمد، آرام و بی‌سروصدا هزینه می‌کرد؛ مانند یک وظیفه‌ی ازلی و ابدی.

به تصویری که از خانواده‌ی خوشبخت و فهمیده در جامعه‌ی ما ارائه می‌شود، دقت کنید. چند برنامه را می‌توانید نام ببرید که هزینه‌ی جهیزیه را مسخره کنند و شروع زندگی با حداقل ممکن وسایل را تشویق؟ آن‌قدر مسخره کنند که همه‌ی دختران پولدار و پُرافاده که تا دیروز مهریه‌شان را سال تولدشان می‌گذاشتند و امروز می‌گذارند یک شاخه گل رز، تشویق شوند بوفه نداشته باشند و ظرف‌های کریستال تزیینی نداشته باشند و لوستر نداشته باشند و…

+مثلا همه می‌گویند دختر باکلاس و عاقل و فهمیده و بافرهنگ وقتی خواستگار برایش آمد، نمی‌پرسد حقوقتان چقدر است و اصلا کار دارید و سربازی رفته‌اید و خانه دارید و ماشین دارید و این‌ها. نگاه می‌کند که پسر چقدر نجیب است چقدر آقاست و اصلا هم سخت نمی‌گیرد. عروسی ساده می‌گیرد. چند سالی می‌رود جنوب شهر اجاره‌نشینی و بعد هر دو با هم با عشق و محبت زندگیشان را خشت‌خشت می‌سازند و از این سازندگی بسیار لذت می‌برند.

[ms 0]

از این مورد اگر بخواهم مثال بیاورم، می‌شود تقریبا ۷۵٪ فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی. دم‌دستی‌ترینش همین فیلم چاردیواری، که اخیرا تکرارش هم دارد پخش می‌شود.

دختری که دغدغه‌اش رفتن به خارج از کشور بود، با آن وضع خانه و زندگی، ناگهان می‌شود زن یک آشپز با آن خانه و زندگی و فیلم همین‌جا تمام می‌شود. دیگر کسی نمی‌خواهد بداند این پسری که حاضر شد از دختری پول بگیرد و پدرش را گول بزند (با این همه نجابت و آقایی) چطور شوهری می‌شود برای این دختر که عزیز دل باباست و تابه‌حال نازک‌تر از برگ گل نشنیده. یا می‌بردش همان خانه‌ی قمر خانم و هر دو با یک دنیا عشق در آن خانه زندگی می‌کنند و بچه‌دار می‌شوند، یا پدر دختر جورِ بافرهنگی و باکلاسی‌اش را می‌کشد و کلا زیر پر و بال این جوان نجیب را می‌گیرد و…

در این صورت اسم این نمی‌شود ازدواج آسان؛ می‌شود ازدواج خوب با خرج پدرزن و این دو جوان ساده‌زیست نیستند؛ بلکه پسر خوش‌شانس است و یک‌شبه مرفه بی‌درد شده و بعد اصلا انگار چیزی به‌نام جامعه‌پذیری، تربیت متفاوت، سطح توقع متفاوت، نیازهای متفاوت، تفاوت فرهنگی و مانند این‌ها وجود ندارد. از بیخ وجود ندارد.

کسی فکر نمی‌کند این دختر با این تربیت، پس‌فردا با این مادرشوهر و خاله‌ی شوهر و… چطور ارتباط برقرار می‌کند. در یکی از تبلیغات پخش‌شده از رسانه‌ی ملی برای ازدواج ساده و پایدار، پسری جنوبی قصد خواستگاری از یک دختر تهرانی -با پاشنه‌ی کفش ده سانت- دارد!

پسر زنگ در را می‌زند و می‌گوید: «من با اعتمادبه‌نفس آمده‌ام خواستگاری دخترتان (درحالی‌که حتی نمی‌تواند درست حرف بزند!)» و پدر بافرهنگ دختر می‌گوید خوش آمدی جانم! بعد آن‌ها خوشبخت می‌شوند. کم‌ترین انتظار این است که پسران را قدری توانمند و موفق نشان دهند که بتوان نتیجه‌گیری کرد اگر پسری پول ندارد، مهم نیست. مهم این است که توانایی دارد و آدمی که توانایی دارد، همه‌چیز می‌تواند داشته باشد.

قدیم‌ترها پسرها قرار بود بروند پشت فلان کوه با اژدها بجنگند و سرش را بدهند دست جادوگر ماجرا که اجازه بدهد بروند جنگل ارواح و با کلی بدبختی موفق شوند شاهزاده خانم  را نجات دهند. لحظه‌ی اوج داستان هم همان وقتی بود که شاهزاده خانم صدای سم اسب ناجی‌اش را می‌شنید و تازه با کلی ناز و کرشمه سوار اسبش می‌شد و اصلا هم ذوق‌زده نمی‌شد از رسیدن این جوان رعنا و خوش‌تیپ! حتی اگر در چشمانشان دقت می‌کردی، می‌فهمیدی پسر کلی ذوق‌مرگ است که عجب شانسی آوردم و دختر کاملا احساس می‌کند خب این لیاقتش را نشان داد؛ پس آدم مناسبی است!

من قبول دارم که این داستان‌ها خیلی ظالمانه بود و بیچاره پسرهای این دوره و زمانه نمی‌توانند خانه‌به‌خانه کفش سیندرلا را دست بگیرند، بلکه صاحبش را پیدا کنند و تازه به دخترک گدا التماس کنند بیا من را به غلامی قبول کن! ولی دیگر لازم نیست که در فیلم‌ها هر پسر چاپلوس و از زیر کار دررو و بددهنی را جوان رشید و رعنا نشان دهیم.

مثلا در فیلم گاوصندوق، پسر دزد است و هر بار که دختر را می‌بیند، سه دقیقه به او خیره می‌شود و بعد در جای‌جای فیلم تأکید می‌کنند که این پسر نجیب است! من نمی‌فهمم اگر کسی که به‌وفور دروغ می‌گوید، چشم پاک ندارد، دزدی هم می‌کند، از پارتی هم جمعش کرده‌اند و… نجیب است و باید دختر را دو دستی تقدیمش کرد، پسر نانجیب دقیقا چه شکلی است؟!؟ و از طرف دیگر در چنین وضعی چرا پسران نباید تشویق شوند که قدری توانایی چاپلوسی و مسخرگی‌شان را تقویت کنند تا یک دختر پولدار با یک پدر فهمیده عاشقشان شود و بعد یک عمر بی‌دغدغه زندگی کنند؟

چه دلیلی دارد که یک جوان درس بخواند و کار بکند و خرج زندگی‌اش را دربیاورد و پس‌انداز بکند برای ازدواجش و سرش به کار خودش باشد، وقتی که هیچ‌کدام از قهرمان‌های موفق فیلم‌ها چنین پیشینه‌ای نداشتند و اصلا وقتی در سریال فاصله‌ها، پسر به هر دلیلی می‌خواهد کار بکند، پدرش می‌گوید کار نکن درس بخوان! این کار در شأن تو نیست!!! و بعد چه بلایی می‌آید سر دخترهایی که آن‌قدر بی‌پناهند که مهریه پناهشان است و پسرهایی که می‌خواهند نان بازویشان را بخورند؟

گاهی فکر می‌کنم از آن طرف بوم داریم می‌افتیم. می‌خواستیم جوانان ازدواج را سخت نگیرند، ولی همه‌ی ارزش‌های انسانی و عقلانی را که در ازدواج مهم است و ضامن خوشبختی دو طرف، ندیده گرفته‌ایم. تبلیغ نمی‌کنیم که جوان درس بخواند، کار بکند، مؤدب باشد، نجیب باشد، چشم‌پاک باشد. مردان خوش‌اخلاق، صبور، خانواده‌دوست، بدون چشم‌داشت، زحمت‌کش، مردان مرد، مردانی که تکیه‌گاه زندگی‌اند، سایه‌ی سر زن و بچه هستند، آرام‌آرام به رؤیا می‌پیوندند و زن خوب زنی است که کلا توقعی ندارد.

پشت صحنه اما آمار طلاق است که بالا می‌رود…

المپیک به وقت جوانی

[ms 6]

جشن بدرقه‌ی کاروان المپیکی ایران که هفته‌ی گذشته در کمیته‌ی ملی المپیک برگزار شد، دارای نکات ریز و درشتی بود که نمی‌شود به‌راحتی از آن گذشت. در مراسمی که ورزشکار و خانواده‌های آن‌ها با هر صورتی حاضر شدند و منعی برای چگونگی پوشش آن‌ها وجود نداشت، دیدن چهره‌ی ورزشکاری که با مانتو و مقنعه‌ی کاملا پوشیده و بدون آرایش در این مراسم شرکت کرده بود، ما را ناخودآگاه به‌سمت خود جذب کرد؛ ورزشکاری که بی‌آلایش آمده بود تا از این جشن لذت ببرد و خود را برای حضوری هرچه بهتر در المپیک لندن آماده کند. این ورزشکار قهرمان کسی نبود جز «سوسن حاجی‌پور»، قهرمان تکواندوی ایران که توانسته سهمیه‌ی المپیک ۲۰۱۲ لندن را به‌دست آورد.

سوسن حاجی‌پور تکواندوکار ۲۴ساله‌ی ایران این ورزش را از سال ۱۳۶۹ از سالن هلال احمر بابلسر مازندران آغاز کرده و متولد رودبار است. حاجی‌پور مدال برنز مسابقات قهرمانی آسیا قزاقستان را در سال ۲۰۱۰ به‌دست آورد و در کارنامه‌ی وی مدال برنز مسابقات بین‌المللی جام فجر در اسفند ماه سال ۸۹ دیده می‌شود.

ملی‌پوش رودباری کاروان ایران در المپیک، با کسب مدال طلای تورنمنت آسیایی فدراسیون جهانی تکواندو در بانکوک، سهمیه‌ی حضور در رقابت‌های المپیک را گرفت. او که در وزن ۶۷ کیلوگرم به رقابت با حریفان ‌پرداخت، در فینال، حریف ویتنامی را از پیش رو برداشت و نخستین بانوی تکواندوکار المپیکی تاریخ ایران نام گرفت.

***

کی اعزام می شوید و آخرین وضعیت تمرین شما چگونه است؟

ما بعد از کسب سهمیه در تایلند، تمرینات سخت و خوبی را پشت سر گذاشتیم. یک ماه پیش در اردوی کره شرکت کردیم که این اردو بسیار مفید بود و با استفاده از آن، نقاط ضعف خود را برطرف کردیم. از یکی دو هفته‌ی اخیر نیز صبح‌ها کار بدنسازی و وزنه را انجام می‌‌دهیم و بعدازظهرها فنی کار می‌کنیم. ۱۲ مردادماه نیز اعزام می‌شویم و مسابقات تکواندو از هفدهم آغاز می‌شود و من در دومین روز این رقابت‌ها برابر حریفان خود به میدان می‌روم.

پیش‌بینی شما از المپیک چیست؟

المپیک یک میدان سخت و بزرگ است و هیچ‌چیز در آن قابل پیش‌بینی نیست؛ به‌خصوص در بخش بانوان. در این مدت بهترین تمرینات را داشتم و فدراسیون هیچ چیزی برای بچه‌های المپیکی کم نگذاشته و بهترین امکانات را در اختیار ما قرار داده است. باید از حمایت‌های آن‌ها و خانواده‌ام تشکر کنم. من تلاش می‌کنم تا به‌عنوان یک بانوی ایرانی که نماینده‌ی بانوان ایران است، بهترین نتیجه را کسب کنم و در برابر مردم کشورم سربلند باشم و آن‌ها را خوشحال کنم.

تمام فکرم معطوف به المپیک است. هدفم این است طوری روی شیاپ چانگ بروم که از خودم راضی باشم. مهم نیست چه نتیجه‌ای رقم می‌خورد. مهم این است که مطمئن باشم نهایت توانم همین بوده، طوری که بعدها از یادآوری المپیک، پشیمان و ناراحت نشوم.‌

[ms 7]

چه شناختی از حریفان خود دارید و آن‌ها را آنالیز کرده‌اید؟

در یک هفته‌ی اخیر شناخت لازم از همه‌ی حریفان خود به‌دست آورده‌ام. با چند تا از آن‌ها در مسابقات قبلی مسابقه داده‌ام و از آن‌ها اطلاعات کافی دارم. همین شناخت در المپیک به درد می‌خورد و می‌تواند برایم مفید باشد.

یک سال است که با مربی‌ام کار می‌کنم. همه‌چیز به دور از حاشیه و در آرامش است و امیدوارم با شناخت نسبی که از حریفان دارم، عملکرد راضی‌کننده‌ای در المپیک داشته باشم.

شما تجربه‌ی کمی دارید و اولین المپیک را تجربه می‌کنید. نظر شما در این مورد چیست؟

این المپیک می‌تواند تجربه‌ی بسیار خوبی برای من باشد. خوشحالم که در این سن می‌توانم در المپیک شرکت کنم. حضور در المپیک آرزوی هر ورزشکاری است. در المپیک تجربه خیلی مفید است، اما خیلی از افرادی که مدال المپیک می‌گیرند، اصلا تجربه‌ی المپیکی نداشته‌اند و در اولین حضورشان به مدال المپیک می‌رسند. من هم می‌توانم یکی از همان افرادی باشم که در اولین تجربه‌ی المپیکی‌شان مدال می‌گیرند.

استرس ندارید؟

استرس زیادی ندارم. فقط دوست دارم زودتر المپیک شروع شود تا من هم مسابقات را انجام بدهم و خیالم راحت شود. فدراسیون هم یک روان‌شناس استخدام کرده که حضور این روان‌شناس به ورزشکاران خیلی کمک می‌کند.

ورزش رزمی با داشتن حجاب اسلامی سخت نیست؟

من بارها گفته‌ام که افتخار می‌کنم به‌عنوان یک بانوی مسلمان ایرانی در این مسابقات بزرگ شرکت می‌کنم. انگیزه‌ی من این است که پرچم ایران را در بزرگ‌ترین رویداد ورزشی جهان به اهتزاز درآورم و به جهانیان و کسانی که سعی دارند حجاب را سدی در برابر زنان مسلمان معرفی کنند، ثابت کنم بانوان مسلمان می‌توانند بزرگ‌ترین افتخارها را به‌دست آورند.

