چادرهای مشروطه

[ms 0]

نقش‌­آفرینی موفقیت­‌آمیز زنان در جنبش تحریم تنباکو در سال ۱۲۷۵ ه.ش و واقعه­‌ی قحطی نان در سال ۱۲۳۸ ه.ش، افزایش آگاهی آنان از اتفاقات جامعه و آشنا شدن با تفکرات روشنفکرانه سبب شد در انقلاب مشروطه هم زنان از پای ننشینند و با مبارزه­‌ی خود همپای مردان سعی در بیان درخواست­‌های خود و مطالبه­‌ی حقوق خود داشته باشند.

درخواست­‌های آنان در مبارزات مشروطه بیش‌تر حول این سه موضوع بود: ۱- درخواست مشروعیت تشکل­‌های سیاسی زنان، ۲- حق رأی دادن، ۳- مطالبه­‌ی سایر حقوق انسانی و مدنی. به‌طور نمونه، شخصیت خانم نوراللهی در کتاب «چراغ­‌ها را من خاموش می­‌کنم»، نوشته­‌ی «زویا پیرزاد» گویای این‌گونه تلاش­‌ها و درخواست­‌ها در آن دوران است.

باید توجه داشت جامعه­‌ی مردسالار آن زمان، به زن به‌عنوان موجودی در درجه­‌ی دوم نگاه می­‌کرد و به هیچ‌وجه به او اجازه­‌ی بیرون رفتن از خلوت خانه، سوادآموزی و ورود به اجتماع را نمی­‌داد. بدون شک، حضور پررنگ و مؤثر زنان در این وقایع، نتیجه­‌ی تلاش و شجاعت خود آنان بوده­ است. «مورگان شوستر» درمورد نقش زنان در اعتراضات می­‌نویسد:
«در طهران، معروف بود که هر وقت زن­‌ها برخلاف کابینه یا دولت بلوا و شورش می­‌کنند، حالت کابینه بسیار خطرناک و سخت خواهد شد.» (۱)
وی هم‌چنین نتیجه­‌بخش بودن حضور زنان در اعتراضات را این‌گونه می­‌داند:
«زنان ایرانی که چادر به‌سر می­‌کنند، اولا شناخته نمی­‌شوند. بنابراین، بی­‌محابا می­‌توانند جاروجنجال راه بیندازند و در ثانی، زدن آن‌ها ممنوع و به علاوه گناه شمرده می­‌شود. بنابراین، در تمام دمونستراسیون­‌ها، جسورتر از مردانند و نقش اساسی به عهده­‌ی آن‌هاست.» (۲)

به‌طور کلی، در طول سال‌ها پادشاهی قاجاریان، عواملی باعث شد زمزمه­‌های درخواست مشروطیت به اعتراضات و مبارزاتی منسجم و همگانی تبدیل شود. از جمله­‌ی این عوامل می­‌توان این اتفاقات را نام برد: چوب خوردن تجار تهران به واسطه­‌ی گرانی قند توسط علاءالدوله حاکم تهران در سال ۱۲۸۴، توهین به علمای کرمان و تنبیه آن‌ها توسط ظفرالسلطنه حاکم وقت کرمان، پوشیدن لباس روحانیون توسط مسیو نوز بلژیکی، پخش تصاویر و توهین به روحانیت، آشنایی با تفکرات و شیوه­‌ی زندگی اروپاییان و… (۳)

در این مبارزات، زنان پابه‌پای مردان در بست‌‌نشینی­‌ها شرکت می­‌کردند و نارضایتی خود را از دستگاه حاکم به‌صورت مستقیم نشان می­‌دادند و گاه نیز مسئولیت­‌هایی برعهده می­‌گرفتند. به‌طور نمونه می­‌توان از زنی آذربایجانی نام برد. وی که به نام «زن حیدرخان تبریزی» شناخته می­‌شد، از طرف زنان آزادی‌خواه تهران وظیفه داشت تا هروقت علما برای سخنرانی بالای منبر می­‌روند، با چماق­‌های پنهان در زیر چادر بایستد و محافظ سخنران باشد.

در بست‌نشینی در حرم عبدالعظیم که به «بست‌نشینی صغری» مشهور است، زنان و مردان ساکن در آن‌جا در مجالس وعظ علما شرکت می­‌کردند و درخواست مشروطه­‌خواهی خود را بیان می­‌کردند. در این روزها پایتخت به حالت نیمه‌تعطیل درآمده بود. از این رو، حاکم تهران در تلاش بود تا علما را به هر نحوی، حتی با اجبار، به پایتخت برگرداند. ولی زنان که خطر را احساس کرده بودند، به بالای بام‌ها رفته و منتظر بودند تا در صورت هتک حرمت، تفنگچیان را سنگباران کنند. این اقدام جسورانه­‌ی زنان سبب شد مزدوران حاکم بدون گرفتن نتیجه­‌ی مطلوب بازگردند.

در زمینه­‌های مالی نیز، زنان با وجود خانه­‌نشینی خود، حاضر به حمایت مالی از این نهضت بودند. زمانی که پس از پیروزی مشروطه، مجلس تصمیم به تأسیس بانک ملی با اتکا به سرمایه‌ی داخلی گرفت، باز هم زنان حاضر شدند سرمایه­‌ی اندک خود را که نتیجه­‌ی کارهایی مانند رختشویی بود، در اختیار مسئولان قرار دهند. «ناظم‌الاسلام کرمانی» از مذاکرات مجلس در تاریخ سه­‌شنبه محرم­‌الحرام ۱۳۲۵ ه.ق چنین یاد می­‌کند:

[ms 1]

«امروز مذاکرات مجلس در خصوص مستدعیات آذربایجان بود. دیگر آن‌که قرائت نمودند کاغذی را که یکی از خواتین مکرمه‌ی قزوین به سعدالدوله نوشته است و صورت آن را ما درج می­‌نماییم که خواننده­‌ی تاریخ بداند زن­‌های ایرانی از اساس مشروطیت چگونه همراهی دارند…
مفاد نامه:
حضور مبارک پدر مهربان ملت ایران، حضرت آقای سعدالدوله دامت شوکته… در روزنامه‌ی مبارکه­‌ی مجلس دیدم که در خصوص تأخیر مراقبت عموم در بانک ملی، کم‌کم خواطر مبارک وکلای محترم مکدر می­‌شود. ای جان این کمیته فدای ساحت مقدس باد، که گویا هنوز از فقر و پریشانی این ملت اطلاع ندارید. والله والله که ظلم و تعدی چیزی از برای ما باقی نگذارده است و الا تا این درجه، ایرانیان بی­‌غیرت و حمیت نیستند… مقدار ناقابل از زیورآلات خودم را که برای ایام سخت ذخیره کرده بودم فقط برای افتخار … به جهت بانک ملی فرستادم… چه کنم که زیاده از این قادر نبودم، مگر آنکه جان خودم را در موقع، فدای ترقی وطن عزیز بنمایم…» (۴)

با وجود حضور پررنگ زنان در پیروزی نهضت، تغییر آن‌چنانی در بهبود وضع زنان حاصل نشد و باز آنان برای رسیدن به حقوق خود، باید دست به مبارزه­‌ای گسترده­‌تر می­‌زدند.

مجلس تشکیل یافته بود، ولی خالی از حضور نمایندگان زن، و حتی به آنان حق رأی هم داده نشد. سوادآموزی طبقات پایین­‌تر جامعه به فراموشی سپرده شد و کسانی که تلاش می­‌کردند مدارسی برای آموزش دختران تأسیس کنند، به موانع عظیمی از جمله مخالفت سنت­‌گرایان برخورد می­‌کردند. اگر هم مدارسی باز می­‌شد، به دلیل تفاوت فرهنگ، طبقات پایین حاضر به حضور در آن‌ها نبودند.

انجمن­‌های زنان شکل گرفت و روزنامه­‌ها و نشریاتی پدید آمدند که که زنان می­‌توانستند از طریق آن‌ها سخنان خود را بیان کرده و بر احقاق حقوق خود پافشاری کنند؛ ولی متأسفانه بسیاری از این سخنان نیز با فرهنگ موجود در جامعه سازگاری نداشت و بیش‌تر برآمده از تقلیدات نابه‌جا از جامعه­‌ی غرب بود و مخالف تفکر اسلامی مردم عادی و همین امر هم باعث بروز شکافی بین فعالان حقوق زن و عموم زنان دیگر شده بود.

باید توجه داشت این شکاف و اختلاف تنها مربوط به دوره­‌های پیشین نیست و هم‌اکنون نیز تفاوت فرهنگی فعالان حقوق زن با دیگر مردم، می­‌تواند همان شکاف­‌ها و اختلافات را ایجاد ­کند؛ به­‌ویژه که امروزه آگاهی زنان در هر طبقه­‌ای تا حد زیادی افزایش یافته است و آن‌ها به‌خوبی می­‌توانند خود، شرایط و اتفاقات را تحلیل و بررسی نمایند. بنابراین، شناخت درست نیازها و درخواست­‌های عموم زنان جامعه، برای هر فعال حقوقی و فرهنگی لازم و ضروری است.

———————————————————–

منابع:

۱- مورگان شوستر، اختناق ایران، ترجمه‌ی ابوالحسن شوشتری، تهران، صفی‌علیشاه، شهریور ۱۳۵۱، ص ۲۳۹؛
۲- همان، ص ۳۲؛
۳- بشری دلریش، زن در دوره­‌ی قاجار، تهران، دفتر مطالعات دینی هنر، ۱۳۷۵؛
۴- ناظم‌الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، بخش دوم، تهران، آگاه نوین، ۱۳۶۲، ص ۹۲-۹۳.

روزه‌دار هستم، یک مسافر

[ms 0]

صدای زنگ تلفن رو نشنیده می‌گیرم تا یه مسلمون پیدا بشه و جواب مردم‌آزار پشت خط رو بده. یه روزِ تعطیل داریم‌آ، آدم این‌قدر وقت‌نشناس؟ ساعت ۱۱ کله‌ی سحر وقت زنگ‌زدنه آخه؟ صدای مامان میاد که: «مـــینا! پاشو! تلفن با شما کار داره!». این تلفن اگه کار داشت که صبح تا شب روی اُپِن ننشسته بود.

دوستمه؛ فرنوش. داره داستان جشن تولد دیروز رو برام تعریف می‌کنه. این‌جور وقت‌ها یه نفس می‌تازه! گوشی رو آروم می‌ذارم روی میز و می‌رم صورتم رو بشورم. وقتی برمی‌گردم، میگه: «رفتی روی screen saver؟ چرا جواب نمی‌دی؟… کاش نمی‌رفتم جشن…».

+ خب نمی‌رفتی! ببین من نرفتم و هنوزم زنده‌ام!
– حالا که دیگه گذشته. فکر نمی‌کردم این‌جوری باشه آخه.

گویا «این‌جوری» رو وقتی من داشتم آب‌بازی می‌کردم، توضیح داده! ادامه می‌ده…

– چرا این‌قدر دیر اومدی پای تلفن؟ نکنه طرح خواب از سحر تا افطار داری؟
+ تا سحر بیدار بودم. نه این‌که شب‌ها کانکشن به منبع لایزال پرسرعت‌تره، از اون لحاظ. مدیونی اگه فکر کنی به خاطر دانلود رایگان شبانه بوده!

– راستی یه سؤال. این‌که آهنگ و فیلم رو رایگان دانلود می‌کنیم، اشکال نداره؟ حروم نیست؟
+ می‌خوای بگی از من توضیح‌المسائل‌تر پیدا نکردی؟!
– خب اتفاقی برات میفته اگه از یکی که می‌دونه بپرسی؟ می‌میری اگه خیرت به ما برسه؟!

یعنی این‌قدر این فرنوش مؤدبانه خواهش می‌کنه که اصلا آدم روش نمی‌شه بهش بگه «نه»! زنگ می‌زنم به دفتر ملی پاسخگویی به سؤالات دینی. یه حاج‌آقای آپدیت رو صدا می‌زنن و سؤال رو ازش می‌پرسم. جواب می‌شنوم: «فقط اون‌هایی رو می‌تونید دانلود کنید که مطمئن باشید صاحبش راضیه. درمورد اون‌هایی هم که تا حالا دانلود کرده‌اید، باید ضرر مالی واردشده به صاحب اثر رو جبران کنید.»

هی می‌خوام بگم: «آقا! تو رو خدا! نمی‌شه حالا یه کاریش کنید؟ یه تبصره‌ای، استثنایی، چیزی؟»، باز با خودم می‌گم: «این بنده‌خدا چی‌کار کنه خب؟ مدیون یه گردان آدم شدم رفت! اونم به‌خاطر یه سری صفر و یک!»

یعنی مثلا به‌خاطر دانلود همین سه قلم فیلم «پدرخوانده» باید «هاچ، زنبور عسل»وار بیفتم دنبال آلبرت اس‌رودی (تهیه‌کننده‌ی فیلم)، ببینم کجا زیست می‌کنه. سرچ کردم، تا سال ۲۰۰۴ زنده بوده؛ البته اگه تا حالا حضرت عزرائیل زحمتش رو نکشیده باشه! خلاصه باید برم حلالیت بگیرم و اگه مرده بود، سر قبرش حلوا خِیرات‌مِیرات کنم که ایشالا گور به قبرش بباره؛ یا براش ردّ مظالم بدم که حقش از گردنم ساقط بشه.

زنگ می‌زنم به فرنوش و جواب رو براش می‌گم. می‌تونم قیافه‌ش رو که مثل کوفته‌تبریزی وارفته شده تصور کنم…

– پس واسه همینه دعاهام تا لایه‌ی استراتوسفر بالا می‌ره و برمی‌گرده محکم می‌خوره به فرق سرم! به‌خاطر این همه حق‌الناس دانلودآنه ست.
+ حالا نمی‌شه خدا این یه مورد رو فاکتور بگیره؟ صاحب هر کدوم از این آثار اگه وضع دانشجویی ما رو ببینه، خودش آثارش رو ماه‌به‌ماه میاره دم خونه‌مون! اینا تا حالا شونصدبرابرِ هزینه‌ای که صرف کردن، از همون اثر درآوردن. نسبت درآمد روزانه‌شون به درآمد ماهیانه‌ی من به سمت بی‌نهایت میل می‌کنه! انصافه؟ حالا اگه آقایان لطف می‌کردن یه یارانه‌ی تهیه‌ی محصولات فرهنگی هم به حساب سرپرست خانوار واریز می‌کردن، اون وقت یه حرفی!

– اصلا عادلانه‌اش اینه که این چیزا رو هدفمند کنن. مثلا بگن: «اونایی که بیکارن، هرچه می‌خواهد دل تنگ‌شون دانلود کنن. اونایی که درآمد ماهیانه‌شون زیر ۵۰۰ هزار تومنه، تا سقف ۸ گیگابایت دانلود در ماه براشون حلاله و… اونایی که درآمدشون بالای ۳ میلیون تومن در ماهه، «کَالأنعام بَل‌هُم أضَل» هستن اگه یه بایت صفر و یک دانلود کنن. أصحاب‌الشِّمال می‌شن اون دنیا!
+ والا! فرنوش، می‌خوای روز قیامت، من به پرونده‌ی شما رسیدگی کنم، شما به پرونده‌ی من برسی؟ خیلی خوب هم‌دیگه رو درک می‌کنیم‌ها! خب این توجیهات که به درد سر مزار عمه‌ی خدابیامرزم می‌خوره!

از فرنوش که خداحافظی می‌کنم، تصمیم کبری می‌گیرم برم دعای امروز رو بخونم، ولی حس هیچ کاری رو ندارم. اشکال نداره البته! می‌گن «نفس کشیدن و خوابیدن روزه‌دار هم عبادته». به‌جای خوندن دعای روز، نفس می‌کشم خب!

آخه نفس هم نمی‌ذارن بکشم که. فرناز sms داده «بیا نت». منم حرف‌گوش‌کن… بعد از کلی غیبت دوست و آشنا و فامیل، می‌ره سر اصل مطلب:

– میای برای شب‌های قدر با تور آژانس ما بریم ترکیه؟
+ آی گفتی! سواحل آنتالیا رو توی اون شبا تصور کن. واقعا فضاش روحانی و معنوی می‌شه!

– بی‌مزه! می‌برن مسجد تاریخی ایاصوفیه. هم فاله، هم تماشا، هم احیا.
+ نه که این‌جا امامزاده و مسجد تاریخی نداریم. ترکیه نریم کجا بریم؟ برای احیا نریم، برای چی بریم؟ فقط هم می‌ریم احیا و مسجدآ؛ مدیونی اگه فکر کنی به منظور دیگه یا جای دیگه‌ای قراره بریم!

– خب این همه راه داریم می‌ریم، چرا جاهای دیگه رو هم نبینیم؟
+ همین دیگه! من شما رو می‌شناسم. تا تمام بازارهای روحانی و سواحل معنوی و دی‌جی‌خونه‌های متبرک رو نگردی که دست بر نمی‌داری!

– حالا دیگه نه تا اون حد! بابا منم مسلمونم. دی‌جی‌خونه‌ها رو دفعه‌ی بعد می‌ریم.
+ پس باشه. شما برو، منم آژانس می‌گیرم بعد از اذان ظهر میام که روزه‌ام تلف نشه! به شرط این‌که از خیابون‌هایی که بعد از افطار حرکات موزون توش جریان داره رد نشیم.

[ms 1]

– حاج خانوم، یادم نبود شما سنی ازت گذشته و اگه این صحنه‌ها رو ببینی، اون دنیات به خطر میفته!
+ حالا که یادآوری شد برات، خودتم حواست باشه که من اون‌جا هی جلوی صورتت با انگشت، صفحه‌ی شطرنجی درست نکنم.

