خدای خوبم سلام
این منم بنده ی حقیرت، دلم گرفته! می خواهم با تو حرف بزنم، از تکیه بر کلمات خوشم نمیآید، دوست دارم با زبان دل با تو حرف بزنم، با تویی که با تویی که میدانم همین نزدیکیها هستی. از من به خودم نزدیکتر. « فانّی قریبٌ مِن حَبل الوَرید… » خدایا نمی دانم چرا بعضی وقت ها در دوردست ها دنبالت میگردم؟! جاهایی که دسترسی به آنها سخت و گاهی محال است، مثلا در آسمانها یا در کعبه!
اما کاش میفهمیدم که تو همین جا هستی، در قلب و روح و وجودم، در نگاه من به هر گوشهی خلقتت. فقط کافی است قدری در تکاپو باشم برای درک کردنت!
خدای مهربان من، نمیگویم نگاهم کن، نمیگویم به حرفهایم گوش بده، زیرا میدانم که همیشه نگاهم میکنی و از همهی حرفهای ناگفتهام خبر داری،
«هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر – عمری گرفته ای مبادا رها کنی!»