معمولا در ایران امکاناتی که در اختیار بانوان ورزشکار قرار می‌گیرد، کم‌تر از آقایان ورزشکار است. شما از این نظر مشکل ندارید؟

اتفاقا امکانات خوبی برای من فراهم شده است و نسبت به تمرینات آقایان هیچ‌چیزی کم ندارم. مسئولان فدراسیون تکواندو از سال‌ها قبل برای المپیک برنامه‌ریزی داشته‌اند و همین باعث شده من کمبودی را احساس نکنم. همان‌طور که گفتم، اردوی کره‌ی جنوبی هم بسیار مفید بود.

خانه مجازی‌ام را پاک می‌کنم، قربة الی الله

[ms 1]

وقتی در اردی‌بهشت ۹۰ برای دریافت جایزه‌شان به‌عنوان «بهترین زوج وبلاگ‌نویس» به صحنه رفتند، آخرین جمله‌‌شان که سالن را به آسمان دوخت، باعث شد از یادم نروند: «جانم فدای امام هادی (ع)». فکر نمی‌کردم روزی طرح «وضوی صفر و یک‌ها»شان، بهانه‌ای شود تا روبه‌روی یکی از نویسندگان وبلاگ برگزیده‌ی «از جنس خدا» بنشینم و سؤالاتی از کوچه‌پس‌کوچه‌های دنیای صفر و یک از ایشان بپرسم.

خانم سارا عرفانی (همسر آقای محمدرضا مؤذن‌زاده)، از طرح «وضوی صفر و یک‌ها» می‌گوید و از مسائلی که در دنیای سایبر با آن مواجهیم…

***

این طرح از کجا شروع شد؟

دو سال پیش طرحی به نام «هدیه‌ی تولد خورشید» داشتیم. قرار شد به بهانه‌ی نیمه‌ی شعبان، از چهل روز قبل، نیت کنیم و برای شادی امام زمان (عج) یک گناه را کنار بگذاریم تا هدیه‌ای نمادین به ایشان بدهیم. سال قبل این طرح را اهالی سایبر به‌صورت خودجوش اجرا کردند. امسال تصمیم گرفتیم کاری انجام دهیم که به پاک‌سازی این فضا کمک کند. فکر کردیم این بار موبایل‌ها، کامپیوترها و وسایل دیجیتالی دیگر را از محتویاتی که دل امام زمان (عج) را می‌رنجاند، پاک کنیم و ان‌شاءالله پاک وارد ماه مبارک رمضان بشویم.

[ms 2]

ملاک این‌که «چه محتویاتی دل امام زمان (عج) را می‌رنجاند» چیست؟

به نظرم هر کسی باید به قلب خودش رجوع کند. عمق دل آدم می‌تواند جواب خوبی به این سؤال بدهد. خودمان ته دلمان می‌دانیم کدام کارمان امام زمان (عج) را ناراحت می‌کند، اما سعی می‌کنیم رویش را بپوشانیم یا توجیه کنیم. البته دین ما بهترین ملاک است.

به نظر شما میزان اثرگذاری این فعالیت‌ها در سالم‌سازی فضای مجازی چقدر است؟

مطمئنا هر قدمی که در فضای مجازی برداریم، بی‌تأثیر نخواهد بود؛ حتی عکسی که در پلاس بازنشر می‌کنیم. اصلا فضای مجازی به همین چیزها بستگی دارد؛ به چند تا لایک بیش‌تر، و به اشتراک گذاشتن‌های ما. جایی خواندم «و در آن روز از لایک‌هایی که زده‌ایم، سؤال خواهد شد.». جایی که یک لایک زدن مؤثر است، نوشتن یک مطلب یا راه‌اندازی یک طرح، ان‌شاءالله تأثیر بسزایی دارد.

کدام نهاد باید نقش محوریت را برای مدیریت این فعالیت‌ها ایفا کند؟

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و صداوسیما قطعا می‌توانند اثرگذار باشند. سازمان آموزش عالی و وزارت آموزش‌وپرورش هم می‌توانند کمک کنند. درمورد این طرح با نهادهای مختلفی صحبت کرده‌ایم، ولی پای عمل که می‌رسد، روال‌ها و بروکراسی اداری کمی دست‌وپاگیر می‌شود یا بعضی نهادها عقب می‌کشند. نهادهایی که باید کار را عملیاتی کنند، گاهی کاری می‌کنند که آدم از گسترش دادن طرح و پیدا کردن حامیان بیش‌تر پشیمان می‌شود.

درمورد خانم‌های فعال در فضای مجازی برایمان بگویید. نظرتان درباره‌ی فعالیت‌هایی که در محیط مجازی، در رابطه با زنان و مادران انجام می‌شود، چیست؟

سایت‌های زنانه و مادرانه‌ی خوبی در اینترنت هست و کارهای خوبی هم انجام شده، اما واقعا باز هم جای کار دارد. شاید لازم باشد همین سایت‌ها بزرگ‌تر و مطرح‌تر شوند، یا پورتال‌های جامع‌تری با رویکرد اسلامی برای زنان ایجاد شود. مثلا خودم برای تأسیس یک سایت کاملا مادرانه دامنه‌ای ثبت کردم، اما نهادهای مرتبط، برای حمایت از چنین سایت‌هایی سخت‌گیری‌های غیرقابل‌توصیفی دارند.

از وبلاگ‌های مادرانه بگویید. این نوع وبلاگ‌ها بیش‌تر چه نقاط ضعفی دارند؟

آفتی که بعضی از وبلاگ‌های مادرانه دارند، این است که مسائل خصوصی را برای استفاده‌ی عموم منتشر می‌کنند. گاهی مشکلاتی که در دنیای مادرانه با بچه‌ها دارند، بد بیان می‌کنند. به ایرادگیری از کارهای بچه می‌افتند. مشکلات را بزرگ‌تر از چیزی که هست نشان می‌دهند؛ البته شاید در نگاه خودشان این‌طور است. بعضی از وبلاگ‌ها هم تبدیل می‌شود به آلبوم عکس بچه‌ها.

چرا بعضی افراد در فضای مجازی نسبت به فضای حقیقی این‌قدر متفاوت ظاهر می‌شوند؟

آدم‌ها همان‌طوری که هستند، در فضای مجازی هم می‌آیند، و حتی راحت‌تر! شاید مشکلاتشان را در جامعه‌ی حقیقی خیلی نتوانند بروز دهند، ولی خود واقعی‌شان را در فضای مجازی خیلی راحت‌تر بروز می‌دهند، مخصوصا اگر هویت مجازی داشته باشند.

در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم که بعضی از زنان (حتی مذهبی) عقده‌ی دیده شدن دارند؛ عکس‌ها و مطالبی منتشر می‌کنند که گاهی بسیار خصوصی است. دلیلش چیست؟

ما نگاه درستی به فضای مجازی نداریم. نتوانسته‌ایم کارکرد این فضا را خوب بشناسیم. فکر می‌کنیم وبلاگ و صفحه‌ی فیسبوک ما کاملا شخصی است. بله! ظاهرا برای ماست، اما آن را با همه به اشتراک می‌گذاریم. اطلاعات را در یک اجتماع منتشر می‌کنیم و همه می‌بینند. این‌که آدم یک تریبون شخصی در یک اجتماع داشته باشد لذت‌بخش است، اما همیشه باید حواسمان به درون خودمان باشد که بدانیم «این مطلب را برای چه داریم می‌نویسیم؟».
البته می‌دانیم که این عکس‌ها و نوشته‌ها را همه می‌بینند، اما انگار باور نکرده‌ایم! درک نکرده‌ایم که عکسمان را همه می‌بینند و ممکن است ذخیره کنند و مدت‌ها به آن خیره شوند!

مشکل کجاست؟ چرا باور نکرده‌ایم؟

مشکل ما این است که چون در فضای مجازی، مخاطبمان روبروی ما نیست، راحت‌تر بعضی از کارها را انجام می‌دهیم. مثلا در فضای واقعی، یک خانم خبر استخر رفتنش را به یک همکار آقا نمی‌گوید، اما در فضای مجازی، در وبلاگش می‌نویسد. یا مثلا مادر وبلاگ‌نویسی که هویت کاملا مشخصی دارد، آقایان زیادی هم مخاطب نوشته‌هایش هستند، ریزبه‌ریز خاطره‌ی زایمانش را می‌نویسد! من خودم از این تجربیات استفاده کرده‌ام، اما این‌که چنین مطالبی در فضای اینترنت برای عموم به‌نمایش گذاشته شود، قطعا عوارضی دارد؛ چون هر کسی می‌تواند مخاطب این نوشته‌ها باشد.

چه عوارضی ممکن است داشته باشد؟

از عوارضش این است که قبح بعضی کارها می‌ریزد. مثلا وقتی در فضای واقعی با حجاب کاملی ظاهر می‌شویم و در فضای مجازی، سطح پایین‌تری از حجاب را رعایت می‌کنیم، عملا داریم قبح این حجاب نامناسب را می‌شکنیم. شاید بعضی‌ها قبول نکنند، ولی این خودش نشانه‌ی ضعف ایمان است. یک جای کار می‌لنگیده، که ما آن را در فضای مجازی بروز داده‌ایم. تمام این‌ها روی مخاطب هم اثر دارد.
حتی وقتی بچه‌مذهبی‌ها چنین کارهایی می‌کنند، جدیت و غروری را که توصیه شده زن مسلمان در جامعه داشته باشد، به نوعی خدشه‌دار می‌کند.

مطالبی که در فضای مجازی منتشر می‌شود، تا چه حد می‌تواند بر مخاطبی که اکثر اوقات برای ما غریبه است، اثر داشته باشد؟

مثلا نویسنده، کار خطایی را که انجام داده در وبلاگش می‌نویسد؛ درحالی‌که توصیه شده اعتراف به گناه در خفا و فقط برای خدا باشد که قبحش در نظر دیگران نریزد. بعضی از کسانی که گناه یا خطایشان را می‌نویسند، می‌گویند که اشتباه کرده‌اند، اما بعضی‌ها به‌عنوان روشن‌فکری و شکستن کلیشه‌ها به کارشان افتخار می‌کنند! تمام این‌ها اثرشان را روی مخاطب می‌گذارند.

یا مثلا مادری در یک وبلاگ مادرانه شیر دادن به نوزادش را به «شیر دادن یک گاو» تشبیه کرده بود. شیر دادن به فرزند اوایل، کار سختی است، اما وقتی چنین عمل آسمانی و مقدسی را این‌طور نوشت، یکی از مخاطبانش چند ماه بعد، دقیقا همین تشبیه را به‌کار برد. اثری که روی مخاطب می‌گذاریم، غیرقابل‌انکار است. (البته بعد از مدتی، خداوند این توفیق را از آن خانم گرفت و دیگر نتوانست به فرزندش شیر بدهد.)

چه راه‌حلی برای کاهش آسیب‌های احتمالی که متوجه فعالان مجازی است، پیشنهاد می‌کنید؟

اطلاعات و بینش خوبی از فضای مجازی به افراد داده شود و آن‌ها را نسبت به این جامعه روشن کنیم. باید افراد آگاه شوند که این هم یک جامعه است، اما مجازی، که پشت این هویت‌های مجازی، افراد حقیقی وجود دارند؛ یعنی آن‌قدر این مسئله باز شود که افراد کاملا توجیه شوند و مواظب فعالیت‌هایشان در این فضا باشند.
مثلا یک خانم جوان، شاید هیچ‌وقت راضی نشود که در خیابان بایستد و با یک آقا دو ساعت حرف‌های غیرضروری بزند، اما همان خانم در فضای چت ممکن است ساعت‌ها با یک آقا صحبت کند. این بینش باید به افراد داده شود که در این فضا هم امکان لطمه خوردن هست.

[ms 0]

از وبلاگ‌نویسی مشترک با همسرتان بگویید. «از جنس خدا» از کجا شروع شد؟

وبلاگ «از جنس خدا» را همسرم قبل از ازدواج می‌نوشت. بعد از ازدواج تبدیل شد به وبلاگ مشترک ما که فضای خانوادگی‌مان را در آن هم حفظ کرده‌ایم. مسائلی را که در زندگی با آن‌ها درگیر هستیم و ممکن است در زندگی هر خانواده‌ای پیش بیاید، می‌نویسیم.

یعنی چگونه مطالبی؟

سعی می‌کنیم در فضای وب، مطالب خصوصی را منتشر نکنیم. اگر حس کنیم بیان مسئله‌ای مفید است و شاید چیزی به کسی یاد بدهد، می‌نویسیم. مثلا برای سالگرد ازدواجمان چند عکس از سفر مکه‌مان گذاشتیم و گفتیم ما به‌جای جشن عروسی، رفتیم مکه و وقتی برگشتیم جشن ولیمه‌ی مختصری برگزار کردیم.

بزرگ‌ترین حُسن فعالیت شما و همسرتان در کنار هم در فضای مجازی چیست؟

همان‌طور که دوست دارم با حمایت همسرم در اجتماع ظاهر شوم، در فضای مجازی هم بودنش برایم قوت قلب است. این وبلاگ یک فضای خانوادگی است و مشکلات خیلی کم‌تری برای نویسندگانش پیش می‌آید.

از سایت «چی بپزم» که همسرتان راه‌اندازی کرده‌اند بگویید. واقعا آشپز خوبی هستند؟

همسرم آشپز خوبی نیست. «چی بپزم» هم سایت آشپزی نیست؛ سایت جستجوی غذاست. ایشان در سایت‌های مختلف جستجو کرده‌اند و لیست غذاهای مختلف را در «چی بپزم» قرار داده‌اند. وقتی شما غذایی را انتخاب می‌کنید، برای مشاهده‌ی چگونگی طبخ به همان سایت مرجع منتقل می‌شوید.

لینک «به رنگ پدر» در وبلاگتان را هم خودتان می‌نویسید؟

بله. البته قرار بود همسرم برای دخترمان بنویسد؛ چون وبلاگ‌های مادرانه زیاد است، اما نوشتن از دید یک پدر، تازگی دارد؛ که ایشان هم به دلیل مشغله‌ی زیاد نتوانستند بنویسند.

موضوعش چیست؟

برای دخترمان، مطهره، می‌نویسیم. وقتی مطهره خیلی کوچک بود، بیش‌تر از ذوق و شوق‌های مادرانه و پدرانه‌مان می‌نوشتیم. به مرور که خودمان درگیر مسائل تربیتی شدیم، وبلاگ را از حالت فانتزی خارج کردیم و به‌سمت مسائل تربیتی بردیم.