– باشه خواهر ارشاد! نمی‌دونی این روزا چقدر برای تور ترکیه تبلیغ می‌شه. بچه‌های آژانس ما هم از اول ماه رمضون روی همه‌ی آژانس‌ها رو کم کردن با تلبیغاتشون!
+ اجرشون با آقا اردوغان! الان یعنی تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتی؟

– نه! گفتم که بدونی کم نیستن آژانس‌هایی که این روزا تور می‌برن به کشور دوست و برادر!
+ تبلیغات اینترنتی‌ش رو دیده بودم، اما به روی مبارک نیاوردم.

– اشتباه کردی دیگه. اولا تخفیف ویژه داره تورهای این ماه. بعدشم کنسرتِ … هیچی، هیچی!
+ نه! راحت باش. من که می‌دونستم شما تک‌بعدی به قضیه نگاه نمی‌کنی. بگو، خجالت نکش!

– خب… کنسرت اون خواهر دور از وطن که نمونه‌ی مشابه داخلی هم داره توی آنتالیا برقراره.
+ شما که حواست به همه چی هست، آمار حراج‌های فصل رو هم استخراج کردی؟

– لیدرهای خودمون آدرس چند تا حراجی خوب رو بهم دادن.
+ خب شما که خیلی سرت شلوغه که. دیگه به مسجد ایاصوفیه نمی‌رسی. مخصوصا اگه کنسرت با شب‌های قدر تداخل داشته باشه.

– برنامه‌ریزی می‌کنیم خب…
+ آهان! برنامه‌ریزی می‌کنیم که هم به کنسرت اون خواهرمون برسیم، هم به جوشن کبیر توی مسجد ایاصوفیه؟ لابد روزه هم قراره بگیریم؟

– چون سفر از ده روز بیش‌تره، روزه‌مون درسته. ولی اگه روزه بگیریم که دیگه خوش نمی‌گذره…
+ دقت داری که استپ‌بای‌استپ داری سنگر خالی می‌کنی؟ بعد می‌گم شبیه کاریکاتور شدیم، می‌خندی! خب این چه وضعیه فرناز؟

– بابا حالا یه شب کنسرت که هزار شب نمی‌شه. بقیه‌ی شب‌ها رو می‌ریم مسجد. خوبه؟
+ فرناز، شما روزه‌ای. الان فشار زیادی رو داری تحمل می‌کنی. من درک می‌کنم؛ روزها طولانیه، هوا خیلی گرمه، حسابی خسته‌ای. بذار بعد از افطار مغزت ریفرش بشه، بعد با هم حرف می‌زنیم…

از پای سیستم که بلند می‌شم، حس می‌کنم مثل ارواح سرگردون توی فیلم‌ها کم‌رنگ شده‌ام. ماه مبارک که می‌افته توی تابستون، ملت این‌قدر لاجون می‌شن که حس حرف زدن هم ندارن. از سحر کم‌کم تبخیر می‌شن و بعد از افطار برمی‌گردن به حالت طبیعی! هرچقدر هم سحر شربت عسل بخوریم، تا غروب توی این هوای آدم‌ذوب‌کن جواب نمی‌ده.

همه‌ی اینا رو گفتم که بگم وسط روز حس قرآن و دعا خوندن نیست. ایشالا بعد از افطار در خدمت خداییم. حالا فعلا نماز ظهر رو در هاله‌ای از رؤیا بخونم، تا بعد. آخه ما از اون دسته موجوداتی هستیم که اگه زمین هم نزنندمون، موقع نماز هوا می‌ریم! بس که همه جا حضور داریم، جز کنار جانماز!

***

از ظهر توی این فکرم که جشن تولد چه جوری بوده که فرنوش این‌قدر وجدان‌درد داشت. می‌رم پای نت، یه فی.لترشکن داشتم، یکی دیگه هم قرض می‌کنم می‌پرم سر کوچه‌ی فیسبوک‌اینا ببینم چه خبره…

بعــــــــله! یه عده از بچه‌های دانشکده برای جشن تولد دور هم جمع شده‌اند. همون جشنی که فرنوش می‌گفت «کاش نمی‌رفتم». پس این‌جوریا بوده. برای همین وجدان‌درد داشت طفلی!… اما از هر زاویه‌ای به قضیه نگاه می‌کنم، می‌بینم این عکس فقط می‌تونه جایی حوالی خارجه گرفته شده باشه. اصلا شاید فتوشاپه. این فضای باز، با این پوشش مختصر و غیرمفید، و میزان فاصله‌ی دوستان از هم‌دیگه، زیاد نشون نمی‌ده که «این‌جا ایران است»!

کامنت‌های حاضران در عکس رو می‌بینم، که به فرمت «خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا را می‌دانم!»، حضورشون رو کنار میز نوشیدنی‌های «بزن، روشن بشی!» نشونه‌ی توفیق الهی می‌دونن و از خدا می‌خوان دوباره این عده رو توی همون ویلای فلان‌آباد دور هم جمع کنه.

پناه بر خدا! انگار اگه خدا شیطان رو توی صد تا سوراخ قایم کنه که توی این ماه به گناه نیفتیم، ما گیرش میاریم، گوش‌شو می‌پیچونیم، می‌کِشیمش بیرون، می‌گیم «یالا سر منو گول بمال»! خب حالا مثلا فیسبوک رفتنت چی‌چی بود؟ خوب شد؟ خوب شد هرچی بود و نبود رو دیدی؟ راحت شدی؟…

وقتی به دنیای واقعی برمی‌گردم که خورشید داره sign out می‌کنه. از اون‌جایی که «نفس کشیدن روزه‌دار هم عبادته» زیاد وجدان‌درد ندارم که چرا قرآن و دعای روز رو نخوندم.

خدایا! تو چشمای من نگاه کن! دلت میاد ازم بخوای من با این معده‌ی خالی و لب عطشان، قرآن بخونم؟ اصلا دلت میاد؟…

چنان پلاسیده شدم که امیدی ندارم تا افطار زنده بمونم. و باز از اون‌جایی که «خوابیدن روزه‌دار هم عبادته» می‌رم یه چرتی بزنم. راستی این‌که میگن «تا حالا کسی از گرسنگی نمرده»، راسته؟!

زن خانه

[ms 0]

جوان‌تر که هستی آرمان‌ها و آرزوها برای خودت داری، درس بخوانم، کار کنم، ال کنم، بل کنم! رِ به رِ می‌روی پشت تریبون که من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم و به فلان جایگاه شغلی برسم. اینکه دو ساعت وقتت را در آشپزخانه بگذرانی و غذایی درست که قائدتاً دوسه ساعت بعد دفع خواهد شد بنظرت احمقانه می‌آید. یک روز اگر توی خانه بنشینی فکر می‌کنی خیلی چیزها را از دست داده‌ای. پر از انرژی هستی، دوست داری ببینی، بشناسی، بگردی. می‌روی پشت تریبون که من زن‌خانه‌بشو نیستم.

اینها مال قبل کنکورت است. گفتم که، آمال و آرزوها برای خودت داری. کنکور اگرچه کمی سخت، اما بالاخره می‌گذرد و تو توی رشته مورد علاقه‌‌ات لیسانست را می‌گیری، بعد باز هم کنکور و می‌روی ارشد که به نقطه آرمانی‌ات نزدیک شوی. ارشد سخت‌تر از لیسانس اما بالاخره می‌گذرد. توی ارشد کار علمی و مقاله و مطالعه گسترده جانبی را هم چاشنی کارت می‌کنی، چون از اول دوست داشتی پیشرفت کنی و درس بخوانی و منزلت اجتماعی بالایی داشته باشی. تا الان هم خب موفق بوده‌ای. در طول این مدت هم خوب می‌چرخی تو جامعه‌ات و تجربه جمع می‌کنی، با آدم‌ها تعامل می‌کنی و ارتباطاتت را گسترده می‌کنی.

می‌خواهی بروی برای مقاطع بالاتر که حس می‌کنی یک چیزی ته دلت کم آمده. نمی دانی چیست اما هست. نگاه به «سن»ت می‌کنی و می‌فهمی بله وقتش است. کتاب‌های روانشناسی هم تأئید می کنند: «آدمی در هر دوره‌ای از زندگی‌اش نیازهایی دارد که در همان دوران خاص به سراغش می‌آید و باید برآورده شوند.» دیگر خبری از حرف‌های پشت تریبونی‌ات نیست. حتی توی گوگل یواشکی سرچ می‌کنی: «طرز پخت باقالاقاتق»! از قیل و قال درس و دانشگاه و کار و جامعه خسته شده‌ای. دوست داری کمی زن باشی، زن خانه.

[ms 1]

وسط بساط درس و مشق یک‌هو دلت می‌خواهد بروی در مطبخ (همان مکانی که در دوران کرکری‌خوانی‌ات لعن‌اش می‌کردی) و یک پیازداغ ترد و عسلی درست کنی. یاد مادربزرگت می‌افتی و هوس می‌کنی اشکنه و آش رشته با پیازداغ فراوان باربگذاری.

دلت می خواهد یک سفره بیاندازی از این وراتاق تا آن‌ور اتاق و هنرنمایی‌ات را به نمایش بگذاری. کمی که قرتی باشی دوست داری تارت و ترامیسو و میلک‌شیک درست کنی. دوست داری مثل جادوگر سیندرلا، عصای جادویی‌ات را بزنی و خودت را زیبا کنی، دلبری کنی.

دوست داری یک خانواده را دور سفره رنگینت جمع کنی، حتی به قیمت چند ساعت توی آشپزخانه بودن. حس می‌کنی اینطوری شیرازه یک خانواده‌ای.

عجیب‌تر اینکه دلت هوای داشتن بچه می‌کند. همان کار پرمشغله و پردغدغه‌ی سخت. یک کودک ناتوان و معصوم را انداخته‌اند توی دامنت و گفته‌اند بگیر بزرگش کن و از این دنیای پرمخاطره و ناشناخته که هر ثانیه درحال تغییر است، او را به سلامت بگذران. باید طوری بزرگش کنی که وسط این همه بی‌راهه و خطر و زشتی و پلیدی حداقل غرق نشود. اوه، مادری وحشتناک است.

من فکر می‌کنم ما زن‌ها هرچقدر هم که مادام کوری باشیم به این مرحله‌ها می‌رسیم. اصلاً مگر از همان اولش نمی‌خواستی روحت را کامل کنی، سطحی و بی‌مایه نباشی. تکامل مگر مدنظرت نبود؟ اینها هم یکی از فاکتورهای تکامل است.

زن خانه بودن. عزیزانت را به زیبایی و مزه‌های عالی دعوت کردن. گرم کردن یک خانه، وسط این دنیای بی‌رحم مدرن، با آبگوشت بزباش و سنگل و سبزی‌خوردن تازه، یاد خانه‌باصفای مادربزرگ را زنده کردن، سفر به دنیای سنتی پاک.

حس پرورش یک کودک، درآغوش گرفتن و بوسیدنش، مادرش بودن. باهاش بازی کردن و خندیدن‌های‌ازته‌دلِ کودکانه.

هرچقدر می‌خواهی درس بخوان، قد بکش، عاقل شو، بالا برو، راه و چاه‌ها را بشناس و کامل شو. زن باش، زن کامل. زن دانشگاه، زن جامعه، زن علم و خرد و شاید از همه قشنگ‌تر و لطیف‌تر زن خانه.

‫این قدم اول بود، فردا «احمدی روشن» می‌شویم‬

[ms 2]

پدر از اثرات عقاید مذهبی در موفقیت اعضای خانواده‌اش گفت و مادر از روابط دوستانه میان خود و فرزندانش. برادر از حمایت‌های عاطفی‌اش گفت و احساس و امیدی که به خواهرش داشت. و الهام، نفر سوم رشته‌ی ریاضی کنکور سراسری سال ۱۳۹۱، از تلاش‌هایش تا آینده‌ی پیش رو. وجه اشتراک همه‌شان هم این بود که انتظار این رتبه را داشتند. حتی پدر می‌گفت: «کسی که با آیه‌های قرآن مأنوس است، گذر از فراز و نشیب‌های درسی که برای او کاری ندارد.»

وقتی رتبه‌ی دهم زبان انگلیسی و مدال برنز المپیاد شیمی کشوری شده بود، به‌دست آوردن رتبه‌ی سوم ریاضی هم دور از دسترس نبود. گل‌فروش شهرم حق داشت که تا مناسبت دسته‌ی گل را فهمید، گفت: «سفارشی برایتان درست خواهم کرد.»

هر دو روزه بودیم و نتیجه این شد که گفتگویمان را به بعد از افطار موکول کردیم. ساعت نُه‌و‌نیم شب با استقبال گرم خانواده‌ی احسانی‌مقدم مواجه شدم و چه دلنشین بود نگاه کردن به مادر و پدری که با خوشحالی، تصویر و صحبت فرزندشان را از اخبار شبانگاهی دنبال می‌کردند؛ فرزندی که کنارشان نشسته بود.

[ms 0]

«موفقیت‌ها بهایی دارند»

تا چند روز پیش اگر «الهام احسانی‌مقدم» را در گوگل می‌نوشتی، نتیجه‌ی خاصی پیدا نمی‌کردی، اما اگر الان این نام را درون کادر گوگل تایپ کنی، نفر سوم رشته‌ی ریاضی کنکور سراسری سال ۱۳۹۱ را برایت می‌آورد.
از الهام احسانی‌مقدم برایمان بگو، از هر زاویه‌ای که خودت می‌خواهی؛ شخصیت تحصیلی، خانوادگی…

البته که فکر می‌کنم رتبه‌ی سوم رشته‌ای بودن، چندان هم شاهکار نیست، ولی هدف من در لحظاتی که درس می‌خواندم این نبوده که چند صفحه از صفحات گوگل یا چند تیتر از اخبار روزنامه‌ها را به خودم اختصاص دهم و یا این‌که فکر کنم چقدر مشهور می‌شوم. الان هم که با این رتبه این‌جا نشسته‌ام، فکر می‌کنم که اتفاق خوبی افتاده، ولی عقیده ندارم که مشهور بودن مهم باشد. برای من مهم این بوده که به هدفی که می‌خواستم برسم. هدف من رتبه‌ی تک‌رقمی کنکور بوده که نتیجه‌اش را هم دیدم.

آدمی بوده‌ام که در زندگی خانوادگی و تحصیلی‌ام به برنامه‌ریزی خیلی علاقه داشتم و واقعا برای این‌که به این هدفم برسم، خیلی تلاش کردم. البته نه در این حد که از اوقات فراغت و حتی تعطیلات نوروزی‌ام بگذرم، ولی واقعا از یک‌سری روزمرگی‌ها گذشته‌ام. همیشه هم همین‌طور هست که موفقیت‌ها بهایی دارند.

کمی از نحوه‌ی مطالعاتت صحبت کن و کلاس‌هایی که شرکت می‌کردی و معدل فارغ‌التحصیلی‌ات.

با معدل ۱۹.۹۰ فارغ‌التحصیل شده بودم. درباره‌ی مطالعه هم همیشه این‌طور احساس می‌کردم که در فضای کلاسی هستم و کتاب، معلم من است و من قرار است بعد از شنیدن حرف‌هایش جواب پس بدهم. این‌طور خیلی بهتر متوجه می‌شدم که کجا را خوب فهمیدم و کجا را نه. عادت درس‌خواندنم هم فقط داشتن یک مکان ساکت بوده.

همیشه این شرایط فراهم بود؟

زمانی پیش می‌آمد که مهمان داشتیم و من با این‌که از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم برای درس، ترجیح می‌دادم سخت نگیرم و پیش مهمان‌ها بمانم و این ساعت را در روز دیگری جبران کنم.

چه رشته‌ای می‌خواهی انتخاب کنی؟

تحقیقاتی داشته‌ام، ولی تصمیم دارم یک هفته‌ای بیش‌تر تحقیق و بررسی داشته باشم تا دقیق‌تر انتخاب کنم. اما فکر می‌کنم اولویت من برق خواهد بود و بعد مکانیک و هوافضا.

[ms 4]

«مطمئنا راه ما با آرمان شهید احمدی روشن یکی است»

از مصطفی احمدی روشن چه چیزی می‌دانی؟

این‌که برای این شهید، هدف خیلی مهم بوده است. گفته بودم رسیدن به هر هدفی بهایی دارد که باید پرداخته شود، اما بهایی که ایشان برای هدفشان پرداختند، خیلی بالاتر از گنجایش ماست که فکر می‌کنیم حاضریم به این بها به هدفمان برسیم.

از سرنوشتی که برایشان رقم خورد، هراس نداری که تو هم…؟

اصلا به این وجه ماجرا فکر نکرده‌ام، ولی عزم جدی ایشان و همکارانشان در استفاده از علم برای پیشرفت کشور برای من و دوستان قابل تحسین و احترام است. این رتبه‌ی تک‌رقمی قدم اول ما بود. مطمئنا در ادامه، من و همه‌ی بچه‌های ایران اسلامی ثابت خواهیم کرد که راهمان با آرمان این شهید یکی است.

چند سال دیگر که به امسالت فکر کنی و به تلاش‌های شبانه‌روزی خودت و خانواده‌ات، آیا ممکن است فکر کنی که شاید لازم نبود این همه زحمت بکشی و ببینی آن تصوری که از تحصیلات دانشگاهی و محیط دانشگاه داشتی، به حقیقت نپیوست؟

اگر تلاش و موفقیتم ادامه پیدا نکند و مورد رضایت من نباشد، مطمئنا این حرف را می‌زنم. اما وقتی کنکور را شبیه پلی ببینم که موقعیتی را در اختیارم قرار داد که دیگران تأییدم کنند و توانایی من را متوجه بشوند و در راه توانایی‌هایم کمکم کنند، این‌طور نخواهم گفت؛ چون هدف من این بوده که به جای رضایت‌بخشی برسم. خودم راضی باشم بر اساس انگیزه و تلاش‌هایی که داشته‌ام. محدود شدن به هدفی که نتواند شامل این اهداف شود، مطمئنا انسان را به پوچی می‌رساند. مطمئنا من با اهدافی که دارم، در آینده هم از این زحماتم خوشحال خواهم بود.