با صفر و یک‌های موجود چطور مطهره را سرگرم می‌کنید؟

برای سرگرم کردن دختر کوچکمان، من و پدرش قرآن خواندیم و با دوربین خانگی ضبط کردیم. چون خودمان خواندیم و خودش هم در فیلم‌ها هست، خیلی دوست دارد. البته وقتی بزرگ‌تر شود، قطعا سرگرم کردنش سخت‌تر می‌شود.

چرا سخت می‌شود؟

ما یک کارتون جذاب نداریم، که بچه‌ها دنبال بِن‌تِن و باربی نباشند. البته در داخل هم انیمیشن‌هایی ساخته می‌شود، اما داستان‌هایی مثل رستم و سهراب که برای بچه‌ها جذابیت زیادی ندارد. این‌ها خوب است، اما مناسب هر سن و سلیقه‌ای نیست. کارتون‌هایی با شخصیت‌های خوش‌قیافه و جذاب باید ساخته شود که اسباب‌بازی‌هایش هم موجود، متنوع و البته ارزان باشد.

برگردیم به طرح «وضوی صفر و یک‌ها». از میزان استقبال و تأثیر طرح بگویید.

طبق آمار سایت، حدود ۲۰۰۰ نفر ثبت‌نام کرده‌اند، اما آمار غیررسمی خیلی بیش‌تر از این تعداد است. بسیاری، از طریق سایت‌ها، خبرگزاری‌ها و وبلاگ‌ها مطلع شدند و عملا کار پاک‌سازی را انجام دادند، ولی جایی ثبت‌نام نکردند. از بازخوردهای رسیده متوجه شدیم این طرح به گوش خیلی‌ها رسیده؛ مثلا در شبکه‌های اجتماعی مختلف، گروه‌هایی ایجاد شده که طرح را منتشر کرده‌اند. افرادی هم با لایک زدن استقبال کرده‌اند و در صفحات خودشان به دیگران اطلاع داده‌اند. بعضی‌ها در وبلاگ نوشتند چند گیگ اطلاعات پاک کرده‌اند. یا کسی نوشته بود کلیپ‌هایی را که برای فرزندش پخش می‌کرده، پاک کرده.

نفوذ این طرح در فضای غیرسایبر چطور بوده؟

بعضی‌ها از ما اجازه گرفتند که پوستر طرح را چاپ و در سطح دانشگاه‌ها توزیع کنند. یا مثلا یک مسجد طرح را در سطح محله‌ی خود اجرا کرده و بسیج مسجد کار را پیگیری می‌کرد. البته ما هیچ مشکلی نداشتیم. کار برای امام زمان (عج) بود و خوشحال می‌شدیم می‌دیدیم این طرح در جاهای مختلف (حتی بدون ارجاع دادن به سایت اصلی) اجرا می‌شود. ضمن این‌که هدف اصلی این طرح، یک تغییر و تحول درونی در قلب افراد است.

دختران در نمای بسته

[ms 0]

در حاشیه‌ی وبلاگش این‌طور نوشته: «ذره‌ای علوم دینی و قدری هنر آموختم و اما؛ … درد پیدا نشد آخـــر کــه طبیبــی آیــــد/ عمری از چیست به دنبال دوا درمانیـم».

«مسعود زارعیان»، دانشجوی رشته‌ی تهیه‌کنندگی دانشکده‌ی صداوسیما و محصل درس خارج فقه حوزه است و سینما را به‌طور حرفه‌ای دنبال می‌کند.

مستندِ مشاهده‌گر «یک آسمان انار» اثر این هنرمند، در مرحله‌ی تدوین است که تا مرداد امسال آماده‌ی پخش از شبکه‌ی «شما» خواهد شد. نسخه‌ی ۵۲دقیقه‌ای (سینمایی) آن هم احتمالا توزیع و در جشنواره‌های مختلف شرکت داده می‌شود.

متن پیش رو حاصل گفتگوی کوتاه ما با این هنرمند است.

[ms 3]

چرا موضوع حجاب را برای ساخت مستند انتخاب کردید؟

حجاب از مباحث حساس و «لبه‌ی تیغ» محسوب می‌شود و نزدیک شدن به آن سخت است. ائمه‌ی جماعات، مسئولان و کارشناسان، از وضعیت موجود حجاب ابراز ناراحتی می‌کنند و معتقدند ما از ارزش‌ها فاصله گرفته‌ایم. البته مقوله‌ی حجاب به خیلی قبل‌تر برمی‌گردد. رضاخان و انگلیس تلاش بسیار کردند تا حجاب را نابود کنند.

یعنی مبحث حجاب اهمیت تاریخی دارد؟

حجاب به‌عنوان یک شاخصه‌ی فرهنگی که از زمان مادها مطرح بوده، بعد از ظهور اسلام با یک مقوله‌ی شرعی گره می‌خورد و اهمیت مضاعف پیدا می‌کند؛ یعنی عفت و حیای زنان ایرانی صرفا به اسلام برنمی‌گردد؛ از قبل هم بوده. وقتی [انگلیس به کمک رضاخان] موفق نمی‌شود، نقشه را عوض می‌کند. از مدارس شروع می‌کند. مدارس آمریکایی و مسیحی را تأسیس می‌کند، تا بتواند این سد را بشکند.

چرا دختران مقطع دبیرستان را انتخاب کردید؟

آن‌ها از دبیرستان‌ها شروع کردند. رضاخان وقتی نتوانست حجاب را از سر زنان ایرانی بردارد، تفکراتی را در مدارس و به‌خصوص دبیرستان‌های دخترانه رواج می‌دهد که رو به اباحه‌گری می‌رود؛ چون بین فضای راهنمایی (که کاملا تحت اشراف خانواده است) و فضای دانشگاه (که فرد آزادی خاطر و عمل دارد) است. دبیرستان یک فضای خلأ است که اگر بتوانیم در این خلأ، افراد را خوب توجیه کنیم، می‌توانند با عقیده‌ی محکم وارد دانشگاه و اجتماع شوند و از حجاب خود دفاع و حتی آن را تبلیغ و ترویج کنند.

با تحقیقی که انجام دادم، فهمیدم مقطع دبیرستان می‌تواند در آینده‌ی حجاب زنان و دختران ایرانی مقطع تأثیرگذار و مهمی باشد. به همین دلیل، سه دختر دبیرستانی را به‌عنوان نمونه‌ی آماری انتخاب کردم تا به شخصیت و زندگی‌شان نزدیک شوم و ذهنیت آن‌ها را بررسی کنم و ببینم حجاب در کجای ذهن آن‌ها قرار دارد.

ملاک انتخاب این دختران چه بود؟

این دختران افرادی عادی هستند. مخصوصا می‌خواستم ویژه نباشند که مخاطب بتواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند.

[ms 6]

چرا در این مستند به شخصیت و زندگی این سه دختر می‌پردازید؟

وقتی با افرادی مواجه می‌شویم که به ارزش‌های دینی پایبند نیستند (مثلا حجاب را رعایت نمی‌کنند) نباید سریع مُچ‌شان را بگیریم و از طریق گشت ارشاد با ایشان برخورد کنیم. باید بررسی کنیم ببینیم دردشان چیست. شاید دچار فقر فکری یا فرهنگی هستند. شاید شرایط خانوادگی یا اجتماعی‌شان اجازه نمی‌دهد [پوشش کاملی داشته باشند].

من هم در این مستند با همین دغدغه به این سه نفر نزدیک شدم و وضعیت آن‌ها را در مدرسه، اجتماع و خانواده بررسی کردم تا نشان بدهم اتمسفر محیط در این‌که کسی حجاب را انتخاب کند یا بی‌حجابی را، مؤثر است.

منظورتان از «اتمسفر محیط» چیست؟

جامعه، مدرسه، مدیران مدرسه، خانواده‌ها و… . مثلا یکی از مدیران افتخار می‌کند که: «تا چند کیلومتری مدرسه‌ی من پسری وجود ندارد.»! یعنی این نقص و مسئله‌ی فرهنگی را با حذف فیزیکی می‌خواهند حل کنند! که اتفاقا در همین مستند جلوی دوربین ما پسرانی می‌آیند و اتفاقاتی می‌افتد…

می‌گوییم «جوانان ما پاک‌اند»! بله؛ پاک‌اند! اما باید توجیه شوند. در این زمان، جوان با هجوم ابزارهای رسانه‌ای مثل اینترنت، ماهواره، موبایل و… مواجه است، اما ما در این سمت ضعیف عمل کرده‌ایم و به کسی که مورد هجوم این ابزارها و اطلاعات قرار گرفته، هیچ سپری نداده‌ایم تا از داشته‌هایش دفاع کند.

[ms 1]

هدفتان از ساختن این مستند چه بود؟

هدف این است که مخاطب نسبت به اطلاعات قبلی‌اش تجدیدنظر کند. در این مستند می‌خواهم فقط زخم را نشان بدهم. قصد مداوا ندارم. حتی قضاوت نمی‌کنم، تا همه مخاطب من باشند. نمی‌خواستم با نشان دادن رأی خودم، طیفی از مخاطبان را از دست بدهم. می‌خواستم این زخم را نشان بدهم. باید بفهمیم برای این مقطع سنی کاری نکردیم و این بچه‌ها دچار خلأهای جدی هستند.

خواستم در این مستند، وضعیت موجود را نشان بدهم و بگویم «کاری کنید. دارد دیر می‌شود.» قطعا کارهایی شده، ولی فعالیت‌ها به‌صورت جزیره‌ای و بدون الهام هستند. چرا این‌ها تحت یک حمایت کلان و در یک نظام هماهنگ قرار نمی‌گیرند؟

تا الان چه بازخوردهایی در رابطه با این مستند دریافت کرده‌اید؟

خیلی از فیلم‌سازها و کارشناسان این حوزه با من همراه شدند. همه معتقدند که رسانه، مخصوصا تصویر، می‌تواند تأثیرگذار باشد. این‌که هالیوود سالانه میلیارددلاری هزینه می‌کند، برای این است که می‌داند رغبت به «دیدن» بیشتر است. البته در هالیوود علاوه بر بحث فرهنگی، بحث تجاری هم مطرح است.

از وقتی حرف این مستند را زدم، تعداد زیادی کامنت و تقاضا آمد که می‌خواستند تیزر، عکس و قسمت‌هایی از مستند را ببینند. این نشان می‌دهد که علاقه و توجه به این موضوع وجود دارد.

[ms 4]

فکر می‌کنید چقدر این کارها تأثیر داشته باشد؟

مشکل این است که تا بحث کار فرهنگی می‌شود، یک‌دفعه می‌خواهیم همه‌ی خلأها را پر کنیم؛ همه‌ی کمبودها را جبران کنیم. می‌خواهیم زود نتیجه بگیریم. تأثیرها در استمرار و تداوم کارها پیدا می‌شوند.

[ms 7]

دختران همین فیلم، در انتهای پروژه تغییر محسوسی داشتند؟

وقتی راوی فیلم به سپیده [یکی از دخترهای این مستند] می‌گوید: «در این مدتی که با ما بودی، نظرت عوض شده؟»، سپیده می‌گوید: «فهمیدم که اگر چادر سر کنم، از مدرسه تا خانه کسی مزاحمم نمی‌شود.» و وقتی دوستش می‌پرسد: «یعنی تا حالا نمی‌دانستی؟» جواب می‌دهد: «نه! تا حالا این‌طوری نمی‌دانستم!». (چون در مستند جایی پیش می‌آید که سپیده خودش از پسرها سؤال می‌کند.)

می‌توانیم انتظار چنین تغییری را در مخاطبان نیز داشته باشیم؟

قطعا نمی‌خواهم افرادی که حجاب مناسبی ندارند، بعد از دیدن این مستند دنبال چادر بگردند که چادری شوند. مطمئنا آن تغییر زودگذر خواهد بود. کسی که داغ شود، زود سرد می‌شود، اما اگر پخته شود، هیچ‌وقت خام نمی‌شود.

می‌گویند «زندگی و اعمال پدر و مادر، حتی قبل از تولد فرزند روی زندگی او اثر می‌گذارد.»؛ یعنی تربیت فرزند از قبل تولدش شروع می‌شود. چطور می‌توانیم یک جوان ۲۰ساله را که خودش باید الان پدر یا مادر شود، تغییر بدهیم؟

یک نهال تازه‌ی یاس را می‌توانیم بگذاریم روی دیوار رشد کند یا به‌سمت پنجره بچرخانیم؛ چون هنوز شاخه‌هایش نرم و انعطاف‌پذیر است، اما وقتی زمان می‌گذرد، شاخه‌اش محکم می‌شود. ‌آن‌وقت اگر بخواهیم جابه‌جایش کنیم، باید بشکنیم‌اش.

[ms 5]

به همین دلیل، مقطع دبیرستان را انتخاب کردم، چون سنی است که هنوز بچه‌ها محکم نشده‌اند. البته در همین مستند دختری هست که به حجاب اعتقاد دارد، اما پدرش اجازه نمی‌دهد پوشش موردعلاقه‌اش را داشته باشد.

البته ما هم امروز شخصیت دختران جامعه‌مان را می‌شکنیم. دختری که گشت ارشاد او را می‌گیرد، تا امروز با حجاب مشکل داشت، از امروز با نظام و دین و آیین و همه‌چیز مشکل پیدا می‌کند!

[ms 2]

برای تولید این مستند چقدر کار پژوهشی انجام دادید؟ از چه کارشناس‌هایی بهره بردید؟

مقوله‌ی حجاب را از نظر تاریخی، شرعی (فقهی) و روان‌شناسی بررسی کردم. نظر علما و مراجع، کارشناسان، جامعه‌شناسان، سیاستمداران و اهالی فرهنگ را هم مطالعه کردم، اما اگر کارشناس وارد این فیلم می‌شد، غرض، هدف و رویکرد آشکار می‌شد و جنبه‌ی نصیحت‌گونه و کلیشه‌ای پیدا می‌کرد؛ درحالی‌که نمی‌خواستم با قضاوت جلو بروم یا حتی زیرپوستی بگویم که «حجاب خوب است»! خود فیلم به این سمت می‌رود.