[ms 1]

«مادران خانه‌دار مؤثرترند»

مادر شما تحصیلات دانشگاهی دارد؟ چقدر توانست انرژی و آرامش به تو بدهد؟

تا مقطع سوم راهنمایی خوانده‌اند. از نظر من یک مادر کامل هستند. در المپیاد هم که شرکت کرده بودم و با دوستانم صحبت می‌کردم، همه بر یک اصل اشتراک داشتیم و آن این‌که مادر نقش بسیار مهمی دارد. مخصوصا مادران خانه‌دار نسبت به مادران شاغل، در رسیدن فرزندان به اهداف بالای تحصیلی خیلی مؤثرترند. خیلی وقت‌ها میان درس‌خواندنم خسته که می‌شدم، مادرم را صدا می‌کردم تا لحظاتی هم که شده کنارم بنشیند تا فقط صحبت کنیم. به هر حال، مادر و دختر وقتی با هم حرف می‌زنند، آرامش خاصی به هم می‌دهند و این برای من عامل اساسی‌ای بوده. مادرم، هم خیلی پیگیر کارهایم بود، هم نسبت به بیداری شبم سخت‌گیر بود و هم تشویقم می‌کرد به درس خواندن و شرکت مداوم در آزمون‌های قلم‌چی. معمولا آدم خیلی دوست ندارد دخالت در کارها را ببیند و مادر من در این زمینه خیلی خوب بودند. به جای خود مادری می‌کردند و به همان موازات دوست خوبی برایم بودند.

فکر می‌کنی چه فرقی بین شما به‌عنوان یک مادر تحصیل‌کرده‌ی شاغل، و مادرتان به‌عنوان مادر خانه‌دار خواهد بود؟ آیا تفاوتی خواهید داشت؟

کلمه‌ی مادر آن‌قدر عظیم است که وقتی ویژگی‌های جزئی مثل شاغل و یا تحصیل‌کرده را کنارش می‌گذاریم، نمی‌توانیم در ماهیتش تغییری بدهیم. نقش مادری به همه‌ی فرزندان آرامش می‌دهد؛ حتی اگر من نصف روز را کنار فرزندم نباشم و مشغول کارم باشم.

مادر شاغل البته به‌خاطر محیط شغلی‌اش دچار دغدغه‌هایی خواهد شد که مادر خانه‌دار معمولا مبرا از این محیط است.

من الان می‌توانم مادر خودم را به‌عنوان یک مادر شاغل هم تصور کنم. هنوز هیچ تصوری از مادری خودم ندارم و نمی‌توانم داشته باشم. فکر می‌کنم من که مادرم را می‌شناسم، می‌دانم هر چقدر که کار برایش مهم باشد، زمان کافی را برای من خرج خواهد کرد. حتی شده با مرخصی گرفتن و یا جبران این ساعت‌ها جای ساعت‌هایی که نیستند و حتی با یک تماس تلفنی.

کار یک شغل و منصب است، اما مادر بودن نسبت به آن در اولویت است. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم نمی‌توانیم جلوی شاغل بودن زن‌ها را بگیریم. نباید هم بگیریم؛ چون جامعه به حضور زنان هم نیاز دارد، ولی مادرها نباید یک‌سری مدیریت‌ها و آرمان‌ها را فراموش کنند. با این‌که این تصویر -شاغل بودن مادرم- برای من که به مادرم خیلی وابسته بودم، سخت است و ساعتی که من برای رفع خستگی به حضورش نیاز دارم، حتی اگر ۵ دقیقه با من حرف بزند، ولی باز هم فکر می‌کنم می‌توانستم با شرایط خودم را وفق بدهم و حرف‌ها و خواسته‌هایم را جمع کنم و وقتی کنارم بود، برایش بگویم و خستگی در کنم.

علت موفقیتت در یک کلمه چیست؟

توکل و لطف خدا.

[ms 3]

پیشنهادی هم به مسئولان برای بهتر شدن فضای برگزاری کنکور داری؟

چون تازه از کنکور بیرون آمده‌ام، شاید نتوانم اظهارنظر کاملی داشته باشم، ولی واضح است که استرس فضای کنکور همیشه بوده و ما مجبور به وفق دادن خودمان با این شرایط بوده‌ایم. گاهی اوقات پیش می‌آمد که با خودمان بگوییم خیلی خسته شده‌ایم و چرا این همه خستگی، ولی باز خودمان جواب می‌دادیم که هر قدر به این‌چیزها فکر کنیم، جز این‌که خسته‌تر بشویم فایده‌ای نخواهد داشت.

از روز کنکور بگو. چه ساعتی بیدار شدی و اصلا توانستی بخوابی یا نه؟

شب قبل از کنکور، چون عادت به زود خوابیدن نداشتم، کمی سخت بود، ولی خدا را شکر خوب خوابیدم و صبح هم به‌موقع بیدار شدم. آن‌قدر هم زمان خود کنکور برایم زود گذشت که تصویر تیره‌ای از آن در ذهن دارم؛ برخلاف کنکورهای آزمایشی که هر ۴ ساعتش را حس می‌کردم. تمام دوستانم که کنار هم نشسته بودیم، همه آیة‌الکرسی خوانده بودیم. اما بعد از کنکور چون خیلی حس راحتی داشتم، تصویر خیلی شفافی برایم باقی مانده.

حوزه‌ی امتحانی بر اساس معدل را قبول داشتی؟

شاید خودخواهانه باشد، ولی من موافق بودم. وقتی من و دوستانم که در یک رده معدل قرار داشتیم، در کنار هم بودیم، باعث می‌شد رقابت نزدیکی داشته باشیم و استرس ناشی از این‌که کسی در همان ساعت اول بلند شود و ما بمانیم و هم‌چنین پرت شدن حواس و فکر و خیال‌ها را نداشته باشیم. این خوب بود. همه‌ی دوستانم تا لحظات آخر نشسته بودیم و حتی ثانیه‌ای هم نتوانستیم وقت را هدر بدهیم.

برادر الهام هم در تکمیل حرف خواهرش گفت: «سالی که من کنکور دادم، بر اساس الفبای فامیلی بود. بعد از دو ساعت سرم را که بلند کردم، دیدم نصف سالن خالی شده و من مانده بودم و استرس این‌که چرا عقب ماندم و هنوز نتوانستم تمام کنم. ولی این نوع تقسیم‌بندی خیلی بهتر بود؛ چراکه همه‌ی آن‌هایی که کنار هم بودند، همه در یک سطح دغدغه بودند و تمام تلاششان را برای حل تمام سؤالات می‌کردند.»

***

میان صحبت، مردهای مسجد محلشان برای گفتن تبریک آمده بودند و فرصتی دست داد تا با مادر الهام هم صحبتی داشته باشم. مادر الهام دو فرزند دارد. پسرش ۵ سال از الهام بزرگ‌تر است. مادر از وابستگی زیاد فرزندان به خودش صحبت کرد و گفت: «الهام از کودکی خصلتی داشت که من همیشه تعجب می‌کردم. هیچ‌وقت کاری نمی‌کرد که من بهش بگویم چرا این کار را کردی و یا چرا این کار را نکردی. یا حتی اگر جایی می‌رفتیم و به خانه برمی‌گشتیم، از رفتار برخی از بچه‌ها تعجب می‌کرد و حتی می‌گفت چرا این رفتار را می‌کردند. من همیشه می‌گفتم که الهام ذات خوبی دارد و حتی فکر می‌کنم استعدادی که دارد هم، ذاتی است.»

علتش را چه می‌دانید؟

در قدیم به ما می‌گفتند که به بچه‌هایتان شیر مادر بدهید تا سلامت جسم و روح داشته باشد. من هم با همین هدف شیر می‌دادم. غیر از این، در خانواده‌مان برای همه مهم بود که الهام دارد درس می‌خواند. حتی مواقع زیادی که همسایه‌ها هم دور هم جمع می‌شدند، من اکثر این دورهم‌بودن‌ها را نمی‌رفتم، مبادا که الهام از نبود من احساس خستگی بکند. مواقعی که الهام وسط خواندنِ درس صدایم می‌زد، هر کاری داشتم رها می‌کردم تا به اتاق الهام برسم.

پس اگر خواننده‌ای که این حرف‌ها را می‌خواند و این نعمت را ندارد، و چنین رتبه‌ای به‌دست نیاورده، می‌تواند بگوید چون مادر کنارم نبود، نتوانستم؟

متأسفانه بله. منطقی است این حرف. چون مادر خیلی مهم است، مخصوصا برای دخترها. مادر حتی اگر کارمند هم باشد، وقت‌هایی که در خانه هست، باید طوری برنامه‌ریزی کند که نبودش را تأمین کند و ساعت‌هایی که در خانه هست، وقتی را به فرزندش اختصاص دهد. خیلی مهم است که از بچگی دوست فرزندمان بشویم. حتی پسرم هم هنوز تمام حرف‌هایش را با من در میان می‌گذارد. مادر باید دوست همیشگی باشد.

شما از آن مادرهایی بودید که ساعت کنکور را بیرون از حوزه‌ی امتحانی منتظر نشسته بود؟

من و پدرش الهام را رسانده بودیم و بعد از این‌که الهام وارد حوزه‌ی امتحانی شد، برگشتم و بعد از این‌که یک‌سری کارهایم را در خانه انجام دادم، دوباره رفتم و یک ساعت منتظر ماندم تا این‌که الهام آمد.

توصیه‌ای هم برای خانواده‌ها دارید؟

مطمئنا جایگاه بالاتری از من هستند که من بخواهم حرفی برایشان داشته باشم. فقط می‌توانم بگویم که با فرزندانشان دوست باشند و به آن‌ها اهمیت بدهند.

جوان‌هایی مثل الهام و دختران جامعه‌ی ما که دارند تمام تلاش‌شان را در تحصیل و کسب موقعیت‌های علمی مختلف انجام می‌هند، به نظر شما چه مادری برای فرزندانشان خواهند بود؟ چه فرقی بین شما و این‌ها خواهد بود؟

تحصیل‌کرده‌ها معمولا مادر بهتری خواهند شد؛ اگر درسی را که خوانده‌اند، خوب درک کرده باشند. به‌طور کل، چه برای تحصیل‌کرده و چه برای غیر آن، اگر در زندگی درک کردن باشد، و تحصیلشان با درک کردن همراه باشد، مطمئنا در منش و رفتارشان تأثیر خواهد گذاشت و زندگی خیلی لذت‌بخش پیش خواهد رفت.

الهام در کار خانه هم واقعا کمک می‌کرد؟ آشپزی چطور؟

می‌توانید برای صحت حرفم از همسایه‌ها بپرسید. الهام از کلاس پنجم علاقه‌ی زیادی به درست کردن نان داشت. بزرگ‌تر که شد، نان پختن جایش را به پختن کیک داده بود و الان هم من پیتزا درست کردن بلد نیستم، ولی الهام برای اعضای خانواده درست می‌کند.

این‌طور نبوده که مدام مشغول درس خواندن باشد؛ طوری که من هم به او وابسته شده بودم. تا جایی که می‌شد، خودم کارها را در یک سال اخیر انجام می‌دادم، اما زمانی که کمردرد داشتم یا اگر مهمانی می‌آمد، بدون در نظر گرفتن این‌که الهام مشغول درس خواندن بود، برای کمک کردن صدایش می‌کردم تا کنارم باشد.

مدالی طلایی به نام «حجاب» بر گردن زنان مسلمان در المپیک

[ms 0]

در زمانی که دنیای غرب سعی در تضعیف اسلام دارد، در روزهایی که مسلمانان در گوشه و کنار جهان مورد ظلم و ستم واقع می‌شوند و در حالی که صحنه‌هایی از کشتار مسلمانان بی‌دفاع میانمار منتشر می‌شود، زنانی هستند که برای حفظ اسلام و اعتقادات خود میدان المپیک را نشانه رفته‌اند و با درخشش در بزرگ‌ترین عرصه‌ی ورزشی جهان فریاد می‌زنند: «حجاب محدودیت نیست».

امروز بسیاری از ظلم‌هایی که به مسلمانان می‌شود، تحت‌الشعاع المپیک قرار گرفته است و مردم دنیا سرمست و بی‌تفاوت، چشم‌ها را به لندن دوخته‌اند تا ببینند در این شهر چه می‌گذرد و شاید هم دوست ندارند با دیدن صحنه‌های دلخراش و فجیع از کشتار مردم بی‌دفاع، کام خود را تلخ کنند. اما واقعیت این است که حضور بیش از ۲۰ زن مسلمان با حجاب کامل اسلامی در مسابقات لندن و به نمایندگی از ۱۱ کشور، چیزی نیست که رسانه‌های اروپایی به‌راحتی بتوانند از کنار آن عبور کنند و چشم خود را بر روی این موضوع ببندند.

حضور زنان محجبه‌ی ورزشکار از کشورهایی چون افغانستان، برونئی، یمن و سودان گرفته تا عراق، عربستان، بحرین و قطر نشان می‌دهد که زنان محجبه از حضور پررنگ‌تری در المپیک برخوردارند و حجاب جای خود را کم‌کم در میادین بزرگ ورزشی باز می‌کند.

امروز زنان مسلمان تنها به دنبال کسب سهمیه‌ی المپیک نیستند؛ بلکه برای کسب سکوهای قهرمانی تلاش می‌کنند. «الهه احمدی»، بانوی تیرانداز کشورمان از جمله کسانی بود که با کسب عنوان ششمی المپیک در رشته‌ی تفنگ ۱۰ متر، کام ملت ایران را شیرین کرد و باید اعتراف کرد که عنوان او کم‌تر از نشان طلا برای ورزش ایران نیست.

در کنار الهه احمدی باید از «مه‌لقا جام‌بزرگ»، دیگر بانوی تیرانداز کشورمان نیز نام برد که با چادر خود افتخاری دیگر را در لندن رقم زد و توجه بسیاری از رسانه‌ها را به خود جلب کرد و آن‌ها را وادار کرد تا نشان دهند زنان مسلمان در هر شرایطی بر اعتقادات خود راسخ‌اند.

البته باید این نکته را متذکر شد که یکی از افرادی که از نزدیک با این ورزشکار آشنا بود، درباره‌ی او می‌گفت: «آرامش و متانت را می‌توان همیشه در چهره‌ی این ورزشکار دید و زمانی که برای مسابقه آماده می‌شود، هیچ استرس و نگرانی را نمی‌توان در چهره‌ی او دید و خود، دلیل آن را توکل بر خدا می‌داند.»

«ندا شهسواری»، پینگ‌پنگ‌باز ایرانی نیز با درخشش خود و حذف (با وجود شایستگی مقابل نماینده‌ی نیجریه) تشویق تماشاگران را در سالن مسابقه برانگیخت تا ثابت کند که حجاب دست و پای بانوان مسلمان را نبسته و بانوان در صورتی که به آن‌ها اهمیت داده شود، می‌توانند موفقیت‌های بیش‌تری کسب کنند. سایت فدراسیون جهانی پینگ‌پنگ نیز در گزارشی با تمجید از عملکرد وی نوشت که روح المپیک بر اختلافات سیاسی غلبه کرد و انگلیسی‌های حاضر در سالن مسابقه، نماینده‌ی پینگ‌پنگ بانوان ایران را به دلیل بازی زیبایش به‌شدت تشویق کردند.

[ms 1]

در کنار بانوان کشورمان زنان ورزشکار دیگری نیز بودند که با پای‌بندی بر حجاب خود، توجه رسانه‌ها را به‌سمت خود جلب کردند و مسئولان برگزاری المپیک را وادار به تعظیم در برابر آرمان‌ها و اعتقادات خود کردند.

«وجدان شاهرکانی»، جودوکار ۱۶ساله‌ی عربستانی که فشار مسئولان فدراسیون جهانی جودو مبنی بر کشف حجاب برای داشتن اجازه‌ی ورود به میدان مسابقه و نیز تهدید محرومیت یک‌ساله را می‌دید، بدون ترس و واهمه‌ای از این تهدیدها اعلام کرد که تنها در صورتی به مصاف حریفان خود می‌رود که حجاب خود را حفظ کند.

ایستادگی و پای‌بندی این بانوی مسلمان، مسئولان فدراسیون جهانی و المپیک را وادار به تشکیل جلسه کرد و در نهایت در برابر خواسته‌ی این دختر مسلمان سر تعظیم فرود آوردند و با حضور او با حجاب اسلامی موافقت کردند.

[ms 2]

«نور سوریانی مهد طیبی»، تیرانداز مالزیایی نیز، دیگر ورزشکار محجبه‌ی مسابقات است که با وجود بارداری، در المپیک شرکت کرد. وی دلیل حضور در المپیک را اعتقاد به اسلام و تلاوت قرآن دانسته و اظهار داشت که با خواندن قران روحیه‌ام را حفظ می‌کنم.

وی که به دلیل بودن در سی‌وچهارمین هفته‌ی بارداری، در المپیک رکوردشکنی کرده است، بارها تیتر اول رسانه‌ها را به خود اختصاص داد تا حضور بانوان مسلمان در مسابقات المپیک باز هم پررنگ‌تر شود. با این‌که نو سوریانی نتوانست مدالی در رقابت‌ها کسب کند، اما هنگام بازگشت به کشورش با استقبال پرشور مردم و مسئولان مالزی روبه‌رو شد.

در کنار این بانوان مسلمان و ورزشکار، زنان دیگری نیز هستند که با همین اعتقادات به رقابت می‌پردازند تا در نهایت، جهانیان را به‌خاطر ترس و واهمه از تبدیل دختران مسلمان به الگوی بر‌تر دختران جهان در همه‌ی عرصه‌های فرهنگی، اجتماعی و حتی ورزشی، وادار به تشکیل یک اتاق فکر بسیار گسترده برای جلوگیری از رشد اعتقادات آن‌ها کنند.

شاید از نظر بسیاری از افراد، المپیک تنها یک میدان ورزشی باشد، اما زنان مسلمان آن را میدانی می‌دانند که ارزش و اندیشه‌ی خود را به دیگر زنان نشان دهند و الگویی ارزشمند برای سایرین باشند و ثابت کنند که زن وسیله‌ای ابزاری نیست، بلکه می‌توانند با حفظ شأن خود در همه‌ی میادین، برتر و سرآمد باشد.

کلاسیسیسم، مکتبی برای اخلاق‌گراها

[ms 0]

ملت‌های اروپا در طول دورانی که به قرون وسطی معروف است، ادبیات ملی مکتوب نداشتند. اغلب آثار مکتوب به زبان لاتین که زبان علمی و رسمی اروپا بود، نگاشته می‌‌‌شدند. البته هر یک از کشورهای اروپایی ادبیات فولکلوری داشتند که عامه‌ی مردم آن کشور در زبان بومی خودشان پدید آورده بودند، اما اهل علم و تحصیل‌کردگان و ادبا، آن را به‌عنوان «ادبیات» به رسمیت نمی‌‌‌شناختند. از اوایل قرن یازدهم میلادی، کم‌کم شاعران و نویسندگان هر کشور تمایل پیدا کردند که به زبان بومی خودشان بنویسند. این تمایل در طول دو قرن شدت یافت تا جایی که در قرن سیزدهم میلادی، اغلب کشورهای اروپایی دارای ادبیات ملی شده بودند. پیدایش ادبیات ملی زمینه را برای پیدایش مکاتب ادبی فراهم کرد. منظور از مکتب ادبی، جهان‌بینی، شیوه‌ی نگارش و به‌طور کلی ویژگی‌های مخصوصی است که گروهی از نویسندگان را از سایرین متمایز می‌‌‌کند.

نخستین مکاتب ادبی اروپایی از نظر زمانی و مکانی گستردگی زیادی داشتند. به‌عنوان مثال، کلاسیسم به مدت دو قرن در سراسر اروپا شیوه‌ای رایج بود. اما به مرور از دامنه‌ی نفوذ مکاتب کاسته شد، به طوری که در نیمه‌ی اول قرن بیستم، بیش از بیست مکتب ادبی مختلف رواج یافتند و سپس متروک شدند.

با آغاز قرن بیست‌ویکم رفته‌رفته از گستردگی «مکتب‌گرایی» کاسته شد. از یک سو هر نویسنده ترجیح داد به‌جای پیوستن به موج‌های ادبی، دیدگاه و روش شخصی خودش را پی بگیرد و به سبک شخصی خودش دست یابد و از سوی دیگر شمار زیاد مکاتب ادبی و عمر کوتاه هر یک، شرایطی را به‌وجود آورد که در آن انتساب یک دوره‌ی خاص تاریخی به یک مکتب به‌خصوص ممکن نبود.

با این حال، مطالعه‌ی مکاتب ادبی و بررسی ویژگی‌های هر مکتب، هنوز اهمیت زیادی دارد. آشنایی با مکاتب، حتی مکاتبی که به کلی متروک شده‌اند، به منتقدان ادبی فرصت می‌‌‌دهد که نگاهی جامع‌تر نسبت به آثار ادبی داشته باشند. برای کسانی که نویسندگی را به‌عنوان حرفه‌ی خود برمی‌‌‌گزینند، آشنایی با مکاتب به‌عنوان بخشی بزرگ و مهم از تاریخ ادبیات ضروری است و کمک می‌‌‌کند که شیوه‌ی مخصوص خودشان را انتخاب کنند. این آگاهی هم‌چنین برای خوانندگان آثار ادبی خالی از فایده نیست و باعث می‌‌‌شود به مطالعات خود جهت بدهند و با سهولت بیش‌تری کتاب‌های باب طبع خویش را بیابند و برگزینند.

سرویس ادب و فرهنگ چارقد در نظر دارد مهم‌ترین و تأثیرگذارترین مکاتب ادبی اروپا را به ترتیب زمانی و در قالب چندین یادداشت به خوانندگان خود معرفی کند. این یادداشت‌ها اجمالی و مختصر خواهند بود و برای استفاده‌ی مخاطب عام تدوین خواهند شد. اگر به پیگیری عمیق‌تر این بحث علاقه‌مندید، می‌‌‌توانید به منابع تخصصی‌تر رجوع کنید.

[ms 1]

کلاسیسیسم

در نیمه‌ی دوم قرن هفدهم، شاعران و نویسندگان اروپایی برای نخستین بار متوجه آثار ادبی یونان و روم باستان شدند. این آثار که در طول قرون وسطی از دسترس تحصیل‌کردگان اروپایی به دور مانده بود، تحسین زیادی را در آنان برانگیخت و تشویقشان کرد که از شیوه‌های ادبی رایج زمان خویش دست بردارند و به تقلید شیوه‌های قدما بپردازند. به این ترتیب جنبشی ایجاد شد که بعدها نام کلاسیسیسم را دریافت کرد. کلاسیسیسم در ایتالیا متولد شد و در فرانسه تکامل یافت. سپس ادبیات سایر کشورهای اروپا را نیز به نوبت تحت تأثیر قرار داد. این جنبش تا آغاز قرن نوزدهم رایج‌ترین شیوه‌ی ادبی در سراسر اروپا بود و پس از این تاریخ نیز، با وجود پیدایش مکاتب جدید، تا مدت‌ها پیروان خویش را حفظ کرد.

پیروان کلاسیسیسم معتقد بودند که نویسندگان دوران باستان، بهترین مضامین ادبی را در قالب بهترین شیوه‌ها ارائه کرده‌اند و به همین دلیل، آثار آن‌ها پس از گذشت قرن‌ها هنوز تأثیری شورانگیز بر خوانندگان باقی می‌‌‌گذارد. بنابراین، وظیفه‌ی نویسندگان جدید را در بازآفرینی همان مضامین بر اساس همان روش‌ها می‌‌‌دانستند. آن‌ها این تقلید و تکرار را بیهوده به‌حساب نمی‌‌‌آوردند؛ چون معتقد بودند یادآوری دوباره‌ی آن سخنان ارزشمند، برای جامعه ضروری است.

جهان‌بینی کلاسیسیسم

آن‌ها به پیروی از ارسطو معتقد بودند که هنر عبارت است از تقلید ماهرانه‌ی طبیعت و در بین پدیده‌های طبیعی، بیش از همه به نمایش چهره‌ی انسان تمایل داشتند. اما همه‌ی خصوصیات انسانی را نیز به نمایش نمی‌‌‌گذاشتند، بلکه به‌طور خاص بر روی کمالات انسانی متمرکز می‌‌‌شدند و تلاش می‌‌‌کردند آن‌ها را در زیباترین درجه‌ی خود تصویر کنند.

در مکتب کلاسیسیسم، هدف از نشان دادن ضعف‌ها و لغزش‌های بشری، سرزنش آن‌ها و جلوه‌گر کردن کمالات بود. پیروان این مکتب بزرگ‌ترین کمال و زیبایی بشری را عقل و سپس اخلاق می‌‌‌دانستند و معتقد بودند بشر باید احساساتش را به نفع عقل و اخلاق مهار کند.

نویسندگان وابسته به این مکتب مخالف دیدگاهی بودند که به ادبیات به‌عنوان وسیله‌ای برای سرگرمی می‌نگریست و لازم می‌‌‌دانستند که این هنر در خدمت ارتقای خردورزی و اصول اخلاقی به‌کار گرفته شود. (نخستین کسی که به  این نکته توجه کرد و به‌عنوان یکی از قواعد نگارش ادبی اعلام داشت، «الکساندر پوپ» شاعر و منتقد بریتانیایی بود.)

[ms 2]

از دیگر ویژگی‌ها این بود که اصرار داشتند که آثار ادبی «حقیقت‌نما» باشند؛ به این معنا که آن‌چه تصویر می‌‌‌کنند، پذیرفتنی و معقول و قابل باور باشد و مخاطب را حیرت‌زده نکند. هم‌چنین به آداب و اخلاق و عرف زمانه احترام می‌‌‌گذاشتند و تلاش می‌‌‌کردند آثارشان با این عرف تناسب داشته باشد.

اصول فنی کلاسیسیسم

چنان که گفتیم، پیروان این سبک به شیوه‌های نویسندگان دوران باستان اعتماد کامل داشتند و در آثار خودشان همان‌ها را به‌کار می‌‌‌بردند. رایج‌ترین قالب ادبی این دوران نمایشنامه بود و نویسندگان این دوران در این‌که نمایشنامه چگونه باید باشد و چه ساختی باید داشته باشد، کاملا تابع نظر ارسطو بودند و از اصل «وحدت‌های سه‌گانه»ی او متابعت می‌‌‌کردند.

بر اساس این اصل، یک نمایشنامه باید از نظر موضوع، زمان و مکان وحدت داشته باشد؛ به این معنا که تنها به یک موضوع واحد بپردازد و از ذکر موضوعات فرعی خودداری کند (وحدت موضوع)، در یک زمان خاص و حتی‌الامکان محدود اتفاق بیفتد (وحدت زمان) و مکان وقوع آن نیز از آغاز تا پایان ثابت بماند (وحدت مکان). ویژگی دیگر آثار کلاسیست که آن را از ادبای یونان و روم باستان اقتباس کرده بودند، توجه به وضوح و ایجاز بود. آن‌ها از ذکر هر نکته‌ای که حذف آن آسیبی به اثر هنری نمی‌‌‌زد، خودداری می‌‌‌کردند.

مشهورترین کلاسیسیت‌‌ها

کلاسیسیم در فرانسه به کمال و شکوفایی رسید. از این رو، معروف‌ترین نویسندگان این مکتب، فرانسوی هستند. از میان آن‌ها می‌‌‌توان به ژان لافونتن، ژان راسین، پیر کورنی و مادام دو لافایت اشاره کرد. از آن‌جا که آثار این نویسندگان بیش‌تر در قالب‌های نمایشنامه و مقاله نگاشته شده است، در بین عموم خوانندگان ایرانی شهرت و محبوبیت چندانی نیافته‌اند. تنها از مادام دولافایت یک رمان به نام «پرنسس دو کلو» باقی مانده است که تا حدودی شناخته شده است.

این داستان سرگذشت زن جوانی را روایت می‌‌‌کند که بدون عشق عمیق قلبی با یک نجیب‌زاده ازدواج می‌‌‌کند و پس از ازدواج، دلباخته‌ی مرد دیگری می‌‌‌شود. با این وجود بر وفاداری و اخلاق پافشاری می‌‌‌کند و برای فرار از این عشق نامشروع به انزوای یک روستا پناه می‌‌‌برد. او حتی پس از مرگ همسرش حاضر به ازدواج با معشوقش نمی‌‌‌شود؛ چون این کار را خلاف اخلاق می‌‌‌داند. اصول اخلاقی کلاسیسیت‌ها و اهمیتی که به عقل و اخلاق می‌‌‌دادند، به‌خوبی در این اثر نمایان است.

در میان نویسندگان آلمانی، گوته و شیلر را می‌‌‌توان در زمره‌ی کلاسیسیت‌ها به‌شمار آورد. این دو نویسنده در آغاز جوانی بر ضد ارزش‌های ادبی این مکتب ایستادگی کردند، اما در سنین سالخوردگی، هنگامی که اولین جرقه‌های مکتب جدید رمانتیسم را مشاهده کردند، به پیروان کلاسیسیسم پیوستند.

با گذشت زمان، پای‌بندی به اصول ظاهری کلاسیسیسم تا حدودی در بین نویسندگان متروک شد. به‌خصوص قالب ادبی رمان که در آغاز چندان مورد توجه اهالی این مکتب نبود، به‌مرور متداول گشت. با وجود این تغییرات، اصول اخلاقی و جهان‌بینی کلاسیسیسم تا مدت‌ها نگاه غالب نویسندگان اروپایی بود. این نگاه و اصول اخلاقی را حتی می‌توان در آثار برخی از نویسندگان متعلق به دوره‌های بعدی ردیابی کرد؛ به‌عنوان مثال، جورج الیوت و جین اوستین در انگلستان.

زنان در کلاسیسیسم

چنان که گفته شد، کلاسیسیت‌ها در اخلاقیات پیرو حکمای یونان باستان و به‌شدت عقل‌گرا بودند. طبعا نگاه آنان به زنان نیز متأثر از همین اصول اخلاقی بود. آثار ادبی این دوره، زن ایده‌آل را به‌صورت موجودی فرمانبردار، مطیع، وفادار و پاکدامن تصویر می‌کنند.

در بسیاری از آثار ادبی این دوره، مردان به‌عنوان شخصیت‌های اصلی ظاهر می‌شوند و زنان نقش‌های حاشیه‌ای و فرعی را بر عهده دارند. در برخی از آثار این دوره می‌توان شاهد نگاه شماتت‌بار اهالی این مکتب نسبت به زنان بود.

این نگاه -که مشابه آن را می‌توان در آثار فلسفی و ادبی یونان باستان جست- ناشی از این تصور است که زنان در رابطه با مردان نقشی خیانت‌کار، اغواگر و گمراه‌کننده بازی می‌کنند و آنان را از پیروی اصول عقلانی باز می‌دارند.

به‌عنوان نمونه‌ای از این نوع نگاه می‌توان به نمایشنامه‌ی «بیمار خیالی» اثر مولیر اشاره کرد. در مقابل، در گروه دیگری از آثار ادبی این دوره با شخصیت‌های زنانی مواجه می‌شویم که نسبت به خانواده‌ی خویش و شرافت و ارزش‌های آن بسیار وفادارند و به همین دلیل مورد تحسین نویسنده واقع می‌شوند؛ به‌عنوان مثال، کاراکتر «شیمِن» در نمایشنامه‌ی «سید» اثر کورنی و کاراکتر «ایفی‌ژنی» در نمایشنامه‌ای به همین نام که ژان راسین نگاشته است.

باید توجه داشت که در تئاترهای این دوران هنوز حضور بازیگران زن رایج نشده بود و به همین دلیل نقش کاراکتر‌های زن را عمدتا پسران نابالغی که لباس مبدل بر تن داشتند، بازی می‌کردند.

پایان کلاسیسیسم

از آغاز قرن نوزدهم اصول اخلاقی، جهان‌بینی و به‌خصوص شیوه‌های ادبی کلاسیسیست‌ها به‌مرور در اقلیت قرار گرفت. این روند در قرن بیستم تسریع شد، به طوری که امروزه به‌ندرت می‌‌‌توان نویسنده‌ای را یافت که آثارش قابل مقایسه با آثار هنرمندان آن مکتب باشد. با این حال، امروزه هنوز نگرش اخلاقی قطعی و مبتنی بر عقل‌گرایی بی‌چون‌وچرا و تحقیر احساسات را «نگرش اخلاقی کلاسیک» می‌‌‌گویند.

—————————————————————-

منابع:

کلیات سبک‌شناسی («فصل سوم: مکاتب سبک»)، سیروس شمیسا، انتشارات فردوس.
مکتب‌های ادبی (ج اول، فصل «کلاسیسم») ، رضا سیدحسینی، موسسه‌ی انتشارات نگاه.
نقد ادبی (ج دوم، بخش دوازدهم، فصل «مکتب کلاسیک») ، عبدالحسین زرین‌کوب، موسسه‌ی انتشارات امیرکبیر.

 

من و باباش؟

[ms 2]

– من یک مادرم. پدر فرزندم به اندازه‌ی کافی به او محبت نمی‌کند.

– من یک پدرم. مادر بچه بیش از حد با او مهربان است. فرزندم لوس شده است.

اگر پدر یا مادر باشید، حتما در طول زندگی یک‌بار هم که شده این‌گونه حدیث نفس کرده‌اید. یا در کودکی یک‌بار هم که شده مشابه این حرف‌ها را از پدر یا مادر خود شنیده‌اید. به‌راستی، خط‌کش محبت کجاست و پدر و مادر تا چه حد باید به فرزندشان مهربانی کنند؟

اهمیت نقش پدری و مادری به‌خاطر وجود انسانی است که تربیتش به آن‌ها سپرده می‌شود. اولین مربی انسان خداست که او را خلق کرده و در درجه‌ی بعد، پدر و مادر هستند که به تربیتش می‌پردازند و او را در مسیر خواستِ مربی اصلی هدایت می‌کنند.

خداوند در کتاب راهنمایش، در آغاز سخن همیشه خود را با دو صفت معرفی می‌کند؛ رحمان و رحیم. رحمان به معنای رحمت «عام» و رحیم به معنای رحمت «خاص» است. علامه طباطبایی (ره) در تفسیر المیزان، کلمه‌ی «رحمان» را به معنای «رحمت کثیرى که شامل حال عموم موجودات و انسان‌ها از مؤمن و کافر می‌شود»، می‌داند و کلمه‌ی «رحیم» را به معنای «رحمت ثابت و باقى خداوند که تنها به مؤمنین در آخرت افاضه می‌شود». (۱)

این دو صفت پروردگار، برای تربیت انسان ضروری است:
«رحمت عام» دربردارنده‌ی این پیام است که هیچ موجودی نباید از بخشایش و محبت پروردگار ناامید باشد و در هر درجه‌ای از گناه که فرو رفته باشد، راه برای بازگشت او باز است. به همین دلیل در آیاتی نظیر «و لا تیأسوا مِن رَوح الله، إنّه لاییأس مِن رَوح الله إلا القوم الکافرون» (از رحمت خدا ناامید نباشید؛ همانا جز کافران هیچ کس از رحمت خدا ناامید نیست) (۲) ناامیدی از درگاه خداوند، گناهی بزرگ شمرده شده است.