چه مشکلاتی برای تولید این مستند داشتید؟

حمایت معنوی کم بود. مسئولان مدارس مانع نزدیک شدن ما به دختران می‌شدند؛ که البته من از این ممانعت و حالت «قرنطینه» استفاده‌ی نمادین کردم برای این‌که نشان دهم همیشه این گروه سنی را دور نگه داشته‌ایم، بدون این‌که به آن‌ها خوراک [فکری] بدهیم یا برنامه‌ای برایشان بریزیم. با وجود کلی نامه‌نگاری و طی مراحل قانونی، پیش می‌آمد که برای ورود به مدرسه ساعت‌ها معطل می‌شدیم!

فکر نمی‌کنید به‌خاطر پرداختن به این بحث، در عرصه‌ی هنر مهجور شوید؟

بیش‌تر کارگردانانی که درمورد این کار با ایشان صحبت کردم، می‌گفتند: «این کار را نکن. اگر کردی، منتظر عواقبش هم باش.» خیلی‌هایشان می‌گفتند: «چون حجاب یک امر حکومتی است و اختیار در آن راه ندارد، نمی‌توان درموردش صحبت کرد.» اما من حرفم را می‌زنم. می‌دانم خیلی هم برایم هزینه دارد. من یک هنرمند مستندساز هستم. نمی‌توانم مماشات کنم. اگر سکوت کنیم، هرگز پیشرو نخواهیم بود.

چرا فضای غیرکلیشه‌ای مستند «یک آسمان انار» را کم‌تر در آثار هنرمندان مذهبی می‌بینیم؟

متأسفانه عموما نگاه‌ها به ابزارهای تبلیغاتی، نگاه روشنی نیست. خیلی وقت‌ها ما متدین‌ها دچار اشتباه یا عجله می‌شویم. می‌خواهیم در این فرصتی که به‌دست آورده‌ایم، سریع یک کاری بکنیم. می‌گوییم «ما باید آرمان‌های امام و رهبر و انقلاب را محقق کنیم.»! یک «یا حسین» بزرگ می‌چسبانیم به کارها! جوزده می‌شویم. به همین دلیل کارهای ظاهرا متعهد و دین‌مدار، گاهی کارهایی سطحی و کم‌عمق می‌شوند؛ درحالی‌که باید تأثیرگذار باشند.

نقطه‌ضعف این‌گونه آثار در جذب مخاطب چیست؟

ما سریع دامنه‌ی مخاطبانمان را مشخص می‌کنیم؛ مثلا افرادی که زمینه‌ی مذهبی دارند، می‌شوند مخاطب ما. آن جوانی که به سینما یا یک حوزه‌ی هنری خاص علاقه دارد و شاید هیچ‌وقت با او مواجه نشویم، هرگز مخاطب ما نمی‌شود. گاهی هم می‌رویم روی اعصاب یک عده! مثلا در یک کار فرهنگی، تا جای ممکن افرادی را که موهایشان را سیخ‌سیخی درست می‌کنند، تخریب می‌کنیم.

[ms 10]

چرا هنرمندان مذهبی کم‌تر به چنین مخاطب‎هایی نزدیک می‌شوند و جذبشان می‌کنند؟

تا می‌خواهیم کمی به مخاطبی که همیشه از ما دور است نزدیک شویم، سریع به ما برچسب می‌زنند که: «تو ضد ولایت فقیه هستی! ضدانقلابی! سبز هستی!» خیلی که لطف کنند، می‌گویند: «انقلابی بی‌بصیرت هستی.»! باید یک کیف مدرک داشته باشیم که خودمان، مطالعات و کارهایمان را اثبات کنیم.

آقای شهاب مرادی می‌گفتند: «شما طلبه‌ها باید به میدان بیایید. باید خلأها را پر کنید. شماها چرا فریادتان بلند نمی‌شود؟ چرا از بین ائمه‌ی جماعات، نهایتا ۳ نفر باید نسبت به بعضی جریانات انتقاد کنند؟» گفتم: «واقعا این‌قدر که شما می‌گویید راحت نیست!»

واقعا فضای گفتمان ما آن‌قدر که می‌گویند، فضای آزادی نیست! عده‌ای که نفوذ، لابی یا برگ برنده‌ای دارند، می‌توانند حرفشان را بزنند. بقیه زود انگ می‌خورند. حتی در همین فضای حوزه‌ی علمیه بسیار محدودیم و حرف زدن برایمان سخت است. باز هم خدا را شکر می‌کنیم تدابیری که رهبری دارند، فضا را کمی باز می‌کند تا بتوانیم حرفمان را بزنیم.

[ms 9]

چطور می‌توانیم به این طیف از مخاطبان نزدیک شویم؟

ما بعد از انقلاب سه فرصت خیلی بزرگ داشتیم: آموزش و پرورش، صداوسیما و حوزه‌های علمیه. اما فضای حاضر نشان می‌دهد از این ظرفیت‌ها به قدر کافی کمک نگرفته‌ایم و خیلی از فرصت‌ها را از دست داده‌ایم.

من فکر می‌کنم با این میزان حمایت به هیچ‌جا نمی‌رسیم. همین اواخر من چند تا تئاتر دیدم، که بیش‌ترشان جنسی و بسیار صریح بود (نه در لفافه)! یعنی ذائقه‌ها این‌طور شده. به این امید که راهی باز کنم تا حرف از خدا و دین و آرمان‌ها بزنم، وارد این فضا می‌شوم. بعد می‌بینم تحقیقات حوزه پرونده‌ام را به جریان انداخته و می‌پرسد: «شما دیروز ساعت ۵ بعدازظهر کجای این عالم بودید؟»

تئاتر را تعمیم بدهید به فعالیت‌هایی مثل نقد فیلم، برگزاری جشنواره، چاپ کتاب و… . باید پشتیبانی صورت بگیرد.

[ms 8]

این پشتیبانی چگونه باید باشد؟

به نظرم باید حداقل به کسانی که برادری‌شان را ثابت کرده‌اند، فضای بیش‌تری داده شود تا عواقب صحبت‌هایی که می‌کنند، کم‌تر شود. کسی که قرار است به‌عنوان دیده‌بان فرهنگی تأثیرگذار باشد و زودتر از دیگران درد را بفهمد، باید گاهی عادت‌شکنی کند؛ باید خلاف جریان آب حرکت کند.

این افراد که جان و حیثیت و آبرویشان را کف دست می‌گیرند، مثل تخریبچی به دل دشمن زده‌اند. هر لحظه ممکن است از بین بروند. اگر نیروهای خودی با بیسیم هدایت‌شان نکنند، وسط میدان مین می‌مانند! نه راهِ پس دارند، نه راهِ پیش. نه باید به دشمن پناه ببرند، نه می‌توانند برگردند. باید کشته شوند!

مهمان چارقد به‌صرف حلیم گوشت و گوجه‌سبز

[ms 0]

صبر کنید! صبر کنید! این همه آلوچه سبز را یک‌جا نخورید! برای خوردن این همه آلوچه (گوجه) سبز،  راه‌های بهتری هم هست! می‌خواهید پیشنهاد طبخ گوشت و آلوچه (گوجه) سبز را امتحان کنید؟

پس موادش را تهیه کنید:

روغن/ مقداری
گوشت استخوانی/ نیم کیلو
پیاز/ یک عدد بزرگ
آلوچه سبز/ یک کیلو
خرده‌‌برنج شمالی/ دو پیمانه
نمک و فلفل و زردچوبه/ مقدار کافی

[ms 1]

گوشت را با پیاز درون دیگ زودپز بگذارید. تا نیمه‌ی ظرف را آب بریزید و بعد درش را محکم ببندید. وقتی صدای سوت دیگ زودپز را شنیدید، حرارت زیرش را کم کنید و بگذارید به مدت سه ربع ساعت بپزد. بعد آلوچه سبزها را درون قابلمه‌ای کوچک‌تر بریزید و به اندازه‌ی یک لیوان، رویش آب بریزید. بگذارید این‌ها هم خوب بپزد؛ آن‌قدر له شود که به‌راحتی هسته‌اش از گوشتش جدا شود.

[ms 2]

حالا نوبت خرده‌برنج‌هاست. آن‌ها را بشویید. نیم ساعت بخیسانید. بعد به اندازه‌ی ۴ پیمانه (یعنی دو برابر برنج) آب همراه با مقداری روغن و نمک و زردچوبه رویش بریزید. بگذارید این برنج‌ها خوب مغزپخت شود. وقتی مغزپخت شد، درون سبد خالی کنید.

نیم ساعت بعد، گوشت‌ها را چک کنید. اگر پخته بود، استخوانش را جدا کنید. آبش را هم جدا کنید. گوشت‌ها را بکوبید و به برنج‌ها اضافه کنید. حالا نوبت آلوچه‌های له‌شده است. سبدی بردارید و زیرش ظرفِ هم‌اندازه‌‌اش  را بگذارید. آلوچه‌های له‌شده را درون سبد خالی کنید. با پشت قاشق، آلوچه‌ها را فشار دهید. به‌راحتی هسته‌ها را از گوشت‌هایش جدا کنید. حالا گوشت‌های آلوچه‌ها را به قابلمه‌ی برنج اضافه کنید. مقداری از آب گوشت‌ها و مقداری از آب آلوچه‌ها را روی برنج‌ها بریزید. بار دیگر نمک و فلفل و زردچوبه را اضافه کنید. هم بزنید و اجازه دهید دوباره همه‌ی این مواد با هم بپزند. یادتان باشد درب ظرف را نبندید تا آب اضافیِ غذا بخار شود.

وقتی قیافه‌شان تقریبا شبیه حلیم بادمجان شد، از روی اجاق بردارید. دوباره خوب بکوبید.

[ms 3]

غذا را اندکی بچشید. مزه‌ی نمک و فلفلش را تنظیم کنید. روی ظرف مناسبی بکشید و با مقداری زعفرانِ آب‌زده رنگین و اشتهاآورش کنید.

غذای خوشمزه و ملس‌تان آماده است. بفرمایید کنار سفره و با بقیه‌ی اعضای خانواده‌تان نوش جان کنید.

این‌طوری بهتر نشد؟ اگر این همه آلوچه را تنهایی می‌خوردید، چه اتفاقی می‌افتاد؟

ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم

[ms 3]

از کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی ساغریسازان رشت که می‌گذری، به عمارتی قدیمی و زیبا می‌رسی که خانه‌ی فرهنگ گیلان است. عصر دیروز، جلسه‌ی رونمایی از کتاب «اینک تهمینه» نوشته‌ی «شبنم بزرگی» در این عمارت برگزار گردید. این جلسه در حیاط خانه‌ی فرهنگ گیلان برگزار شد و استقبال خوبی از آن صورت گرفت.

«اینک تهمینه» ششمین کتاب از سری مجموعه داستان‌های «عصر چهارشنبه‌ی ما» نشر فرهنگ ایلیاست. نویسنده‌ی کتاب، اولین نفری بود که به جایگاه فراخوانده شد تا صحبت کند. او با این جمله حرف‌هایش را آغاز کرد: «حقیقت این است که من یا هر کدام از دوستان کارگاه عصرهای چارشنبه‌ی خانه فرهنگ، خارج از تعارفات مرسوم، زحمت زیاد کشیده‌ایم تا این‌جا بایستیم و این فرصت حرف زدن برای شما عزیزان را غنیمت بشماریم.»

وی در ادامه درباره‌ی داستان و زن داستان‌نویس گفت: «ما در کارگاهمان شعاری داریم که از نویسنده‌ی توانمند، بهرام صادقی به‌جای مانده: «نوشتن سرنوشت من است.» گمان می‌کنم که بر ماست این سرنوشت را زیبا بنویسیم. فراموش نکنیم که ما ازقضا در دوره‌ی تاریخی هستیم که باب دندان داستان‌نویس، علی‌الخصوص زن داستان‌نویس، است.

از سویی در نقش یک نویسنده رنج می‌کشیم که دست‌مایه‌ی کارمان باشد و از سویی دیگر در جایگاه زن داستان‌نویس در دوره‌ای به‌سر می‌بریم که زن‌ها عاقبت تصمیم گرفته‌اند از نقش صرفِ مخاطبِ ادبیات بودن که قرن‌هاست بر عهده‌شان گذاشته شده، خارج شوند و دست به تولید خلاقانه‌ی ادبی بزنند.

در جهانی که شکار سوژه‌ی مبتکرانه و زدن حرف تازه بسیار دشوار است، میراث سکوت تاریخی زنان، انبانی از حرف‌های ناگفته و تجربه‌های به اشتراک نگذاشته است. این خود چیز کوچکی نیست و همه چیز است. آگاهیم که هنوز در جهانِ داستان جوان هستیم، اما با هر آن‌چه از بد و خوب در چنته داریم، تلاش خواهیم کرد.»

[ms 5]

شبنم بزرگی در نهایت با خواندن داستانی از مجموعه‌ی «اینک تهمینه» به حرف‌هایش پایان داد؛ داستانی که در دو فضای تاریخی-جغرافیایی و زبانی رخ می‌داد و طنز دردناک نهفته در آن، سکوت را میان حضار در جلسه آورد.

در ادامه‌ی برنامه، «کیهان خانجانی» مدرس کارگاه‌های عصر چهارشنبه‌ی داستان، بحثی را درباره‌ی لزوم ورود ادبیات به نهاد خانواده مطرح نمود: «چرا تأکید داشتیم که خانواده‌ها باشند؟ اگر روزی بزرگ‌ترین مشکلاتمان را در تاریخمان و جامعه‌مان بررسی کنیم، مطمئنا جایی اتفاق نظر خواهیم داشت که همانا نبودن تعاونی‌ها و نهادهاست. ابتدایی‌ترین و مهم‌ترین نهادی که ما در آن پا می‌گذاریم و اگر بنیان بسیار حرف شنیدن‌ها، صبور بودن‌ها و تحمل کردن‌ها در آن‌جا ساخته شود، خیلی از مشکلات به‌صورت بنیادی حل می‌شوند، بی‌شک نهاد خانواده است. و حالا اگر داستان‌نویسی پشتوانه‌ی این نهاد را داشته باشد، پشتوانه‌ی کوچکی نیست. این پشتوانه می‌تواند او را به رسمیت بشناسد. همّ و غمّ ما این بود که داستان را، هنر را و کتاب را درون خانواده‌ها ببریم.