از سوی دیگر، «رحمت خاص» خداوند بدین معناست که افرادی که با تلاش و زحمت، بهترین و درست‌ترین گزینه‌ها را انتخاب کرده‌اند، مشمول لطف خاص خدا می‌شوند، اما سایرین از آن رحمت و لطف بهره‌ای نمی‌برند. این صفت آفریدگار باعث می‌شود که انسان‌ها برای رسیدن به کمال تلاش کنند تا آن لطف خاص و ویژه را به‌دست آورند.

بنابراین، انسان ضمن این‌که به وجود محبت در هر شرایطی امیدوار است (رحمت عام خدا) برای رسیدن به محبت خاص و ویژه از سوی خدا نیز تلاش می‌کند (رحمت خاص خدا)، و این دو با هم او را پرورش می‌دهند.

پدر و مادر نیز این چنین هستند. خدا در هر کدام از آن‌ها نمونه‌ای از یک رحمت خود را قرار داده است و این امر برای کودکی که تربیتش به دست آن‌ها سپرده می‌شود، ضروری است.

عشق مادری بدون قید و شرط است. کودک احتیاجی ندارد برای محبوب بودن نزد مادر تلاش کند. احتیاجی به کسب شایستگی ندارد. برای بیش‌تر بچه‌ها تا هفت‌سالگی مفهوم زندگی این است که برای آن‌چه هستند، دوستشان بدارند. بنابراین، مادر مظهر رحمت عام خداست.

پس از هفت‌سالگی، کودک با پدر رابطه‌ی بیش‌تری پیدا می‌کند. پدر کسی است که طفل را تعلیم می‌دهد و راه ورود به دنیا را به او می‌نمایاند. کودک در این سنین وارد مرحله‌ی کسب محبت پدری به‌وسیله‌ی فعالیت شخصی می‌شود، اما عشق پدری مشروط است و اگر فرزند مطابق انتظارات پدر رفتار نکند، عشق زایل می‌شود و این چنین است که می‌توان گفت پدر مظهر رحمت خاص خداوند است.

[ms 3]

سرانجام، انسان بالغ باید به نقطه‌ای برسد که بتواند خود، والدین خود باشد و مستقل از پدر و مادر بیرونی زندگی کند. گویی آنان در وجدان کودک نمونه‌ای از خود را به‌وجود آورده‌اند. وجدان مادرانه به او می‌گوید: «هیچ گناهی تو را از عشق و آرزوی سعادتمندی محروم نمی‌کند.» و وجدان پدرانه می‌گوید: «وقتی اشتباه کردی، نمی‌توانی از قبول نتایج اشتباهاتت سرباز بزنی و اگر خواستار عشق هستی باید تلاش کنی.» (۳)

در روایات دینی نیز کودک در هفت سال اول، رئیس، در هفت سال دوم، عبد و در هفت سال سوم، وزیر و مشاور معرفی شده است (۴) که این آموزه می‌تواند ناظر به همین بحث باشد. کودک تا هفت سالگی ارتباط بیش‌تری با مادر دارد و بین پدر و مادر، غلبه با محبت بی‌شرط مادر است. از این رو، در هنگام کسب این محبت بی‌شرط از مادر، کودک چون وظیفه‌ای ندارد، نقش رئیس را دارد.

در هفت سال دوم، کودک ارتباط بیش‌تری با پدر پیدا می‌کند و مهر مشروط پدری غلبه می‌یابد. فرزند برای کسب این محبت پدری باید از راهنمایی‌های او اطاعت کند.

در هفت سال سوم که زمان استقلال‌طلبی فرزند است، رابطه‌ی او با والدین یکسان می‌شود و هم‌زمان محبت مطلق مادر و محبت مشروط پدر را دریافت می‌کند. بنابراین، نه مانند هفت سال اول رئیس است و نه مانند هفت سال دوم مرئوس؛ بلکه نقشی بینابین دارد که می‌توان او را وزیر نامید.

دریافتن این موضوع کمک بسیاری به من در ایفای نقش مادری کرد. مثلا فهمیدم وقتی دختر سه‌ساله‌ام بعد از این‌که با او به‌خاطر بازیگوشی تندی می‌کنم، با گریه به دامان خودم پناه می‌آورد، با زبان بی‌زبانی به من می‌گوید: «مامان! من رو برای همون چیزی که هستم دوست داشته باش.»

————————————————————-

پی‌نوشت:
۱. ترجمه‌ی ا‌لمیزان، ج‏۱، ص۳۰.
۲. سور‌ه‌ی مبارکه‌ی یوسف، آیه‌ی شریفه‌ی ۸۷.
۳. هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمه‌ی پوری سلطانی، تهران، انتشارات مروارید، ۱۳۸۴، ص ۵۴-۶۲.
۴. وسائل الشیعه، ج۲۱، ص ۴۷۶.

وقتی نیاز مالی در اشتغال زنان به حاشیه می‌رود!

[ms 3]

از وقتی آرین یک‌ساله شد، دیگر نتوانست در خانه بماند. الان هم با وجود مخالفت همسرش کار می‌کند؛ چون احساس می‌کند به‌عنوان یک آدم مفید در جامعه شناخته می‌شود. می‌گوید پسرش بالاخره بزرگ می‌شود، اما او اگر در خانه بماند، مدام حسرت زندگی زنان شاغل را می‌خورد. می‌گوید با تمام این مشکلات، احساس خوبی دارد.

ساعت هفت صبح است. صدای گریه‌ی کودکی تقریبا دو ساله در فضای واگن مترو پیچیده و هرکس به سهم خود واکنشی نشان می‌دهد.
– آخر مگر مجبور است این وقت صبح با بچه‌ی کوچکش سوار مترو بشود؟
– چه‌کار کند بیچاره؟ حتما نیاز دارد و باید کار کند.
و آن یکی با صدای بلند فریاد می‌زند:
– خانم‌ها! یکی صندلی‌اش را به این خانم بدهد!

صندلی‌ام را به مادر کودک می‌‌دهم تا شاید کمی آرامش به واگن برگردد و فرصتی نیز برای صحبت با او پیدا کنم. مادر شروع به شیر دادن کودک می‌کند و آرین که از شدت گریه صورتش سرخ شده، آرام‌آرام به خواب می‌رود. مادر آرین انگار از نگاهم می‌خواند که به دنبال چه می‌گردم و بدون این‌که من چیزی بپرسم، می‌گوید: «روزهایی که پدرش ماشین نمی‌آورد، وضعیتمان همین است! آن‌قدر گریه می‌کند که کلافه می‌شوم.»

من هنوز چیزی نمی‌گویم و او هم‌چنان از خودش می‌گوید که هفت ماه است کارش را شروع کرده. از وقتی آرین یک‌ساله شد، دیگر نتوانست در خانه بماند. الان هم با وجود مخالفت همسرش کار می‌کند؛ چون احساس می‌کند به‌عنوان یک آدم مفید در جامعه شناخته می‌شود. می‌گوید پسرش بالاخره بزرگ می‌شود، اما او اگر در خانه بماند، مدام حسرت زندگی زنان شاغل را می‌خورد. می‌گوید با تمام این مشکلات احساس خوبی دارد.

قطار به ایستگاه آخر می‌رسد. آرین فارغ از تمام شلوغی‌های ذهن این مردم، به خواب فرو رفته و من به آرین‌هایی می‌اندیشم که ناخواسته بار موفقیت مادرانشان را این‌گونه به‌دوش می‌کشند…

[ms 1]

زنان با چه انگیزه‌ای وارد بازار کار می‌شوند؟

امروزه شاغل بودن زنان، یکی از مسائلی است که در اجتماع مطرح است و زنان به علل گوناگون به کار روی می‌آورند و این تمایل به اشتغال باعث شده تا آن‌ها علاوه بر مسئولیت‌های خود در خانه و تربیت فرزندان، مسئولیت‌های اجتماعی را نیز پذیرا گردند. این‌جاست که ما با قشری به‌عنوان «زنان شاغل» روبه‌رو می‌شویم.

بر طبق نظرات کارشناس می‌توان نیاز مالی و فشار اقتصادی، تکامل­‌جویی، رسیدن به استقلال مالی، ناچیز شمردن و دستِ‌کم گرفتن کار در منزل و خانه‌داری، پرکردن اوقات فراغت، فرار از مسئولیت­‌های اصلی زندگی و رقابت با مردان را به‌عنوان دلایل اصلی گرایش زنان به اشتغال معرفی کرد.

عده­‌ای از خانم­‌ها برای حل بخشی از مشکلات اقتصادی خانواده مجبور به کار می­‌شوند. به‌نظر می­‌رسد اوضاع نامناسب اقتصادی در دهه­‌های اخیر در کشورهایی مثل ایران که با بالا رفتن سطح انتظارات رفاهی همراه بوده، در سال­‌های گذشته بیش‌ترین تأثیر را در روی آوردن زنان به بازار کار داشته است.

گروهی دیگر به منظور افزایش تعامل اجتماعی، کسب تجربه، به‌دست آوردن موفقیت­‌های بیش‌تر، افزایش اعتمادبه‌نفس و خودباوری، به فعالیت­‌های بیرون از منزل روی می­‌آورند. این گروه بر این باورند که مهم­‌ترین یا تنها راه پیشرفت و موفقیت در زندگی، در بیرون از منزل و اشتغال است.

گروهی از زنان نیز به‌علت تجربه­‌های تلخی که در زمینه‌ی وابستگی مالی مادر، دوستان و نردیکانشان به مردها داشتند یا برای تأمین ایمنی آینده خود و خانواده، به اشتغال روی می­‌آورند.

عده­‌ای هم کار و فعالیت در خانه را نشانه‌ی ناتوانی یا حقارت زن می­‌دانند. به همین علت، با کار در بیرون از خانه سعی در رهایی از این احساس حقارت دارند. این افراد با نگاه به زندگی­‌های ناموفق پیرامون خود و فشارها و تلخی­‌هایی که زنان در این خانواده­‌ها متحمل می­‌شوند، بدون توجه به ریشه­‌های واقعی این ناکامی­‌ها، خانه­‌داری زنان را عامل بدبختی، و اشتغال را تنها راه رهایی از این مشکلات می­‌دانند.

گروهی از دختران و حتی خانم­‌های متأهل، به‌ویژه در آغازین روزهای زندگی مشترکشان، به دلیل فراغت زیاد در منزل و برای فرار از تنهایی و پیامدهای آن، با کار و فعالیت­‌های بیرون از منزل خود را سرگرم می­‌کنند.

در برخی از خانواده­‌ها و محیط­‌ها که بیش‌تر زنان در بیرون از منزل کار می­‌کنند، دختران پس از پایان یافتن تحصیلات و به پیروی از بقیه، در بیرون از منزل مشغول به کار می­‌شوند تا به قول معروف، از قافله عقب نمانند.

گروهی نیز، به تقلید از کشورهای غربی و تحت تأثیر اندیشه­‌های فمینیستی (که به تساوی همه‌جانبه‌ی حقوق زنان و مردان معتقدند) و در راستای برقراری این تساوی، به رقابت با مردان در صحنه­‌های گوناگون زندگی از جمله رقابت در بازار کسب و کار برخاسته­‌اند.

خانم­‌هایی نیز به دلیل اشتغال به تحصیل و ناکارآمدی تربیت خانواده و یا عوامل دیگر، به‌خاطر این‌که از کودکی با مهارت­‌های زندگی مثل همسرداری، خانه­‌داری، کدبانویی، آشپزی و… آشنا نشده­‌اند، با فعالیت­‌های خارج از منزل سعی می­‌کنند از زیر بار این مسئولیت­‌ها شانه خالی کنند.

[ms 2]

تغییر در سبک زندگی، مهم‌ترین عامل اشتغال زنان

«زهرا امین‌مجد»، عضو هیئت علمی دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، ارزش شناخته شدن اشتغال زنان در فضای کنونی را متأثر از سه عامل می‌داند و معتقد است: «تغییر در سبک زندگی به‌عنوان اولین عاملی است که زنان را روانه‌ی بازار کار می‌کند. گرایش افراد به زندگی مدرن، که از آنان می‌خواهد به یک نیروی کار آموزش‌دیده و متخصص تبدیل شوند، در افزایش گرایش زنان به اشتغال نقش مهمی دارد.

وی می‌افزاید: «این تغییر در سبک زندگی، همسو با خواست نظام سرمایه‌داری پیش می‌رود و در آن، تبدیل شدن افراد به  محصولی برای این نظام، به‌عنوان هدف اصلی رشد اجتماعی قلمداد می‌شود؛ یعنی افراد در اجتماع زندگی می‌کنند تا بارور شده و بتوانند در جهت تأمین منافع نظام سرمایه‌داری حرکت کرده، به آن سود رسانند.

امین‌مجد تبعیض مثبت در مسأله‌ی آموزش زنان را دومین عامل دانست و تأکید می‌کند: «به دلیل حمایت‌هایی که در دهه‌های اخیر انجام گرفت،  فاصله‌ی معناداری که در ناحیه‌ی سواد و آموزش میان زنان و  مردان وجود داشت، کم‌تر شد. روشن است که این اقدام در جای خود امری ضروری و مثبت بود، اما به دلیل عدم توجه به تناسب میان جنسیت و آموزش برای افراد، به‌ویژه زنان، و نیز عدم توجه به اصلاح ساختارهای نظام آموزشی مدرن و اسلامی‌سازی محتوای آن، عوارض و مشکلاتی از این ناحیه گریبان‌گیر افراد و جامعه شد.»

وی گفت: «یکی از این مشکلات، ایجاد مطالبات گسترده از سوی زنان تحصیل‌کرده برای ورود به بازار کار و اشتغال بیرون از منزل بود. البته مسئله دانستن این موضوع، به معنای انکار فوائد برخی از اشتغالات زنان و نیز ضرورت بعضی از آن‌ها نیست؛ بلکه گسترش مطالبات در کنار عدم توجه به خانواده‌محوری در ارائه‌ی الگوی اشتغال زنانه، کم شدن فرصت‌های شغلی برای مردان به‌عنوان سرپرستان خانوار و مشکلات مربوط به تشکیل خانواده و ازدواج، از جمله از بین رفتن فرصت‌های مناسب ازدواج برای برخی از زنان تحصیل‌کرده و یا بالا رفتن سن ازدواج، مشکل‌آفرین شده است.

عضو هیئت علمی دفتر مطالعات و تحقیقات زنان از مشکلات پیش روی زنان در زندگی اجتماعی به‌عنوان عامل سوم یاد می‌کند و می‌افزاید: «با نگاه واقع‌بینانه ملاحظه می‌کنیم که تعدادی از زنان -که اندک هم نیستند- در زندگی روزمره با احساس محرومیت و فقر روبه‌رو هستند و بهترین راه را برای فرار از این وضعیت و مشکلات دیگر، در گرایش به آموزش و اشتغال می‌بینند.

الگوی اشتغال زنان در راستای تحکیم خانواده نیست

دکتر «شهلا باقری»، جامعه‌شناس و عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت معلم درباره‌ی روند اشتغال زنان، به چارقد گفت: «روند اشتغال زنان در هر دوره‌ای با توجه به عوامل فرهنگی با افت و خیز همراه بوده است. در کشور ما نیز به دلیل اهمیت حضور مادر در خانواده و تربیت فرزندان، اغلب مردان تمایل دارند همسرانشان زمان بیش‌تری را در منزل سپری کنند.»

وی افزود: «در سال‌های اخیر و با اشغال شدن حدود ۷۰درصد صندلی‌های دانشگاهی توسط دختران و افزایش دختران فارغ‌التحصیل، سیل دختران مدرک‌به‌دست برای رسیدن به مشاغلی متناسب با وضعیت تحصیلی آنان، چهره‌ی بازار کار را در بسیاری عرصه‌ها زیر و رو کرده است، به‌طوری که آمار ۹درصدی نرخ اشتغال زنان در سال‌های میانی دهه‌ی ۷۰، اکنون به حدود ۱۷درصد رسیده است و کارشناسان پیش‌بینی می‌کنند این رقم در سال‌های آینده به بالای ۲۰درصد برسد.

باقری تصریح کرد: «مسئله‌ی طلاق در ایران به الگوی نامتوازن توسعه مربوط می‌شود. تحصیلات زن، اشتغال زن، ساختار اداری و… در جهت تحکیم خانواده نیست و باید به دنبال ارائه‌ی الگوی اشتغال زنان در راستای تحکیم خانواده بود.»

عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت معلم افزود: «باید به ارائه‌ی الگوهای ارتباطی به‌طور عام و الگوهای ارتباطی زناشویی به‌طور خاص و الگوی حل تعارضات بر مبنای گذشت و ایثار نیز اقدام کرد.

***

شاید حالا مفهوم رفتارهای آن روز مادر آرین در مترو را بهتر درک کنم. تمام معادلات و جواب‌ها را کنار هم می‌گذارم تا شاید برای این نگرش جدیدِ زنان به اشتغال پاسخی پیدا کنم و به این نکته می‌رسم که امروزه نیاز به حضور در اجتماع، زنان را به محیط‌های کار می‌کشاند، نه صرفا نیاز مالی و اقتصادی!