چرا هنر؟ چرا ادبیات؟ واقعیت این است که اگر روزی روزگاری خیلی آرمان‌گرایانه فکر می‌کردیم، حس می‌کردیم «با ادبیات می‌‌شود جهان را تغییر داد.»، اما باید واقعیت‌های جهان امروز را که متکی بر رسانه و اقتصاد و علم سیاست است، پذیرفت. ادبیات مستقیما نمی‌تواند جهان را تغییر بدهد. ادبیات می‌تواند روی جهان و جهانیان تأثیر بگذارد. این تأثیر در درازمدت به تغییر می‌انجامد.

[ms 1]

حتی اگر ادبیات، تغییر و تأثیر بزرگی به‌وجود نیاورد و تنها قدرت تحمل را در انسان زیاد کند، کاری کارستان کرده است. وقتی سال‌های سال، مصرع «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند» را به‌کار می‌بریم، مصرع کوچکی نیست؛ یک گریزگاه است. این بزرگ‌ترین ویژگی ادبیات است.

ما می‌خواهیم تاریخ را، که ریشه‌ی کلمه‌ی داستان است، در داستان گواهی بدهیم؛ انسان را گواهی بدهیم؛ زندگی را گواهی بدهیم.

ساراماگو می گوید: «داستان بر تعداد شخصیت‌های روی زمین می‌افزاید.» و به‌واقع که چنین است. می‌توانید تصور کنید تام سایر نیست؟ مادام بواری، آنا کارنینا و بسیاری دیگر نیستند؟ این‌ها جمعیت روی زمینند. داستان‌نویسان از واقعیت می‌گیرند و به واقعیت می‌دهند. واقعیت دیگری در کنار واقعیت قرار می‌دهند که اگر واقعیت موجود برای ما خشن و نابخردانه باشد، به واقعیت داستانی التجا می‌بریم. وقتی داستان می‌خوانیم، هم‌زمان دو زندگی می‌کنیم. زمان را در می‌نوردیم. ما با خواندن و نوشتن، چندبار زندگی می‌کنیم.»

[ms 2]

اجرای زنده‌ی موسیقی که حس نوستالوژی آهنگ‌های قدیمی را در عمارتی قدیمی در انسان زنده می‌کرد، از دیگر بخش‌های برنامه بود. پذیرایی با نان و پنیر و سبزی آن‌قدر حس خوبی در فضا ایجاد کرده بود که کسی دنبال شیرینی‌هایی که پخش می‌شد، نبود.

پس از پذیرایی، «دکتر نیکویی» استاد ادبیات دانشگاه گیلان، درباره‌ی روایت و ذهن قصه‌مدار گفت: «آسا برگر می‌گوید: «قدیم‌ترها هوشمندی را مابه‌التفاوت انسان و حیوان می‌دانستند، اما به‌جای آن باید گفت انسان روایتگر»؛ یعنی فصل بین انسان و حیوان را نباید هوشمندی صرف دانست -که صرفا بیولوژیک است- بلکه باید خاصیت روایتگری دانست که یک شاخصه‌ی فرهنگی است.

نکته‌ی حائز اهمیت این است که ما معمولا قصه و داستان را مربوط به بخشی از جامعه می‌دانیم؛ مثلا کسانی که اهل هنر و نوشتن و خواندن هستند! درحالی‌که نظریات شناخت جدید قائل بر این هستند که اساسا ذهن انسان، قصه‌‌مدار است.»

وی در ادامه به بحث زمان و عبور از زمان در داستان پرداخت و اظهار داشت که ما در داستان‌ها مرزها را می‌شکنیم: «میلان کوندرا می‌گوید: «چهار ندا از داستان بلند می‌شود: ۱- ندای بازی، ۲- ندای رؤیا، ۳- ندای اندیشه، ۴- ندای زمان»»

در انتهای برنامه، کیهان خانجانی بار دیگر بر صحنه حاضر شد و به تشریح ویژگی‌های داستان‌های شبنم بزرگی پرداخت: «اگر کسی فقط داستان اول و آخر «اینک تهمینه» را نوشته بود، می‌شد گفت داستان‌نویس‌بودنش مسجّل است. داستان اول، تاریخ بوم شفت و تهران است و با دو زبان و زمان نوشته شده و داستان آخر که درخصوص زن سرخ‌پوش میدان فردوسی است؛ داستانی که بر روی شالوده‌ای از واقعیت نوشته شده، اما نگاه شبنم بزرگی به آن متفاوت بوده و این جذابیتی دوچندان به این داستان داده است.

به گمان من، سراغ چنین داستان‌هایی رفتن، که واقعیتش از هر داستانی داستانی‌تر است، کاری بسیار دشوار است و شبنم بزرگی به‌خوبی از پسِ این کار برآمده.

جلسه، حوالی ساعت ۸ غروب با عکسی دسته‌جمعی که مهمانان بر روی ایوان عمارت به یادگار گرفتند، به‌پایان رسید، و «تهمینه» آغاز شد…

مهمان چارقد به صرف مربای انجیر

[ms 4]

انجیر یکی از میوه‌‌هایی است که با توجه به طبیعت ایران عزیز، در خیلی از شهرها رشد می‌کند. البته در شهرهای کویری و گرم بیش‌تر است و هرچه هوا گرم‌تر باشد، انجیرها بزرگ‌تر و شیرین‌تر خواهند بود. تیر و مرداد فصل رسیدن انجیرهاست. اگر شما هم در خانه درخت انجیر دارید، می‌توانید با این روش یک مربای خوشمزه داشته باشید و خاطره‌ی خوش یک آشپزی موفق همیشه همراهتان باشد.

وقتی می‌خواهید انجیرها را از درخت بچینید، دقت کنید اولا با دقت آن‌ها را از شاخه‌ها جدا کنید، طوری که ساقه و پوست انجیر سالم بماند و انجیرهایی را انتخاب کنید که به هیچ وجه له نشده باشد یا گنجشک‌ها و پرندگان دیگر سوراخش نکرده باشند. هرچه انجیرها سالم‌تر و یک‌اندازه‌تر باشند، مربای زیباتری خواهید داشت. راستی، وقتی خواستید تمام انجیرهای درخت‌تان را بچینید، یادتان باشد آن بالاترها را کامل نچینید و سهمی هم از نعمتی که خدا برایتان آفریده، برای پرنده‌ها و گنجشک‌ها بگذارید.

[ms 0]

و اما مواد لازم:

انجیر/ یک کیلو
شکر/ یک کیلو
آب/ یک لیوان
آب‌لیمو/ دو قاشق
دارچین/ دو قاشق
گلاب/ دو قاشق
هل/ چند حبه
زعفران/ کمی

[ms 2]

طرز تهیه:

انجیرها را آهسته می‌شوییم و می‌گذاریم خوب آبش برود. یادتان باشد ساقه‌های انجیر را نچینید. در یک قابلمه به‌ترتیب یک لایه شکر و یک لایه انجیر می‌ریزیم.

قابلمه را می‌گذاریم توی یخچال تا چند ساعت بماند. این‌طوری شکر خوب به خورد انجیرها می‌رود و طعم‌دار می‌شود و انجیر هم کم‌کم آب می‌اندازد. بعد از ۶-۷ ساعت، قابلمه را روی حرارت بگذارید تا انجیر و شکر جوش بیاید. سپس حرارت را کم‌تر کنید.

حالا با یک کف‌گیر آهسته‌آهسته کف‌هایی را که می‌بینید، بگیرید. بعد یک لیوان آب‌جوش را آهسته به مواد اضافه کنید. یک ربع بگذارید مواد بجوشد. دیگر باید مواد قوام آمده باشد و انجیرها پخته و شیشه‌ای شده باشند. الان باید آب‌لیمو، دارچین و هل را اضافه کنید. پنج دقیقه‌ی بعد، زعفران و وانیل را اضافه کنید. چند جوش که زد، قابلمه را از روی حرارت بردارید.

[ms 3]

انجیرها باید خوب طلایی شده باشند و قوام مایع مثل عسل شده باشد. مربا را داخل شیشه‌ها بریزید و بعد از خنک شدن، در یخچال نگهداری کنید. مربای انجیر برای دسر یا صبحانه محبوبیت زیادی دارد. می‌توانید همراه چای، به‌جای یک حبه قند، یک دانه انجیر از این مربا بردارید و بخورید.

راستی، ماه رمضان هم نزدیک است و این مربای خوش‌عطر و زیبا می‌تواند جای خوبی در سفره‌ی افطارتان داشته باشد. این مربا طبیعت گرمی دارد و برای مزاج‌های سرد بسیار مفید و مقوی خواهد بود. مربای انجیرتان اگر به فصل سرما هم برسد، در پاییز و زمستان بسیار انرژی‌‌بخش خواهد بود.
نوش جان.

رنج‌های مادر نشدن

زن نشسته بود روی صندلی رو به دکتر. صورتش پیدا نبود، اما لحن صدا و جثه‌اش خیلی جوان‌تر از آن می‌زد که بشود به‌ش گفت «زن». دکتر پیشنهادهای تازه‌ی درمانی می‌داد و دختر که خستگی پنج‌سال درمان روی شانه‌هایش پیدا بود، می‌گفت: «نه. ما همه‌ی این راه‌ها رو رفتیم خانم دکتر.» دکتر می‌گفت: «این‌طوری ممکنه جنینی که تشکیل می‌شه، عقب‌موندگی ذهنی داشته باشه.» دختر می‌گفت: «مشکلی نیست. با همسرم به توافق رسیدیم. قبول داریم.» دکتر که چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود، گفت:» نکن این کارو. سخته. برای خودش از همه سخت‌تره. برای خودت هم. یه کم فکر کن…»

[ms 0]

مراکز درمان ناباروری جاهای عجیبی هستند. وقتی وارد یکی از این مراکز می‌شوی، آن قدر قصه ریخته توی راه‌روها، صندلی‌های انتظار، نوبت آزمایشگاه، نیمکت‌های حیاط،نمازخانه‌ی کوچک و بوفه‌ی شیروانی‌اش که وقتی داری راه می‌روی، باید حواست باشد پایت گیر نکند به رشته‌ی قصه‌ای، و تو را نکشاند به عمق چشم‌های غمگین کسی.

شاید به‌خاطر همین قصه‌هاست که در اتاق تشکیل پرونده و پذیرش، راه‌به‌‌راه عکس دوقلوها و سه‌قلوهای خندان که از همین راه‌های درمانی به‌دنیا آمده‌اند، نصب شده تا امید بتابد به این قصه‌ها و قدری شادی در چشم‌ها راه یابد.

علم پزشکی و روش‌های درمان ناباروری در کشور ما پشرفت‌های چشمگیری کرده و جای این همه نگرانی نیست، اما واقعیت این است که زوج‌های جوانی که در همان بهترین سال‌های زندگی خود با مشکلی به نام ناباروری مواجه می‌شوند، به دلیل شرایط فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ی ما، علاوه بر طی مراحل درمانی، فشار روحی-روانی زیادی را متحمل می‌شوند.

در فرهنگ ما و اکثر فرهنگ‌ها، مادر مقامی ارجمند، والا و اسطوره‌ای دارد. وجود چنین اسطوره‌ای سبب شده که زنان، مادری را مهم‌ترین شغل و وظیفه‌ی خود در جامعه بدانند. نگاه غالب به زنان در برخی جوامع، تنها به‌عنوان ابزاری برای تولیدمثل و تداوم بقاست. در چنین زمینه‌ای زنانی که توانایی بچه‌دارشدن ندارند، فشار روانی و اجتماعی مضاعفی را تحمل می‌کنند. در این شرایط، نازایی عیب و نقص زنانه تلقی می‌شود و مردان از آن مبرا هستند و برای جبران آن می‌توانند زن دیگری بگیرند. زن نازا هم مجبور به تحمل وضع در کنار شوهر به همراه زوجه‌های دیگر است.

بچه‌دار نشدن یک بحران در زندگی محسوب می‌شود؛ بحرانی که مانند بسیاری از مشکلات به اختلافات خانوادگی منجر می‌شود؛ پدیده‌ای که انتخاب‌کردنی نیست و در صورت درمان نشدن، واکنش‌های منفی و فشارهای روحی ناخواسته را به زندگی مشترک تحمیل می‌کند. بعضی مواقع هم این اختلافات و بحث و جدل‌ها به از بین رفتن تعادل زندگی و جدایی می‌انجامد.

ناباروری مشکلی است که در ۱۰ تا ۱۵درصد زوج‌ها دیده می‌شود. علل ناباروری می‌تواند مربوط به زن یا مرد یا هر دو باشد. حدود ۴۰درصد از مشکلات ناباروری مربوط به مردان، ۴۰درصد مربوط به زنان و حدود ۱۰درصد مربوط به هر دو است. در حدود ۱۰درصد از زوج‌ها نیز عامل ناباروری مشخص نیست. به عبارت دیگر، در این زوج‌ها هر دو نفر با توجه به انجام آزمایش‌های موجود مشکلی ندارند، ولی به علل نامشخصی بچه‌دار نمی‌شوند.

هزینه‌ی درمان ناباروری بسیار گران است و متأسفانه این درمان گران‌قیمت هنوز تحت پوشش بیمه نیست. در ایران، نازایی یک بیماری لوکس مثل جراحی زیبایی به‌شمار می‌رود و همین امر موجب شده تا بیمه‌ها هیچ تعهدی را در قبال آن نپذیرند. در این شرایط با وجود امکانات مناسب، به‌دلیل نبود پوشش بیمه‌ای هزینه‌های درمانی ناباروری در کشور، بسیاری از زوج‌ها یا اصلا برای درمان مراجعه نمی‌کنند یا درمان را نیمه‌کاره رها می‌کنند. ( علی اخوان بهبهانی، روزنامه‌ی جام جم ۱۵/۱۰/۸۹)

[ms 1]

بارها از سوی پزشکان و متخصصان ناباروری این مشکل مطرح و تأکید شده که ناباروری باید در فهرست سازمان‌های بیمه‌گر قرار گیرد، اما تاکنون اقدامی دراین باره صورت نگرفته است؛ درحالی‌که ناباروری، یک بیماری جسمی و روحی است که موجب ازهم‌پاشیدگی کانون بسیاری از زوج‌های جوان می‌شود. البته بیمه‌ها نیز برای این کار خود یک دلیل بسیار محکمه‌پسند دارند؛ پول ندارند!

بیمه‌ها توان پرداخت هزینه‌ی چندین سیکل درمان ناباروری را ندارند؛ چون ممکن است یک خانواده برای این‌که جواب بگیرد، چندین سیکل درمان ناباروری بگیرد، اما امکان پوشش بیمه‌ای یک سیکل درمان آن وجود دارد.