متأسفانه به تبع این نگاه، ارزش همسری، مادری و خانه‌داری به یک‌باره رنگ می‌بازد و اشتغال تمام‌وقت -الگویی که برای زنان آسیب‌زاست- به‌عنوان الگوی مناسب شناخته می‌شود. این طرز نگاه به اشتغال باعث گردیده تا برخی از زنان به شغل‌هایی که با ارزش‌های انسانی و اسلامی منافات دارد، روی آورند که طیف گسترده‌ای از مسائل (مثل مخدوش شدن عفت آنان و گاه سوء استفاده از آن‌ها) را به همراه دارد و این دیدگاه، دست‌پخت جدید دنیای مدرنیته برای زنان خوب کشورمان است.

فردای کودکم در کوچه‌های صفر و یک

[ms 0]

تلفن در زندگی مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های ما اتفاق جدیدی بود. ناگهان ظاهر شد و خیلی چیزها را در دنیای آن‌ها تغییر داد. شاید شما هم روایت‌هایی از حیرت‌ها و سردرگمی‌های اولیه‌ای که تلفن ایجاد کرد، شنیده باشید؛ مثلا این‌که پشت تلفن داد می‌زدند؛ چون فکر می‌کردند صدایشان به فاصله‌ای به آن دوری نمی‌رسد. یا این‌که در وقت‌های بی‌کاری، گوشی تلفن را برمی‌داشتند و به لطف فناوری ناقصِ ارتباطات راه دورِ آن روز، به مکالمه‌های همسایه‌ها گوش می‌دادند.

اما اوضاع درباره‌ی ما متفاوت بود. ما در خانه‌هایی به‌دنیا آمدیم که پای تلفن قبل از تولدمان به آن‌ها باز شده بود. تلفن مثل یکی از اعضای خانواده برایمان آشنا و مأنوس بود. ما هرگز درباره‌ی لزوم استفاده از تلفن و کاربرد و نقش آن در ارتباطات دچار تردید‌های فلسفی نشده‌ایم. در عوض، اینترنت در زندگی ما همان نقشی را بازی کرد که تلفن با اولین ظهورش در زندگی مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایمان بازی کرده بود.

تا به حال چند مقاله درباره‌ی آسیب‌شناسی استفاده از اینترنت خوانده‌اید؟ چند بار درباره‌ی مفید یا مضر بودن اینترنت بحث کرده‌اید یا شاهد بحث‌های دیگران بوده‌اید؟ چند نفر را می‌شناسید که درباره‌ی استفاده یا عدم استفاده از اینترنت شک دارند و مدام حساب‌های کاربری‌شان را در شبکه‌های اینترنتی حذف می‌کنند و از نو می‌سازند؟ واقعی بودن یا مستعار بودن در اینترنت چقدر دغدغه‌ی فکری شما بوده؟ چقدر از آدم‌های اینترنت رفتارها و گفتارهایی دیده‌اید که امکان ندارد در کوچه و خیابان ببینید؟

همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که نسل ما هنوز از گیجی روبه‌رو شدن با اینترنت، این پدیده‌ی تازه و عجیب، بیرون نیامده است. ما هنوز نمی‌دانیم با اینترنت چه باید بکنیم. اما می‌شود پیش‌بینی کرد که فرزندان ما اینترنت را به همان سهولتی بپذیرند که ما تلفن را پذیرفتیم؛ به‌عنوان جزئی از دنیای جدیدی که وارد آن می‌شوند؛ بدون سؤال، بدون حیرت زیاد و بدون تردید.

اینترنت جزئی ثابت و جدانشدنی از زندگی آینده‌ی بچه‌های ما خواهد بود. شاید کتاب‌های درسی‌شان چیزی نباشد جز نسل تازه‌ای از تبلت‌ها. شاید ملزم شوند تکالیف درسی‌شان را در یک وبلاگ کلاسی منتشر کنند. شاید مهم‌ترین آزمون‌های زندگی‌شان اینترنتی برگزار شود و همسر آینده‌شان در اینترنت به دنبال سوابق آن‌ها بگردد. دانستن این موضوع باید به ما نگاه تازه‌ای نسبت به اینترنت بدهد.

ما در اینترنت چه می‌خواهیم؟ منِ مادر در اینترنت چه می‌خواهم؟ غیر از شغلم یا نیازم به اطلاعات، چه چیز دیگری مرا به اینترنت می‌کشاند؟ احتیاج به ارتباط؟ احتیاج به سرگرمی؟ احتیاج به وقت‌گذرانی؟

همه‌ی این‌ها می‌توانند دلایل معقول و مقبولی باشند، اما لازم است که یکی از دلایل من برای استفاده از اینترنت، فرزندم باشد. مهم است که از حالا با ابزاری که جزء جدانشدنی آینده‌ی فرزندم خواهد بود، آشنا باشم؛ به‌خصوص که این ابزار، بسیار پیچیده‌تر از تلفن یا تلویزیون یا موبایل است و در مقایسه با آن‌ها حتی می‌تواند موجود زنده به‌حساب بیاید! لزوم این آشناییِ قبلی از این جهت است که بدون آن، ارتباط با فرزندم غیرممکن خواهد بود. بدون آشنایی با این فضا برای فرزندم مثل مادر بی‌سوادی خواهم بود که نمی‌تواند پیشرفت‌های او را پیگیری کند و مرجع پرسش‌های او و طرف مشورت او باشد.

[ms 1]

به علاوه، بدون تسلط بر این فضا -و به‌طور کلی همه‌ی فضاهایی که فرزندم در آن‌ها فعال خواهد بود- نمی‌توانم نقش فعال و پیش‌رو و هدایت‌گری در زندگی فرزندم بازی کنم؛ نمی‌توانم ادعا کنم که من او را بزرگ کرده‌ام؛ بلکه باید اعتراف کنم که «خودش بزرگ شده».

اگر فرزندم و دغدغه نسبت به آینده‌ی او بخشی از اهداف مرا برای استفاده از اینترنت تشکیل بدهد، خودبه‌خود جهت‌گیری تازه‌ای در استفاده از اینترنت پیدا خواهم کرد. توجّهم (یا دستِ‌کم بخشی از توجّهم) به تازه‌ترین فناوری‌های این حوزه معطوف خواهد شد و تلاش خواهم کرد این پیشرفت‌ها را دائم پی بگیرم و پیش‌بینی کنم که کدام یک از آن‌ها ماندگارند و بخشی از آینده‌ی اینترنت را می‌سازند و کدام یک به‌زودی فراموش می‌شوند یا با چیز تازه‌تری جایگزین می‌شوند.

به علاوه، سلیقه‌ام در استفاده از خدمات اینترنتی، از حوزه‌ی سرگرمی به حوزه‌های جدی‌تر و کاربردی‌تر متوجه می‌شود. تلاش می‌کنم نحوه‌ی کار با نرم‌افزارهای آنلاین بانک‌ها، ادارات دولتی، ترمینال‌های حمل‌ونقل، دانشگاه‌ها و سایر ارائه‌دهندگان خدمات عمومی را فرا بگیرم. به‌ویژه به تازه‌های فناوری در حوزه‌ی آموزش، علاقه‌مند و حساس خواهم بود و با دقت بیش‌تری به آن‌ها توجه خواهم کرد.

نکته‌ی دیگری نیز هست که به‌عنوان مادری حساس به آینده‌ی فرزندش از یاد نخواهم برد و آن، حریم خصوصی اوست، به‌عنوان کسی که در آینده کاربر این فضا خواهد شد و مهم‌ترین جنبه‌های زندگی‌اش با آن گره خواهد خورد. قبل از نوشتن خاطرات کودکی‌اش، قبل از منتشر کردن عکس‌ها و فیلم‌هایش و قبل از این‌که به‌جای او و برای او در شبکه‌های اجتماعی حساب کاربری باز کنم، از خودم خواهم پرسید که:
«آیا وقتی که پا به مدرسه بگذارد، از این همه راضی خواهد بود؟ آیا این حجم بزرگ اطلاعات که درباره‌ی او به دیگران داده‌ام، مایه‌ی دردسرش نخواهد شد؟ آیا دیگران با اشاره به بعضی از آن چیزهایی که من درباره‌ی او افشا کرده‌ام، به او آسیب نخواهند زد یا دستِ‌کم مایه‌ی رنجش او نخواهند شد؟»

و مهم‌تر از همه، آیا با دوستانی که پیشاپیش برایش انتخاب کرده‌ام و فضاهایی که پیشاپیش او را وارد آن‌ها کرده‌ام، بیش از حد به زندگی و افکارش جهت نداده‌ام و انتخاب‌هایش را محدود نکرده‌ام؟

 

 

 

بانویی که بی او «سال غم» شد

[ms 0]

خدیجه (س) اولین همسر پیامبر گرامی اسلام بود که در سال پنجاه و پنج قبل از بعثت، در قبیله­‌ی بزرگ و اصیل قریش در مکه به‌دنیا آمد و چهل سال بعد، با گذراندن فراز و نشیب­‌هایی دست در دست پیامبر گذاشت.

پیامبر (ص) به دلایل انسانی، سیاسی و عاطفی، ازدواج­‌های مکرری داشتند، ولی تا زمانی­ که خدیجه زنده بود، زن دیگری را برای خود اختیار نکردند؛ با وجود این‌که از لحاظ شرعی و عرفی مانعی برای ایشان وجود نداشت. حضرت حتی پس از وفات خدیجه فرموده بودند: «هرگز خدای متعال همسری بهتر از خدیجه به من عطا نکرد.» (1) بدون شک خدیجه (س) خصوصیات ممتازی داشت که او را بر دیگر زنان پیامبر برتری داده بود.

خدیجه با ثروت فراوانی که در جامعه­‌ی عرب آن زمان تقریبا برای یک زن، غیرعادی بود و با استقلال فکری و مالی که داشت، با آن‌که در بین ثروتمندان و سرشناسان قبیله­‌ی قریش خواستگارانی داشت، ولی با رضایت خاطر و با اشتیاق، خود برای ازدواج با محمد (ص) پیش‌قدم شد. با این‌که پیامبر در آن زمان نه به مقام رسالت رسیده بود و نه ثروت و مکنتی داشت، ولی خدیجه در وجود ایشان فضائلی دیده بود که دیگر خواستگارانش از آن فضائل بی‌بهره بودند.

درباره‌ی زندگی خدیجه قبل از ازدواج با پیامبر دو گفته وجود دارد. بسیاری از مورخان، مانند علامه عسگری، معتقدند که خدیجه قبلا ازدواج کرده بود و بیوه بود، ولی برخی دیگر، مانند علامه سیدجعفر مرتضی العاملی، مورخ معتبر شیعی، در کتاب «بنات النبی ام ربائبه» معتقد است پیامبر (ص) تنها همسر خدیجه (س) بوده­ است زیرا:
۱- روایات مربوط به ازدواج­‌های قبلی خدیجه ضد و نقیض و غیر قابل اتکا می­‌باشند.
۲- بر طبق روایات بسیاری که وجود دارد، خدیجه به تمام خواستگاران خود که غالبا از اشراف و اعیان حجاز بودند، پاسخ منفی داده بود؛ درحالی‌که اگر بپذیریم خدیجه بیوه‌ی یک بادیه‌نشین بوده، چنین اصراری از سوی اشراف حجاز برای ازدواج با خدیجه چندان قابل درک نخواهد بود‬.
۳- تلاش زیاد اشراف قریش برای راضی کردن خدیجه نشان می­‌داد خدیجه دوشیزه بوده است.
۴- روایاتی داریم که صراحتا دوشیزگی خدیجه قبل از ازدواج با پیامبر را بیان می­‌کند.

در کنار ویژگی­‌های بارز شخصیتی که پیامبر (ص) در خود داشت، تنی چند از نزدیکان خدیجه، از جمله ورقة‌بن نوفل، پسرعموی خدیجه، که یکی از متفکران عرب بود، نوید پیامبری محمد (ص) را به خدیجه داده بودند و این‌چنین مهر حضرت بیش‌ازپیش در دل خدیجه جای گرفت. در این­ باره نقل است که یکی از دانشمندان یهودی، با دیدن محمد(ص) به خدیجه گفته بود:

«بکوش محمد از دست تو نرود؛ چرا که او مایه­‌ی کرامت و شرافت دنیا و آخرت برای توست.» (2) و نیز خود خدیجه (س) دلیل انتخاب خود را این‌گونه ذکر کرده است: «اى پسر عمو! من دل در گرو تو دارم؛ زیرا: ۱. تو خویشاوند من هستى؛ ۲. تو از شرافت والا برخوردار مى‌باشى؛ ۳. تو به امانت در میان قوم خود مشهور هستى؛ ۴. تو فردى راست‌گفتار مى‌باشى؛ ۵. تو از اخلاق نیکو برخوردار هستى.» (3)

[ms 1]

خدیجه بارها به سنت­‌ها، افکار و اعتقادات قبیله­‌ی خود پشت کرد و خلوص خود را به پیامبر اسلام اثبات کرد. پس از بعثت پیامبر نیز، خدیجه اولین زنی بود که به او ایمان آورد و با وجود مخالفت­‌های شدید سران قبیله­‌ی قریش و قبایل دیگر، همواره در کنار رسول خدا ماند و از نظر فکری و مالی پشتیبان او بود. پیامبر در جایی دیگر درباره‌ی این بانوی فداکار فرمودند: «او هنگامى به من ایمان آورد که دیگران به من کفر مى‌ورزیدند. او مرا تصدیق نمود، هنگامى که دیگران انکار مى کردند. او همه‌ی ثروتش را در اختیار من قرار داد، هنگامى که دیگران دریغ مى‌ورزیدند. خداى منان از او به من فرزند عنایت کرد، ولى دیگران را محروم ساخت.» (4)

این‌چنین بود که پیامبر از خدیجه به‌عنوان زنی والا و بهترین بانوان عالم یاد می­‌کند و او را هم‌شأن زنانی چون مریم، آسیه و فاطمه (س) قرار می­‌دهد. این بانوی بزرگوار در دهم رمضان سال دهم بعثت، به فاصله­‌ی کوتاهی از رحلت ابوطالب از دنیا رفت و در دامنه­‌ی کوه حجون توسط پیامبر به‌خاک سپرده­ شد.

پس از آن، پیامبر از خدیجه با نیکی یاد می­‌کردند و بارها با اعتراض زنان دیگر خود مواجه شدند، ولی همواره با قاطعیت از خدیجه دفاع می­‌کردند.

————————————————————–

منابع:

۱- ابن‌هشام، السیرة النبویة، ج ۱، ص ۸۰؛
۲- بحارالأنوار، ج ۱۶، ص ۲۱؛
۳- طبری، دلایل امامة، ص ۷۷؛
۴- ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج ۲، ص ۸۲.

 

حجاب رفتاری در فضای مجازی

[ms 2]

باید فکری کرد. این فضای مجازی یک‌هو آمد؛ بدون این‌که برایش فکر کرده باشیم؛ بدون این‌که مبانی‌اش را بدانیم؛ بدون این‌که برای زندگی در آن ایده داشته باشیم. فضای مجازی برای ما شده است وادی تیه؛ پر از آدم سرگردان. آدم‌هایی که تا دیروز نمی‌توانستند با هم رابطه داشته باشند، امروز کلماتشان کنار هم آمده است. بعید می‌دانم کسی باشد که تلاش کرده باشد، تمام رابطه را خلاصه کند در کلمات سیاه‌رنگ. این‌جا تناسخ است. آدم‌ها توی کلماتشان حلول کرده‌اند. کلمه‌ها احساس دارند، شادند، غمگین‌اند. زندگی مجازی، بسیاری از مرزهای زندگی واقعی را شکست، به بهانه‌ی این‌که کسی آدم‌های پشت این کلمات را نمی‌بیند. اما واقعیت چیز دیگری است. زندگی مجازی دیگر مجازی نیست. پشت همه‌ی کلماتی که نوشته می‌شود، آدمی نشسته است؛ مرد یا زن، دختر یا پسر.

ما در حال گذر هستیم. آدم‌های در حال گذار، بیش‌ترین آسیب را خواهند دید. آسیب‌های بیست سال بعد فضای نت، بسیار کم‌تر از امروز است. هنوز ما در این فضا سرگردانیم. برای زندگی‌اش برنامه‌ای نریخته‌ایم و انگار فکری هم نکرده‌ایم. برای نسل بعد، زندگی مجازی بخشی از واقعیت زندگی انسانی است، اما برای ما بیش‌تر یک تفریح است و در بهترین حالت، مرجعی برای پژوهش. ما هنوز نمی‌دانیم به کجا می‌رویم.

اگر نگاهی به جامعه‌ی ارزشی و متدین فضای مجازی، مخصوصا اجتماع‌های مجازی کنیم، این سرگردانی را می‌بینیم. طبق عرف جامعه‌ی ارزشی که مبتنی بر احکام دینی است، روابط پسر و دختر یا مرد و زن در محدوده‌های مشخصی تعریف شده است. این رابطه در طول تاریخ تغییر کرده، اما همیشه مبتنی بر دین بوده است. گاهی نگاهی افراطی شده و گاهی این نگاه، تعدیل شده است. مثلا بنا به برخی نقل قول‌ها، زنان در هنگام صحبت با مرد بیگانه، سنگ در دهان می‌گذاشتند تا صداشان مردانه شود و این امر تبلیغ می‌شده و ارزش بود. اما این نگاه امروز تعدیل شده است. یا زمانی، شرکت در انتخابات برای زنان امری ضددینی محسوب می‌شد و امروز ارزش است و زنان حتی بر اساس تکلیف دینی نسبت به حکومت اسلامی در آن شرکت می‌کنند. در هر حال، این روابط در زندگی واقعی، مشخص بود، ولو این‌که در طی زمان و عرف مختلف تغییر می‌کرد.

نکته‌ای که باید در تنظیم روابط خارجی و زندگی واقعی تأثیر داد، صرف احکام فقهی حجاب نیست، بلکه مقوله‌ی عفاف نیز بسیار مؤثر است. برای نمونه، سبقت در سلام از جانب زن از لحاظ فقهی اشکالی ندارد، اما این امر، فعلی خلاف عفاف شمرده می‌شود.