فشارهای روحی و روانی ناشی از هراس مادر نشدن آن‌قدر زیاد است که در «نی‌نی سایت» به‌عنوان یکی از پایگاه‌‌های راهنمای بارداری و بچه‌داری، در بخش تبادل نظر، کاربران تاپیک‌های فراوانی را با این موضوع ایجاد می‌کند، و در تاپیک «ناباروری، تجربیات درمانی، مشکلات روحی و روانی ناشی از ناباروری» ۱۳۴ صفحه که هریک شامل صدها باب گفتگوی جدید و تبادل تجربه و هم‌دردی و… است، وجود دارد.

کاربران نی‌نی سایت که با این مشکلات دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند، به افرادی که در مشکل ناباروری با هم وجه اشتراک دارند، پناه می‌آورند تا شاید قدری از این رنج روحی کاسته شود. حرف‌هایی که گاهی به نزدیک‌ترین اعضای خانواده‌شان نمی‌توانند بگویند، این‌جا برای گروه می‌نویسند. کار به جایی می‌رسد که مدیر سایت برای این بخش چنین پیغامی می‌گذارد:

«کابران محترم، فعالیت در محیط مجازی نیازمند توجه به نکاتی است تا برای فرد مشکلی ایجاد نشود. لازم می‌دانم به دو نکته اشاره نمایم:

۱– در سایتی که کلیه‌ی افراد می‌توانند نظرات و نوشته‌های شما را ببینند، از مسائل شخصی خود صحبت نکنید؛ چون ممکن است هر فردی آن را بخواند و افراد آشنا هم آن را ببیند یا افرادی از این مطالب سوءاستفاده نمایند و برای شما مشکل‌ساز شوند.

۲– در محیط مجازی شما هیچ‌وقت نمی‌دانید چه کسی آن طرف ارتباط است و هر فردی با هر شخصیت مجازی که برای خود تعریف می‌نماید، می‌تواند با شما ارتباط برقرار نماید. اطلاعات شخصی خود را به‌راحتی در اختیار افراد قرار ندهید.»

خلاصه‌ی کلام این‌که با وجود تمامی امکانات، تجهیزات، دانش و تخصص چشمگیر متخصصان ایرانی، هنوز از لحاظ فرهنگی در این عرصه بسیار عقب هستیم، و این امر سبب می‌شود نتوانیم از تمامی ظرفیت‌ها برای درمان ناباروری به‌طور کامل استفاده کنیم؛ چراکه بسیاری از زوج‌ها به دلیل مسائل فرهنگی به پزشکان معالج و مراکز درمانی مراجعه نمی‌کنند، و یا حتی در طی روند مراحل درمانی به‌علت این حجم عظیم نگرانی و اضطراب، نتیجه‌ی مطلوب به‌دست نمی‌آید.

به‌خاطر همین و با توجه به افزایش ناباروری به دلیل نوع شیوه‌ی زندگی ماشینی امروز (کار با رنگ، مشاغل استرس‌زا، برخی بیماری‌های عفونی، استفاده از برخی امواج مانند موبایل، آلودگی هوا، افزایش سن ازدواج، به تأخیر انداختن فرزنددار شدن و…) نیاز است که رسانه‌ها و مراکز آموزشی و فرهنگی، همگام با پیشرفت‌های علم پزشکی، ابعاد فرهنگی این موضوع را نیز مورد کنکاش قرار داده و با آموزش‌های همگانی، مشکلات روحی و روانی ناباروری را در زوج‌هایی که با این مشکل مواجه هستند، کم کنند.

مهریه‌ی معلوم: یک نفر سرباز وظیفه و یک جفت دستبند آلومینیومی!

[ms 0]

از پله‌های دادگاه خانواده که بالا می‌روی -یا پایین می‌آیی- نمی‌توانی منکر احتیاج فراوانت به یک مسکّن اعصاب و قرص سردرد شوی؛ مخصوصا اگر بار نخست باشد که پایت را در این محیط و فضا گذاشته‌ای. انگار همه‌ی ژلوفن‌های عالم نیاز است تا مغز دردآلودت را از این فشار وحشتناک درد که در اثر اصابت با یک واقعیت تخیل‌گونه این‌چنین سرسام ‌گرفته، نجات بدهی.

تعداد مراجعان، واقعا بالا و باورنکردنی است. دختران جوانی که ردیف روی صندلی‌های طبقات مختلف نشسته‌اند تا نوبت رسیدگی به پرونده‌ی آن‌ها برسد و بتوانند مهریه‌شان را از همسر سابق بگیرند و اسکناس روی زخم جدایی بگذارند، بلکه اندکی تسلّی پیدا کنند، هیچ راهی به جز ابراز تعجب و تأسف برای تو نمی‌گذارد. باورم نمی‌شود در جامعه‌ی اسلامی ما، زشت‌ترین حلال خدا این‌چنین مرسوم و رایج باشد.

از آن طرف، پسران جوانی که خیلی‎‌هایشان هنوز در دهه‌ی سوم زندگی هستند، آن سوی راهرو ایستاده‌اند و از این سو به آن سو می‌روند و به روزهای آینده فکر می‌کنند؛ روزهایی که اگر نتوانند ثابت کنند که توانایی پرداخت مهریه‌ی معلوم عروس خانم را ندارند، باید منتظر ملاقاتی‌های کمپوت‌به‌دست باشند.

در احوالات خودم هستم و هنوز از شوک این مناظر محیرالعقول خارج نشده‌ام که پتک سنگین دیگری بر مغزم -البته اول مانند یک چاقوی ضامن‌دار تیز در چشمانم فرو می‌رود و بعد، شبکه‌ی عصبی بدن، درد را به مغز انتقال می‌دهد- فرود می‌آید و رسما «ناک اوت» می‌شوم. پسر جوانی که بعدا از محتویات داخل پرونده‌اش فهمیدم ۲۶ سال بیش‌تر ندارد، همراه با یک سرباز وظیفه و دستبندبه‌دست وارد راهرو می‌شود و گوشه‌ای می‌ایستد. پشت سرش هم یک دختر جوان و یک خانم جاافتاده که به‌نظر می‌رسد مادرش است، به داخل سالن می‌آیند و با فاصله‌ی کمی نسبت به سرباز می‌ایستند.

چند دقیقه‌ای که با اجازه‌ی سرباز، با پسر هم‌صحبت می‌شوم، ماجرا دستم می‌آید: داستان تکراری مهریه‌های سال تولد و بوق و کرنا و ترکیدن چشم فامیل و آشنایان و… زندان! نه؛ این‌جای داستان دیگر مورد انتظار مخاطب نبوده، که اگر بود و می‌دانست که «عندالمطالبه» باید مهریه را بپردازد و اعتباری به ضرب‌المثلِ من‌درآوردی «کی داده، کی گرفته» نیست، قطعا زیر بار این ۱۳۶۸ سکه‌ی بهار آزادی لعنتی نمی‌رفت. آرش اما پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «حالا من برم زندان، این پول گیرش میاد مگه؟ به جهنم!»

از آن طرف، شیرین هم استدلال خودش را دارد: «دو روز که آب خنک بخوره، می‌فهمه نباید با زندگی من بازی می‌کرد!» و وقتی با لبخند کم‌رنگ من روبه‌رو می‌شود، اندکی اخم می‌کند و می‌گوید: «اون روزی که قبول کرد، هم گوش سالمی داشت، هم عقل سالم. می‌خواست قبول نکنه.»

گشت‌وگذار نیم‌ساعته در مجتمع قضایی شماره‌ی یک خانواده تهران، فارغ از سردردی که تا ۴۸ ساعت همراه من بود، یک نتیجه‌ی دیگر هم داشت؛ حکایت مهریه‌های آن‌چنانی امروزی برخی دختران، حکایت‌‌ همان مال یتیم است که در ظاهر «پلوخورش و کباب و لازانیا و پیتزا» است، اما در باطن‌‌، همان آتش است که «وَلاتَقرَبُوا مالَ الیَتِیم»؛ مهریه در نگاه اول شاید چند سکه طلا و سند فلان خانه و فلان باغ و فلان سفر خارجی باشد، اما در باطن، یک سرباز وظیفه است و یک جفت دستبند آلومینیومی که بر دستان مرد خانواده نشسته و قرار است سفیدی سفره‌ی عقد زوج‌ها را سیاه‌تر از زغال کند.

یادمان نرود که مهریه قرار بود «مهر» در دل‌هایمان برویاند، نه این‌که بذر «نفرت» بیفشاند…

زن؛ کالایی با عقل و احساس

[ms 0]

ازدواج و امور مربوط به آن در فرهنگ­‌ها، اقوام و ملل گوناگون، رسوم و قوانین مختلفی دارد. نحوه­‌ی انتخاب همسر، رسم و رسوم برگزاری مراسم، قوانین مربوط به ازدواج و طلاق و… تفاوت­‌هایی دارند که گاه جالب و تعجب­‌برانگیزند. در جامعه­‌ی ایران، قوانین و سنت­‌های مربوط به این امور، همواره بین موافقان و مخالفان مورد بحث بوده و هم اکنون نیز موضوعاتی مانند سن ازدواج، میزان مهریه، قوانین مربوط به طلاق، نحوه­‌ی آشنایی طرفین و مسائلی از این دست، توجه عوام و کارشناسان را به خود جلب کرده است.

از جایگاه این امور در دین مبین اسلام، زیاد بحث شده و در جامعه­‌ی کنونی تمام تلاش این است که از دستورات اسلامی در این قبیل امور استفاده شود. در ادامه، به‌طور مختصر به نحو­ه­‌ی ازدواج، طلاق و قوانین آن، در دوران قبل از ظهور اسلام در ایران، به‌‌ویژه در دوران دو سلسله­‌ی اشکانیان و ساسانیان می­‌پردازیم. باید توجه داشت حمله­‌ی اعراب مسلمان به‌صورت گسترده، در زمان ساسانیان صورت گرفت و منجر به کشته شدن یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی و سقوط سلسله­‌ی ساسانیان شد.

***

در دوره­‌ی اشکانیان، زنان حق دخالت در امور خارج از منزل را نداشتند و عموما شکل زندگی به‌صورت همان اندرونی و بیرونی بود. متأسفانه اطلاعات زیادی از این دوران در دست نیست، ولی از آن‌چه از نوشته­‌های تاریخی برمی­‌آید، در این دوران ازدواج با محارم بلامانع بوده­ است؛ آن‌چنان که در تاریخ نوشته شده­: «فرهاد، پادشاه ساسانی، مادر خود، ته­آموز اورانیا، را به زنی گرفت.» (۱) که گفته می­‌شود ازدواج با محارم از قوانین اوستا بود و فرهاد با این­ کار درصدد به‌دست آوردن حمایت روحانیون بوده است. این ازدواج در آن زمان با واکنش­‌های رعایا مواجه شد.

بعضی معتقدند فرهنگ جامعه در آن زمان چنین رسومی را قابل قبول می­‌دانست، ولی واکنش‌های عوام چنین مقبولیتی را نشان نمی­‌دهد. البته باید توجه داشت زرتشتیان در زمان­‌های دیگر چنین ازدواجی را نیز امری بسیار ناپسند می­‌شمرند.

در مورد قوانین طلاق در این دوره نوشته­‌اند: «مرد در چهار مورد می­‌تواند زن خود را طلاق دهد؛ اول عقیمه بودن زن، دوم پرداختن به جادوگری از سوی زن، سوم فاسد بودن اخلاق او و چهارم اگر عادت ماهیانه­‌ی خود را از شوهر پنهان می­‌کرد.» (۲) در این دوره، مرد حق کشتن زن را داشت!

در دوره­‌ی ساسانیان نیز، زنان دارای شخصیت حقوقی نبودند و از هر لحاظ تحت سرپرستی رییس خانوار بودند. چنین نوشته شده: «در مسائل حقوقی، غالبا دشوار است که تفاوت حقوقی میان یک زن آزاد و یک برده را تشخیص داد.» (۳) در این دوران، زمانی­ که دختر پانزده‌ساله می­‌شد، پدر او موظف بود که برای او شوهری مناسب بیابد. زمانی­ که دختر شوهر می­‌کرد، از سهم ارث محروم می­‌شد. از این­ رو، هنگام ازدواج جهیزیه­‌ی کامل و بزرگی همراه خود می­‌برد. در مورد مهریه نیز مبلغی تعیین می­‌شد که در صورت پیش آمدن طلاق به او داده می‌شد. با وجود نوشته­‌ها درمورد بردگی دختران، آنان می­‌توانستند به میل و خواسته­‌ی خود ازدواج کنند.

در این عصر نیز ازدواج با خواهر یا زن پدری، امری عادی به‌شمار می­‌رفته­ است. به‌ویژه، ازدواج با خواهر برای حفظ پاکی خون، بسیار مورد تأکید بوده. «پرفسور آرتور کریستین» نیز به ازدواج با نزدیکان اشاره می­‌کند و می‌نویسد: «اهتمام در پاکی نسب و خون خانواده، یکی از صفات بارز جامعه­‌ی ایرانی به‌شمار می­‌رفت؛ تا به حدی که ازدواج با محارم را جایز می­‌شمردند.» (۴)

نوع دیگری از ازدواج در میان ساسانیان، ازدواج استقراضی بود؛ به این معنی که شوهر حق داشت یگانه زن خود را، یا یکی از زنانش را، حتی زن ممتاز خود را به فرد دیگری که بدون تقصیر محتاج شده بود، بسپارد. (۵) در چنین امری رضایت زن شرط نبود. جالب این‌جاست که فرزندانی که در این ازدواج متولد می­‌شدند، متعلق به خانواده­‌ی شوهر اول بودند و مانند فرزندان او محسوب می­‌شدند.

از دیگر نکات مورد توجه این است که این عمل، عملی خیرخواهانه و کمک به هم­‌دین به‌شمار می­‌رفته است. شوهر موقت طی قراردادی موظف بود از زن موقت خود نگهداری کامل کند و تمام نیازمندی­‌های او را برطرف سازد. ساسانیان با این عمل، تصور کالا بودن زن را به­‌خوبی نشان داده­‌اند. آن‌ها دقیقا زن را شیئی به‌حساب آورده بودند که می­‌توان او را به‌عنوان کمک، قرض داد!