[ms 3]

عفاف مساوی با حجاب نیست. عفاف امری درونی است که بر افعال خارجی در روابط با دیگران تأثیر دارد، اما حجاب فعل خارجی است که مساوی پوشش خاصی است. چه‌بسا در جامعه‌ی خاصی به‌دلیل عقاید خاص، حجاب به معنای جامعه‌ی ما نباشد، اما افراد عفیف باشند؛ یعنی عفت بر اساس عرف جامعه تعریف شود و چه‌بسا افراد باحجابی که در افعال خارجی‌شان نشانی از عفت نباشد. می‌توان عفت را این‌گونه معنا کرد: حسی درونی که به کردار بیرونی، شخصیت والا عطا می‌کند. این کردار بیرونی می‌تواند خود پوشش هم باشد؛ یعنی میان عفاف و حجاب رابطه است و این رابطه هم از مهم‌ترین و اصلی‌ترین نتایج عفاف است، اما نه به این‌معنا که با هم مساوی باشند.

برگردیم به اول سخن؛ ما برای دنیای مجازی و زندگی مجازی و تنظیم رابطه‌ها هنوز برنامه‌ی درستی تنظیم نکرده‌ایم. در جامعه‌ی واقعیِ ارزشیِ ما که بر اساس عفاف و حجاب تنظیم شده بود، رابطه میان دو جنس مخالف، محدود به ضروریات عرفی می‌شد. فضای مجازی بسیاری از این حدود را شکست. اشتباه نشود. بحث اشکال فقهی نیست. از لحاظ فقهی، کامنت‌گذاشتن و یا لایک زدن برای جنس مخالف هیچ اشکالی ندارد و حتی غیرعاقلانه به‌نظر نمی‌رسد. سخن این است که همان‌گونه که تنظیم روابط خارجی صرفا بر اساس فتاوای فقهی نیست و عفاف در آن بسیار نقش دارد، باید جایگاه عفاف در تنظیم روابط مجازی هم مشخص شود.

به نظر می‌آید که در فضای مجازی، بحث حجاب برای جامعه‌ی ارزشی آن‌چنان جایگاه ندارد؛ چون ضوابط آن را می‌دانند و رعایت می‌کنند. اما آیا عفاف در جامعه‌ی مجازی و تأثیر آن بر عمل در این جامعه برای کاربران ارزشی مشخص شده است؟ آن‌چه من دیده‌ام، خلاف این را می‌گوید. باید به این نکته توجه کرد که فضای مجازی، ولو این‌که هنوز مجازی است، اما گره خورده به واقعیت. اگر عفاف در این جامعه تعریف و ترویج نشود، بر روابط خارجی هم تأثیر دارد. این از بزرگ‌ترین خطرهایی است که کاربران ارزشی را تهدید می‌کند.

برای تنظیم برنامه‌ی زندگی ارزشی در فضای مجازی، باید جامعه‌ی مجازی را شناخت، جزئیاتش را دانست، گونه‌های مختلف رابطه را تشخیص داد، مخاطبان و حتی رصدگران را شناسایی کرد و… . آن‌گاه بر اساس تعالیم دینی و اخلاقی که داریم، به تنظیم این زندگی بپردازیم.

وقتی خونه‌ی بابام بودم!

[ms 0]

هم‌اتاقی بودیم؛ من و فاطمه و مریم. با فاطمه قسمت شده بود برویم اردو و مریم به‌خاطر امتحان نتوانست بیاید. وقتی برگشتیم، دیدیم مریم گوشه‌ی اتاق کز کرده و گریه می‌کند. اول ترسیدیم. نمی‌گفت چه شده، اما بعد معلوم شد روز جمعه سلف دانشگاه تعطیل بوده و خانم از صبح چیزی نخورده. آخرین تلاشش برای درست کردن یک نیمروی ساده، به چیزی شبیه زغال‌سنگ منتهی شده!

مریم بچه‌ی آخر بود. مادرش معتقد بود دخترش باید درس بخواند و برای یادگرفتن این طور کارها حالا حالاها وقت دارد. نتیجه‌اش هم این شده که مریم در ۲۲سالگی از پسِ پخت یک نیمرو برنیامده بود.

***

چرا والدین امروزی فکر می‌کنند فرزندشان -چه دختر و چه پسر- باید تحصیلات عالی داشته باشد، حالا به هر بهانه و هر قیمتی؟!

آیا بینش مادران ما تغییر کرده که دختران ۲۳-۲۴ساله‌ی خودشان را برای پذیرفتن نقش همسری، کوچک و بچه می‌دانند؟ من در مقطع راهنمایی دبیر حرفه هستم و با دختران ۱۳-۱۴ساله سروکار دارم. برای من خیلی عجیب است که دختر در این سن هیچ مسئولیتی در خانه نداشته باشد و فقط درس خواندن وظیفه‌ی او باشد!

پس این دختر از کجا و از کی باید خانه‌داری را یاد بگیرد؟ به‌نظر شما این زشت نیست که تا مادر میوه پوست نکند و جلوی دختر بزرگش نگذارد، دختر میوه نمی‌خورد؟ یا به بهانه‌ی درس خواندن، او را از ظرف شستن، جارو کردن، سفره آماده کردن، پذیرایی از مهمان و هزار کار دیگر، که به‌طور طبیعی وظیفه‌ی دختر در این سن حساب می‌شود، معاف کند؟ به‌نظر شما این دلسوزی مادر است؟

این مشکل فقط در ارتباط با دختران نیست. درمورد پسران هم موارد عجیبی می‌بینیم. پسران امروزی اصلا زشت نمی‌دانند که تا ۱۸، بلکه تا ۲۰سالگی از پدرشان پول‌توجیبی بگیرند! یا این‌که پسرها حال ندارند در صف نانوایی بایستند، و به‌جای آن‌ها مادرشان این کار را انجام می‌دهد!

شما هم بارها این جمله را شنیده‌اید: «زمونه عوض شده مادر». دیگر دختران ما نمی‌خواهند ازدواج کنند؛ نمی‌خواهند مادر باشند. پسران نمی‌خواهند تکیه‌گاه همسر و فرزندشان باشند.

آماده کردن فرزندان برای زندگی مشترک، از چندسالگی باید آغاز شود؟ آیا این درست است که در ۲۸سالگی به یک‌باره تمام بار زندگی را روی دوش دختر یا پسرمان بگذاریم، بدون این‌که حتی کوچک‌ترین آموزشی در مسئولیت‌پذیری به او داده باشیم؟ آیا تغییر بینش والدین امروزی در جهت مثبت است؟ آیا به نفع خودشان و فرزندشان است یا نه؟

به‌نظر من تغییر بینش امروزی در جهت تقویت خودخواهی است. «دوست داشتن من» در اولویت قرار گرفته. نتیجه‌ی این کار آن است که در زندگی‌های نسل جوان امروز، توقع همسران از یک‌دیگر نامعقول شده، تا جایی که مرد، کار بیرون از منزل را وظیفه‌ی زن می‌داند و از همه بدتر، به حقوق زن به‌عنوان حلـّال بسیاری از مشکلاتش نگاه می‌کند!

وظیفه‌ی من و تو که مادر و پدر جوان امروز هستیم و تربیت نسل جوان آینده را به عهده‌مان گذاشته‌اند، چیست؟ من دخترم را چگونه باید تربیت کنم؟ تو پسرت را چگونه تربیت می‌کنی؟ «زمونه عوض شده» یا لازم است ما هم بینشمان را تغییر دهیم؟

کوچک‌ترین المپیکی ایران سالن ژیمناستیک را به‌هم ریخت

[ms 2]

شاید برایتان جالب باشد که بدانید نخستین اعزام تیم ملی بانوان ایران به مسابقات المپیک، مربوط به سال ۱۹۶۴ می‌شود که «جمیله سروری»، نایب‌رئیس کنونی فدراسیون ژیمناستیک به همراه ۴ بانوی دوومیدانی‌کار دیگر راهی توکیو شد.

خاطرات سروری از المپیک بسیار جالب و خواندنی است. وی آن زمان ۱۲ سال داشت و به‌عنوان کوچک‌ترین ورزشکار در المپیک توکیو شرکت کرد و جالب‌تر آن‌که در این رقابت‌ها اولین تجربه‌ی مسابقه‌ی برون‌مرزی‌اش را کسب کرد. وی پس از این مسابقات به عضویت تیم ملی درآمد و آرزوی حضور دوباره در چنین میدان بزرگی را در سر پروراند. شاید به همین دلیل هم در تلاش است تیم ملی ایروبیک بانوان را فعال کرده و با گرفتن مجوز حضورشان با پوشش اسلامی، آن‌ها را آماده‌ی رقابت در المپیک کند.

کوچک‌ترین بانوی المپیکی ایران چند دقیقه‌ای از خاطرات اولین حضورش در المپیک ۱۹۶۴ توکیو گفت و ما نوشتیم.

***

المپیک ۱۹۶۴ توکیو را به‌خاطر دارید؟

بله. آن زمان فدراسیون بین‌المللی ژیمناستیک (FLG) برنامه‌ی اجباری برای حضور ورزشکاران در المپیک داشت که هر کس ورودی مسابقات را می‌گرفت‏، می‌توانست مسافر توکیو شود.

یعنی در مسابقات انتخابی شرکت کردید؟

بله؛ مسابقات انتخابی کشوری که در ۴ وسیله بازی کردم و سه بار انتخابی دادم؛ چون می‌خواستند شخص دیگری را به المپیک اعزام کنند، اما من در سه انتخابی اول شدم.

گویا مشکلات دیگری برایتان درست کردند؟

بله، بعد از این‌که در سه مسابقه‌ی انتخابی اول شدم، سن پایینم را بهانه کردند و گفتند سن تو به حد نصاب نرسیده و نمی‌توانی اعزام شوی.

مگر چند سال داشتید؟ شنیدیم خردسال‌ترین ژیمناست‌کار اعزامی به المپیک بودید.

۱۲/۵ سال داشتم. آن‌ها گفتند ژیمناست‌کارهای کشورهای اسلامی باید حداقل ۱۶ساله باشند که با وساطت و دستور سازمان ورزش به المپیک رفتم و باید بگویم خردسال‌ترین ورزشکار اعزامی بودم.

در مسابقات برون‌مرزی شرکت کرده بودید؟

نه و به‌همین دلیل، این مسابقات برای من که ۱۲ساله بودم و به خارج از کشور نرفته بودم، سطح بسیار بالایی داشت. برای اولین بار در تاریخ ژیمناستیک بانوان به المپیک رفتم.

[ms 1]

از اولین تجربه‌تان در مسابقات المپیک بگویید.

یک مربی چک، ۲ – ۳ سالی بود که در ایران حاضر شده و با تیم ملی ژیمناستیک کار می‌کرد. خانم ویرا به بانوان، و همسرشان به آقایان تعلیم می‌دادند. ایشان سفارش مرا به تیم خودشان کرد تا با آن‌ها تمرین کنم. از طرفی، ژاپن یک مربی به من معرفی کرد که روزها مرا به سالن تمرینات می‌برد و بعد از تمرین به هتل برمی‌گرداند.

اولین تمرین در سالن را به‌خاطر دارید؟

من در ایران در زیر‌زمینی کوچک تمرین می‌کردم و وقتی به سالن بزرگی که امکانات زیادی داشت و همه‌ی قهرمانان برای المپیک تمرین می‌کردند رفتم، ترسیدم و از در دیگر سالن فرار کردم. از طرفی، دو سه روزی بیمار شدم که فکر می‌کنم به دلیل نگرانی و اضطراب حضور در این مسابقات بود.

بالاخره مسابقه دادید؟

بله؛ چون گفتند برای سفر شما به المپیک هزینه شده و در صورتِ ندادن مسابقه باید پاسخگو باشید. من هم بازی کردم. حاضران در سالن به من نگاه می‌کردند و توجهشان به من بود؛ چون خردسال‌ترین ورزشکاری بودم که با ژیمناست‌های باتجربه مسابقه می‌دادم. به همین دلیل، مورد توجه قرار گرفته و خیلی مورد لطف و تشویق کشورهای دیگر قرار گرفتم. من پس از این مسابقات، ملی‌پوش شدم و بعد از من بانوان در چند مسابقه‌ی برون‌مرزی شرکت کردند و بعید می‌دانم بعد از من کسی در المپیک حاضر شود.

درباره‌ی موافقت فدراسیون بین‌المللی ژیمناستیک با حجاب بانوان اقدامی کرده‌اید؟

خیلی تلاش کردم، اما این کار شدنی نیست و فدراسیون جهانی قبول نمی‌کند. اما در رشته‌ی ایروبیک موافقتشان را اعلام کرده‌اند.

یعنی می‌توانیم امیدوار باشیم که بانوان در رشته‌ی ایروبیک به المپیک بروند؟

مسئولان فدراسیون جهانی گفته‌اند می‌توانیم با پوشش در مسابقات رسمی شرکت کنیم، اما مشکل این‌جاست که این رشته در ایران فعال نیست.

چه اقدامی برای فعال‌سازی این رشته کرده‌اید؟

برای نیم‌فصل دوم، تقاضای سه مربی خارجی داده‌ایم تا این رشته را فعال کنیم. آرزو می‌کنم مربیان به ایران بیایند و تحولی را در این رشته ایجاد کنیم؛ چون در حال رکود هستیم و بازیکنانمان بعد از استقبال نکردن کشورهای خارجی برای حضور در ایران و شرکت در مسابقات بین‌المللی، سرخورده و کم‌انگیزه شده‌اند.

معاینه‌ی پزشکی

[ms 4]

روزی که فرمانداری وقت داشتم، پدر بنده را تنها روانه کردند. برایم سخت بود؛ تجربه‌ی سال قبل، مرا ترسانده بود؛ خاصه که کم پیش آمده بود کار اداری انجام دهم و مادر همیشه کارهایم را انجام داده بودند. بنابراین، کاملا با اکراه روانه شدم. باز هم ساعت نُه صبح وقت داده بودند. آن‌جا که رسیدم، طبق معمول باید از گشت، دستگاه و سیستم امنیتی عبور می‌کردم؛ با این تفاوت که گشت را به در خروجیِ محوطه انتقال داده بودند و طبیعتا باید در صفی طولانی منتظر می‌ماندم.

جالب این‌که هیچ‌کدام از این مأمورانِ گشت، فرانسوی نبودند و خودشان مهاجر‌هایی بودند که بعدا اقامت ده‌ساله یا دائم گرفته بودند. پس از عبور از ایست بازرسی، وارد ساختمان اصلی شدم. شلوغ بود. چشمم افتاد به اتاق شماره‌ی نوزده! پس از کلی این پا و آن پا کردن، خیلی آرام در زدم. در را آرام باز کردم و داخل شدم. خدای من! نه! همان آقای سال پیش بود! با خودم گفتم حتما مرا یادش است و الان که عکس بدهم، حتما لبخند پیروزمندانه‌ای خواهد زد که دیدی؟! رفت همان‌طور که ما خواستیم عکس انداخت! پدرش الکی بحث کرد!

نشستم روی صندلی روبه‌رویش و مدارک را روی میزش گذاشتم و درون صندلی فرو رفتم. ایشان هم شروع کرد به بررسی یکی‌یکی آن‌ها. نفسم را حبس کردم و منتظر ماندم. تجربه داشتم که این‌ها مدارک را با دقت زیاد بررسی می‌کنند و زیاد ایراد درمی‌آورند. این قضیه تا به امروز هم ادامه داشته است و هر بار که باید برای مسئله‌ای مدرکی ارائه کنم، اگر ایراد درنیاورند، تعجب می‌کنم! بارها شده مدرک را پست کرده‌ام و نامه زده‌اند که کپی که فرستادی، خوانا نبوده! (بهانه‌های واهی. در نتیجه، مدرک را حواله‌ی سطل زباله نموده‌اند) و بنده مجبور شده‌ام مدرک را مجدد، با بزرگ‌نمایی سه‌برابر (می‌شود نصف یک برگه‌ی A4)، کپی بگیرم و بفرستم. جالب این‌که خیلی وقت‌ها کارمندهای مسئول هم اصالتا فرانسوی نیستند، اما چند سال که این‌جا زندگی می‌کنند، همان اخلاق فرانسوی‌ها را می‌گیرند و تربیت فرانسوی پیدا می‌کنند.

[ms 1]

آقای ایکس، بعضی از مدارک را در سکوت مطلق، با دقت تمام، نگاه می‌کرد و درمورد بعضی، پس از دو بار نگاه کردن، سؤالی می‌پرسید تا رسید به عکس. عکس‌ها را گرفت بالا و نگاهی به من انداخت و نگاهی به عکس! در دلم گفتم: «سلام! شناختی؟!». خیلی دلم می‌خواست بگویم کلاه‌گیس است! احساس خجالت می‌کردم؛ از خودم؛ از همه‌چیز. گذشت… بلند شد و رفت برگه‌ای آورد و یکی از عکس‌هایم را ضمیمه‌اش کرد و گفت: «داخل این کادر را امضا کن. مراقب باش نزند بیرون.» بعد هم عکس دیگری را روی برگه‌ی دیگری چسباند و گفت: «این برگه موقت است. با خود همراه داشته باش؛ به اضافه‌ی پاسپورتت. یک نامه هم درب منزلتان می‌آید که برگه‌ی معاینه‌ی پزشکی است و باید بروی و انجام دهی. پس از آن، کارهای صادر شدن کارت اقامتت در جریان می‌افتد. یادت نرود تمبر هفتاد یورویی هم باطل کنی. به سلامت!»