در عهد ساسانی، اگر پدری برای دختر خود به‌موقع همسر مناسب پیدا نمی‌کرد و او را به خانه­‌ی بخت نمی‌فرستاد، در این صورت دختر می­‌توانست به میل خود رابطه­‌ی آزاد جنسی برقرار کند.

بساط این‌گونه ازدواج­‌ها و قوانین و رسم و رسوم متداول، پس از ورود اسلام به ایران برچیده شد. هرچند، شاهان در دوره­‌های بعد نیز با ساختن حرمسراها برای عیاشی و خوشگذرانی خود و اعمال محدودیت‌های بسیار برای زنان اشراف یا طبقه‌ی متوسط و گرفتن بسیاری از اختیارات او، هم‌چنان به او به چشم کالایی نگاه می­‌کردند؛ منتها به نوعی دیگر.

————————————————–

۱- آزاد، حسن، پشت پرده­‌های حرمسرا، انتشارات انزلی، ص ۸۶؛
۲- همان، ص ۸۵؛
۳- همان، ص ۹۵؛
۴- همان، ص ۹۸؛
۵- همان، ص ۹۹.

من خودم بچه‌ام!

[ms 0]

وقتی از بچه می‌پرسم و این‌که مگر قصد بچه‌دار شدن ندارد، با تعجبی آمیخته با عصبانیت می‌گوید: «من خودم هنوز بچه‌م!» با لبخند سعی می‌کنم فراموش کنم ۵ سال است که ازدواج کرده و ۲۹ساله است!

جمله‌ی «خودم هنوز بچه‌م» و توهم خودکودک‌بینی، رایج‌ترین انگاره‌ی زنان جوان امروزی است؛ زنانی که با گذشتن چند سال از ازدواجشان، هنوز هم مایل به بچه‌دار شدن نیستند.

***

اول: بازگشت به عقب

رواج انگاره‌های رفاهی با آغاز دوران سازندگی در جامعه به ملاک شدن اصول و ارزش‌هایی منجر شد که پیش از این، نزد جامعه‌ی ایران چندان اهمیتی نداشتند؛ اصول و ارزش‌هایی چون ثروت، ماشین لوکس، خانه‌ی گران‌قیمت و…! جامعه‌ی ایران طی آن سال‌ها با پدیده‌ی جابه‌جایی ارزش‌ها دست‌به‌گریبان بود و اصولی چون ایثار، قناعت، ساده‌زیستی و… جای خود را به خودمحوری، مصرف و تجمل‌گرایی سپرد.

طی همان سال‌ها و با به‌وجود آمدن شکاف عمیق اقتصادی در سطح جامعه، قشری خاص از هنرمندان و اهالی فرهنگ که به علت سال‌های جنگ و غلبه‌ی مسائل دفاع مقدس، قدرت مانور و اعلام حضور نداشتند، به نمایش چهره‌هایی از جامعه پرداختند که با داشتن بیش‌ترین منابع مادی و دارایی، اقلیتی بیش نبودند؛ اقلیتی که به وسیله‌ی همان افراد و از کانال سینما و تلویزیون به رسمیت شناخته شده و سبک زندگیشان به‌عنوان سبک زندگی معیار به خورد مخاطب داده می‌شد.

پس از آن تا به امروز، سینما و تلویزیون با استفاده از گران‌ترین لوکیشن‌ها به نمایش خانواده‌هایی می‌پردازد که تفاوتی عمیق با عموم مردم ایران دارند.

این خانواده‌ها که یا اکثرا دچار خوی و منش سرمایه‌داری بودند و یا علی رغم ثروتمند نبودن، در خانه‌هایی فوق‌العاده گران و لوکس زندگی می‌کردند [یک نفر نیست بپرسد طرف این خانه‌ی گران را از کجا آورده، درحالی‌که ثروتمند نیست!] غالبا در چند دوره‌ی سنی محدود نمایش داده می‌شدند (و می‌شوند!):

۱- دوره‌ی سنی ۵۰ سال به بالا همراه با فرزندان جوان.
۲- دوره‌ی سنی ۳۰ تا ۴۰ سال با فرزندان مدرسه‌ای.

خانواده‌های آن دوره با قرار گرفتن در دوره‌ی سنی میانسالی و پیری، به نمایش مادران این ادوار سنی مشغول بوده و مخاطب را از رؤیت چهره‌ی مادران جوانی که در اطراف خود می‌دید، محروم می‌کرد. رواج سیاست بهداشتی آن سال‌ها با عنوان «فرزند کم‌تر، زندگی بهتر» در کنار حذف چهره‌ی مادران جوان از رسانه، به شکل‌گیری زمینه‌ای خاص در ذهنیت جامعه‌ی ایرانی منجر شد؛ ذهنیتی که امر باروری و بچه‌دار شدن زوج‌های جوان را مذموم و غیر جذاب معرفی می‌کرد.

پس این زوج‌ها و مادران نه در تلویزیون جایی داشتند و نه در سینما! حذف آن‌ها از ساحت این دو پدیده‌ی نوین به حذف ایشان از ذهن جامعه نیز منجر شد و هیچ کس از خودش نپرسید چرا مادر جوانی که در همسایگی ماست، در تلویزیون نیست؟!

دوم: همین حالا

طی سال‌های اخیر، سکوت فیلم‌ها و سریال‌ها در قبال خانواده‌های جوان شکسته شده است و جوانانِ تازه‌ازدواج‌کرده هم (با کمی اغماض البته!) به جمع خانواده‌های تلویزیونی پیوستند.

اما این خانواده را می‌توان روی دیگر سکه‌ی سکوت تلویزیون نسبت به خانواده‌های جوان دانست؛ چه این‌که چهره‌ی نمایش‌داده‌شده چهره‌ای است ناقص و ضعیف. خانواده‌های جوان تلویزیونی، نه بچه‌دار می‌شوند و نه تمایلی به بچه‌دار شدن دارند. این بی‌میلی را می‌توان از جمله رایج و معروف زنان جوانی دید که مرتب در گوش مخاطب زمزمه می‌کنند: «من خودم هنوز بچه‌م! بچه می‌خوام چیکار؟!؟»، درک کرد.

[ms 1]

در معدود مواردی که این خانواده‌ها و زنان صاحب فرزند هستند، ارتباط درست و مناسبی میان والدین و فرزند وجود ندارد و فرزندان را می‌توان گوشه‌ای از دکور یا وسایل فیلم دانست، نه شخصیت‌هایی که در خانواده حضور دارند و جدی گرفته می‌شوند و در حال تربیت و رشد هستند. از همین روی، نقش مادرانگی زنان این خانواده‌ها به‌شدت کم‌رنگ و بی‌اثر است.

تکرار این نگاه و نمایش خانواده‌های جوان بی‌فرزند به نمایش زنانی خاص در فضایی مناسب ایشان نیاز دارد. پس سریال‌ها به نمایش زنانی می‌پردازند که از سه حالت خارج نیستند:

۱- زنان مشغول به تحصیل که در حال طی کردن پله‌های ترقی‌اند (!) و فرزند را مانع پیشرفت خود می‌دانند.
۲- زنان شاغل که به‌علت مشغله‌ی کاری فرصت بچه‌دار شدن را ندارند.
۳- زنان خوشگذران و مصرفی که بچه را مزاحم تفریحات خود و ارتباط با دوستان خود می‌دانند.

رواج چهره‌های مذکور را می‌توان در شکل‌گیری روحیه‌ی فرزندگریزی در میان زنان جوان مؤثر دانست. این روحیه باعث می‌شود زوج‌های جوان این امر مهم را مرتب به تعویق انداخته و به مسائلی چون اختلاف سنی والدین و فرزندان، خطرات بارداری در سنین بالا، تأثیر شرایط روحی و سنی والدین در تربیت فرزند، بالا رفتن هرم سنی جامعه و… توجه نکنند.

از دیگر سو، رواج بحث‌های خاص و عجیب با ژست‌های فلسفی، مبنی بر «سختی مسئولیت و تربیت فرزند»، یا این‌که «شاید از به‌دنیا آمدن راضی نباشد»، یا «به‌دنیا بیاید که چه؟!؟» و… در محافل روشنفکری و مکتوب، و همین‌طور رخنه‌ی محدود این تفکرات در برخی فیلم‌‌ها نیز، چون هیزم بر شعله‌ی این آتش می‌افزاید.

سوم: آینده، شاید

با رواج این نگاه‌ها و با نگاهی کلی به سیر رشد این تفکر می‌توان دید که چگونه تلویزیون و شخصیت‌های نمایشی‌اش از بچه‌دار شدن اعراض می‌کنند و حتی به تقابل با آن هم برمی‌خیزند.

در مجموع می‌توان تلویزیون و سینما را به‌عنوان مرجعی که قادر است به ذهنیات جامعه جهت دهد، بررسی کرد. از این روی، دیدگاه این رسانه‌ها مسئله‌ای درخور تأمل مطرح می‌شود و باز از همین جهت است که بازنمایی‌های خاص از شخصیت‌های جامعه و یا حتی حذف آن‌ها از بطن برنامه‌‌ریزی‌های خود قادر است به شکل‌گیری امواج فکری و سبک‌های زندگی در جامعه منجر شود.

مادران و زنان جوان (قشری که از ساحت تلویزیون حذف شده و گاه حتی با آن‌ها برخورد قهرآمیز می‌شود) را می‌توان مظلوم‌ترین شخصیت‌های جامعه دانست؛ افرادی که تلویزیون برایشان نه برنامه‌ای دارد و نه آن‌ها را جدی می‌گیرد! و تنها زمانی از آن‌ها یاد می‌شود که قرار است فرزنددار شدن آن‌ها زیر سؤال برود.

از همین روی است که بسیاری از دختران جوان تنها به ازدواج فکر می‌کنند و هیچ برنامه‌ای، چه در ذهن و چه در عمل، برای بچه‌دار شدن خود ندارند. حال آن‌که تلویزیون می‌تواند با عملکردی مناسب، حس مادرِ بالقوه بودنِ دختران و زنان جوان را تقویت کرده و برای تربیت مادران آینده و تشویق آن‌ها برنامه‌های مناسبی داشته باشد. نقش انکارناپذیر تلویزیون در این پدیده آن‌قدر تأثیرگذار است که برای هدایت تلویزیون در این راستا برنامه‌ریزی‌های جدی وجود داشته باشد.

لحظه‌ی دیدار

[ms 0]

کجا بنشینم که سید خامنه‌ای را بهتر ببینم؟!

از انبوه نیروهای امنیتی و گشت‌های انتظامی خیابان جمهوری پیداست که مراسم مهمی در بیت برپاست. از تاکسی که پیاده شدم، خواستم کرایه را حساب کنم، راننده که پیرمردی با محاسن سفید بود، گفت: «مگر بیت نمی‌روی؟» گفتم: «بله» گفت: «پس خوش آمدی. سلام ما را هم برسان.»

ساعت ۸ صبح است. تا شروع مراسم هنوز یک ساعتی مانده. هیچ‌وقت بیت را با این حال و هوا ندیده بودم. مهمان‌های خارجی هنوز نیامده‌اند. خواستم زودتر بیایم تا از اولین دقایق، شاهد این اتفاق بزرگ باشم. شور و غوغایی به پا بود. مترجم‌ها، راوی‌‌ها، عکاس‌ها و خبرنگارها که بیش‌ترشان زن بودند، با هیجان وصف‌ناپذیری به‌سمت ایستگاه‌های بازرسی می‌رفتند. انگار خود کارکنان هم با همیشه فرق داشتند.

شاید بهتر بود برای ثبت این واقعه‌ی بزرگ، با دوستان و مهمانان خارجی همراه می‌شدم. هرچند، این‌جا منتظر بودن هم حال و هوایی دارد.

ساعت ۸:۴۵ است. مهمانان خارجی کم‌کم وارد سالن می‌شوند؛ با حالتی میان بهت و هیجان. ذوق‌زده‌اند. نمی‌دانند کجا بنشینند؛ مرتب جایشان را عوض می‌کنند. خانمی که انگلیسی صحبت می‌کرد، از من پرسید: «کجا بنشینم که سید خامنه‌ای را بهتر ببینم؟»

ایرانی‌ها را انتهای سالن جا دادند. می‌گویند ایرانی به مهمان‌نوازی زبانزد است. گروه‌گروه و تک‌تک وارد می‌شوند. هر کدام رنگی و نژادی و فرهنگی، اما هم‌دین و هم‌جنس. نوع پوشش و لباسشان تا حدی گویای ملیتشان است. مسلمان هستند، اما نه هر مسلمانی؛ نه مسلمان اسمی و رسمی و شناسنامه‌ای، نه منفعل و خاموش و خانه‌نشین؛ بلکه پویا، ظلم‌ستیز و معتقد و در یک کلام «مسلمان بیدار». خیلی‌هایشان حتی مسلمان‌زاده نیستند؛ مخصوصا غیرعرب‌ها.

خانمی از آمریکا که کنارم نشسته بود، می‌گفت مادر و پدرش تا زمان ازدواجش نمی‌دانستند که او ۸ سال است به اسلام مشرف شده. دختر جوان مکزیکی آرزو دارد روزی اولین مسجد را در شهرش بنا کنند. خانمی از بحرین می‌گوید: «برای زنان، همین افتخار بس که اولین شهید راه اسلام، یک زن (سمیه) بوده است.»

[ms 2]

آمده بودند که از فرزندانشان عقب نمانند

ساعت ۱۰:۱۵ است و سالن مملو از عاشقان بی‌قرار. از گوشه و کنار، صدای شعار و سرودهای دسته‌جمعی به‌گوش می‌رسد؛ هریک به زبانی و حال و هوایی. عده‌ای برای رهبر نامه می‌نویسند. عده‌ای هم به زبان سکوت در دل با رهبر و مقتدایشان نجوا می‌کنند. به هر جا که نگاه می‌کردی، حماسه‌ای بود. خیلی‌ها برای اولین بار بود که به دیدار آقا می‌‌آمدند. عده‌ای هم که فرزندانشان در همایش جوانان و بیداری اسلامی خدمت آقا رسیده بودند، می‌گفتند مدت‌هاست منتظر چنین روزی بودیم و آمده بودند که از فرزندانشان عقب نمانند. خبرنگارها هیجان‌زده‌تر از مهمانان، دنبال شکار لحظه‌ها بودند. آن‌قدر لحظه‌‌ها و صحنه‌ها زیبا و باشکوه بود که نمی‌دانستند به سراغ کدام یک بروند!