نفس راحتی کشیده و فاتحانه به منزل بازگشتم که عکس را قبول کرده و متوجه موضوع نشده‌اند. می‌دانستم که در مواردی، عکس‌ها را قبول نکرده و ایراد گرفته بودند. حدود ده روز بعد، نامه‌ای دریافت کردم که طبق آن باید خود را به مرکز پزشکی فلان آدرس، بین ساعت ده صبح الی دو بعدازظهر معرفی می‌کردم؛ این بار هم تنها! پدر که سر کار بود و مادرم هم نمی‌توانست بیاید. آدرس هم خارج پاریس! اوایل، وقتی کار اداری پیش می‌آمد و مجبور بودم تنها بروم، عزا می‌گرفتم. بالاخره، روز موعود روانه شدم و پس از کلی جستجو محل را پیدا کردم. … مرکز پزشکی مخصوصی که پر بود ار مهاجرهای آفریقایی و آسیایی! پذیرشی کوچک داشت که باید نامه را تحویل آن‌جا می‌دادی. برگه را تحویل مسئولش -عرب بود- دادم و پس از کنترل پاسپورتم گفت باید منتظر باشی تا اسمت را صدا بزنند. صندلی‌ها همه پر بود و ناچار گوشه‌ای ایستادم و چشم دوختم به آدم‌های آن‌جا و بچه‌هایی که یا از سر و کول هم بالا می‌رفتند یا هم دهانشان باز مانده بود و در آغوش مادرها به‌خواب رفته بودند.

مدتی که می‌گذشت، از در چوبی بزرگی که شبیه در اتاق‌های کنفرانس بود، خانمی با روپوشی سپید بیرون می‌آمد و اسم‌ها را می‌خواند. اگر اشتباه نکنم، نیم ساعتی منتظر شدم تا اسمم را صدا زدند. پشت سر خانم لباس‌سپید، وارد سالنی شدم که یک طرفش پر از اتاق‌های شیشه‌ای بود و طرف دیگرش همه‌ی اتاق‌ها استتار! همان ابتدا اسم، فامیل، ملیت و تاریخ ولادت را گرفتند و برگه‌ای دستم دادند و گفتند برو. باید از همان ابتدای سالن شروع می‌کردی و یکی‌یکی وارد اتاق‌ها می‌شدی: قد، وزن، معاینه‌ی چشم، عکس رادیولوژی از ریه! هر اتاقی هم که معاینه‌ات تمام می‌شد، جلوی اسمت چیزی می‌نوشتند و روانه‌ی اتاق بعدی‌ات می‌کردند.

یاد بردگان افتاده بودم! شاید هم گوسفندانی که شمارش می‌شوند و دست آخر یک داغ روی بدنشان می‌زنند! این‌ها قبل از این بود که متوجه شوم آن‌ها که این ادا و اطوارها را درمی‌آورند، خودشان چه بیماری‌هایی دارند! بعد از عکس رادیولوژی، نوبت ویزیت پزشکی بود. آقایی نامم را صدا زد و گفت برو اتاق اولی. آهسته در زدم. آقایی قدبلند و عینکی، با روپوش بلند و گوشی دور گردن در را باز کرد. هنوز دو قدم داخل نرفته بودم که جناب جلوی در را سد کرد و یک جمله گفت که یخ کردم. همان دو قدم را به‌سمت عقب برگشتم و تمام قدرتم را جمع کردم و توانستم بگویم می‌خواهم یک دکتر خانم مرا ببیند. بسیار ترسیده بودم.

با آن حال ملتهب و هجوم افکار مختلف که اصلا این‌جا چه‌کار می‌کنم و لعن و نفرین خود، پرونده را برگرداندم به فرد قبلی و فقط توانستم بگویم خانم باشد. برگشتم نشستم روی صندلی‌انتظار و با بغض، با خود کلنجار رفتم که این روز لعنتی کی تمام می‌شود. کی خلاص می‌شوم از این افراد مغروری که ظاهرا از شکستن و خورد کردن یک خانم محجبه لذت می‌برند و بر زبان آوردن خط قرمزهای اعتقادی ما برایشان حس پیروزی دارد و حفظ حریم و موارد اسلامی از جانب زن، برایشان این حس را دارد که بهشتی هست که ما خودمان را از آن محروم می‌کنیم و مرحوم می‌شویم!

نمی‌دانم چقدر در این حال بودم که خانمی تقریبا ۵۸ساله صدایم زد. بلند شدم و رفتم داخل اتاق و ایشان در را بست. روی صندلی روبه‌رویش نشستم، رو به پنجره و نور. مشخصات و ملیتم را پرسید. پاسخ که می‌دادم، متوجه شد که ناراحتم و بغض کرده‌ام. علت را پرسید. سرم را پایین انداختم و گفتم همکارش برای یک معاینه‌ی ساده -گوش دادن به صدای تنفس- همان جلوی در، چه غلط زیادی کرده است. جا خورد و گفت:

ـ جدا؟ چرا چنین چیزی گفته؟
ـ در خانواده پزشک داریم و خودم هم دوره‌های امداد صلیب سرخ را گذارنده‌ام. خوب می‌دانم که برای یک معاینه‌ی ساده که تخصص هم لازم ندارد، چنین خبطی نمی‌کنند!
ـ بیخود کرد. ولش کن. دیوانه‌است! خودت را ناراحت نکن. باشد؟

برای این‌که یادم برود، شروع کرد از زندگی شغلی‌اش تعریف کردن که چند سالی را در انگلستان مشغول طبابت بوده و انگلیسی بلد است. می‌توانم به‌جای فرانسه انگلیسی حرف بزنم. کمی با هم از درس و رشته‌ی تحصیلی‌ام حرف زدیم و ایشان هم بین صحبت‌ها از سابقه‌ی پزشکی‌ام ‌پرسید؛ واکسن‌ها، سابقه‌ی بیماری‌های عفونی مثل هپاتیت و غیره. وقتی داشت فشارم را می‌گرفت، قبل از این‌که یادداشت کند نتیجه را، فشار را نگاه کردم و گفتم سیستول فلان mmhg و دیاستول فلان mmhg. تعجب کرد. نگاهم کرد و لبخند زد. متقابلا لبخند زدم و گفتم: «عرض کردم که دوره دیده‌ام!» گزارشش که کامل شد، گفت: » خُب. تمام شد. همین بود. حالا خوبی؟». لبخند زدم و سرم را تکان دادم. بابت مهربانی‌اش تشکر کردم. دست دادم و از اتاقش خارج شدم. برگه‌ی آخر را تحویل دادم و هرچه سریع‌تر از آن محیط که برایم تهوع‌آور بود، خارج شدم.

***

خاطره‌ی آن روز برایم تلخ است و وحشت و بغض آن لحظه‌اش تلخ‌تر. وقتی حجاب داشته باشی و باور مذهبی‌ات نخواهد پیش دکتر مرد بروی و بگویی دکتر خانم می‌خواهم، تحقیرت می‌کنند. بیش‌تر آن‌که آن دکتر مرد، مرض هم داشته باشد و بداند مسلمان‌ها چه چیز را رعایت می‌کنند. آن وقت دقیقا قصد می‌کند طبابتش را از همان نقطه‌ی نقض موارد اسلامی شروع کند. هرچند، خاطره‌ی مراجعت به وطن پس از سه سال، جایی که رسم مردم پایتختش برایت کاملا غریبه شده بود، این موازنه را بر هم می‌زند. دلخوشی‌ات را می‌گیرد که جایی هست که احترام هست، عطر خانه را دارد، می‌توانی بدون تحقیر و آزادانه لباسی که برایت نشانی از آن خاک را دارد بر تن کنی… اما… دکترهایی که حجابت را تحقیر می‌کنند و دکتر‌هایی که نفسشان بوی مشروب می‌دهد و مردمانی که انتخاب دکتر زن را نمی‌توانند هضم کنند.

آن روز، رفتار آن خانم با توجه به چیزی که در آن مدت دیده بودم، برایم عجیب بود؛ یعنی دور از انتظارم بود. دلیلش هم این است که زن فرانسوی، سرد، مغرور، خشک و بی‌روح است اغلب. زود عصبانی می‌شود و فریاد می‌کشد؛ در این مواقع، خیابان و غیر حالی‌اش نمی‌شود! خصوصا اگر در مترو از کسی عصبانی شود، که این‌طور وقت‌ها آن‌قدر بگومگو می‌کند که یا یکی عصبانی شود و بگوید بس کن زن! که این هم سرآغاز بحث دیگری است، یا یکی از طرفین به ایستگاه مورد نظرش برسد. اگر فرزندش کاری کند که خوشش نیاید و اعصابش را به‌هم بریزد نیز همین بساط است! دست به فحشش هم خوب است! به قول خودمان اعصاب ندارد! این حرفِ بنده تنها نیست؛ حرف قریب‌به‌اتفاق خارجی‌هاست. این‌که می‌گویم خارجی، منظورم ایرانی و افغانی نیست! کشورهای همسایه هم همین نظر را دارند؛ کشورهای آمریکایی هم. حالا کنار همه‌ی این حرف‌ها مسلمان هم باشی، دیگر هیچ! زنان فرانسوی معتقد هستند حجاب نشان بردگی است و شاید حالا علت این‌که اسم یکی از قسمت‌ها را «برده با کلاه‌گیس» گذاشتم، بهتر متوجه شوید.

مدت‌ها بعد، نمونه‌ی این خانم، هم آقا و هم خانم باز هم دیدم. و جالب این‌که این افراد، یا مسیحی‌های معتقدی بودند که با سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی دولتشان مخالف بودند و با خارجی‌ها، مخصوصا مسلمانان، ارتباط داشتند و حتی عده‌ای از آن‌ها برای فلسطین فعالیت می‌کردند، و یا هم کسانی بودند که چند سالی را در کشورهای دیگر، مخصوصا انگلستان و آمریکا زندگی کرده بودند. این زندگی رفتار آن‌ها را ملایم کرده و غرورشان را خیلی تقلیل داده بود.

آن روز، تمام راه بازگشت را، به مهاجرهایی که آن‌جا دیده بودم، اتفاقی که افتاده بود و به خودم وسط این بی‌اعتقادی‌ها فکر می‌کردم. این‌ها با این سر و وضع که نشان از فقر فرهنگی و غیر داشت (بنده هم دچار فقر بودم؛ فقر معرفتی، بینشی، اعتقادی، ایمانی، یقین و… . این را عرض کردم تا سوءتفاهم نشود که خود را از این بندگان خدا برتر و بهتر دیده‌ام) کشوری مثل فرانسه برایشان قبله‌ی آمال بود. اما من که مهاجرت نکرده‌‌ام. این‌ها مجبورند. من چه؟ بیش‌تر، این آفریقایی‌ها که این‌جا برایشان بهشت است و پس از مدتی همین‌ها محلت نمی‌دهند.

می‌ارزد؟ با این نگاه فرانسوی که هنوز هم با غرور، سینه سپر می‌کند و فکر می‌کند همه‌ی کسانی که وارد کشورش می‌شوند، گرسنه و بی‌فرهنگ هستند و باید سیرشان کند و فرهنگ یادشان دهد! (همین دو هفته پیش، قبل از ماه رمضان، یکیشان گفت ما که نمی‌توانیم همه‌ی جهان را سیر کنیم که! در دل گفتم شما دست از سر فکر، اعتقاد و کشور ملت‌ها بردارید، کسی نیازمند یک مشت برنج تایلندی شما نیست!) و من، کورتر و بی‌معرفت‌تر از این‌ها بودم که واقعیت را همان ابتدا بفهمم که این مراکز پزشکی و این اجازه‌ی اقامت، برای فرانسویان، همان چادرهایی است که در آفریقا می‌زنند و صدقه‌سَری، یک مشت برنج و یک واکسن و چند دانه قرص اعانه می‌دهند، به‌جای این‌که همان کشورها را بسازند و فن و فنون یادشان بدهند تا مردمش روانه‌ی کشورهای دیگر نشوند و در هوای خاک خویش مرد روزگار شوند. دست آخر هم یک لبخند معنادار تحویلت می‌دهند که ما نجات‌دهنده و ارباب تو هستیم. تو بی‌فرهنگ بودی و این ما بودیم که به تو فرهنگ آموختیم. از ما متشکر باش! ( زنده‌یاد نادر ابراهیمی نیز در یکی از آثارش به همین‌ها اشاره کرده است.)

[ms 3]

اما استعمار، این روزها لباسش را کامل عوض کرده است و تأسف که خیلی از ما در خوابی بس عمیق به‌سر می‌بریم و هنوز هم اسم غرب که می‌آید، چشم‌هایمان برق می‌زند که بدانیم اتومبیل‌های آن‌جا چه شکلی هستند یا مردمش چند وعده غذا، کجا، چه و با چه لباسی صرف می‌کنند. برای همین، هر وقت بحث‌های خیلی از جوانانمان را می‌بینم که چطور درگیر چیزهای سطحی و خاله‌زنک هستیم، از چه چیزهای سطحی درباره‌ی کشورهای دیگر به‌وجد می‌آییم و زحمت مطالعه و تحلیل به خودمان نمی‌دهیم، سخت غمگین و پریشان می‌شوم. اسفناک‌تر این‌که سواد ما محدود به همان کتاب‌هایی است که فقط شب امتحان، به اجبارِ پاس کردن می‌خوانیم. بعد هم با اعتمادبه‌نفسی عجیب، خود را متخصص و کارشناس در همه‌ی امور می‌پنداریم و بعد از دو ترم درس خواندن نیز به خودمان اجازه می‌دهیم راجع به هر موضوعی بنویسیم، صاحب نظر باشیم و دست آخر هم بزرگانی که همه‌ی عمر خود را صرف درس و مطالعه و تهذیب نفس کرده‌اند، زیر سؤال ببریم و برای خودمان پیرو و طرفدار هم دست‌وپا کنیم. (لطفا به افراد کنار و مقابل نگاه نکنید و سرتان را تکان ندهید. صادق باشیم که اِنَّ الصِّدقَ یَهدی اِلی البِرِّ وَ اِنَّ البِرَّ یَهدی اِلی الجَنَّة.)

یادم می‌آید پارسال، آقا سیدعلی برای بار هزارم به دانشجویان فرمودند: «انقلاب فرانسه را مطالعه کردید؟» و می‌دیدم آن‌ها که اطراف نشسته‌اند، می‌گویند نخوانده‌ایم (در واقع، هیچ کتابی نخوانده بودند؛ انقلاب فرانسه پیش‌کش) و دغدغه‌شان فقط هماهنگ شدن با آن‌طرفی‌ها برای خواندن سرود بود که چه کسی کجایش را بگوید و یا این‌که چه کسی سرش را جابه‌جا کند تا آن یکی رهبر را بتواند ببیند. ایشان لابه‌لای حرف‌هایشان فرمودند: «انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ روی داد. برای این‌که یادتان بماند، ۱۰۰۰ که کاری ندارد. [بعد با دست شمردند که] بقیه‌اش هم هفت، هشت، نُه!» و این یعنی…

ادامه دارد…

 

مهمان چارقد به‌ صرف کوکو شیرین

[ms 2]

کوکوها از غذاهای ساده و خوشمزه‌ای هستند که کدبانوهای ایرانی در پخت انواع و اقسام آن تبحر دارند. کوکو شیرین هم یکی از همان انواع مختلف این دسته از غذاهاست که در ماه مبارک رمضان تکمیل‌کننده‌ی خوبی برای سفره‌های روزه‌داران است.

[ms 0]

برای تهیه‌ی کوکو شیرین کافی است مواد زیر را داشته باشید:

سیب‌زمینی آب‌پز/ ۵ عدد
تخم‌ مرغ/ ۵ عدد
زعفران دم‌کرده/ ۳ قاشق چای‌خوری
شکر/ ۲ لیوان
آب/ ۲ لیوان
گلاب/ ۲ قاشق غذاخوری
هل/ کمی
بکینگ‌پودر/ کمی
وانیل/ کمی
خلال پسته/ به مقدار لازم
خلال بادام/ به مقدار لازم
زرشک/ به مقدار لازم

[ms 1]

برای شروع کار کافی است سیب‌زمینی‌های آب‌پزشده را با رنده‌ی ریز، رنده کنید. بعد، سفید و زرده‌ی تخم مرغ را از هم جدا کرده و سیب‌زمینی‌ها را با زرده مخلوط کنید. سفیده‌ها را با هم‌زن بزنید تا جایی که کاملا سفید شود. حالا سفیده‌ی زده‌شده را به ظرف سیب‌زمینی‌ها اضافه کنید. هل، بکینگ‌پودر و وانیل را هم در همین مرحله اضافه کنید. سپس مواد بالا را در تابه‌ی متوسطی که تا نیمه از روغن پر شده، بریزید. اجازه بدهید تا یک طرف کوکو‌ی شما کاملا طلایی‌رنگ شود.

[ms 3]

برای تهیه‌ی شیره‌ی کوکو، باید شکر را در آب‌جوش بریزیم و اجازه دهیم تا در آن کاملا حل شود و شربت مانند. زعفران آماده‌شده را هم به شیره اضافه می‌کنیم.

زمانی که یک طرف کوکو طلایی‌رنگ شد و روغن درون تابه به جسم آن رفت، آن را برش بزنید. شیره را اضافه کنید و اجازه دهید با همان شعله‌ی ملایم قبلی بجوشد. وقتی شیره نیز کاملا به خورد کوکو رفت، زرشک، مغز بادام و مغز پسته را روی کوکوها بپاشید و شعله‌ی گاز را خاموش کنید. صبر کنید کوکوها سرد شوند.

[ms 4]

تا زمانی که شما نیم جزء از قرآن روزانه‌تان را بخوانید، کوکوی شما به دمایی رسیده است که بتوان آن را در ظرف چید و سر سفره‌ی افطار برد.

[ms 5]