در گوشه‌ای از سالن، مترجم‌ها نشسته بودند. یکی از کارکنان بیت می‌گفت: «شاید در هیچ مراسمی این همه مترجم، یک‌جا حضور نداشته‌اند.» راست هم می‌گفت. ۱۲۰۰ زن از ۸۵ کشور جهان آمده بودند. بیداری اسلامی تنها به کشورهای اسلامی خلاصه نمی‌شود؛ زنان بوسنی، آلبانی، کانادا، مکزیک، پاناما و آمریکا این را ثابت کردند.

ناگهان همگی به‌پا خاستند. صدای شعار و تکبیر، فضا را پر کرد. آدم‌ها و صداها در هم گم شده بودند. گویی غم فراق را فریاد می‌کردند و شکایت از روزگار، به یار آورده بودند. مجلس آرام نمی‌گرفت، تا این‌که صدای قرآن سکوت را بر فضا حاکم کرد. پس از قرائت قرآن، شعارها دوباره شروع شد. عده‌ای «لبیک یا خامنه‌ای» می‌گفتند؛ عده‌ای «الموت لإمریکا»، «الموت لإسرائیل»، «الشعب یرید تحریر فلسطین» و شعار‌های دیگر. زنان افغانستان و پاکستان هم به زبان خودشان شعارهایی می‌دادند.

[ms 1]

نعم نعم فلسطین

مجری برنامه، خانم «صدیقه حجازی» پشت تریبون رفت و با این آیه از قرآن صحبتش را آغاز کرد: «و نرید أن نمنّ علی الذین استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثین» … و بعد از سخنرانیِ دکتر ولایتی، از عده‌ای از فعالان و مبارزان مسلمان دعوت شد تا به بیان دیدگاه‌های خود بپردازند. اولین نفر، خانم «هنا محیی صابر الشلبی» از فلسطین بود که او را این‌گونه معرفی کردند: «کسی که با ۴۴ روز اعتصاب غذا در زندان رژیم صهیونیستی، آنان را به زانو درآورد، به‌طوری که مجبور شدند آزادش کنند.»

او در ابتدای سخنش بعد از سلام و درود به رهبر انقلاب و امام خمینی (ره)، به یکی از زنان فلسطینی که مادر چند شهید بود اشاره کرد و او را به حاضران معرفی کرد. می‌خواست بگوید ما کار بزرگی نکرده‌ایم. کار بزرگ را مادرانی کرده‌اند که ما را در دامن خود پرورانده و شهدا و مبارزان را به میدان فرستاده‌اند. صدای تکبیر و تشویق جمعیت بلند شد: «نعم. نعم. فلسطین.» آن‌جا فکر کردم همین صلابت زنان فلسطینی است که ریشه‌های انقلابشان را پابرجا نگه داشته.

سپس، دکتر «نجلی محمد کامل»، عضو هیئت علمی دانشگاه مصر، «هاجر عبدالکافی»، دکترای حقوق و زندانی سیاسی از تونس، «حوریه محمد احمد»، فعال سیاسی و مذهبی در یمن، «انسجام عبدالزهره جواد»، فعال فرهنگی و رسانه‌ای در عراق و «وجدان میلاد»، عضو هیئت علمی دانشگاه الزیتونیه لیبی، صحبت کردند. مادر شهید «علی شیخ»، نوجوان ۱۴ساله‌ی بحرینی اما غوغایی در میان حاضران به‌پا کرد. او که برای شناسایی نشدن از سوی رژیم مستبد آل خلیفه، عینک دودی به‌چشم داشت، از فرزند شهیدش و صبر زنان همسر و فرزند از دست داده‌ی بحرینی سخن می‌گفت. جمعیت یک‌سره با او فریاد سر داده بودند: «بالروح، بالدم، نفدیک یا شهید» …

 

سکوت کرد تا صدای فریاد زنان به جهان برسد

«بتول الموسوی» یکی دیگر از زنان مبارز و فرزند شهید بزرگ و مجاهد خستگی‌ناپذیر، سیدعباس موسوی، از لبنان سخنران بعدی این جلسه بود. با آمدن او جمعیت که انگار داغ دلشان تازه شده باشد، یک‌صدا فریاد می‌زدند: «الموت لإسرائیل» و او چند لحظه‌ای سکوت کرد و سخنی نگفت. می‌خواست صدای انزجار زنان گوشه‌گوشه‌ی جهان، به گوش اشغالگران قدس برسد.

در پایان، خانم «مجتهدزاده» مشاور رئیس‌جمهور و همسر سیدمحسن موسوی، دیپلمات ربوده‌شده‌ی ایرانی توسط رژیم صهیونیستی، با مادران و همسران شهدا و اسرا ابراز همدری کرد و گفت: «30 سال است که به انتظار همسرم نشسته‌ام و صبری زینبی همانند شما دارم.» وی افزود: «خیزش بلندی که امروز علیه رژیم‌های غاصب صورت گرفته، استحکامات آنان را در نوردیده و زمان قدرت‌طلبی و استثمار آنان را به پایان رسانده است.»

باید از چنین همایش‌هایی ترسید

خلاصه‌ی کلام این‌که همه‌ی سخنرانان از حبل‌المتین سخن می‌گفتند و وحدت: «ترید الیوم وحدة العربیة الاسلامیة» و این، دشمنانشان را می‌ترساند که بعد از همایش جوانان، الشرق الاوسط می‌نویسد: «بعد از این، نباید از انرژی هسته‌ای ایران ترسید؛ بلکه باید از چنین همایش‌هایی ترسید.» پس از سخنرانی حاضران همه با شعار «لبیک یا خامنه‌ای» منتظر بودند تا رهبرشان سخن بگوید و راه روشن آینده را برایشان ترسیم کند. به جمعیت که نگاه می‌کردی، هر کس روی کاغذ به زبانی برای رهبرش جمله‌ای نوشته بود. بعضی، از یکدیگر معنی جمله‌ها را می‌پرسیدند. مترجمان که در جمع آن‌ها بودند، برایشان معنا می‌کردند و آن‌ها سری تکان می‌دادند. انگار حرف دل آن‌ها هم بود. وقتی دل سخن بگوید، از هر زبان و ملیتی که باشی، خوب می‌فهمی.

 

در همین رابطه: رسالت: بازگرداندن هویت به زن مسلمان

عکس‌ها از: khamenei.ir

 

رسالت: بازگرداندن هویت به زن مسلمان

[ms 0]

اجلاس زنان و بیداری اسلامی

حسابی مشغول کارهایمان در هتل استقلال ‌بودیم؛ من و دو هم‌اتاقی‌هایم. حتی به دلیل اهمیت کارمان، در خود اجلاس هم حضور تمام‌وقت نداشتیم. به همین دلیل، بعید می‌دیدیم که ما را هم به همراه مهمانان اجلاس زنان و بیداری اسلامی به دیدار رهبر ببرند. هرازگاهی سه نفری، یعنی من و مریم شاه‌مرادی و فهیمه قرایی، غر می‌زدیم که «اگه نشه آقا رو ببینیم، این همه کارهامون به چه دردی می‌خوره؟» و با این حرف‌ها خستگی می‌ماند توی تنمان. در همین فکرها بودیم که درست یک ساعت قبل از حرکت خبر رسید که «برای رفتن به بیت آماده شوید»!

فهیمه از شوق گریه می‌کرد. مریم زبانش بند آمده بود و من نمی‌توانستم در مخیله‌ام بگنجانم که من تا چند ساعتی دیگر برای اولین بار آقا را خواهم دید.

برخلاف دفعات قبل که توی اتوبوس مدام در حال ارتباط‌گیری با مهمانان خارجی انگلیسی‌زبان بودیم، این بار هیچ صدایی از ما در نمی‌آمد. نگاهمان به خیابان خیره شده بود و معلوم نبود این استرس مشترک چرا به دلمان راه پیدا کرده بود و بیرون هم نمی‌رفت.

خانم‌های مسئول قسمت امانت‌گیری وسایل، خیلی مهربان بودند. اشتیاقمان را درک می‌کردند و ابراز. تقریبا اکثر جمعیت به آن‌ها سلام و خسته نباشید می‌گفتند و آن‌ها نیز به همه خوش‌آمد. این حس خوب، صمیمیت و سادگی بیت را دوچندان کرده بود.

[ms 1]

لباس سربازی

برای اولین بار بود که قسمت بازرسی بدنی را می‌دیدم. انصافا خوب کارشان را انجام می‌دادند. حتی هرازگاهی با عذرخواهی کارشان را ادامه می‌دادند. روسری ساتن آبی رنگی پوشیده بودم و به‌سختی لبنانی بسته بودمش. نوبت به بازرسی من که رسید، گفتند گیره مویت را باید ببینیم. با لبخند بهشان گفتم الایرانیة‌الکاملة، که یعنی به من اعتماد کنید و جان من روسری‌ام را دست نزنید که دوباره بستنش غصه‌دارم می‌کند! اما خندیدند و گفتند باید ببینیم. دیدنشان همان و باز شدن روسری همان! و باز مریم بود که کمکم کرد برای بستن دوباره‌ی روسری. با خودم می‌گفتم چرا با گیره‌ی مو به دیدار آمدم؟ خب باید فرض می‌کردم صحنه‌ی حساسی است و من باید آماده‌ی همراهی در کار اجتماعی مهمی در کنار رهبرم می‌بودم. بهتر نبود مثل یک سرباز لباس می‌پوشیدم؟ اصلا زن‌های دوران مقاومت چطور لباس می‌پوشند که درگیری مو و گیره‌ی مو و باز شدن روسری را نداشته باشند؟ از خودم ناراحت شده بودم و از این‌که آماده نیستم، راضی نبودم، ولی تجربه‌ای بود که فهمیدم لباس بیت باید سربازانه باشد؛ یک سرباز واقعی…

[ms 2]

الایرانیة الکاملة

وارد که شدیم، فهیمه دستم را گرفت و گفت: «بدو که ردیف عقب قرار نگیریم، وگرنه نمی‌توانیم خوب آقا را ببینیم.» چند مسئول خانم جلویمان را گرفتند. متوجه نشدند که از کدام کشوریم. من دوباره با لحن عربی و به‌شوخی گفتم: «الایرانیة‌ الکاملة!» که خندید و گفت: «جدا؟! پس برید انتها!» خنده روی لبمان خشک شد. با تعجب پرسیدیم چرا؟ گفتند چون ردیف‌های جلو باید توسط مهمانان خارجی پر شود و بعد نیروهای خودمان را مستقر کنیم. خیلی ناراحت شده بودیم، اما گفتم: «نمی‌شه حرفم رو تصحیح کنم؟ أنا خارجیة‌ الکاملة…!»

فهیمه صدایم زد: «سمیه دستمال برات بگیرم؟» با ناراحتی گفتم: «دستمال برای چی؟» گفت: «اگه گریه‌ت بگیره، نیاز نداری؟» نگاهش کردم و گفتم: «خب بگیره! مگه اشک چشم رو باید پاک کرد؟!»

نهایتا نیروهای حراست نتوانستند موفق بشوند و صرفا مهمانان خارجی را جلو بنشانند. سیاه و سفید، ایرانی و عراقی، آمریکایی و فلسطینی، چادری و بلوزشلواری، هندی و افغانستانی کنار هم قرار گرفتند، بدون هیچ هماهنگی‌ای. و چقدر قشنگ بود تداعی رنگی که به‌وجود آمده بود.

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مدام منتظر بودم کسی بیاید و شعاری به ما بدهد تا تمرین کنیم و دسته‌جمعی بعد از ورود حضرت آقا بخوانیم، اما گویا از این برنامه‌هایی که توی ذهنم بود، ترتیب داده نشده بود. به جمعیت نگاه می‌کردم. هی منتظر کسی بودم که بیاید و اعلام کند تا چند دقیقه‌ی دیگر این انتظار پایان می‌گیرد، اما خیلی ناباورانه پرده‌ی آبی بیت به مقدار کمی کنار رفت و دست حضرت آقا بود که لبه‌اش را گرفته بود و به کناری زده بود و تمام‌قد قدم به داخل بیت گذاشته بودند. از تعجب دهانم باز مانده بود. همه ایستادند. موجی درست شده بود؛ موجی عظیم؛ موجی ناآرام… مهمانان خارجی مدام شعار می‌دادند. شعارهایی با زبان‌های مختلف شنیده می‌شد. از «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست»ِ ما ایرانی‌ها بگیرید تا «هل من ناصر ینصرنی؟»، «لبیک یا خامنه‌ای» و…

ایشان دستشان را بالا گرفته بودند و به همه سلام و احترام می‌کردند. برای من خود این حرکت آرام‌کننده بود. خانمی نشسته بود و فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. خانم دیگری دست روی سر، زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. دوست جدید عراقی هم‌اسمم را دیده بودم. تا چشمش به من افتاد، به فارسی دست‌وپاشکسته‌ای گفت: «سمیة! دیدی آقامون رو؟ ما آقا داریم…» فهیمه هم که به‌خاطر موج جمعیت کمی جلوتر کشانده شده بود، سرش را عقب کشید و نگاهم کرد. پهنای صورتش پر از اشک شده بود. لابد یاد حرفم بود که نباید اشک را خشک کرد!

آقا نشستند و موج آرام گرفت. آقا ساکت و با لبخند نگاه می‌کردند و مقاله‌ها خوانده شد. جالب‌تر حرکت مادر شهید عراقی بعد از خواندن مقاله‌اش بود. مستقیم روی سکو رفته بود و درست مقابلشان ایستاده بود و حرف می‌زد. دو سه مراقب خانم و آقا نزدیک رفته بودند تا به او بگویند بیاید پایین، اما آقا خیلی بامحبت به صحبت‌های او گوش می‌دادند و جواب می‌دادند.

حالا که این‌ها را می‌نویسم، فکر می‌کنم به اتفاقات چند سال اخیر دنیای غرب علیه بانوان مسلمان؛ به اهمیت رسالت بزرگ بانوان مسلمان و این کلام حضرت‌آقا که «امروز اگر شما بانوان نخبه‌ی اسلام تلاش کنید که این هویت را به زن مسلمان برگردانید، بزرگ‌ترین خدمت را به عزت و کرامت اسلامی کرده‌اید.»

 

در همین رابطه: لحظه‌ی دیدار

عکس‌ها از: khamenei.ir